°❁°✿°🚩﷽🚩°✿°❁°
✍ حکایت ۱۵۲
«دعوت فقرا به صرف غذا»
روزى امام حسين عليه السلام از كنار مساكين عبور مى كرد كه ديد پلاسى پهن كرده و تكه نانى بر آن گذارده اند و مشغول خوردن هستند.
حضرت به آنها سلام كرد و ايشان هم جواب سلام او را دادند. آنگاه وى را دعوت كردند تا با آنها غذا بخورد. امام عليه السلام هم كنار آنها نشست.
سپس فرمود: به منزل من بیایید.
فقرا به منزل آن حضرت رفتند و امام عليه السلام به آنها غذا و لباس داد و دستور داد مبلغى پول هم به آنها بدهند.
« بحار الانوار،ج۴۴»
°❁°✿°🚩🏴🚩°✿°❁°
#پندانه_حسینی
#محرم
مجموعه سبک زندگی انسانی
@ostad_shojae_yazd
°❁°✿°🚩﷽🚩°✿°❁°
✍ حکایت ۱۵۳
«اداى دين ديگران»
روزى امام حسين عليه السلام به ديدار اسامة بن زيد رفت . اسامه بيمار بود و از اندوهى كه داشت ناله مى كرد.
امام عليه السلام به او فرمود: غم تو براى چيست اى برادر من .
اسامه : بخاطر بدهى كه دارم و آن شصت هزار درهم است .
امام عليه السلام فرمود: برعهده من كه آن را ادا كنم .
اسامه : مى ترسم بميرم .
امام عليه السلام قبل از اينكه بميرى آن را ادا خواهم کرد. و دين او را قبل از مرگش ادا كرد.
« بحار الانوار،ج۴۴»
°❁°✿°🚩🏴🚩°✿°❁°
#پندانه_حسینی
مجموعه سبک زندگی انسانی
@ostad_shojae_yazd
°❁°✿°🚩﷽🚩°✿°❁°
✍ حکایت ۳
«بزرگوارى امام حسين(ع)»
شخصی به نام (عصام بن مصطلق ) گويد: روزى به مدينه وارد شدم و حسين بن على (ع) را با قيافه اى جذاب مشاهده كردم. آنگاه هر چه از حسادت نسبت به پدرش در دل داشتم آشكار كردم .
امام با عطوفت و مهربانى به من نگاه كرد و اين آيات را تلاوت كرد:
«و امر به نيكى كن واز انسانهاى جاهل درگذر، و اگر وسوسه اى از شيطان در تو ايجاد شد به خدا پناه آور كه او بسيار شنوا و آگاه است.»
سپس به من گفت : آرام باش و براى من و خودت از خداوند طلب مغفرت كن . اگر از ما يارى بخواهى تو را يارى خواهيم كرد و اگر طلب هدايت نمایى تو را هدايت خواهيم كرد.
با اين برخورد نيكوى حضرت از گفته ها و رفتار خود پشيمان شدم.
سپس فرمود:نيازمنديهاى خود را بگو كه مرا بهتر از آنچه گمان برده اى خواهى يافت ، انشاءاللّه تعالى .
عصام گويد: با اين بر خورد بزرگوارانه او زمين با همه پهناورى كه داشت برايم تنگ شد و دوست داشتم كه مرا در خود فرو برد. آنگاه خود را از وى دور كردم و از آن پس كسى محبوبتر از او
و پدرش نزد من نبود.
« بحار الانوار،ج۴۴»
°❁°✿°🚩🏴🚩°✿°❁°
#پندانه_حسینی
مجموعه سبک زندگی انسانی
@ostad_shojae_yazd
°❁°✿°🚩﷽🚩°✿°❁°
✍ حکایت ۴
«باکی از مرگ نیست»
کاروان امام حسین (ع) از منزلگاه قصر بنی مقاتل، به سوی کربلا حرکت می کرد.
امام حسین (ع) در حالی که سوار بر اسب بود لحظهای به خواب رفت. سپس بیدار شد، دو یا سه بار فرمود:
« انا لله و انا الیه راجعون ،الحمدلله رب العالمین.»
فرزندش علی اکبر رو به پدر نمود و عرض کرد: پدر جان! سبب این استرجاع و حمد چه بود؟
امام فرمود: سواری، در خواب بر من ظاهر شد و گفت: اهل این کاروان می روند و مرگ، ایشان را تعقیب می کند.
من فهمیدم خبر مرگ به ما داده می شود.
علی اکبر عرض کرد: پدر جان! مگر ما بر حق نیستیم؟
امام حسین (ع) فرمود: پسرم سوگند به خدایی که بازگشت بندگان به سوی اوست ما بر حقیم.
علی اکبر عرض کرد: بنابراین باکی از مرگ نیست.
امام فرمود: فرزندم! خداوند بهترین پاداش را که از سوی پدر به فرزند مقرّر فرموده، به تو عنایت کند.
«بحارالانوار، ج۴۴»
°❁°✿°🚩🏴🚩°✿°❁°
#پندانه_حسینی
مجموعه سبک زندگی انسانی
@ostad_shojae_yazd