فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍁شد باز به روی خلق باب برکات
🌼خواهی تو اگر ز درگه دوست برات
🍁بفرست ز جان و دل به آوای جلی
🌼بر خاتم انبیاء محمد (ص) صلوات
🍁 اللّهُمَّصَلِّعَلي
🌼 مُحَمَّدوَآلِمُحَمَّد
🍁 وَعَجِّلفَرَجَهُــم
🌱#اللہمعجللولیڪالفرج 🌱
♥♥
صبح ها را بہ سلامے بہ تو پیوند زنم
اے سر آغازترین روز خدا صبح بخیر
بہ امیدی ڪہ جوابے ز شما مےآید
گفتم از دور سلامے بہ شما صبح بخیر
#حضرت_عشق_سلام💚🙏💚
[°•♥️☁️•°]
صبحي گره از زلف تو وا خواهد شد🌤
راز شب تار برملا خواهد شد
تو آیه وحدتی که با آمدنت✨
هر قطب نما قبله نما خواهد شد
#امام_زمان🌻
#الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج💚
نه پورشه سواربودند , نه ششلیک خور,
نه ادعای ژن خوب و نه حسابهای میلیاردی,
حتی یه سفره ی خوب و رنگی هم نداشتند,
اما نگذاشتند نگاه خناسان به ایران بیفتد!
درود برشرفشان 🌷
شهــــــــــــــــــــیدانہ🕊🥀💚💫
📱💻📲
#خدایا...❣
♻️هر چندوقٺ یکباربہ من یادآورے ڪن
❌نامحرم، #نامحرم اسٺ....
🔥چہ در دنیاے حقیقے...
🔥چہ در دنیاے #مجازے...
✅یادمان بینداز فاطمه(س) را،
💫ڪہ از نابینا رو مےپوشاند....
حجـــــــــــ🦋ـــــــــاب💚💐🍁🍂
:「🌨☃
حد اعلای ادب را من رعایت کردهام
تانشستےدر دلم، از خویشتن برخاستم...🙂✨
#رهبـــــــــــ💚ـــــــــرانہ♥😍
#أحلَی_مِنَالعَسَل
⊰♥️⃟📿⊱شهادت در کلام آوینی ...
عجیب است که این
همان دهکده جهانی است که در نیمه شب هایش
ماه ؛
هم بر حسینیه دو کوهه تابیده
هم بر کازینوهای لاس وگاس...
°•🍃🌻🍃•°
#ڪلامرهبر؎
ملتمامدیونخونشهداست
خاندانشهیدانرا،چهره؎شهیدان
راگرامۍبداریدو جانبازانڪہشهیدان
زندهاندراعزیزبدارید.
ملتماهرچہڪہداردوهرچہڪہ
بدستبیاورد، مدیونخونشهداست..!
#اَللهُمَّعَجِلْلِوَلیِکَالفَرَجْ
🍃⃟🌻¦⇢
⭕️پخش زنده جلسه طرح صیانت
🔻این همه دروغ گفتند در مورد محرمانه بودن مذاکرات کمیسیون مشترک بررسی طرح صیانت حالا تو پلتفرم های داخلی و خارجی زنده پخش شد!
‼️کاش مردم متوجه میشدند اکثر حرفای منتقدین طرح صیانت دروغه!
#طرح_صیانت
#فضای_مجازی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#عصــــــــــــــــــــرانہ😍💚☕️
🍁پاییز دل انگیز
🍂برگ ریزان
عصر پاییزیتون بخیر و شادی☺️
🌲!“•••
⋆.
بَـراۍِداشتِـہهـٰاتشُـڪرگـُذاربـٰاش
تـٰاخُـدانَداشتِـہهـٰاترۅهَـمبِـہِتبـِده...!
«🌲🍃»↫ انـگیزشـــــــــ💛ـــــــــــی
#حاجقاسم♥️
---
تا ڪور شَوَد چِشمِ هَمِه جآنے ها
هَـستَـند فَــــدآیـے تو ایـرانے ها
اَهلِ عَجَمیمُ نیز سَربازِ حَسَـن(ع)...(:
اَز لَشـگَرِ قــــآسِــمِ سُلِیـمآنی هـا ..♥️🕊
---
به وقت حاج قاســــــــــــــــــــم💚🥀🕊💔😔
‹🔗›
بَرا؎خُـدآبـٰآشِیـمتـٰا
نـٰازَمـٰانرآفَقَـطاوبِڪِشَــد
وَهمَـآنـٰانـازڪِشیدَنخُـدامَعنایَـششَھآدَتاَسـت-!
!
#چریڪـــــــــ🧡ـــــــــــی
-چشمهایٺ . . .
دفتر شعر اسٺ و من هم ناشرم
صفحہ صفحہ پلڪ هایت رآ
صحافی میڪنم(:♥️😍💞
عاشقــــــــ💍ــــ😍ــــــــــ💞🦋ـــــــانہ
﷽
#جانم_امام_حسن_ع
حُسن ما از حسنی بودن ما
مشهودست
نوکری بر در این خانه تماماً سـودست
هرچه دارم همه از لطف
امامِحسنست😍
هرکسیخواستبیاید
سندشموجودست😇☝️
#دوشنبه_های_امام_حسنی💚
#السلامعلیک_یاحسن_بنعلیع🕊🥀
#حکمتهاینهجالبلاغه
#توصیههای_پدرانه 📜
❉|• خدارا خدارا
درباره همسایگان خوش رفتاری کنید
پیغمبر ان قدر درمورد همسایه سفارش کرد که ما گمان کردیم در ارث شریکند.
•|#تلنگرانه|•
.
آیت الله بهجت:🌱
انسان چقدر به مرگ نزدیک است
و چقدر آن را دور میپندارد...
⭕️شکرگزار نعمت ولایت باشیم
✅آیتالله العظمی بهجت (ره):
🔻چقدر شیعیان باید شکرگزاری کنند که سروکارشان با اهلبیت علیهمالسلام است و خداوند نعمت ولایت را به آنها عطا نموده است...
📚در محضر بهجت، ج۱، ص ۱۷۶
#الحمدلله
#شکرگزار_باشیم
هی گره، باز گره، باز گره، روی گره
روی این پنجره یک فرش دعا بافتهاند :)
🧡
#السلام_علیک_یا_علیبنموسیالرضا
❁﷽❁
#سلام_امام_زمانم😍✋
#یاصاحب_الزمان_عج❤️
💐عالم همہ جسم اسٺ و تو جانے، مهدے
💗يعنے تو همان جان جهانے، مهدے
💐تنها نہ گذشتہ،حال و آينده ز توسٺ
💗حقا ڪہ تو صاحب الزمانے، مهدی
تعجیل در ظهور و سلامتی مولاعج پنج #صلوات
🌺 #اللهم_عجل_لولیک_الفرج 🌺
•| #رمان_رهــایـــے_از_شبـــ .☁️💕.
•| #قسمت_صد_و_چهل_و_یکم
•| #رمان
.
اما #سخت بود. #بین_حرف_تاعمل خیلی فاصله بود.اون هم برای کسی مثل من که تازه خدا رو پیدا کرده بودم و دنبال آدمیت بودم.گاهی کم میآوردم گریه میکردم…شک میکردم..قضاوت میکردم..😒😢
اما حاج کمیل درست در همون لحظات بیشتر کنارم بود.کنار گوشم عاشقانه ها میخوند..😍تصنیف های آرامش بخش و امیدوارانه بر لب میروند و به همه ی اضطرابهای من میخندید.
🍃🌹🍃
آپارتمانم رو برای فروش گذاشته بودم و مدتی بود که خریدار جدیدش قصد سکونت در آنجا رو داشت. من به ناچار در اون بحبوحه ی آزار دهنده مجبور بودم جا به جا بشم و به آپارتمانی که حاج احمدی برایم پیدا کرده بود نقل مکان کنم اما حواشی اون محله و آدمهاش دل سردم کرده بود که ساکن اونجا بشم.
حاج کمیل وقتی دلسردی ام رو میدید با مهربانی میگفت:
_شما علی الحساب اثاثیه رو به منزل جدید ببرید ان شالله بعد از ازدواج ،به منزل بنده نقل مکان میکنیم وجای نگرانی نیست.☺️😉
حاج کمیل بعد از فوت الهام خانه اش رو به یک زوج اجاره داده بود و با خانواده اش زندگی میکرد.او بعد از فوت الهام پیش نماز مسجد شد واز کار تبلیغ فاصله گرفت و تدریس میکرد.اگرچه ایشون اصرار داشت که زمان عقدمون محدود باشه و ما هرچه سریعتر ازدواج کنیم ولی بخاطر دودلیها و ترسهای من بهم فرصت دادند تا یک دل بشم.
من حتی دیگر به اون مسجد نمیرفتم و در خانه ی خودم نمازهام رو میخوندم که دیگرشاهد حرفهای زشت دیگرون نباشم ولی همین کارم هم موجب شد که همان عده پشت سرم بگویند حاج مهدوی رو تور کرد دیگه مسجد بیاد چیکار؟!!!☹️
یک شب حاج کمیل تماس گرفت و گفت:
_خانوووم خودم چطوره؟
هنوز هم عادت نکرده بودم که او را مالک خودم بدونم! از وقتی این مشکلات پدیدار شده بودفکر میکردم عمر این بهشتی شدن کوتاهه و بالاخره یک روز حاج کمیل تحت تاثیر حرفهای دیگرون قرار میگیره و با من سرد میشه.گفتم: _وقتی صدای شما رو میشنوم خوبم.
گفت:
_حالا این که صداست..فکر کن اگر امشب منو ملاقات کنید چه انقلابی ایجاد میشه.
خندیدم..😃با خوشحالی گفتم:
_واقعا قراره شما رو ببینم؟!
گفت:😊
_بله..تا چند دیقه ی دیگه آماده باشید دارم میام دنبالتون بریم بیخیال دنیا و بی مهریهاش خودمون باشیم و خداا.
🍃🌹🍃
حدس میزدم که او قراره منو به یک محل زیارتی ببره.برای من مهم نبود کجا.. او هرجا بود من خوش بودم.
سریع آماده شدم و تا او زنگ خانه رو زد با شوق بی اندازه از پله ها پایین رفتم.
آقای رحمتی در راه پله بهم برخورد کرد و سلام گفت.
از وقتی که به عقد حاج کمیل در آمده بودم دیگر از هیچ کس دلگیر نبودم حتی از او.جواب سلامش رو دادم و با عجله قصد رفتن کردم که گفت:
_اون حاج آقایی که پایینه با شما کار داره؟
من با اینکه میدونستم او بعد از مراسم عقد قطعا خبر داشته که اون حاج آقا همسر فعلی من بوده ولی باز جواب دادم:_بله😊
او با مکث پرسید:
_ایشون باهاتون نسبتی دارن؟
با افتخار گفتم:_بله. همسرم هستن!☺️
او ابروها رو بالا انداخت و لبهاش رو پایین آورد وگفت:
_عجیبه!! ایشالا که خیره…😟
من از غیض دندانهامو روی هم فشار دادم و از پله ها پایین رفتم.
وقتی سوار ماشین شدم عصبانیت در صدام موج میزد و با همون خشم به مقابل نگاه میکردم.😬😠سنگینی نگاه حاج کمیل رو حس میکردم.پرسید:
_چیزی شده رقیه سادات خانوم؟
نفس حبس شده م رو بیرون دادم و با حرص گفتم:_نه…
او داشت همینطوری نگاهم میکرد که با عصبانیت به سمتش چرخیدم و گفتم: _مردک با اینکه میدونه شما همسر من هستی ولی باز ازم میپرسه نسبتم باهاتون چیه؟ وقتی هم که میگم شما همسرمید..بهم با تمسخر میگه عجیبه!!!خیر باشه…😠😬
او بی خبر از ماجرا با ابروانی بالا رفته از تعجب، به خشم من خندید و گفت:😄
_از کی حرف میزنید سادات خانوم؟
گفتم:_رحمتی.😬😠
او خندید وگفت:😄
_خب راست میگه بنده ی خدا عجیبه..!!
اخم کردم._کجاش عجیبه؟!😠😬
گفت:
_اینکه یه خانوم خوش اخلاق و
مهربون که قراره همه ی سعیش رو کنه خدایی زندگی کنه اینقدر عصبانی وبداخلاق باشه!😉
با دلخوری گفتم:
_حاج کمیل قبول کنید عصبانیت داره..تا قبل از این وصلت یک جور آزارم میدادن بعد از وصلت جور دیگه…بعضیها مثل این آقا شهامتشون زیاده جلو روی خودم میگن بعضیها هم پشت سر..من تحمل شنیدن این حرفها رو ندارم..
او خیره به چشمان عصبانی من دستم رو گرفت و بوسید.
.
ادامه دارد…
.
نویسنده :
#فــــ_مــقیـمــے.🔭🌸.
•| #رمان_رهــایـــے_از_شبـــ .☁️💕.
•| #قسمت_صد_و_چهل_و_دوم
•| #رمان
.
این تعریف اون قدر غیر منتظره بود که حادثه ی چند دقیقه ی پیش را فراموش کردم و با گونه هایی سرخ☺️🙈 از شرم سرم رو پایین انداختم!او خنده ی ریزی کرد و ماشین 🚙رو روشن کرد.
نمیدونستم منو کجا میبره؟ دلمم نمیخواست بدونم من فقط به جملاتش فکر میکردم .او بلند بلند برام تصنیف عاشقونه میخوند و مدهوش و مستانه نگاهم میکرد..
من هرگز باور نمیکردم این مرد همان حاج مهدوی سفت وسخت چندماه پیشه.
انصافا شنیدن جملات عاشقانه از لبهای حاج کمیل شیرین تر از شنیدن همان کلمات از زبان باقی مردها بود.و من روز به روز از اینکه عاشقش شده بودم خوشحال تر و راضی تر میشدم.
🍃🌹🍃
او برخلاف تصورم منو به درکه🏞 برد!!
من با تعجب میخندیدم و میگفتم:
_اینجا چیکارمیکنیم؟؟ اون هم تو این سرما؟!!
او درحالیکه کمربندش رو باز میکرد گفت:
_غر نزنید سادات خانووم..پیاده شید. از کوه بالا رفتیم.من حتی درصدی فکر نمیکردم که حاج کمیل چنین محلی رو برای دعوت من در نظر گرفته باشه.هرکس که مارو میدید با تعجب😳😟 نگاهی میکرد و کنار گوش دیگری میخندید!عده ای هم دستمون می انداختند و میگفتند.
_حاجی مواظب باش عبات گیر نکنه به پات بیفتی…😏
و فکر میکنید که حاج کمیل چه پاسخی میداد؟؟!با روی گشاده وخندان میگفت: _ممنون از یادآوری تون اخوی..😊
یکی به تمسخر گفت:
_حاجی تقبل الله..😏
او خندید و گفت:
_با این فشاری که روی زانو بنده هست و سرمای شدید قطعا قبوله، از شماهم تقبل الله..😊
🍃🌹🍃
من از صبروحوصله ی او در حیرت بودم و گاهگاهی از جوابهای زیبا و شوخ طبعانش میخندیدم..
یاد اون روزی افتادم که با کامران در ماشین نشسته بودم و او ما رو دید.اون روز هم در مقابل گزافه گوییهای کامران همینگونه رفتار میکرد بی آنکه خم به ابرو بیاره و دلخور شه.گاهی اوقات از اینهمه صبر و بلند نظری او حیرت زده میشدم و از خودم میپرسیدم من چه ✨عمل خوبی انجام داده بودم که خدا او را به من هدیه داده بود!؟🤔😌✨
وقتی به پیشنهاد او به یک رستوران سنتی در همون ناحیه رفتیم تاشام وچای بخوریم.😋ازش پرسیدم:
_حاج کمیل واقعا این رفتارها و کنایه ها آزارتون نمیده؟😟
او که هنوز نفس نفس میزد دستهایش رواز شدت سرما زیر بغل گذاشت و بالبخندی گفت:
_رقیه سادات خانوم این بنده ی خداها دنبال تیکه پرونی نیستن.جوونند..😊دنبال شوخی وخنده اند.شاید یکی از علتهای کارشون سر به سر گذاشتن ما باشه ولی ته ته دلشون خبری نیست..اونا فقط یک کم بی اعتمادند. 👌چون مدتیه ما رو اونطوری که باید نمیشناسند.فکر میکنند ما شبیه اون چیزی هستیم که رسانه های غربی نشون میدن..البته بعضی هامونم به این حرفها وحدیثها دامن زدیم.. 😒من وقتی این لباس و تنم کردم یعنی در خدمت همه ام..این همه شامل این جوونها هم میشه..میخوام اونا بفهمن که من هم یکی از خودشونم..شاید تو بعضی موارد مثل اونا فکر نکنم ولی درکشون میکنم.میفهممشون..😊
همون موقع یکی از همون جوونها به سمت تختمون اومد و درحالیکه نیشش تا بناگوشش باز بود گفت:😁
_بههههه سلاااام حاج آقا راه گم کردی.. چه عجب از این طرفها. نبودی چندوقت..
حاج مهدوی به احترام او نیم خیز شد و دستهای او را گرفت و صورتش رو بوسید.اون جوون با دیدن من سرش رو پایین انداخت و باحجب وحیا سلام کرد وگفت:
_ببخشید خانوم..از ذوق دیدن ایشون بی ادبی کردم سلام نگفتم.
من چادرم رو محکم تر گرفتم و با متانت جوابش رو دادم وسرم رو پایین انداختم.
جوان که اسمش آرش بود و تیپی کاملا امروزی داشت 👌خطاب به حاج مهدوی نگاه معناداری کرد و پرسید:😉_حاجی بله؟؟
حاج کمیل سرش رو به حالت تایید تکون داد و هردو باهم خندیدند.😄😁جوون سرو صورت او رو بوسید و گفت:_خیلی خوشحال شدم حاجی..دست راستت رو سر ما😉
بعد رو کرد به من وگفت:_خانوم یعنی خوش بسعادتتون.. خداوکیلی یه دونست..ماهه..ان شالله مبارکتون باشه..😊
و با عذرخواهی ازکنار تختمون دور شد.من با کلی سوال به حاج کمیل نگاه کردم.او با لبخندی زیبا سرش رو به اطراف چرخوند وگفت:
_دوسالی میشه میشناسمش..همینجا باهم آشنا شدیم.جوون خوبیه…از هموناییه که ظاهرش با باطنش کلی فرق داره..😊
نگاهش کردم..ودوباره فهمیدم چقدر درمقابل روح او روح ضعیفی دارم.او از بیحیایی نگاهم خنده ی محجوبانه ای کرد.ولی من همچنان نگاهش میکردم..عاشقانه و بدون هراس!من عاشق این مردم!! بگذار هرکس هرچی میخواد بگه..میخوام تا ابدیت کنار او باشم.میخوام تا همیشه نگاهش کنم..
.
ادامه دارد…
.
نویسنده :
#فــــ_مــقیـمــے .🔭🌸.