eitaa logo
حامیان استاد رائفی پور
68.9هزار دنبال‌کننده
36.4هزار عکس
25.3هزار ویدیو
1هزار فایل
🌹 سلام دوستان ما به نهادی وابسته نیستیم و #آتش_به_اختیار فعالیت می کنیم در راستای #جهادتبیین از کانال استاد لفت میدی؟😔🖐 @masaf ⏰ شمارش معکوس ظهور ⏰ فقط تبلیغات 👇 @tabligh_z
مشاهده در ایتا
دانلود
🔆 ✍ مشکل امروزت رو به‌چشم مشکل پنج‌سالگی‌ات ببین 🔹عروسکی که در پنج‌سالگی خراب شد و کلی غصه‌اش را خوردیم، در ۱۰سالگی دیگر اصلا مهم نیست. 🔸نمره امتحانی که در دبیرستان کم شدیم و آنقدر به‌خاطرش اشک ریختیم و روزگارمان را تلخ کرد، در دوران دانشگاه هیچ اهمیتی ندارد و کلا فراموش شده است. 🔹آدمی که در اولین سال دانشگاه آنقدر به‌خاطرش غصه خوردیم و اشک ریختیم و بعد فهمیدیم ارزشش را نداشته و دنیایمان ویران شد، در ۳۰سالگی تبدیل به غباری از یک خاطره دور دور دور شده که حتی ناراحتمان هم نمی‌کند. 🔸چکی که برای پاس‌کردنش در ۳۰سالگی آنقدر استرس و بی‌خوابی کشیدیم، در ۴۰سالگی یک کاغذپارهٔ بی‌ارزش و فراموش‌شده است. 🔹پس یقین داشته باش که مشکل امروزت، آنقدرها هم که فکر می‌کنی بزرگ نیست. این یکی هم حل می‌شود، می‌گذرد و تمام می‌شود. 🔸غصه‌خوردن برای این یکی هم همان‌قدر احمقانه است که در ۳۰سالگی برای خراب‌شدن عروسک پنج‌سالگی‌ات غصه بخوری! 🔹شک نکن که همه مشکلات، همان عروسک پنج‌سالگی است.
🔆 ✍ منظورت را با حرف‌زدن برسان وگرنه از رفتارت اشتباه برداشت می‌شود 🔻 ﺭﻭﯼ ﻭﯾﺘﺮﯾﻦ ﯾﮏ ﮐﺘﺎب‌فروشی ﻧﻮﺷﺘﻪ ﺷﺪﻩ بود: 🔹ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺩﻟﺨﻮﺭﯼ‌ﻫﺎ و ﻧﮕﺮﺍﻧﯽ‌ﻫﺎ ﺭا ﺑﻪ‌ﻣﻮﻗﻊ ﺑﮕﻮیید. 🔸حرف‌های ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺑﻪ ﯾﮑﺪﯾﮕﺮ ﺑﺎ ﮐﻼ‌ﻡ ﻣﻄﺮﺡ ﮐﻨﯿﺪ، ﻧﻪ ﺑﺎ ﺭﻓﺘﺎﺭ؛ چراﮐﻪ ﺍﺯ ﮐﻼ‌ﻡ ﻫﻤﺎﻥ ﺑﺮﺩﺍﺷﺖ می‌شود ﮐﻪ ﺷﻤﺎ می‌گویید، ﻭﻟﯽ ﺍﺯ ﺭﻓﺘﺎﺭﺗﺎﻥ ﻫﺰﺍﺭﺍﻥ ﺑﺮﺩﺍﺷﺖ... 🔹ﻗﺪﺭ ﺑﺪﺍﻧﯿﺪ داشتن‌ها ﺭﺍ، ﻣﻬﺮﺑﺎﻥ‌ﺑﻮﺩﻥ مهم‌ترین ﻗﺴﻤﺖ ﺍﻧﺴﺎﻥ‌ﺑﻮﺩﻥ ﺍﺳﺖ.
🔆 ✍ نذار لکه‌های روی دلت چرک‌مرده بشن 🔹ﯾﮏ ﺷﻠﻮﺍﺭ ﺳﻔﯿﺪ ﺩﻭﺳﺖ‌ﺩﺍﺷﺘﻨﯽ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﮐﻪ ﯾﮏ ﺭﻭﺯ ﺍﺑﺮﯼ ﭘﻮﺷﯿﺪﻣﺶ. ﻣﻮﻗﻊ ﺑﺎﺯﮔﺸﺖ ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪ، ﺑﺎﺭﺍﻥ ﮔﺮﻓﺖ و ﮔِﻠﯽ ﺷﺪ. 🔸ﻣﻦِ ﺑﯽ‌ﺧﯿﺎﻝ پیگیرش نشدم، ﺑﻪ ﻫﻮﺍﯼ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﻫﺮ ﻭﻗﺖ ﺑﺸﻮﯾﻢ، ﭘﺎﮎ ﻣﯽ‌ﺷﻮﺩ. 🔹ﻭﻟﯽ ﺑﻌﺪﻫﺎ ﻫﺮﭼﻪ ﺷﺴﺘﻤﺶ، ﭘﺎﮎ ﻧﺸﺪ. ﺣﺘﯽ ﯾﮑ‌ﺒﺎﺭ ﺑﻪ ﺧﺸﮑﺸﻮﯾﯽ ﺩﺍﺩﻡ ﮐﻪ ﺑﺸﻮﯾﻨﺪ ﻭﻟﯽ ﻓﺎﯾﺪﻩ ﻧﺪﺍﺷﺖ. 🔸ﺁﻗﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺗﻮﯼ ﺧﺸﮑﺸﻮﯾﯽ ﮐﺎﺭ می‌کرد، ﮔﻔﺖ: ﺍﯾﻦ ﻟﺒﺎﺱ ﭼِﺮﮎ‌ﻣﺮﺩﻩ ﺷﺪﻩ. ﺑﻌﻀﯽ ﻟﮑﻪ‌ﻫﺎ ﺩﯾﺮ ﮐﻪ ﺷﻮﺩ، ﻣﯽﻣﯿﺮﻧﺪ. ﺑﺎﯾﺪ ﺗﺎ ﺯﻧﺪﻩ‌ﺍﻧﺪ ﭘﺎﮎ ﺷﻮﻧﺪ. 🔹شلوار ﭼﺮﮎ‌ﻣُﺮﺩﻩ ﺷﺪ و ﺣﺴﺮﺕ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﭘﻮﺷﯿﺪﻧﺶ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺩﻟﻢ ﮔﺬﺍﺷﺖ. 🔸ﺑﻌﯿﺪ ﻧﯿﺴﺖ ﺍﮔﺮ ﺑﮕﻮﯾﻢ ﺩﻝ ﺁﺩﻡ ﻫﻢ ﮐﻢ ﻧﺪﺍﺭﺩ ﺍﺯ ﻟﺒﺎﺱ ﺳﻔﯿﺪ. ﺣﻮﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﻧﺒﺎﺷﺪ، ﻟﮑﻪ ﻣﯽ‌ﺷﻮﺩ. ﻭﻗﺘﯽ ﻟﮑﻪ ﺷﺪ ﺍﮔﺮ ﭘﯽ‌ﺍﺵ ﺭﺍ ﻧﮕﯿﺮﯼ، ﻣﯽ‌ﺷﻮﺩ ﭼﺮﮎ. 🔹ﺑﻪ ﻗﻮﻝ ﺻﺎﺣﺐ ﺧﺸﮑﺸﻮﯾﯽ، ﻟﮑﻪ ﺭﺍ ﺗﺎ ﺗﺎﺯﻩ ﺍﺳﺖ و ﺯﻧﺪﻩ‌، ﺑﺎﯾﺪ ﺷﺴﺖ ﻭ ﭘﺎﮎ ﮐﺮﺩ.
🔆 ✍ رفع بلا با صدقه 🔹حضرت عيسی (علیه‌السلام) جایی با جمعی نشسته بود. هيزم‌شکنی با خوشحالی و در حال خوردن نان، از آن راه می‌گذشت. 🔸حضرت به اطرافيان خود فرمود: شما تعجب نمی‌کنيد از اينکه اين مرد بيش از يک ساعت زنده نيست؟ 🔹اما آخر همان روز آن مرد را ديدند که با بسته‌ای هيزم می‌آيد. تعجب کردند و از حضرت علت نمردن او را پرسيدند. 🔸حضرت بعد از احوال‌پرسی با مرد هيزم‌شکن، فرمود: هيزمت را باز کن. 🔹وقتی باز کرد، مار سياهی را لای هيزم او ديد. 🔸حضرت عيسی فرمود: اين مار بايد تو را بکشد ولی تو چه کردی که از اين خطر عظيم نجات يافتی؟ 🔹مرد گفت: نان می‌خوردم که فقيری از مقابل من گذشت. قدری به او نان دادم و او برای من دعا کرد. 🔸حضرت عيسی (علیه‌السلام) فرمود: بر اثر همان دستگيری از مستمند، خداوند اين بلای ناگهانی را از تو برداشت و ۵۰ سال ديگر زنده خواهی بود.
🔆 ✍ مواظب قضاوت‌هایمان باشیم 🔹اگر دیدی فرزند کسی منحرف شده است، پیش‌داوری نکن. خانواده‌اش را مسخره و متهم به بدتربيت‌کردن فرزندانشان نکن، چراکه نوح (علیه‌السلام) با مشکل فرزند و همسرش مواجه بود، در حالی که مشهور به صفی‌‌الله بود. 🔸کسی را که از قومش اخراج کرده‌اند، مسخره مکن و نگو بی‌ارزش و بی‌جایگاه است، چراکه ابراهیم (علیه‌السلام) را راندند، در حالی که مشهور به خلیل‌الله بود. 🔹زندان‌رفته و زندانی را مسخره نکن، چراکه يوسف (علیه‌السلام) سال‌ها زندان بود، در حالی که مشهور به صدیق‌الله بود. 🔸ثروتمند ورشکسته و بی‌پول را مسخره نکن، چراکه ايوب (علیه‌السلام) بعد از غنا، مفلس و بی‌چیز شد، در حالی که مشهور به نبی‌الله بود. 🔹شغل و حرفه دیگران را تمسخر نکن، چراکه لقمان (علیه‌السلام) نجار، خیاط و چوپان بود، در حالی که خداوند در قرآن مجید به حکيم‌بودن او اذعان دارد.‌‌ 🔸کسی را که همه به او ناسزا می‌گویند و از او به بدی یاد می‌کنند، مسخره نکن و نگو که وضعيت شبهه‌برانگیزی دارد، چراکه به حضرت محمد (صلی‌الله علیه وآله) ساحر، مجنون و دیوانه می‌گفتند، در حالی که حبیب‌الله بود. 🔹پس دیگران را پیش‌داوری و مسخره نکنیم و حسن‌ظن به دیگران داشته باشیم.
🔆 ✍ هرچه به خدا نزدیک‌تر می‌شوی، مجازات خطایت هم سنگین‌تر می‌شود 🔹عارفی در نیشابور بود که هرکس او را کوچک‌ترین آزاری می‌داد، به بلایی گرفتار می‌شد. پس مردم شهر همه از او می‌ترسیدند. 🔸روزی جوانی او را دید و گفت: خوشا به حالت، من هم دوست داشتم مانند تو عارف شوم تا دیگران از من بترسند و در پی آزار من نباشند. 🔹عارف تبسمی کرد و گفت: مَثَل عارف، مانند کسی است که شیری سوار شده. درست است همه از او می‌ترسند ولی خود او بیشتر از همه می‌ترسد. چون کوچک‌ترین خطای او باعث دریده شدنش به دست شیری خواهد بود که بر پشتش نشسته است. 🔸هر چقدر به خدا نزدیک‌تر می‌شوی، مردم از تو می‌ترسند و تو از خودت! چون کوچک‌ترین معصیت و خطای تو خدا را بسیار سنگین می‌آید و سخت مجازاتت می‌کند.
🔆 ✍ دل و زبانی پرسروصدا موجب ذلت است 🔹هركس دلش ساكت نشود؛ ولى زبانش ساكت باشد؛ گناهش كم است. 🔸هركس دلش ساكت شود؛ و زبانش هم ساكت شود؛ مقامش عالى است. 🔹هرکس دلش ساكت شود؛ ولى زبانش ساكت نباشد؛ گفتارش مثال حكمت است. 🔸هرکس نه زبانش و نه دلش ساكت باشد؛ نادانى است كه بازيچه شيطان است و آخرالامر به خاک مذلّت نشيند!
🔆 ✍ با تلاش در راه خدا، عمرت را زیاد کن 🔹شیخ شهریار کازرونی، ۱۲۰ سال به سلامت عمر کرد و در تمام طول عمر خود مریض نشد. 🔸روزی بر بسترِ بیماری برای دعا حاضر شد که بیمار، پسر دوست او بود. 🔹مریض گفت: ای شیخ! این انصاف است که تو ۴٠ سال از من بزرگ‌تری ولی من از تو پیرتر و در شرف مرگم؟ عدالت خدا کجاست؟ 🔸شیخ گفت: عدالت خدا را زیر سؤال بردی و مرا خشمگین کردی. باید پاسخ تو را بدهم تا از دوست خود دفاع کرده باشم. 🔹۱۲۰ سالی که خداوند به من عمر عنایت کرده، بیش از ۹۰ سالش را در راه او و عبادت و یادگیری علم و تربیت مردان دین و کمک به نیازمندان صرف کرده‌ام، ولی تو در این ۶۰ سال، فقط برای خودت خوردی و خوابیدی و مال جمع کردی و لذت دنیا بردی. 🔸خدا ایام عمری را که در طاعت او برای او تلاش کنی بر عمر تو می‌افزاید. 🔹تو برای خود زندگی کردی ولی من برای او. می‌خواهی بین من و تو فرقی نباشد که بگویی آن‌گاه خدا عادل است؟
🔆 ✍ دینت را از خدا بگیر نه از مردم شهر 🔹جوانی در ملأعام با گستاخی تمام روزه‌خواری می‌کرد. او را نزد حاکم شهر آوردند. 🔸حاکم از او پرسید: ای جوان! چرا در شهر روزه‌خواری می‌کردی؟ چرا از اسلام گریزانی، تا چنان حد که جسارت یافته و در ماه رمضان در پیش چشم همگان روزه‌‌خواری می‌کنی؟ 🔹جوان گفت: مرا باور و اعتقاد زیاد به اسلام بود. روزی شیخ شهر را در خفا در حال معصیت یافتم. برو آن شیخ را مجازات کن که این‌چنین اعتقاد مرا از من گرفت و مرا روزه‌خوار کرد. 🔸حاکم شهر گفت: روزی دزدی را در شهر گرفتند که از خانه‌های بسیاری دزدی کرده بود. طبق قانون قضاوت مأموری بر او گماردم تا او را در شهر بگرداند تا هر مال‌باخته‌ای از او شکایتی دارد، نزد من آید. 🔹ساعتی نگذشت که جوانی معلوم‌الحال از او برای شکایت نزد من آمد که هرگز او را در شهر ندیده بودم. به رسم قضاوت از او سؤال کردم: «ای جوان! او از تو چه دزدیده است؟» جوان گفت: «یک مرغ و دو خروس!» 🔸چون این سخن شنیدم مأمور خویش را امر کردم تا او را ۸٠ تازیانه بزند. جوان در حالی که دادوفریاد می‌کرد، گفت: «من برای شکایت نزد تو آمده‌ام، چرا مرا شلاق می‌زنی؟!» گفتم: «وقتی تو را خانه‌ای در این شهر نیست، چگونه مرغ و خروسی داری که کسی بتواند آن را از تو بدزدد؟» 🔹داستان که بدین‌جا رسید، حاکم شهر گفت: ای جوان! تو را نیز هرگز اعتقادی نبوده که آن شیخ از تو بستاند. هرکس که اعتقاد به خدا را با عمل به آنچه می‌شنود، از خود خدا بستاند و هدایت یابد هیچ‌کس را توان ستاندن آن اعتقاد از او نیست. 🔸تو به‌جای شناختن خدا در پی شناختن شیخ بودی و به‌جای خدا، شیخ را باور کرده بودی! پس من، تو را دو حد جاری می‌کنم؛ یکی به جرم روزه‌خواری در ملأعام و دیگری به جرم کذب و افترا.
🔆 ✍ رفتار فرزندانت با تو، بازتاب رفتار توست با والدینت 🔹روزی پدری همراه پسرش به حمام عمومی رفت. در حمام پدر از پسر خود طلب آب کرد. 🔸پسر با بی‌حوصلگی رفت و از گوشه‌ای، کاسه سفالین ترک‌خورده و رسوب‌گرفته‌ای که مخصوص آب‌ریختن روی تن و بدن مردم و نه برای نوشیدن آب بود، پیدا کرد و آبی نه‌چندان خنک یافت و برای پدر برد. 🔹پدر به مجرد دیدن کاسه و آب اندکی مکث کرد، لبخند زد و رو به پسر گفت: 🔸با دیدن این کاسه یاد خاطره‌ای افتادم. چندین سال پیش وقتی خود من نوجوانی کم سن و سال بودم، همراه پدرم به حمام عمومی رفتم، درست مثل امروز که من از تو آب خواستم، آن روز هم پدرم از من آب خواست. 🔹من که می‌خواستم برای او آب بیاورم، گشتم و لیوان بلوری و تمیزی یافتم و آبی گوارا و خنک در آن ریختم و با احترام به حضور پدر بردم. 🔸امروز، من که چنان فرزندی برای پدر بودم، پسری چون تو نصیبم شده که با بی‌حوصلگی در چنین کاسه کثیف و ترک‌خورده‌ای برایم آب آورده، حال در آینده چه اولادی قرار است نصیب تو شود، خدا می‌داند و بس!
🔆 بهترین سوغات مکه، خواندن چند رکعت نماز کنار کعبه است کاروانی از حجاج در بازار مکه مشغول انتخاب کفن برای تبرک بودند. پیرمردی در بازار دنبال کفنی خاص می‌گشت. از صبح دنبال کفن بود و هر کفنی را نمی‌پسندید چون از جهالت و حماقت فکر می‌کرد اگر روی کفنش دعا یا ذکر خاصی نوشته شده باشد، بهشتی می‌شود، و باید کفن نیک با خود سوغات از مکه ببرد. نزدیک اذان ظهر در مغازه‌ای مشغول خرید کفن بود، چون اذان ظهر شد، صاحب مغازه دست حاجی را از روی کفن‌ها برداشت و گفت:  حَیِّ عَلی خَیرِ العَمل وَ لَا حَیِّ عَلی خَیرِ الكَفَن. یعنی ای حاجی! مکه آمده‌ای و می‌بینی منادی ندا می‌دهد بشتاب به سوی انجام بهترین عمل، ولی تو (از بس احمقی در این سن پیری) برای انجام خرید بهترین کفن شتافته‌ای و وقت عبادت خود را هدر می‌دهی که هیچ سودی برای تو ندارد. بهترین سوغات مکه خواندن چند رکعت نماز در کنار کعبه است نه پیداکردن چند متر پارچه برای کفن که همه جای دنیا پیدا می‌شود.
🔆 ✍ عاقبت صبر و تحمل در برابر بداخلاقی والدین علامه طهرانی در كتابی می‌فرمايد: يک روز در تهران، براى خريد كتاب به كتاب‌فروشى رفتم. مردى در آن انبار براى خريد كتاب آمده بود. آماده براى خروج شد كه ناگهان در جا ایستاد و گفت: حبيبم الله. طبيبم الله، یارم... فهميدم از صاحب‌دلان است که مورد عنایت خاص خداوند قرار گرفته. گفتم: آقاجان! درويش جان! انتظار دعاى شما را دارم. چه جوری به این مقام رسیدی؟ ناگهان ساکت شد. گریه بسیاری کرد. سپس شاد و شاداب شد و خندید. گفت: سید! شرح مفصلی دارد. من مادر پيرى داشتم، مريض و ناتوان، و چندين سال زمين‌گير بود. خودم خدمتش را می‌کردم؛ و حوائج او را برمی‌آوردم؛ غذا برايش می‌پختم؛ و آب وضو برايش حاضر می‌كردم؛ و خلاصه به‌ هرگونه در تحمّل خواسته‌هاى او در حضورش بودم. او بسيار تند و بداخلاق بود. ناسزا و فحش می‌داد و من تحمل می‌كردم، و بر روى او تبسم می‌كردم. به همين جهت عيال اختيار نكردم، با آنكه از سن من ۴۰ سال می‌گذشت. زيرا نگهدارى عيال با اين اخلاقِ مادر مقدور نبود. به همین خاطر به نداشتن زوجه تحمل كرده، و با آن خود را ساخته و وفق داده بودم. گهگاهى در اثر تحمل ناگواری‌هایى كه از مادرم به من می‌رسيد؛ ناگهان گویى برقى بر دلم می‌زد، و جرقه‌اى روشن می‏شد؛ و حال بسیار خوشی دست می‌داد، ولى البته دوام نداشت و زودگذر بود. تا يک شب كه زمستان و هوا سرد بود. من رختخواب خود را پهلوى او و در اتاق او پهن می‌کردم تا تنها نباشد، و براى حوائج، نياز به صدازدن نداشته ‏باشد. در آن شب كه من كوزه را آب كرده و هميشه در اتاق پهلوى خودم می‌گذاشتم كه اگر آب بخواهد، فوراً به او بدهم، ناگهان او در ميان شب تاريک آب خواست. فوراً برخاستم و آب كوزه را در ظرف ريخته و به او دادم و گفتم: بگير، مادرجان! او كه خواب‌آلود بود و از فوريت عمل من خبر نداشت؛ چنين تصور كرد كه من آب را دير داده‌ام. فحش غريبى به من داد، و كاسه آب را بر سرم زد. فوراً كاسه را دوباره آب کرده و گفتم: بگير مادرجان، مرا ببخش، معذرت می‌خواهم! كه ناگهان نفهميدم چه شد. اجمالا آنكه به آرزوى خود رسيدم؛ و آن برق‌ها و جرقه‌ها تبديل به يک عالمى نورانى همچون خورشيد درخشان شد؛ و حبيب من، يار من، خداى من، با نظر لطف و عنایت خاصش به من نگاه کرد و چیزهایی از عالم غیب شنیدم و اين حال ديگر قطع نشد؛ و چند سال است كه ادامه دارد. 📚نور ملكوت قرآن، ج‏۱، ص۱۴۱ با اندكی تلخيص