••|🐃|••
بآجَنـگ،هیـچآرآمِشۍتَرسیِـمنمۍشَـوَد،
رَسـمجَنـگآوَرآنآشـوباَسـتシ!•••
«🐃🐾»↫ #چریڪــــــــــــــــــــی🧡
«💛🍊»
-
-
ۅَلۍاونلَحظِہڪِہتۅاوجنـٰااُمیدۍ
خُدامُۅجِاُمیدمۍفِرستِہۅحَلِشمۍڪُنِہ،
یِہچیزِدیگِہَست..ッ
-
-
«💛🍊»↫ #انگیزشــــــــــــــــــــی✨🌹
#حکمتهاینهجالبلاغه
#توصیههای_پدرانه 📜
❉|• ازخدابترسید
درباره نماز
چرا که ستون دین شماست .
‹🖇📌›
-
-
زنـدگۍبـٰایدڪَرد
گآهبـٰایِڪگُـلسُـرخ؛گآهبـٰایِڪدِلِتَنــگシ..!
-
-
♥️⃟📕¦⇢ #دلۍ••
♥️⃟📕¦
「 به وقت حاجقاسم🌱」🕊🥀
📌| هیچوقت...
نخواستتوچشمباشه
درمأمـوریتهایمختلف
بارهـاباحـالتدلخـوریبـه
عکاسوفیلمبـردارگفتهبود
مگـــهمــنڪـی هستــم...؟!
چرااینقدردنبالمنراهافتادی
بـرو ازبقیـهبگیـر...
#شهیدحاجقاسمسلیمانے♥️
- - - --------💕⃟💍 #عاشقــــــــــــــــــــانھ -------- - - -
-
••٫هربار که نِگاهت میکنم ...
جملهای آشنا ، به ذهنم خطور میکند!
در اين سرزمين ، چيزی هست كه
ارزش زندگی كردن دارد..!
✍🏽-محمود درویش
-
☝️🏽دربندِکسیبآشکهدربندِ"حسین"است...
-
- - - -------- #عاشقانھ💕⃟💍-------- - - -
13.51M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
"🐣📒"
-به وقت هشــــــــــــــــــــت💚🦋
-
ڪآرمایناَستکِہسَمتحَرمَشروڪُنَمۅَ
اَزهَمیندورسَلآمِشبِدهَمِگریہڪُنَم💔🚶🏻♂!
-
-
🐣 ⃟📒¦⇢ #امامـ_رضـآیے_امـ••
‹🌾›
عمࢪیستبہمیخانہࢪخ یاࢪندیدیم!
دݪدادهولےحضࢪتدلداࢪندیدیم.. ꧇)♥️
السَّلامُعَلَیڪیٰاحُجَّةَاللّٰهفٖےاࢪضِه✋🏻
#ماهپنهان🌙
#اللّھمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرَج🌸
شبتون مهدوی💚💫
•| #رمان_رهــایـــے_از_شبــــ .💕☁️.
•| #قسمت_صد_و_چهاردهم
•| #رمان
.
باورم نمیشد نسیم برای انتقام از من چنین دروغ هایی به اون گفته باشه. .
گفتم:😳😧😡
_چیییییی؟؟ منننننننن؟؟؟
مهری اشکاشو پاک کرد
_به روح آقات اگه دروغ بگم.
گفتم
_خب حالا چرا اینا رو به من میگی؟
گفت
_هیچی دارم میگم که جمعش کنید تا بیشتر از این آبروریزی نکرده. اون از بی کسی به این روز افتاده مراقبش باشید. من گفتم
_منو سننه؟! ما خیلی وقته باهم کار نداریم.
اون گفت:
_هرچی باشه پای آبروی چندین ساله تون در میونه..اسمش رو شماست.بدنام میشید. بعد کبری دختر رباب ازش پرسید این که اینقدر وضعش خرابه مسجد واسه چی میاد؟ اون فتنه هم گفت واسه تور کردن پیش نماز مسجد..گفت پیش نمازه پولداره خرش میره… تو خودتو بزار جای من..چی باید میگفتم؟! خب رفیق چندین ساله ت بود گفتم لابد راست میگه..با اون سر وشکل وحرفهایی هم که قبلا درموردت شنیده بودم خب چاره ای نداشتم جز باور کردن..
🍃🌹🍃
سعی کردم خودمو کنترل کنم.گفتم:
_ولی اون زن گفت که تو بهش گفتی..
مهری با عجزولابه گفت:
_بخدا دروغ گفته..من فقط وقتی نسیم رفت درجواب رباب خانوم که پرسید نسیم راست میگه گفتم که منم قبلنا دیدم که تو اونطوری میگشتی و مثل قبلت نبودی…همین والا.
دلم میخواست اون لحظه🔥 نسیم🔥 مقابلم بود و گیسهاشو یکی یکی میکندم.چقدر پست بود…چقدر ناجنس بود…پیش چه کسی هم رفته بود.او خوب میدونست که مهری چقدر از من کینه داره و چقدر خبرچینه! این اطلاعاتی بود که خود احمقم به او داده بودم.کاش هیچ وقت نقاط ضعف زندگیمو زمان دردودل بهش نمیگفتم که حالا برعلیهم استفاده کنند.مهری داشت هنوز التماسم میکرد که نفرینم رو پس بگیرم.
حال خوبی نداشتم. گفتم:
_مهری کاش اونقدر که از نفرین میترسیدی از خدا میترسیدی! میگذرم ازت ولی فراموش نمیکنم.چون فراموش شدنی نیست..تمام ظلمهایی که در حقم کردی از یاد نرفتنیه.اگه منم حلالت کنم آه واشکی که اون لحظات بواسطه ی تو به جون چشم وقلبم افتاد شهادت اون لحظه هارو میدن و یه روزی پای کاراتو میخوری..بروخداروشکر کن دختر نداری. .وگرنه شک نکن دخترت تاوان کاراتو پس میداد..
مهری هق هقش بلند شد.😫😭قبل از اینکه دوباره حرفی بزنه از پایگاه بیرون رفتم ومنتظر شدم بیرون بیاد تا دروقفل کنم.قلبم تیر میکشید..
او بدون حرفی خداحافظی کرد و رفت.
🍃🌹🍃
چند دقیقه همانجا روی پله ها نشستم و به حرفهای مهری و گذشته م در اون خونه فکر کردم.مشتم رو روی قلبم گذاشته بودم تا کمی دردش تسکین پیدا کنه ولی بی فایده بود.این درد نشات گرفته ازسالها عذاب و بی کسی بود. دستم با تسبیح الهام برخورد کرد.تسبیح رو از گردنم درآوردم و دور مچم چرخوندم.گنبد سبز مسجد مقابلم بود.دلم درد دل میخواست..بجای گله دوست داشتم مناجات کنم و از خدا کمک بخوام. چشم به گنبد سبز رنگ آهسته نجوا کردم:😢
افوض امری الی الله ان الله بصیر البلعباد. .در مسجد رو داشتند میبستند ..از پله ها پایین آمدم و داخل محوطه ی حیاط شدم.حاج آقا احمدی وحاج مهدوی کنار در باهم صحبت میکردند به محض دیدنم حاج احمدی خیلی گرم و صمیمانه سلام کرد.قلبم هنوز درد میکرد.آهسته گفتم
_سلام. .
حاج مهدوی یک تسبیح دیگه دستش بود.با حجب وحیا سلام داد.حاج احمدی گفت: 😁
_رفیق شفیقت رفته سادات خانوم؟! دیگه شوهر کرد دورت زد هان؟!
به زور خندیدم. .
_من پایگاه بودم حاج آقا…
باتعجب پرسید:
_این وقت شب؟!
ناله زدم:_بله..
کلید رو از کیفم در آوردم و به طرف حاج مهدوی دراز کردم.تسبیح الهام دور مچم خودنمایی کرد.
_حاج آقا این کلید خدمت شما.من فردا تا نماز مغرب نیستم.شما اگه زحمتی نیس به دست خانوم بخشی برسونیدش.
🍃🌹🍃
او دستش رو باز کرد
و کلیدرو کف دستش انداختم.قسمتی از تسبیح به دستش برخورد کرد.حالت صورتش تغییر کرد.ضربان قلبم تند ترشد..برای یک لحظه نگاهم کرد..
نگاهی پرمعنا و خاص!!…
.
ادامه دارد…
.
نویسنده :
#فــــ_مــقیـمــے .🔭🌸.