🌻🍃🌻
🌷 #با_شهدا 🌷
🌺ظاهروباطنشیکیبود...👆👆👆
❤️شهید #محمدعلی_خادمی ❤️
🌸ٺوݪد : ۱۳۶۰
🌸شهادٺ: ۱۳۹۴
💞اللهمصلعلۍمُحَمَّدوَآݪمُحَمَّدۅعجِّلفَرَجَهُم💞
⸀♥🦅||••
•
محۅࢪخساࢪٺواِبلیسشـدۅسجدھ نڪࢪد
مآٺۅمبھۅٺفقـطگفٺ،عجـبسیمآیے😍👌☺️
•
♥✨¦⇢ #رهبــــــــــــــــــــــرآنہ💚
#سهشنبههایجمکرانی
🌱دل بردنی است ناگهان خواهد رفت
از روی زمین سوی زمان خواهد رفت...
🌱مانند کبوتری که معصومانه
پروازکنان به جمکران خواهد رفت ...
#امان_ازدل_زینب🏴
#اللهم_عجلـــ_لولیڪ_الفرجـ 🤲🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یاران چه غریبانه رفتند از این خانه
به همراه عکسهایی از شهید #امیر_حاج_امینی
♥⃟#شهیــــــــــــــــــــدانہ 😍🦋🥀🕊
ــ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜؔᬁᬁًٍِٰٰٜؔؔؔؔؔ͜͡ـَ۪۪ٜ۪۪ٜ۪۪ؓؒؔـ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜؔᬁᬁًٍِٰٰٜؔؔؔؔؔ͜͡ـَ۪۪ٜ۪۪ٜ۪۪ؓؒؔـ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜؔᬁᬁًٍِٰٰٜؔؔؔؔؔ͜͡ـ۪۪ٜ﷽✦͜͢͡҉҈ـَ۪۪ٜؒؔ͢ـ۪۪۪ٜ۪۪ٜؓؔـَ۪۪ٜ۪۪۪ٜ۪۪ٜؒؔؓؔ͢ـََ۪۪ٜ۪۪۪ٜ۪۪ٜ۪۪ٜ۪۪۪ٜ۪۪ٜؒؔؓؔؒؔؓؔـَ۪۪ٜ۪۪۪ٜ۪۪ٜؒؔؓ͢ـَ۪۪ٜ۪۪۪ٜؒؔ҈͢ـَ۪۪ٜؒؔ͜͡҉͢ ͜͢✦͢͢҈ٜٜٜٜٜ
▒
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
‹🎥🎼›ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ
#عصــــــــــــــــــــرانہ😍💚☕️
#خلصنامنفراقالحسینیارب
•°
اینروزاعطرعراقیرومیخوام😭
#اللّٰھمَالرْزُقنـٰاحَرَم❁︎!'
‹🎼🎥›ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ
#عصرتون_اربعینی☺️🦋💚
⭕️ یکی از اعضای ناوگروه ۷۵ نداجا وقتی بعد از ۱۳۳ روز همسرش رو میبینه
#عاشقــــــــــــــــــــانہ💚 😍☺️🦋🤗
#_شيطان_شناسی 👹👿
✍یکی از تیرهای شیطان،
درگیر کردن فکر و قلب ما،در اتفاقات گذشته است!
🔻اگرخاطرات تلخ گذشته،آرامشتان را گرفته است؛ خداوند برایتان جبران خواهد کرد
#استاد_شجاعی🎤
❪🌸🌱❫
«إِنَّ مَعَ الْعُسْرِ يُسْرًا» - شرح/۶
با هر سختی البته آسانی هست.🌱
#هر_روز_یک_آیہ💚 🦋
#داستانک📚
داستان مسافرخانه ی دنیا
سلام✋
منو پدر مادرم بنا بدلایلی تو مسافرخونه یک شهر دور از شهر خودمون زندگی میکنیم.
یه اتاق اجازه کردیم که سه نفرمون توش زندگی میکنیم🏠
من دوست دارم اتاق جدا داشته باشم به پدرم گفتم پدر باید بری نجار بیاری یه دیوار بکشه وسط اتاق من اتاق جدا داشته باشم😇
پدرم گفت بابا اینجا متعلق به ما نیست ما هم همیشه قرار نیست اینجا بمونیم تا چند روز دیگه از اینجا میریم با همین اتاق سر کن دیگه دخترم،
تا بریم خونه خودمون که همیشه اونجا هستیم هر جور خواستی به اتاقت برس با ناراحتی 😔گفتم با اینکه خیلی سخته باشه
فرداش رفتم یه دست سرویس غذا خوری از بازار بمناسبت تولد مامانم خریدم اوردم ،ماامانم وقتی کادوشو باز کرد گفت دخترم صرف نمیکنه اینجا ما از این سرویس گرون استفاده کنیم
بزودی از اینجا میریم
وقتی رفتیم خونه خودمون از این سرویس استفاده میکنم دختر خوشگلم
بازم گفتم راست میگی مامان اینجا با همین ظرف های مسافرخونه میگذره براحتی نیازی به سرویس گرون نیست
یه روز که از خواب بلند شدم کمرم دولا مونده بود از بس تختخواب مسافرخونه خراب بود
به بابام گفتم یا امروز واسم یه تختخواب خوب میخری یا دیگه من اینجا نمی مونم
پدرم با ناراحتی گفت دخترم ما چند روز دیگه کارمون این شهر تموم میشه باید برگردیم
حیف نیست اینقدر هزینه کنیم برای تختخواب
کمی دیگه تحمل کن ،بریم خونه خودمون هر شب روی تختخواب خودت راحت بخواب
با ناراحتی و اجبار گفتم چشم بابا
من هر روز ناراحت بودم چرا تختخواب خوب ندارم
چرا اتاق ندارم چرا یخچال بزرگ نداریم چرا چند دست لباس و کفش قشنگ ندارم
مامانمم مرتب به بابام میگفت چرا اتاق بزرگتر اجاره نکردی راحت باشیم
چرا این دستشوییش خرابه
اینقدر منو مامانم سر بابام سر کوفت میزدیم
که بابام گفت مثل اینکه شما یادتون رفته تا چند روز دیگه کارمون تموم میشه میخواهیم برگردیم شهر و خونه خودمون که خیلی بزرگ و راحت و عالیه؟
سعی کنید روی کارمون تمرکز کنید تا به خوبی با موفقیت انجام بشه برگردیم شهرمون
فقط کافیه چند روز دیگه با همین امکانات زندگی کنید تا بریم شهر خودمون در رفاه زندگی کنید
دوستان این مسافرخونه همین دنیاست
منو و مامان بابام همین مردم دنیاهستند
ما باید به دنیا به چشم همین مسافرخونه نگاه کنیم
نباید زیاد خودمونو درگیر تجملات کنیم توی مکان کوچیک دنیا
نباید وقتمونو صرف ظرف و ظروف و رخت و لباس لوکس کنیم ،چون باعث میشه غافل بشیم کارمونو تو این شهر نتونیم زود انجام بدیم و عقب بیفته برگشتن به شهر خودمون(اخرت)وقت کم بیاریم
رفاه و راحتی تو شهر خودمونه (آخرت)
اینجا اومدیم کارمونو انجام بدیم و برگردیم
کارمون چیه؟
کارمون عبادت خداست رسیدن به خدا
کارمون فقط رسبدن به خدا و اخرته
کارمون رسیدگی به هر کاری هست که در راه رسیدن به خداست
اگه راه رسیدن به خدا رو خوب انجام ندیم هیچ وقت نمتونیم به شهر خودمون و رفاه همیشگی برسیم(آخرت همیشگی و ابدی )
اگه در راه رسیدن به خدا و اخرت ،حواسمون پرت چیزهای بیخود بشه راهمون از سمت اخرت کج میشه گم میشیم
اگه گم بشیم تو راههای دیگه اونجا ممکنه خطرهای زیادی مارو تهدید کنه و دیگه هیچوقت به راه اصلی (اخرت) نتونیم برگردیم و گمراه بشیم
اگه دنبال ثروت دنیا بریم حواسمون از راه اخرت بسمت راه مال اندوزی پرت میشه اونجا بریم
حواسمون پرت هوس رانی و پول خرج کردن و استفاده از پولهامون و کیف دنیا باعث میشه کلا از راه اصلی (اخرت)برای همیشه دور بیفتیم و غرق هوسرانی بشیم
بانو زیبای محیط و ظاهر شما باید در حدی باشه که شما انگار مهمون داری(حداقل دوبار در هفته)اینجوری باش.
✴✴✴✴✴✴✴✴✴
⭕️اعتراف به قدرت ایران
🔻اصلاحطلبایی که میگن اگر ایران مقابل طالبان میایستاد، طالبان قدرت نمیگرفت!
✅رسما اعتراف میکنن به قدرت نظامی ایران که هر جا ورود کنه پیروز میدانه:)
#افغانستان
#ایران_قوی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوری روز شمار اربعین🖤🥀
#۱۳روزتـااربعیـنحسینـۍ۱۴۴۳
#السلامعلیکیااباعبدالله
🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀
📆 روزشمار:
▪️13 روز تا اربعین حسینی
▪️21 روز تا شهادت حضرت رسول و امام حسن علیهما السلام
▪️22 روز تا شهادت امام رضا علیه السلام
▪️27 روز تا وفات حضرت سکینه بنت الحسین علیها السلام
▪️30 روز تا شهادت امام حسن عسکری علیه السلام
🔸️مقتل خوانی هفتم صفرالمظفر
🥀اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْن
▪ِوَعَلى عَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْنِ
🥀وَعَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ
🥀 وَعَلى اَصْحابِ الْحُسَيْن
#مقتل_خوانی
#محرم#صفر
••••☆✾•🖤🥀🖤•✾☆••••
#امام_زمانم💚
بیتو چندیست که در کار زمین حیرانم
ماندهام بی تو چرا باغچهام گل دارد
تا به کی یکسره یکریز نباشی شب و روز
ماه مخفی شدنش نیز تعادل دارد
#اللہمعجللولیڪالفرجــــ💚🦋
✿ ⃟ ⃟ ⃟ ⃟ ⃟✿ #شبتون_مهدوی🌙
•| #رمان_رهـایــے_ازشــبــ .☁️💕.
•| #قسمت_سی_و_هفتم
•| #رمان
.
گوشیم دوباره📲 زنگ میخورد.
فاطمہ لیوان را بہ دستم داد و درحالیڪہ از اتاق بیرون میرفت پشت بہ من ایستاد و گفت:
-جواب ندادن راه خوبے نیست..من نمیدونم رابطہ ے شما چہ جوریہ.ولے اگہ حس میکنے از روے نگرانے زنگ میزنہ جوابشو بده و بهش بگو دیگہ دوست ندارے باهاش باشے.اینطورے شاید بتونے از دستش خلاص شے ولے با جواب ندادن بعید میدونم بتونے از زندگیت بیرونش ڪنے
جملات فاطمہ #تردیدها و #دودلیهاے هاے این چند دقیقہ ام رو بہ #یقین بدل ڪرد.
تصمیم گرفتم گوشیمو جواب بدم و بہ ڪامران همہ چے رو بگم.
قبل از برداشتن گوشے در دلم یاد #آقام افتادم و از او مدد خواستم ڪمڪم کنہ و #دعاگوم باشہ.
فاطمہ بیرون رفت تا شاید من راحت تر صحبت ڪنم.
🍃🌹🍃
-بله
صداے نگران وعصبانے ڪامران از پشت خط گوشم را ڪر ڪرد:
-سلام.!!هیچ معلومہ سرڪار خانوم ڪجا هستند؟
با بے تفاوتے گفتم:
_هرجا!!!! لطفا صدات رو پایین بیار
ڪامران دیگہ صداش عصبانے نبود. انتظار نداشت ڪہ من چنین جواب بے رحمانہ اے بہ نگرانیش بدم.
با دلخورے گفت:
_خیلییے بے معرفتے عسل..چندروزه غیبت زده.نہ تلفنے..نہ خبرے نہ اسمسے..هیچے هیچے. .الانم ڪہ بعداز اینهمہ مدت گوشیمو جواب دادے دارے باهام اینطورے حرف میزنے.
دلم براش سوخت ولے با همون حالت جواب دادم:
-وقتے تلفنت رو جواب نمیدم لابد موقعیت پاسخگویے ندارم. چرا اینقدر زنگ میزنے؟
او داشت از شدت ناراحتے وحیرت از تغییر لحن من در این مدت منفجر میشد واین ڪاملا از رنگ صدایش مشخص بود.
-عسل تو چتہ؟؟ چرا با من اینطورے حرف میزنے؟؟ مگہ من باهات ڪارے ڪردم ڪه اینطورے بے خبر رفتے و الانم با من سرسنگین حرف میزنے؟
-نہ ازت هیچے ندیدم ولے …
چرا #شهامت گفتن اون جملہ رو نداشتم؟ من قبلا هم اینڪار روڪردم. چرا حالا ڪہ هدف زندگیم رو مشخص ڪردم جرات ندارم بہ ڪامران بگویم همہ چے بین ما تمومہ. .
ڪامران ڪارم را راحت تر ڪرد.
-چی؟؟ منم دلتو زدم؟
این سوال ڪافی بود براے انزجار از خودم وڪارهام.
دلم براے ڪامران و همہ ی پسرهایے ڪہ ازشون سواستفاده میڪردم گرفت.
سڪوت ڪرد..
سڪوتم خشمگین ترش ڪرد:
-پس حدسم درست بود..اتفاقا یچیزے در درونم بهم میگفت ڪہ دیر یازود این اتفاق مے افتہ.ولی منتها خودمو میزدم بہ خریت!!! اما خیالے نیست..هیچ وقت بہ هیچ دخترإ التماس نڪردم!ا ولے ازت یہ توضیح میخوام..بگو چیشد ڪہ دلتو زدم و بعد بسلامت
اصلا گمان نمیڪردم ڪہ ڪامران تا این حد با منطق و بے اهمیت با این موضوع برخورد ڪند.
واقعا یعنے این #دوستے تا این حد براے او #بےارزش بود.!؟
با اینڪہ بهم برخورده بود ولے سعے ڪردم غرورم رو حفظ ڪنم و با لحنے عادے گفتم:
-من قبلا هم گفتہ بودم ڪہ منو دوست دختر خودت ندون.من در این مدت خیلے سعے ڪردم تو رو در دلم بپذیرم ولے واقعا میبینم ڪہ داره وقت هردومون تلف میشه….
ڪامران ڪہ مشخص بود دندانهایش رو موقع حرف زدن بہ هم میفشارد جملہ ام را قطع ڪرد وبا لحن تحقیر آمیزو بے ادبانہ اے گفت:
_ببییییین..بس ڪن ..فقط بہ سوالم جواب بده..
لحظه اے مڪث ڪرد و با اضافہ ڪردن چاشنے نفرت بہ همون لحن پرسید:
-الان با ڪدوم خری هستے؟؟ از من خاص تره؟؟
گوشهایم سوت میڪشید…حرارت بہ صورتم دوید.با عصبانیت وصداے لرزون گفتم:😡
_بهتره حرف دهنتو بفهمے. نہ تو نہ هیچ ڪس دیگہ ای رو نمیخوام تو زندگیم داشتہ باشم..
و گوشے رو قبل از شنیدن سخنے قطع ڪردم.
🍃🌹🍃
نفسهام بہ شمارش افتاده بود.
آبمیوه اے ڪہ فاطمہ برایم ریختہ بود را تا تہ سرڪشیدم.بہ سرمم نگاه ڪردم ڪہ قطرات آخرش بود.ڪاش فاطمہ اینجا بود.ڪاش الان در آغوشم میگرفت.واقعا او ڪجا رفتہ بود؟ روے تخت نشستم و با چندبار تنفس عمیق سعے ڪردم آرامش رفتہ رو بہ خودم برگردونم.ولے بے فایده بود.
راستش در اون لحظات اصلا از ڪاری ڪہ ڪرده بودم مطمئن نبودم. این اولین بار بود ڪہ ڪامران با من اینقدر صریح و بے رحمانہ صحبت میڪرد. حرفهایش نشان میداد ڪہ او در این مدت بہ من اعتمادے نداشتہ و انتظار این روز رو میڪشیده.
پس با این حساب چرا بہ این رابطہ ادامہ داد؟
.
ادامہ دارد..
.
نویسنده :
#فــــ_مــقیـمــے.🔭🌸.
•| #رمان_رهــایـــے_از_شـبــ .☁️💕.
•| #قسمت_سی_و_هشتم
•| #رمان
.
سرمم رو از دستم جدا ڪردم و از روے تخت پایین آمدم.
پاهایم سست بود و سرم گیج میرفت. پرستارے درهمان لحظہ داخل آمد و وقتے مرا دید پرسید:
_بهترے؟
🍃🌹🍃
در اینطور مواقع چے باید گفت؟
گفت نزدیڪ یکڪ ساعتہ ڪہ رو این تخت زیر سرم هستم با این حساب نباید احساس سرگیجہ و سستے ڪنم پس چرا خوب نیستم؟!
ولے اگر اینو میگفتم مجبور بودم رو این تخت بنشینم و بیشتر از این نمیتوانستم آن بیرون فاطمہ یا احتمالا حاج مهدوے را منتظر بگذارم.
راستے حاج مهدوے! !
من باید برم از این اتاق بیرون و او راببینم.یڪ ساعتے میشود ڪه بخاطر این سرم لعنتے از دیدار او محروم شدم.!
بنابراین با تایید سر گفتم:
_خوبم.
هرچند،گویا رنگ رخساره خبر داد ڪہ خوب نیستم!!
او پرسید:
_مطمئنے؟ یڪ ڪم دیگہ دراز بڪش.هنوز قوات احیا نشده.
🍃🌹🍃
چادرم را از روے تخت برداشتم
وبے اعتنا بہ تشخیص مصلحت آمیز او، با پاهایے ڪہ روے زمین قدرت ایستادن نداشت بہ سمت در ورودے رفتم.
این فاطمہ ڪجا رفتہ بود؟
مگر تلفن من چقدر طول میڪشید ڪہ اینهمہ مدت تنهام گذاشتہ؟
وقتے در راهروے درمانگاه ندیدمش رو به پرستار با حالے نزار پرسیدم
_شما همراه منو ندیدید؟
او در حالیڪہ سرمم رو از جایگاهش خارج میڪرد بدون اینڪہ نگاهم کنہ گفت:
-فڪ ڪنم دم بخش دیدمش با اون حاج آقایے ڪه همراهتون بود داشت حرف میزد.
ناخوداگاه چینے بہ پیشانے انداختم. اصلا خوشم نیامد.فاطمہ بهترین دوستم هست باشد.چرا حاج مهدوے با او حرف میزند ولے من نمیتوانم؟!!!!
چقدر حلال زاده است.صدام ڪرد.:
_عههہ عسل..بلند شدے؟؟
بعد اومد مقابلم و شانہ هام رو گرفت.با دلخورے گفتم:
_ڪجا رفتہ بودے اینهمہ مدت؟
او با لبخندے پاسخ داد
_رفتم بیرون تا راحت حرف بزنے.
بعد با نگاهے گذرا بہ روے تخت پرسید
_چیزے جا نذاشتے؟؟ بریم؟؟
🍃🌹🍃
بدون اینڪہ پاسخش رو بدم بہ سمت در راه افتادم.
چرا اینطورے رفتار میڪردم؟! چرا نمیتونستم با این مسالہ، منطقی ڪنار بیام؟
اصلا چرا فاطمہ بهم نگفت ڪہ با حاج مهدوے بوده..؟؟!! خدایا من چم شده بود؟
با درماندگے بہ دیوار تڪیہ دادم واز دور قد وقامت حاج مهدوے رو مثل یڪ رویاے دوراز دسترس با حسرت ونالہ نگاه ڪردم.
فاطمہ سد نگاهم شد و اجازه نداد این تابلوے مقدس و زیبا رو ڪه بہ خاطرش قید همہ چیز را زده بودم نگاه ڪم.بانگرانے پرسید:😯
_عسل…؟؟؟ خوبے؟؟؟
او را ڪنار ڪشیدم تا جلوے دیدم را نگیرد و نجواڪنان گفتم:
_خوبم…یڪ ڪم صبر کن فقط..
او پهلویم را گرفت و باز با نگرانے گفت:
_عسل جان اینطورے نمیشہ ڪہ.بیا بریم اونور تر رو اون صندلے بشین.
🍃🌹🍃
ولے من همونجا راحت بودم.
در همان نقطہ بهترین چشم انداز دنیا رو میتونستم ببینم. ناخوداگاه اشڪهایم سرازیر شدند..😭
در طول زندگیم فقط حسرت خوردم.حسرت داشتن چیزهایے ڪه میتوانستم داشتہ باشم ونداشتم.
حسرت داشتن مادر ڪه در بدترین شرایط سنیم از داشتنش محروم شدم
وحسرت حمایت پدر ڪہ با ناباورے ترڪم ڪرد..
سهم من در این زندگے فقط از دورنگاه کردن بہ آرزوهایم بود!!
حتے در این چندسالے ڪہ #ظاهرا پر رفت وآمد بودم و با #پولدارترین_ها میگشتم باز هم #خوشبختے را لمس نڪردم واز دور بہ خوشبختے آنها نگاه میڪردم.
حالا هم ڪہ توبہ ڪردم باز هم با حسرت بہ آرزویے دور ودراز ڪہ آن گوشہ ے سالن ایستاده و دارد با گوشے اش صحبت میڪند نگاه میڪنم!!!
وحتے شهامت ندارم بہ او یا بہ هرڪس دیگرے بگویم ڪہ دوستش دارم…😣
.
ادامہ دارد…
.
نویسنده :
#فـــ_مــقـیـمــے .🔭🌸.