eitaa logo
🕊💜ࢪٻحـــاݩھ‌اݪݩݕــۍ💜🕊
1هزار دنبال‌کننده
11.6هزار عکس
5.5هزار ویدیو
97 فایل
مآدرساداٺ!🙃 فڪرڪن‌مآ‌بچہ‌هاٺیم🙏 دسٺ‌محبٺ‌بڪش‌به‌سرمون؛🙃🙂🌹 اینجاهمہ‌مهماڹ‌حضرت زهرا س هستی زیرنظر مدافع حرم عمه سادات 😷 💚εαɖᵃT سادات الحسینی💚: @bs_hoseini
مشاهده در ایتا
دانلود
⚫️ آیا #چادر مشکی و به‌طورکلی پوشش سیاه موجب افسردگی می‌شود؟⚫️ برخی از مخالفین حجاب با انگیزه‌های سیاسی و با توسل به پژوهش‌های ساختگی و به‌اصطلاح علمی، به #حجاب و پوشش سیاه‌رنگ بانوان مسلمان هجوم آورده و آن را موجب افسردگی و بروز بیماری‌های روانی می‌دانند درحالی‌که این ادعا دروغی بیش نیست و هرگز رنگ‌ها موجب بیماری روانی نمی‌شوند؛ و به فرض اگر این ادعا صحت داشته باشد و پوشش مشکی موجب افسردگی شود، توصیه به استفاده از پوشش سیاه برای همیشه و در همه‌جا نیست تا موجب افسردگی شود، بلکه فقط به همان زمان حضور در برابر نامحرم محدود می‌شود و همچنین می‌توان بجای پوشش مشکی از رنگ‌های تیره غیر مشکی مثل سرمه‌ای، خاکستری، ماشی و قهوه‌ای سیر که اثر تحریکی در بیننده ندارد استفاده کرد. دکتر فربد فدائی در مورد تأثیر استفاده از پوشش رنگ تیره بر سلامت روان می‌گوید: «تاکنون هیچ بررسی‌ای در مورد اثر منفی روانی پوشیدن لباس تیره بر افراد، انجام نشده است. از نظر منطقی هم پوشیدن لباس تیره نمی‌تواند تأثیر مثبت یا منفی بر سلامت روان داشته باشد. (البته) مشاهده شده است که افراد افسرده، رنگ‌های تیره را ترجیح می‌دهند. اگر فردی از نظر وضعیت عاطفی در شرایط مطلوبی به سر برد و شاد باشد، رنگ‌های روشن را برای پوشش خود ترجیح می‌دهد… درعین‌حال استفاده از رنگ خاصی نمی‌تواند سبب بروز بیماری ازجمله بیماری‌های روانی شود» منبع خبر: باشگاه خبرنگاران جوان #سیاهی_و_افسردگی #چادر_مشکی #چادر_و_افسردگی #کراهت_پوشیدن_چادر #کراهت_چادر @oshahid
🌷 شهید حجت الله رحیمی: همه ی گلوله های جنگ نرم ، نه سوت داره نه صدا . وقتی می فهمیم اومده که می بینیم : فلانی دیگه نمیاد، فلانی دیگه سرش نمی کنه. ✨🕊🍀🕊🍀🕊🍀🕊✨ @oshahid
چادر مشکی که می پوشد چه زیبا می شود ماه کامل در شب تاریک پیدا می شود واژه واژه شعر پا میگیرد اینجا در دلم وقتی از جای خودش آرام بر پا می شود  یوسف از زیباییش حیران،زلیخا در عجب از شمیم چادرش یعقوب بینا می شود تقدیم به زنان چادری سرزمینم👌🌺 @oshahid
🕊 شهید ابراهیم هادی می گفت: یادگار حضرت زهرا(س) است، ایمان یک زن وقتی کامل می شود که را کامل رعایت کند ... @oshahid
چـ♥️ــادرت عین بهـار ست شـکــ🌸ـــوفـه هــــایـش را فقـــط خـ💚ــــــدا می بیند 🔹 🌸 ❤️چادر❤️ خون بهای شهیدان است💫 @oshahid
💫 🌸ـبانۅ|•♡ ←♥️[‹چادُر بہ سر بڱـیر ۅ🍃 بہ خود∞🌙| بِبالـ“ ˝ڪ ⚠️ـهِیچ 🕶👌🏼«پادۺاهے بہ بلندۍِ |• ۰ٺو •|💎 ٺاجِ سرۍ♥ ندیدھ اسـ ـٺـ ؛)👑 °•🦋 @oshahid
💫 وقتے ڪانونهاے سیاسے ضدایـ🇮🇷ــرانے ، براے نابودے شب و روز ندارن، معلوم میشه چادر دیگه یه پارچه مشڪے ساده براے حفظ حجاب نیست‼️ یه اسلحه است... 😇👌🏻 . . اسلحتو زمین نذار بانو! 👊🏻 شاید بدون چادر حجــ🧕🏻ـابت ڪامل باشه، ولے مبارزه‌ات چی⁉️🤨 💚 @oshahid
💫  🔹زیبایی  مشکی ام را  ترجیح میدهم بر همه ی برندهای دنيا... کدام برند و اسمی با اعتبارتر از نام مادرمان🔸 ... 🔷به ما خورده نگیرید؛ که چرا اینقدر از  میگوییم در  ها! به ازای هر  ما  ها داده ایم. فکرش را کن چند شد تا  نشود🔶 @oshahid
• ✨ ♥ • • 💚 وَ تو اے بـانو..!! هَميـטּرا بِداטּوبَس⇣ صَدام وجَنگ وميـטּوتَركش، هَمه اش بَهانه بود...☝🏻🌿 ⇦⇨فَقط خواست ثابت كُند ⇦⇨در اين سرزَميـטּ تـا بخواهـے.. .ـ.ــ.ــ.ــ.ـ.ـ🕊♥️🕊ـ.ــ.ــ.ــ.ــ.  ‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‎ ‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‎‌ 🍃🌸 @oshahid
🖤🥀 خواهرم... 👇🦋 اگه به این باور برسے ڪه این 🌼 همون ڪه پشت در سوخت 🔥 ولے از سر حضرت نیفتاد...✨ .😭 🌿🍂 خواهَــرَم باوَر کُن بِدونِ ، هیچ اَرزِشے نَدارَد. توئےکِہ‌مےخواهے‌اَزمُسـابِقه‌ے ❌<<خودنَمايے>>❌ جانَمانے‌ودیدِه‌بِشَوے! لطفاً یادِگار"حَضرَتِ‌زَهرا<س>"رو لڪہ دار نڪن✋🏻 ‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🕊🖤🌙 🦋اَلَّلهُمـّ؏جِّل‌لِوَلیِڪَ‌الفَرَج🦋 🦋‌♥♥♥️•|{ رِیْحانَةُ النَّبْی }|•♥️ 🍃🌸 @oshahid
📚 رمان زیبای 🌈 ✨ قسمت👈هفتادم✨ احساس کردم راحت شدم.. سه هفته بعد تولد من☺️🎂 بود.همه بودن. وقتی خواستیم کیک رو بیاریم،بابا گفت: _صبر کنید.😊☝️ همه تعجب کردیم.😳😟😟😳😳محمد به بابا گفت: _منتظر کسی هستین؟!!😟 بابا چیزی نگفت.صدای زنگ در اومد.بابا بلند شد.قبل از اینکه درو باز کنه به من و مامان گفت: _چادر بپوشید.😊 چون من و مامان نداشتیم راحت بودیم.سریع بلند شدم، و و پوشیدم.محمد با تعجب گفت: _مگه کیه؟!!😳 🇮🇷آقای موحد🇮🇷 با یه دسته گل 💐تو چارچوب در ظاهر شد.با بابا روبوسی کرد.همه تعجب کردن.ظاهرا فقط بابا میدونست.وقتی با همه احوالپرسی کرد، بدون اینکه به من ،گفت: _سلام. همه به من نگاه کردن. بدون اینکه با لحن سردی گفتم: _سلام. دسته گل💐 رو جلوی من رو میز گذاشت.بابا تعارفش کرد که بشینه.همه نشستن ولی من هنوز ایستاده بودم.بابا گفت: _زهرا بشین. دوست داشتم برم تو اتاقم.🙁ولی نشستم.بعد از بازکردن کادو ها،آقای موحد از بابا اجازه گرفت که هدیه شو به من بده.بابا هم اجازه داد.از رفتار بابا تعجب کردم و ناراحت شدم.😳😒آقای موحد هدیه ای🎁 از کیفی💼 که همراهش بود درآورد.بلند شد و سمت من گرفت.ولی من دوست نداشتم هدیه شو قبول کنم.وقتی دید نمیگیرم،روی میز گذاشت و رفت سر جای خودش نشست. هیچکس حتی بچه ها هم نگفتن که بازش کنم.🙁😒 بعد از شام آقای موحد رفت... تمام مدت فقط بابا و محمد باهاش صحبت میکردن. وقتی همه رفتن،منم رفتم تو اتاقم. ناراحت بودم.😔میخواستم نماز بخونم. بعد نماز روی سجاده نشسته بودم.بابا اومد تو اتاق.به بابا . هدیه ی آقای موحد رو روی میز تحریرم گذاشت.بابغض گفتم: _چرا بابا؟!😢 بابا چیزی نگفت و رفت. فردای اون شب بیرون بودم... بابا با من تماس گرفت و گفت برم مزار امین.وقتی رسیدم،بابا کنار مزار امین🇮🇷🌷 نشسته بود.ناراحت بودم.😒سلام کردم و رو به روش نشستم.بعد از اینکه برای امین فاتحه خوندم، بابا گفت: _تا حالا هیچ وقت بهت نگفتم با کی ازدواج کن،با کی ازدواج نکن.فقط بهت میگفتم بذار بیان خاستگاری،بشناس شون،اگه خوشت نیومد بگو نه،درسته؟☝️ گفتم: _درسته.😔 -ولی بهت گفتم وحید پسر خوبیه.میتونه خوشبختت کنه.بهت توصیه کردم باهاش ازدواج کنی.کمکت کردم بشناسیش، درسته؟☝️ -درسته.😔 -ولی تو گفتی جز امین نمیخوای به کس دیگه ای فکر کنی،درسته؟☝️ -درسته.😔 به مزار امین نگاه کرد.گفت: _دیدی امین.من هر کاری از دستم بر میومد کردم که به خواسته تو عمل کرده باشم.😒خودش نمیخواد.نمیتونم مجبورش کنم.خودت میدونی و زهرا.😒 لحن بابا ناراحت بود. همیشه برام بود باباومامان رو ناراحت نکنم.اشکم جاری شد.گفتم: _بابا!!😭 نگاهم کرد.چند دقیقه نگاهم کرد.بعد به مزار امین نگاه کرد و گفت: _بار سنگینی رو دوشم گذاشتی.😒 گفتم: _من بار سنگینی هستم برای شما؟!!😭😥 گفت: _امین دو روز قبل از شهادتش با من تماس گرفت،گفت هر وقت خاستگار خوبی برای زهرا اومد که میدونستید خوشبختش میکنه،به زهرا کمک کنید تا باهاش ازدواج کنه....😒کار وحید ، ،ولی خودش مرده.میتونه کنه.ولی تو حتی بهش فکر کنی... زهرا.. دخترم..من میکنم.میفهمم چه حالی داری.من میشناسمت.تو وقتی به یکی دل ببندی دیگه ازش دل نمیکنی مگه اینکه عمدا گناهی مرتکب بشه.منم نمیگم از امین دل بکن.تو قلبت اونقدر بزرگ هست که بتونی کس دیگه ای رو هم دوست داشته باشی.😒❣ -بابا..شما که میدونید....😢😥 -آره..من میدونم..تو برگشتی بخاطر امین..ولی زندگی کن بخاطر خودت،نه من،نه مادرت،نه امین..بخاطر خودت... بذار کسی که بهت آرامش میده کنارت باشه،نه تو خیال و خاطراتت.😒 بابا رفت.من موندم و امین...😢👣 امینی که تو خیالم بود،امینی که تو خاطراتم بود.ولی من به این خیال و خاطرات دل خوش بودم.خیلی گریه کردم.😣😭 به امین گفتم دلم برات تنگ شده..😭زندگی بدون تو خیلی خیلی سخت تر از اون چیزیه که فکر میکردم....😭من نمیخوام باباومامان ازم ناراحت باشن.. نمیخوام بخاطر من ناراحت باشن.. امین..خودت یه کاری کن بدون دلخوری تمومش کنن...😭من فقط تو رو میخوام.. این حرفها ناراحتم میکنه...قبلا که ناراحت نبودن من برات مهم بود...یه کاریش بکن امین.😭 دو هفته بعد مادر آقای موحد اومد خونه مون.... قبلا چندبار با دخترهاش تو مجالس مذهبی که خونه مون بود،دیده بودمشون ولی فقط میدونستم مادر دوست محمده. چون پسر مجرد داشت خیلی رسمی باهاشون برخورد میکردم.😊 اون روز خیلی ناراحت بود. میگفت:... ادامه دارد...
🖤🥀 یعنی...❤️ به نیت غیرتــ آن ڪس ڪه در آینده همســ💍ــر تو خواهد شد ♥️خودتـ را حفظ کن🌸 به نیتــ غیرتـ همسرتـ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌  🕊🖤🌙 🦋اَلَّلهُمـّ؏جِّل‌لِوَلیِڪَ‌الفَرَج🦋 🦋‌♥♥♥️•|{ رِیْحانَةُ النَّبْی }|•♥️ 🍃🌸 @oshahid
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🖤🥀 هَمین را بِدان وبَس صَدام وجَنگ ومین وتَرکش هَمه اش بهانه بود......‌‌‌‌ ~شهید~ فقط خواست ثابت کند ~چادر~ در این سرزمین تابخواهی فَدایی دارد... حضرت زهرا(س)🥀 ♥⃟ 🕊🖤🌙 🦋اَلَّلهُمـّ؏جِّل‌لِوَلیِڪَ‌الفَرَج🦋 🦋‌♥♥♥️•|{ رِیْحانَةُ النَّبْی }|•♥️ 🍃🌸 @oshahid
📚 رمان زیبای 🌈 ✨ قسمت👈صد و پنجم✨ دو روز گذشت و فکر من مشغول بود... قبل از اینکه وحید بیاد گفتم امروز دیگه تکلیفم رو معلوم میکنم.😕ولی وقتی دیدمش فقط نگاهش کردم.وحید هم به من نگاه میکرد.نگاهش با همیشه فرق داشت،خیلی عاشقانه تر و مهربان تر از همیشه بود.😍😊تازه متوجه شدم چقدر دلم براش تنگ شده بود.☺️ تمام مدتی که وحید خونه بود به من محبت میکرد و تو کارهای خونه و بچه داری کمک میکرد.چند بار خواستم جریان رو براش بگم، هربار بخاطر محبت هاش منصرف شدم.😊 دو روز بودنش گذشت و وحید رفت.... اما من بازهم چیزی بهش نگفتم.خیلی با خودم کردم. وجود نداشت که وحید بخواد با کس دیگه ای ازدواج کنه.🙁😟 پس یا ای در کاره یا شاید این جدیدشه.بخاطر همین صمیم گرفتم وقتی وحید اومد بهش بگم.😊☝️ داشتم نماز مغرب میخوندم.... صدای ضعیفی شنیدم.احساس کردم یکی از بچه ها بیدار شده.چون میخواستم نماز عشا بخونم چادرمو درنیاوردم و رفتم تو اتاق بچه ها. از صحنه ای که دیدم خشکم زد.😨 بچه های من بغل دو تا خانم بودن...😈😈 اسلحه کنار سر کوچولوشون بود.👶🏻👶🏻 به خانم ها نگاه کردم. 👈یکیشون همونی بود که با وحید تو فیلم بود ولی اینبار خیلی بدحجاب بود.یکی از پشت سرم گفت: 👤_صدات دربیاد بچه هاتو میکشم. برگشتم.یه مرد بود.با کنجکاوی نگاهم میکرد. نگاه خیلی بدی داشت. بااخم نگاهش کردم. همونجوری که به من نگاه میکرد به یکی از خانمها گفت: 👤_راست گفتی بهار،خیلی خاصه. صدای گریه فاطمه سادات 😭👶🏻اومد.نگاهش کردم،بغل همون خانمه بود.رفتم بگیرمش مرده گفت: 👤_وایستا. ایستادم ولی نگاهم به خانمه بود.با اخم و خیلی جدی نگاهش میکردم.خانمه گفت: _بذار بیاد بچه شو بگیره. منتظر حرف مرده نشدم.رفتم سمتش.نگاهی به زینب سادات انداختم،بهم لبخند زد.😊👶🏻لبخندی براش زدم و به خانمی که زینب سادات بغلش بود با اخم نگاه کردم،بعد به این خانمه که فاطمه سادات بغلش بود،نگاه کردم.فاطمه سادات رو گرفتم و خواستم برم اون اتاق.از کنار مرد رد شدم،گفت: 👤_کجا؟ با اخم نگاهش کردم.مرد به خانمی که فاطمه سادات بغلش بود گفت: _بهار،تو هم باهاش برو. رفتم تو اتاق.بهار پشت سرم اومد.درو بستم و پشت در نشستم که یه وقت مرده نیاد تو اتاق. فاطمه سادات که آروم شد به بهار نگاه کردم،با خونسردی....😏 اونم با کنجکاوی نگاهم میکرد.بلند شدم.تو آینه به خودم نگاه کردم.خداروشکر 👑 👑 سرم بود... یاد وحید افتادم،بهم میگفت با چادرنماز مثل فرشته ها میشی.از یاد وحید لبخند رو لبم نشست.☺️یادم افتاد نماز عشاء نخوندم.به بهار نگاه کردم و قاطع گفتم: _میخوام نماز بخونم.خیلی طول نمیکشه.😠 بهار با تمسخر گفت: _الان؟! تو این وضعیت؟!😏😳 جدی نگاهش کردم.😠گفت: _زودتر.🙄😐 بعد از نماز بلند شدم.گفتم: _میخوام چادرمو عوض کنم. چادرمو درآوردم و از کمد چادررنگی برداشتم ولی یاد نگاه مرده افتادم.چادررنگی رو سرجاش گذاشتم و چادرمشکی مدل دار برداشتم که حتی اگه خواست از سرم دربیاره هم .👌 دلم آشوب بود.😥خیلی ترسیده بودم.😰نگران بودم ولی سعی میکردم به آروم و خونسرد باشم.😏 وقتی پوشیدم به بهار نگاه کردم.فاطمه سادات رو گرفته بود و به من نگاه میکرد.گفت: _تو یه زن زیبا با اعتماد به نفس بالا و باحجاب هستی.تو یه زن عاشق ولی عاقل هستی.عقل و عشق، زیبایی و اعتماد به نفس و حجاب کنارهم نمیشه.نمیفهممت.😕 گفتم: _از وحید میپرسیدی برات توضیح میداد.😏 لبخندی زد و گفت: _پرسیدم.جواب هم داد ولی قانع نشدم.😐 تمام مدت جدی نگاهش میکردم.خواستم بچه رو ازش بگیرم،نذاشت.گفت: _کارت تموم شده؟ با اشاره سر گفتم آره. گفت: _پس برو بیرون. یه بار دیگه از تو آینه به حجابم نگاه کردم. روسری مو جلوتر کشیدم و رفتم تو هال.بهار با فاطمه سادات پشت سرم اومد.مرد و خانمی که زینب سادات بغلش بود،نگاهم کردن.مرده با پوزخند گفت: _میخوای بری بیرون؟ با اخم و جدی نگاهش کردم😠 تا بفهمه با کی طرفه.لبخند تمسخر آمیزی میزد.👁سرمو یه کم به پشت متمایل کردم و به بهار گفتم: _چی میخوای؟ بهار به مرده گفت: _شهرام،بسه دیگه.😐 منظورش این بود که به من نگاه نکنه.بهار اومد جلوی من رو به من ایستاد.شهرام همونجوری که به من نگاه میکرد گفت: 👤_شخصیت عجیبی داره. بهار بالبخند گفت: _گفته بودم که. شهرام گفت: 👤_تو واقعا کمربند مشکی کاراته داری؟!! با اخم 😠و خیره نگاهش کردم.دیدم نمیفهمه،رو به بهار محکم گفتم: _چی میخوای؟😠 شهرام گفت: 👤_حالا چه عجله ای داری. اینبار با عصبانیت به بهار نگاه کردم.😠بهار به شهرام گفت: _تمومش کن دیگه. شهرام عصبانی شد...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💚 🌹 نمےدٰانم‌چِـــرا❕ دَر ذِهـــــــنِ‌کَســےنمےگٌنجــــــــد🤔 کـِہ تـٌــــو مَعشـــوقِــــــہ‌اۍ💞 دارۍ بہ‌نــٰــامِ /^^چـــــــــــ♥️ـــــٰـادر^^/ مثلِ یک دُرّ گِرانى✨ بين دستانِ صدف راست میگویَند عرب ها "چادُرِ" تو "جا دُر" است •❥ "حجاب"‌برتر✨ 🔹 حداکثری.🌸 🌹🌹 🦋اَلَّلهُمـّ؏جِّل‌لِوَلیِڪَ‌الفَرَج🦋 🦋‌♥♥♥️•|{ رِیْحانَةُ النَّبْی }|•♥️ 🍃🌸 @oshahid
💚 💫 🌸 تجلــۍ...|💜| ✨{لَئِنْ شَڪَرْتُمْ لَاَزَیدًنٌَڪُم}✨ 😇 یعنـۍهمان 😊 ڪہ‌نعمت‌راافـزون‌میڪند...😌 🍃🌸🍃حجــاب‌افــزون‌میڪند نعمت‌ را... ┈••✾•☘🦋🌸🦋☘•✾••┈ ╭─═ঊঈ. 🌷❤️ 🌷ঊঈ═─╮ 🦋اَلَّلهُمـّ؏جِّل‌لِوَلیِڪَ‌الفَرَج🦋 🦋‌♥♥♥️•|{ رِیْحانَةُ النَّبْی }|•♥️ 🍃🌸 @oshahid ╰─═ঊঈ 🌷❤️ 🌷ঊঈ═─╯
••🌸•• بانو.... روزگار عجیبی است! زمانه الک برداشته و سخت در حال الک‌کردن است...! لحظه ای هم صبر نمی کند! یک روز را الک کرد.. و امروز دارد را الک می کند! بانوی دانه های الک زمانه، ریز است.. مبادا حیا و عفت و نجابت الک شود و تو بمانی و یک پارچہ ی مشکی..! :)🖤   ─═ঊঈ. 🌷❤️ 🌷ঊঈ═─╮ 🦋اَلَّلهُمـّ؏جِّل‌لِوَلیِڪَ‌الفَرَج🦋 🦋‌♥♥♥️•|{ رِیْحانَةُ النَّبْی }|•♥️ 🍃🌸 @oshahid ╰─═ঊঈ 🌷❤️ 🌷ঊঈ═─╯
💚 🌹✨ 🔺میدانی چرا دشمنان ، این همه از یک وحشت دارند؟☝️ ✅ چون یک پرچم است؛ یک نماد است؛ یک است…
چـــــــــــــــــادر تو تلافی غروبی است… که در آن روز به زور ازسر حرم پیامبر می کشیدند… چادر تو میراث خون خیمه نشینان ظهر .. و چادر سرکردنت به همین سادگی انتقام کربــــــــــــــــــلا ست…. 🖤🥀 👌 ♥⃟🖤 🌸꙱❥🖤 ♥️⃟🖇
😰تـَـرس‌ 😠👊💣🧨 🌱از استــ😇😍 🥰 💞 استـــــ🦋 🌿🌼«اللّهمَّ‌عَجِّلْ‌لِوَلِیِّڪَ‌الفَرَج»🌼🌿
🧡 من!🧡 💞تلافی غروبی است که در آن روز به زور چادر از سر زنان حرم (ع) کشیدند؛💞 💚چادر من!💚 💞به بهای شکسته شدن پهلوی ماندگار شد؛💞 💛چادر من!💛 💞بوی حسین می دهد؛💞 💙چادر من!💙 💞میراث خون خیمه نشینان ظهر 💞 ❤️چادر من!❤️ به همین سادگی انتقام 💞 💞یا مرضیه ، اشفعی لی فی الجنة 🍃 ( یڪ یاࢪ نداࢪد؟!) ••┈┈••❥•♥️⁩•⁦⁦❥••┈┈• ♥⃟😍💚 🌸꙱❥ ♥️⃟🖇
جنـگ بر روی آغازش بود ... دشمن مــے خواهد چـــادر از سر زنانِ حسینے بردارد... اولین هستہ مقاومت تشڪیل مے شود ؛ بہ فـــرماندهے زینـب... 🏴 💎💙🦋📘⃟🦋💙💎📘 🌸꙱❥ 💙⃟🖇📘💎
هم بتوان شداگرخداخواهد خدابرای سنگر فرمانده هادارد 💚🦋
جنگ نرم تفنگ نمیخواهد میخواهد... 🌺🌺🌺🌺 وقتی مادر باشد دخترهم خواهد شد 💚🦋😍
هرگز نترسد از وزش باد سهمگین... آن کس که غرق در دریای چادر است😌 ♥♥