•❤️🌴•
・از همـان روز ڪه حُسنـش به تجـلی دم زد
・از همان دم که دمش طعنه بـ ه جام جم زد
・از همان لحظه ڪه مهرش به دلم پرچم زد
・عشق پیــدا شد و آتـــش به همه عـــالم زد
#اللهم_ارزقنا_زیارت_الحسین_ع
/🦋🎬/
چٰـآُدرمِشڪۍتـوبَرایـ!ٺاَمنـیٺمۍآوَرَد۰۰۰
خـیالَٺراحـَٺگُرگهـٰآبـِہدُنـباݪ
شِنِـݪقِـرمـِزۍهَسـتَند(:
-
-
«🎬🦋»↫ حجــــــــــــــــــــاب💚
[ #نازدانہ👶]
✿|• آقایان محترم؛لطفا قبل از
ورود به اتاق یااللّٰھ بگویید،
چون باید روسرے سر ڪنم
من امانت دارِ حجابِ
حضرٺفاطمہیزهراۜ هستم🦋🌸
پ.ن:فقط نماز خوندن قشنگ ملیکاےِ ۹ ساله با سِرُم❤️ماشاءلله و خدا قوت اساسی بابت تربیت همچین گل دختری،انشاءللّٰھ سرباز آقا(:
‹🌸›
•
.
آمدیٖجانمٖبهٖقربانتٖ
ولـیـڪـنٖبـیٖعصاٖـ ـ ــ💕.۰
تـاٖکـهٖباشـدٖخط بطـلانٖبـرتـمامٖیـاوهٖهـاٖ ـ ــ🌿.۰
.
-چشمحسودانتکور✨
#رهبــــــــــــــــــــرانھ♥😍🦋
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📲| #پیشنهاد_استورے
گمـــنامی🍃
تنها برای شهرت پرســـتان درد آور است
وگرنه همه اجــــر ها در گمـــنامی است💫
شهیــــــــــــــــــــدانہ💚 😍🕊🥀🦋
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
.💚🌿.
.
.
مثلعقیقۍڪھیمنش
چیزدیگࢪست
اینخانوادهخندھها؎حسنش
چیزدیگࢪیست✨
#کریم
دوشنبھها ی امــــــــــــــــــــام حسنی💚
💠 إِنَّ الَّذِينَ آمَنُوا وَعَمِلُوا الصَّالِحَاتِ كَانَتْ لَهُمْ جَنَّاتُ الْفِرْدَوْسِ نُزُلًا
✨ آنان که به خدا ایمان آورده و نیکوکار شدند البته آنها در بهشت فردوس منزل خواهند یافت.
سوره کهف / ۱۰۷
آیه گرافی💚🦋
#خاکریزخاطرات⚘
اسیر که شدیم تو مسیر به میدان مین رسیدیم
عراقی ها مارو پیش مرگ خودشون کردن...
#أحلَی_مِنَالعَسَل
⊰♥️⃟📿⊱شهادت در کلام آوینی ...
حلقومها را میتوان برید
اما فریادهارا هرگز،
فریادی که از حلقوم بریده برمیاید
جاودانه میماند .
⭕️با عرض معذرت از اونهایی که قبله گاهشون غربه!!
🔻بیشتر از فقر و فاصله طبقاتی در غرب، میشه تنهایی رو در این تصویر حس کرد
#واقعیت_غرب
#غرب_بدون_روتوش
⸀☕️🍂˼.. ..
#عصــــــــــــــــــــرانہ😍💚☕️
دنیاراسختنگیرید“همین”است،
نوشیدنبۍدغدغہۍیکاستکان
چاۍ ..☕️•
لابلاۍرنجهایۍکہمۍکشیم..•
عصرتون بخیر و شادی☺️🦋
••|🐃|••
بآجَنـگ،هیـچآرآمِشۍتَرسیِـمنمۍشَـوَد،
رَسـمجَنـگآوَرآنآشـوباَسـتシ!•••
«🐃🐾»↫ #چریڪــــــــــــــــــــی🧡
«💛🍊»
-
-
ۅَلۍاونلَحظِہڪِہتۅاوجنـٰااُمیدۍ
خُدامُۅجِاُمیدمۍفِرستِہۅحَلِشمۍڪُنِہ،
یِہچیزِدیگِہَست..ッ
-
-
«💛🍊»↫ #انگیزشــــــــــــــــــــی✨🌹
#حکمتهاینهجالبلاغه
#توصیههای_پدرانه 📜
❉|• ازخدابترسید
درباره نماز
چرا که ستون دین شماست .
‹🖇📌›
-
-
زنـدگۍبـٰایدڪَرد
گآهبـٰایِڪگُـلسُـرخ؛گآهبـٰایِڪدِلِتَنــگシ..!
-
-
♥️⃟📕¦⇢ #دلۍ••
♥️⃟📕¦
「 به وقت حاجقاسم🌱」🕊🥀
📌| هیچوقت...
نخواستتوچشمباشه
درمأمـوریتهایمختلف
بارهـاباحـالتدلخـوریبـه
عکاسوفیلمبـردارگفتهبود
مگـــهمــنڪـی هستــم...؟!
چرااینقدردنبالمنراهافتادی
بـرو ازبقیـهبگیـر...
#شهیدحاجقاسمسلیمانے♥️
- - - --------💕⃟💍 #عاشقــــــــــــــــــــانھ -------- - - -
-
••٫هربار که نِگاهت میکنم ...
جملهای آشنا ، به ذهنم خطور میکند!
در اين سرزمين ، چيزی هست كه
ارزش زندگی كردن دارد..!
✍🏽-محمود درویش
-
☝️🏽دربندِکسیبآشکهدربندِ"حسین"است...
-
- - - -------- #عاشقانھ💕⃟💍-------- - - -
13.51M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
"🐣📒"
-به وقت هشــــــــــــــــــــت💚🦋
-
ڪآرمایناَستکِہسَمتحَرمَشروڪُنَمۅَ
اَزهَمیندورسَلآمِشبِدهَمِگریہڪُنَم💔🚶🏻♂!
-
-
🐣 ⃟📒¦⇢ #امامـ_رضـآیے_امـ••
‹🌾›
عمࢪیستبہمیخانہࢪخ یاࢪندیدیم!
دݪدادهولےحضࢪتدلداࢪندیدیم.. ꧇)♥️
السَّلامُعَلَیڪیٰاحُجَّةَاللّٰهفٖےاࢪضِه✋🏻
#ماهپنهان🌙
#اللّھمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرَج🌸
شبتون مهدوی💚💫
•| #رمان_رهــایـــے_از_شبــــ .💕☁️.
•| #قسمت_صد_و_چهاردهم
•| #رمان
.
باورم نمیشد نسیم برای انتقام از من چنین دروغ هایی به اون گفته باشه. .
گفتم:😳😧😡
_چیییییی؟؟ منننننننن؟؟؟
مهری اشکاشو پاک کرد
_به روح آقات اگه دروغ بگم.
گفتم
_خب حالا چرا اینا رو به من میگی؟
گفت
_هیچی دارم میگم که جمعش کنید تا بیشتر از این آبروریزی نکرده. اون از بی کسی به این روز افتاده مراقبش باشید. من گفتم
_منو سننه؟! ما خیلی وقته باهم کار نداریم.
اون گفت:
_هرچی باشه پای آبروی چندین ساله تون در میونه..اسمش رو شماست.بدنام میشید. بعد کبری دختر رباب ازش پرسید این که اینقدر وضعش خرابه مسجد واسه چی میاد؟ اون فتنه هم گفت واسه تور کردن پیش نماز مسجد..گفت پیش نمازه پولداره خرش میره… تو خودتو بزار جای من..چی باید میگفتم؟! خب رفیق چندین ساله ت بود گفتم لابد راست میگه..با اون سر وشکل وحرفهایی هم که قبلا درموردت شنیده بودم خب چاره ای نداشتم جز باور کردن..
🍃🌹🍃
سعی کردم خودمو کنترل کنم.گفتم:
_ولی اون زن گفت که تو بهش گفتی..
مهری با عجزولابه گفت:
_بخدا دروغ گفته..من فقط وقتی نسیم رفت درجواب رباب خانوم که پرسید نسیم راست میگه گفتم که منم قبلنا دیدم که تو اونطوری میگشتی و مثل قبلت نبودی…همین والا.
دلم میخواست اون لحظه🔥 نسیم🔥 مقابلم بود و گیسهاشو یکی یکی میکندم.چقدر پست بود…چقدر ناجنس بود…پیش چه کسی هم رفته بود.او خوب میدونست که مهری چقدر از من کینه داره و چقدر خبرچینه! این اطلاعاتی بود که خود احمقم به او داده بودم.کاش هیچ وقت نقاط ضعف زندگیمو زمان دردودل بهش نمیگفتم که حالا برعلیهم استفاده کنند.مهری داشت هنوز التماسم میکرد که نفرینم رو پس بگیرم.
حال خوبی نداشتم. گفتم:
_مهری کاش اونقدر که از نفرین میترسیدی از خدا میترسیدی! میگذرم ازت ولی فراموش نمیکنم.چون فراموش شدنی نیست..تمام ظلمهایی که در حقم کردی از یاد نرفتنیه.اگه منم حلالت کنم آه واشکی که اون لحظات بواسطه ی تو به جون چشم وقلبم افتاد شهادت اون لحظه هارو میدن و یه روزی پای کاراتو میخوری..بروخداروشکر کن دختر نداری. .وگرنه شک نکن دخترت تاوان کاراتو پس میداد..
مهری هق هقش بلند شد.😫😭قبل از اینکه دوباره حرفی بزنه از پایگاه بیرون رفتم ومنتظر شدم بیرون بیاد تا دروقفل کنم.قلبم تیر میکشید..
او بدون حرفی خداحافظی کرد و رفت.
🍃🌹🍃
چند دقیقه همانجا روی پله ها نشستم و به حرفهای مهری و گذشته م در اون خونه فکر کردم.مشتم رو روی قلبم گذاشته بودم تا کمی دردش تسکین پیدا کنه ولی بی فایده بود.این درد نشات گرفته ازسالها عذاب و بی کسی بود. دستم با تسبیح الهام برخورد کرد.تسبیح رو از گردنم درآوردم و دور مچم چرخوندم.گنبد سبز مسجد مقابلم بود.دلم درد دل میخواست..بجای گله دوست داشتم مناجات کنم و از خدا کمک بخوام. چشم به گنبد سبز رنگ آهسته نجوا کردم:😢
افوض امری الی الله ان الله بصیر البلعباد. .در مسجد رو داشتند میبستند ..از پله ها پایین آمدم و داخل محوطه ی حیاط شدم.حاج آقا احمدی وحاج مهدوی کنار در باهم صحبت میکردند به محض دیدنم حاج احمدی خیلی گرم و صمیمانه سلام کرد.قلبم هنوز درد میکرد.آهسته گفتم
_سلام. .
حاج مهدوی یک تسبیح دیگه دستش بود.با حجب وحیا سلام داد.حاج احمدی گفت: 😁
_رفیق شفیقت رفته سادات خانوم؟! دیگه شوهر کرد دورت زد هان؟!
به زور خندیدم. .
_من پایگاه بودم حاج آقا…
باتعجب پرسید:
_این وقت شب؟!
ناله زدم:_بله..
کلید رو از کیفم در آوردم و به طرف حاج مهدوی دراز کردم.تسبیح الهام دور مچم خودنمایی کرد.
_حاج آقا این کلید خدمت شما.من فردا تا نماز مغرب نیستم.شما اگه زحمتی نیس به دست خانوم بخشی برسونیدش.
🍃🌹🍃
او دستش رو باز کرد
و کلیدرو کف دستش انداختم.قسمتی از تسبیح به دستش برخورد کرد.حالت صورتش تغییر کرد.ضربان قلبم تند ترشد..برای یک لحظه نگاهم کرد..
نگاهی پرمعنا و خاص!!…
.
ادامه دارد…
.
نویسنده :
#فــــ_مــقیـمــے .🔭🌸.
•| #رمان_رهــایـــے_از_شبــــ .💕☁️.
•| #قسمت_صد_و_پانزدهم
•| #رمان
.
نگاهی پرمعنا و خاص!!…گفت:
_به روی چشم.
حاج احمدی گفت:
_وسیله داری دخترم؟
لبخند زدم:_نه خودم میرم.
حاج احمدی گفت:
_اینطور که درست نیست دخترم.روزا کوتاه شده هوا زود تاریک میشه.
🍃🌹🍃
همانطور که ازشون جدا میشدم گفتم:
_من عادت دارم ..التماس دعا. .
حاج احمدی دوباره اصرار کرد:
_بیا دخترم بیا من میرسونمت.
چقدر این مرد شیرین ومهربون بود!
گفتم:😊
_ممنونم!خودم میرم حاج آقا..شما خونتون دوقدم فاصله داره با مسجد، من راهم دوره مسیرمون به هم نمیخوره.
حاج مهدوی به حرف اومد:
_ان شاءالله از اون محل دل بکنید بیاین همین ور..شما در اصل برای این محله هستید.
آه کشیدم:
_ان شالله..تو فکرش هستم.
حاج مهدوی خطاب به حاج آقا احمدی گفت:
_میدونید ایشون دختر کی هستن حاج آقا؟
حاج احمدی با تعجب پرسید: 😟
_نه…دختر کی هستن؟
حاج مهدوی گفت:
_دختر مرحوم سید مجتبی ..همون بنده خدا که خیلی سال پیش تصادف کردن به رحمت خدا رفتن..
حاج احمدی دستش رو مشت کرد و مقابل دهانش گرفت:😧😊
_عههههه؟!!!! جان کمیل راست میگی؟؟!! آسد مجتبای خودمون..که تو بازار حجره ی پارچه داشت؟
من به جای حاج مهدوی گفتم:
_بله حاج آقا..شما میشناسیدشون؟!!
او با اشتیاق از نسبت من با سید مجتبی گفت:😌
_کیه که نشناسه اون مرحومو؟الهی نور به قبرش بباره..من رفیقش بودم دختر جان.چطور منو یادت نمیاد؟
🍃🌹🍃
با شرمندگی نگاهی گذرا ومعنی دار به حاج مهدوی کردم و بعد خطاب به حاجی احمدی گفتم:
_من مسجد نمیومدم حاج آقا ..دوستای مسجدی ایشونو نمیشناسم.
حاج احمدی هنوز درشوک این نسبت بود.گفت:
_خداشاهده از روز اول یک ارادت خاصی نسبت بهت داشتم..پس تو یادگار اون مرحومی رحمت به اون پدرو مادر که چنین ذریه ای ازخودشون به یادگار گذاشتن..آقات میگفت مادرت بدون وضو شیرت نمیداد..دختر جان تو که خونه ی آقات اینجاست پیروزی چیکار میکنی؟؟
اشک در چشمم جمع شد.
اینبار بخاطر احساس افتخار بابت داشتن چنین پدرو مادری که بعد از مرگشون هم برام عزت آوردند. گفتم:
_مفصله حاج آقا…
حاج احمدی گفت:
_پس دیگه محاله بزارم تنها برگردی.. خودم میرسونمت
و درمقابل مقاومت من به سمت ماشینش که یک پژوی معمولی بود رفت.
به حاج مهدوی نگاه کردم.لبخند زیبایی روی لبش بود.گفتم:
_فکر میکردم بعد از آقام یتیم شدم…
او هنوز لبخند به لب داشت..
یک قدم جلو اومد وبالحنی خاص گفت: _مثل من که بی اون تسبیح عین یتیما هستم..
تسبیح رو از مچم باز کردم.
حاج احمدی کنار ماشین صدام زد:
دختر آسد مجتبی بیا دیگه عموجون..
تسبیح رو مقابلش گرفتم گفتم:
_دلم نمیخواد به زور داشته باشمش!
او سرش رو مظلومانه خم کرد.
_مگه نگفته بودید خودش ازتون خواسته…اگه براش تسبیحات میفرستید پس داشته باشیدش.
عشق او به الهام چقدر بود
که اینگونه مثل مادرمرده ها سرخم کرده بود و صداش نوای حزین به خودگرفته بود؟! خوش به حال الهام!گفت:
_حاجی رو منتظر نذارید..یاعلی
گفتم:
_بخاطر همه چیز ممنونم…خوب میفهمم که دارید آبروی رفتمو بهم برمیگردونید..
گفت:
_خدا آبرو میده..نگران نباشید. .اونی که اون بالاست یه روزی به شما منزلتی میده که استحقاقشو دارید.
گفتم:
_ان شالله..
🍃🌹🍃
واز او جداشدم.
حاج احمدی داخل ماشین نشسته بود.
با کم رویی سوارشدم. او از حاج مهدوی خداحافظی کرد و راه افتاد.گفت:
_خب دختر آسد مجتبی.یک کم از خودت بگو..چی کار کردی؟ زندگیت چطوره؟
گفتم:
_به لطف خدا خوبم..زندگیمم بالا وپایین زیاد داشته ولی گذشته..
او برام از خاطرات آقام تعریف کرد.
او هم یادش بود که من با آقام صف اول نماز میخوندم!ازم پرسید:
_فعلا خونه ی بخت نرفتی دخترم؟😊
با روی سرخ گفتم:
_نه😊🙈
گفت:
_خب حالا سنی هم ندارید..بیست و سه چهارسال بیشتر دارید؟
خندیدم..
_نه حاج آقا خیلی سنم بیشتره! ظاهرم کم نشون میده!
گفت:
_ان شالله عاقبت بخیر شی دختر.از فردا میسپرم واست تو بنگاههای محلمون خونه زندگیتو بلند کنی بیای ور دل خودمون .آقات رفته به رحمت خدا ما که زنده ایم.هواتو داریم.
رسیدیم به مقصد.با شرمندگی گفتم: _نمیدونم چطوری تشکر کنم؟! واقعا زبونم قاصره حاج آقا..ممنونم بخاطر این لطف بزرگتون..
حاجی پرسید:
_اینجا تنها زندگی میکنی.؟
گفتم: _بله.
ناراحت شد:
_این که خیلی بده عموجان..مراقب خودت باش. ان شالله به زودی از تنهایی هم درمیای.
سرم رو پایین انداختم و پیاده شدم.
اگرنقل قول مهری از زبون نسیم رو نادیده میگرفتم امشب شب خوبی بود.
.
ادامه دارد…
.
نویسنده :
#فــــ_مــقیـمــے .🔭🌸