🌷خـــ💞ـــدایا
✨نفس کشیـدنم همراه
🌷با عطر حضـور ناب توست
✨و آغـاز روزم
🌷توکل با نام زیبـای توست
🌷 بسْم اللّٰه الرَّحْمٰن الرَّحیم
✨ الــهـــی بــه امــیــد تـــو
سـ🌸ـلام
روزتون پراز خیر و برکت💐
امروز یکشنبه
☀️ ٢٨ شهریور ١۴٠٠ ه. ش
🌙 ١٢ صفر ١۴۴٣ ه.ق
🌲 ١٩ سپتامبر ٢٠٢١ ميلادى
🌸سلام
🌾صبح یکشنبه تون بخیر
🌸امروزتان سرشاراز آرامش
🌾و رنگ دلتون شـاد
🌸آرزو دارم امـروزتان
🌾پراز ملودی شـاد
🌸پراز حس ناب عشق
🌾پراز لبخنـد از ته دل و
🌸پراز آرامش خوب باشد
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•┈••✾❀🕊﷽🕊❀✾••┈•
🍃🌸در شروع روز
🌸🍃نفس تون معطر به ذکر شریف صلوات
🍃🌸اللّهُمَّصَلِّعَلي
🌸🍃مُحَمَّدوَآلِمُحَمَّد
🍃🌸وَعَجِّلْ فَرَجَهُمْ
🌱#اللہمعجللولیڪالفرج 🌱
••●❥🌷✧🌷❥●••
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💔......
سلام میدهم از بام خانه سمت حرم
چه میشود که بیایم منم قدم به قدم؟
یک اربـعین طلبیدن برای تو سهل است
حرم نرفته بمیرم برای من سخت است
....😭
صلی الله علیک یا ابا عبدالله ❤️
........♥️):✋صباح الحسين ينير القلوب 😔
🌸🍃
#یا_صاحب_الزمان
چه روزها که یک به یک
غروب شد، نیامدی...
🌸🍃
❀••┈••❈✿♥️✿❈••
🌻🍃🌻
🌷 #با_شهدا 🌷
🌺برگیاززندگینامه....👆👆👆
❤️شهید #محمدحسین_هاشم❤️
🌸ٺوݪد : ۱۳۷۴
🌸شهادٺ: ۱۳۹۵
💞اللهمصلعلۍمُحَمَّدوَآݪمُحَمَّدۅعجِّلفَرَجَهُم💞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
منم باید برم...
اره برم سرم بره...🥀
نزارم هیچ حرومی طرف حرم بره...
ی روزیم بیاد نفس آخرم بره...
#شهید_محمد_رضا_دهقان
#منم_باید_برم
#شهیــــــــــــــــــــدانہ💚 🥀🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•📱🔍•
حتـــــي Google هم ميـدانـــد آقا کـیـسـتـ (◠‿◕) ...
#رهبــــــــــــــــــــرانه🌸💚😍🦋
میترسم این آقا بیاهای دعایم
از نامههای کوفیان سبقت بگیرد...😔
مهدی جان💚
🕊🏴امیرالمؤمنین عليه السلام:
🌺هر كس خود را در جايگاه هاى تهمت قرار دهد،
💦 نبايد كسى را كه به او گمانِ بد مى برد سرزنش كند
📚حکمت ۱۵۹ نهج البلاغه
#حدیث_روز💚🦋
#خاکریزخاطرات⚘
برای تهیه مهمات باید حاج احمد رو می دیدم تو اتاقش نبود
دیدم دستشوییها را تمیز میکند
گفت :
فرمانده ،
زمان جنگ برادر بزرگتره
ودر بقیه مواقع کوچکتر از همه
#شهیده هم بتوان شداگرخداخواهد
خدابرای سنگر #چادر فرمانده هادارد
#چادرجنگنرم
#شهیده
#حجــــــــــــــــــــاب💚🦋
202030_1168421386.mp3
5.79M
⏯ #استودیویی #جاماندگان #اربعین
🍃 نذار دیر شه ...
🍃نذار گناها سمت من سرازیر شه
🎤 #مهدی_رسولی👌👌👌 😔
⭕️خیلی عجیبــه!!!
🔻از نظر اصلاحطلبها واردات واکسنهای مطمئن کرونا به ایران و عضویت ایران در پیمان شانگهای حاصل زحمات دولت روحانی هست اما گرونیها نتیجه یک ماه ریاست جمهوری رئیسی!
✅همین قدر پررو، اونم پرروی نجومی!!
#رئیسی
#دولت_انقلابی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوری
#۸روزتـااربعیـنحسینـۍ۱۴۴۳
#السلامعلیکیااباعبدالله
#اللﮩـمالرزقنــاحــرم
🖤🥀🖤🥀🖤
📆 روزشمار:
▪️8 روز تا اربعین حسینی
▪️16 روز تا شهادت حضرت رسول و امام حسن علیهما السلام
▪️17 روز تا شهادت امام رضا علیه السلام
▪️22 روز تا وفات حضرت سکینه بنت الحسین علیها السلام
▪️25 روز تا شهادت امام حسن عسکری علیه السلام
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بسیار زیبا... 🌹 #پیشنهاد_دانلود👌👌
#اربعین💔🖤🥀
#یاصاحب_الزمان_عج💚
چند سالست که از عشق تو سودا دارم
غم هجران تو را در دل خود جا دارم
یوسف مصر زمانی شده حاکم بر دل
ببین از عشق تو من مهر زلیخا دارم
هر صباحی که من از عشق تو گردم بیدار
با دعای عهد بسی شوق و نجوا دارم
سالک کوی تو گشتم به لطف و مددت
با نمازی که در ان حالت شیدا دارم
نادم از ربّ ندارد بجزم وصلت دوست
با دعایی که من هر روز ز یکتا دارم
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
#شبتون_مهدوی🌙
•| #رمان_رهــایـــے_از_شبــــ .💕☁️.
•| #قسمت_پنجاه_و_نهم
•| #رمان
.
با رفتن 🔥نســـیم🔥 میدانستم که فصل جدیدی از مشکلات و سختیها شروع خواهد شد.
من در گذشته خرابکاریهایی کرده بودم که حالا آثارش در زندگی ام بود.
وقتی نگاه به هر گوشه ی این خونه میکردم رد فریب یک پسر ثروتمند پیدا میشد!
بیشتر #وسایل این خونه با پول وهدایایی تهیه شده بود که پشتش #گناهی_عظیم خوابیده بود!! حالا که دارم تغییر میکنم تحمل دیدن اینها خیلی سخت بنظر میرسه!
باید چه کار میکردم؟؟
🍃🌹🍃
فکری به ذهنم رسید.
یک روز تمام شهامتم رو جمع کردم و هرچه که کامران برام خریده بود و هدایایش🛍🎁 رو داخل ساکی ریختم و به سمت کافی شاپش رفتم.
نمیدونستم کارم درسته یا نه..!!!
اصلا شاید داشتم خودم رو فریب میدادم!! شاید اینها بهانه بود تا دوباره کامران رو ببینم!
وقتی داخل کافه شدم شلوغتر از همیشه به نظر میرسید ! گارسونهای کامران به محض دیدنم با چشمان از حدقه بیرون زده به طرفم اومدند و حسابی تحویلم گرفتند.
یکی از آنها در حالیکه منو زیر چشمی زیر نظر داشت داخل اتاق مدیریت رفت. میدانستم که رفته کامران راخبر کند.یکباره دلشوره گرفتم.بازهم این تپش قلب لعنتی شروع شد. لحظاتی بعد کامران که تیپ رسمی زده بود با هیجان بین درگاه حاضر شد.و نگاهی به من وساک در دستم انداخت.
آب دهانم را قورت دادم و با غرور وشهامت نگاهش کردم.
او با قدمهایی سریع و چشمانی که برق میزد به طرفم اومد.
انگار میخواست گریه کند ولی خجالت می کشید.
سرم رو به اطراف چرخوندم.چهره ی دخترهایی رو دیدم که با اینکه کنار دوست پسرهایشان نشسته بودند ولی با حسرت و علاقه به او نگاه میکردند ونگاهی حسادت وار به من و ظاهر ساده و بی آرایشم میکردند.اما کامران کوچکترین توجهی به آنها نداشت.
اصلا آنها رو نمیدید!! تمام نگاهش سهم من بود!!
#باز_احساس_غرور_کردم!! حسی که کامران در من ایجاد میکرد همیشه این بود و این حالم رو خوب میکرد!!
🍃🌹🍃
سلام نکرد.شاید چون هنوز در ناباوری بود! پرسید:
-واقعا خودتی؟؟؟
به سردی گفتم:
-میبینی که!!کجا میشه بدون دردسر صحبت کرد؟
او خواست بازومو بگیره به رسم مشایعت عاشقانه ولی خودم را کنار کشیدم و با اخمی کمرنگ #اعتراض کردم.
او نگاهی شرمساربه مشتریانش انداخت وگوشه لبش رو گزید وگفت:
_بریم اتاق من!!
جلوتر از او با غرور راه افتادم وداخل اتاق رفتم.او پشت سر من وارد اتاق شد.خواست در راببندد که گفتم:
_بزار باز باشه!!
نشستم روی کاناپه!
او هیجان زده ونگران بود.!! یعنی من برایش مهم بودم؟؟ با صدایی مرتعش ،گارسونش رو صدا کرد:
-سعید..!! دوتا سینی ویژه بیار
بعد مقابلم نشست و دستهایش را قلاب کرد و سرش رو پایین انداخت.
دلم یک مدلی شد. چقدر دلم براش تنگ شده بود.او لاغرتر به نظر میرسید!!
مگه میشه او با اینهمه کبکبه و دبدبه عاشق من بی سرو پا بشه؟
نه امکان نداشت..او داشت با من بازی میکرد! همانند من که با آنها بازی کردم!
سکوت را شکستم:
-من اینجا نیومدم برای دیدنت.اومدم ..
ساک رو روی میز گذاشتم و ادامه دادم:
_اومدم امانتیهاتو بهت برگردونم.
او با تعحب نگاهم کرد.
-امانتی؟ ؟؟ من امانتی ای پیش تو نداشتم!!
گفتم:
_چرا… داشتی!!
او با تردید زیپ ساک رو باز کرد وبادیدن هدایا جا خورد. روی لباسها سرویس طلایی که قبل از سفر برام خریده بود رو برداشت و با گله مندی نگاهم کرد.
سعی میکردم حتی الامکان نگاهش نکنم.
دلش شکست. این رو حس کردم..
از رد اشکی که توی چشمانش جمع شد و اجازه نداد دیده شه!!
آخه او هم مثل من مغرور بود.
گفت:
-چرا داری اینکارو میکنی؟ بعد از چندوقت بیخبری پاشدی اومدی اینجا عذابم بدی؟ از من دقیقا چی میخوای؟ میخوای التماست کنم؟! چرا شما دخترها تا میفهمید یکی…
گفتم که!! مغرور بود!! اگر جمله اش رو تموم میکرد غرورش میشکست.جمله رو اینطوری بست:
-بیخیال!! مهم نیست!
.
ادامه دارد…
.
نویسنده :
#فــــ_مــقیـمــے .🔭🌸.
•| #رمان_رهــایــے_از_شــبــ .💕☁️.
•| #قسمت_شصتم
•| #رمان
.
سعید با دو سینی وارد شد.
تا خم شد که ازمون پذیرایی کنه کامران اشاره کرد که بیرون بره.
بعد در فنجانم ☕️ کمی قهوه ریخت ومنتظر شد تا چیزی بگم.
گفتم:
_خدا خودش بهتر میدونه که من اینجا نیستم تا تو رو وادار کنم التماسم کنی.برعکس اومدم التماست کنم حلالم کنی!
او از جا بلند شد و باحرص گفت:
_حلالت نمیکنم!!چون باهام بد کردی اونم بدون هیچ دلیلی!! در این مدت هرچی فکر کردم ببینم آخه من چیکار کردم که مستحق چنین رفتاری بودم چیزی به ذهنم نرسید. من فقط از تو یک توضیح خواستم! همین! اونوقت بجای توضیح اومدی هدایامو برگردوندی؟؟من عادت ندارم هدایامو از کسی پس بگیرم! حتی اگر اون آدم مثل تو بی وفا و بی رحم باشه..
من هم ایستادم وبا آرامش وخونسردی گفتم.:
-من عهدی با کسی نبستم که حالا بهش وفا نکرده باشم!! پس بی وفا نیستم. ودلم نمیخواد هدایایی به این با ارزشی رو از جانب کسی داشته باشم که قرار نیست با او ادامه بدم..الان هم اینجام تا ازت حلالیت بطلبم چون..
نمیتونستم واقعیت رو بگم.دست کم الان نه!
ادامه دادم:
– ما هردومون حق انتخاب داریم! ممکن بود شرایط عکس این بشه و تو به این دوستی خاتمه بدی! اون زمان من قطعا تسلیم شرایط میشدم و درکت میکردم!
او درحالیکه سرش رو با حالتی عصبی تکون میداد گفت:
_آره ولی یقین بدون من علت بهم زدن اون رابطه رو میگفتم! چون در یک رابطه علاوه بر حق انتخاب، قواعد دیگه ای هم وجود داره! این حق طرف مقابله که بدونه چرا شریکش یک دفعه همه چیز رو به هم میزنه!
سرم رو پایین انداختم و بغضم رو فروخوردم:
-مشکل از تو نیست.انصافا روز اول آشنایی فکر نمیکردم چنین شخصیتی داشته باشی.مشکل منم.همونطور که قبلا گفته بودی برای تو دختر زیاده! دخترهایی که هم شان تو باشند. من.. تصمیم گرفتم تغییر کنم.نمیتونم از راه دوستی به زندگیم ادامه بدم.من..سی سالمه!!! میخوام از این به بعد،برم دنبال هدف زندگیم. که قطع به یقین اون هدف اصلا برای تو ملموس نیست!
دست به سینه پرسید:
_اون هدف چیه؟
گفتم:
_تو درکش نمیکنی..حتی باورش هم نمیکنی.. پس نپرس
🍃🌹🍃
دیگه وقت رفتن بود. به سمت در راه افتادم. پرسید:
-داری میری؟
خدای من!! اشکهام.!!نمیتونستم حرف بزنم.یا سرم رو برگردونم.
نزدیکم آمد.
نکنه بغلم کنه و نزاره برم.؟😨
اما نه.!! مقابلم ایستاد.با لبخندی تلخ!!
ساک رو مقابلم گرفت.
-اینو ببر!این حداقل شرط احترامیه که باید در این رابطه رعایت میکردی!
فایده ای نداشت.اشکهام😢 لو رفت.پس میشد چشمهام بیشتر بباره! گفتم:
-اینها رو آوردم چون نمیخواستم با دیدنشون یاد گذشته ام بیفتم.اینهاحق عشق واقعیته.! نه من که فقط یک رهگذر بودم.
او پوزخندی زد:😏
_رهگذرها وقتی از کنارت رد میشن گریه نمیکنند!
🍃🌹🍃
سرم رو پایین انداختم.
او با دست دیگرش مشتم رو باز کرد و ساک رو با تمام مقاومتم دستم داد.داشت دستش رو مقابل صورتم میاورد تا شاید اشکهامو پاک کنه که صورتم رو کنار کشیدم و با لحنی تند گفتم:
-به من دست نزن!
او پرسید:
-تو چت شده؟ چه اتفاقی برات افتاده.؟
جواب دادم:
-تو درکش نمیکنی.یکیش همینه!! دیگه دلم نمیخواد با نامحرم باشم!
ساک رو انداختم و سریع کافه رو ترک کردم.
🍃🌹🍃
او دنبالم نیومد!
حتی صدام هم نکرد.! شاید هنوز در شوک بود.شاید هم فهمید به دردش نمیخورم!
چندساعت بعد از رفتنم به کافه پشیمون شدم!
دیگه مطمئن نبودم که کارم درست بوده یا خیر!
از یک سو با رفتنم و تحویل دادن ساک هدایا، وجدانم رو آسوده کرده بودم و
از سوی دیگر، دیدن ناراحتی و چهره ی دلشکسته ی 😣💔او عذابم میداد و احساساتم رو دچار تناقض میکرد!
بخشی از وجودم بهم اطمینان میداد که کامران داره باهام بازی میکنه!
اما بخشی دیگر، بهم هشدار میداد او مستحق این رفتار نبود!
🍃🌹🍃
تنها راه خلاصی از اینهمه احساسات وافکار متضاد و متلاطم، پناه بردن به مسجد و قامت بستن پشت سر حاج مهدوی بود.
طبق معمول نماز رو کنار فاطمه در صف اول جماعت خوندیم. دلم میخواست برای او تعریف کنم که امروز چه کار کردم ولی بعد از دیدن اون صحنه در سالن راه آهن دیگه تمایلی نداشتم با فاطمه ، درباره ی مسایلم صحبت کنم!
.
ادامه دارد…
.
نویسنده :
#فــــ_مــقیـمــے .🔭🌸.