•┄☆••🌸﷽🌸••☆┄•
✍ حکایت ۱۲۰
«اولین خریدار»
واعظی بر روی منبر از خدا میگفت؛ ولی کسی پای منبر او نمیرفت. روز بعد واعظ دیگری میرفت و منبر او شلوغ بود در حالی که هر دو واعظ اهل علم بودند.
روزی واعظِ کمطالب به واعظِ پُرطالب گفت:
راز این جمعیت شلوغ در پای منبر تو چیست؟
واعظ پُرطالب دست او را گرفت و به بازار بزازها رفتند.
یک مغازه پارچهفروشی ، شلوغ و پارچهفروشیِ دیگر کنار آن خلوت بود.
وقتی دلیلش را پرسیدند، دیدند که مغازۀ پارچهفروشی که شلوغ بود،فروشنده ، مالک مغازه است ولی پارچهفروشِ مغازه خلوت، تنها فروشنده است،نه مالک.
واعظ پُرطالب گفت:
من همچون آن پارچهفروش که برای خود میفروشد، سخنم را خودم خریدارم، پس خدا نیز از من میخرد و مشتریان را به پای منبر من روانه میکند.
ولی تو مانند آن فروشندهای هستی که برای دیگری میفروشد، هرچند جنس او با جنس مغازۀ همسایهاش فرقی ندارد.
سخنان تو مانند سخنان من است، ولی تو برای کسب لذت از دیگران سخن میگویی نه برای کسب لذت خودت.
سخنی را که میگویی نخست باید خودت خریدارش باشی.
•┈┈•❀🍃🌸🍃❀•┈┈•
#پندانه
مجموعه سبک زندگی انسانی
@ostad_shojae_yazd
مگـه میشـه باشـی و امیـد جـوانـه نـزنـه..؟؟
#حال_خوب
#انگیزشی
مجموعه سبک زندگی انسانی
@Ostad_Shojae_Yazd
کارگاه انصاف_21 - @Ostad_Shojae.mp3
11.03M
#کارگاه_انصاف ۲۱
#استاد_شجاعی 🎤
▪️فقط یک نوع نگاه وجود دارد که؛
ترمز انسان را دربرابر ظلم میکشد،
و او را برای متّصف شدن، به صفت انصاف، یاری میکند !
- چه نوع نگاهی؟
چگونه میتوان، بدان دست یافت ؟
#سفر_پرماجرا
#ظلم
مجموعه سبک زندگی انسانی
@Ostad_Shojae_Yazd
8.42M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#کلیپ 🎬
#استاد_شجاعی
وَمَنْ أَعْرَضَ عَنْ ذِكْرِي فَإِنَّ لَهُ مَعِيشَةً ضَنْكًا! طه/۱۲۴
و هر کس از یاد خدا اعراض کند همانا (در دنیا) معیشتش تنگ میشود!
💥 با این حساب اینهمه آدمی که سال تا سال، یاد خدا نمیکنن، اما خیلی هم مرفّه و شاد هستند، چی میشن پس؟
🔹http://eitaa.com/ostad_shojae_yazd
🔹http://rubika.ir/ostad_shojae_yazd
🔹https://t.me/ostad_shojae_yazd
مجموعه سبک زندگی انسانی
•┄☆••🌸﷽🌸••☆┄•
✍ حکایت ۱۲۱
«سـخاوت»
يكي از پادشاهان يمن در بخشندگی و سخاوت معروف بود، ولي هرگاه كسی نزد وی از بخشندگی های حاتم طايی سخن می گفت، برمی آشفت و ناراحت می شد.
بنابراين، چون پادشاه يمن، حاتم را در بخشندگی از خود بلندآوازهتر ديد، كسی را مأمور كرد تا او را از بين ببرد.
مأمور حاکم راه قبيله «بنی طی» را پيش گرفت.
در راه شخصی را ديد و با او دوست و همراه شد و به وی گفت: "حال كه تو جوانمرد و راز نگهدار هستی، از تو خواهشی دارم، اميدوارم مرا راهنمايی كنی!"
جوان گفت: "با كمال ميل در خدمتم."
مأمور گفت: "آيا تو حاتم طايی را می شناسی؟"
جوان گفت: "مقصود تو از اين سؤال چيست؟"
مأمور گفت: "پادشاه يمن مرا مأمور كرده است تا حاتم را بكشم و سرش را برای پادشاه ببرم، ولي سبب دشمنی آنها را نميدانم."
جوان خنديد و گفت: "آن حاتمی كه دنبال او می گردی، خود منم و الان آمادهام سر از تنم جدا كنی!"
مأمور با شنيدن اين سخن ناراحت شد، به سرعت به يمن بازگشت، به خدمت پادشاه رفت و آنچه بر او گذشته بود، تعريف كرد.
پادشاه پس از شنيدن ماجرا و پی بردن به ميزان جوانمردی حاتم، از مأمور دلجویی كرد و به وی هديهای داد و بر حاتم طایی درود فرستاد.
•┈┈•❀🍃🌸🍃❀•┈┈•
#پندانه
مجموعه سبک زندگی انسانی
@ostad_shojae_yazd