اسطوره شماره ۳۲
#شهید_مهدی_زین_الدین
🌹🌹🌹🌹🌹🌹
شاید کسانی که درک نمی کردند، توی دلشان می گفتند مردم چه بچه بازیهایی در می آورند!
خدا شاهد است که من از ذهنم نمی رود آن اشکها و گریه ها و «الهی العفو» گفتن های عاشقانه آقا مهدی که دل آدم را می لرزاند.
شهید زین الدین توی حال خودش داشت می آمد پایین. شبنم اشکها بر نورانیت چهره اش افزوده بود با تبسمی شیرین آمد نشیت کنارمان. در دلم گفتم: «خدایا! این چه ارتباطی است که وقتی برقرار شد، دیگر خانه و مسجد و مهمانخانه نمی شناسد!»
#اسطوره_های_واقعی
❇️❇️❇️❇️❇️❇️
لینک کانال اسطوره های واقعی
https://eitaa.com/joinchat/3463905380Ceeda6f443e
اسطوره شماره ۳۲
#شهید_مهدی_زین_الدین
🌹🌹🌹🌹🌹🌹.
غذا که رسید، منتظر بودم ببینم آقا مهدی چی سفارش داده است. خوب نگاه می کردم. یک بشقاب سوپ ساده جلویش گذاشتند. خیال کردم سوپ چاشنی پیش از غذای اصلی است! دیدم نه؛ نانها را خرد کرد، ریخت تویش، شروع کرد به خوردن....
از غذا خوری که زدیم بیرون، آقا مهدی گفت: «بچه ها طوری رانندگی کنید که بتوانم از آنجا تا اهواز را بخوابم.»
بهترین فرصت استراحتش توی ماشین و در ماموریتهای طولانی بود!
#اسطوره_های_واقعی
❇️❇️❇️❇️❇️❇️
لینک کانال اسطوره های واقعی
https://eitaa.com/joinchat/3463905380Ceeda6f443e
اسطوره شماره ۳۲
#شهید_مهدی_زین_الدین
🌹🌹🌹🌹🌹🌹
در ستاد لشگر بودیم. شهید زین الدین یکی از بچه های زنجان را خواسته بود، داشت خیلی خودمانی با او صحبت می کرد. نمی دانستم حرفهایشان درباره چیست.
آن برادرم دائم تندی می کرد و جوش می زد. آقا مهدی با نرمی و ملاطفت آرامش می کرد. یکهو دیدم این برادر ترک ما یک چاقوی ضامن دارد از جیبش درآورد، گرفت جلوی شهید زین الدین و با عصبانیت گفت: «حرف حساب یعنی این!» و چاقو را نشان داد.
خواستم واکنش نشان بدهم که دیدم آقا مهدی می خندد. بامهربانی خاصی چاقو را از دستش گرفت، گذاشت توی جیب او، بعد دستی به سرش کشید و با گشاده رویی تمام به حرفهایش ادامه داد.
ظاهرا این برادر اختلافی با یکی از همشهریانش داشت که آقا مهدی با پا در میانی می خواست مسائلشان را رفع و رجوع کند.
بعدها شهید زین الدین ایشان را طوری ساخت و به راه آورد که شد فرمانده یکی از گردانهای لشگر!
#اسطوره_های_واقعی
❇️❇️❇️❇️❇️❇️
لینک کانال اسطوره های واقعی
https://eitaa.com/joinchat/3463905380Ceeda6f443e
اسطوره شماره ۳۲
#شهید_مهدی_زین_الدین
🌹🌹🌹🌹🌹🌹
طنز شهید زین الدین
آقا مهدی هر وقت می افتاد تو خط شوخی دیگر هیچ کس جلودارش نبود.
یک وقت هندوانه ای را قاچ کرد، لای آن فلفل پاشید، بعد به یکی از بچه ها تعارف کرد. او هم برداشت، شروع کرد به خوردن.
وقتی حسابی دهانش سوخت، آقا مهدی هم صدای خنده اش بلند شد. بعد رو کرد بهش گفت: «داداش! شیرین بود؟!»
#اسطوره_های_واقعی
❇️❇️❇️❇️❇️❇️
لینک کانال اسطوره های واقعی
https://eitaa.com/joinchat/3463905380Ceeda6f443e
شروع دوره "آموزش رایگان #مکالمه_عربی با لهجه عراقی" در #روبیکا. لینک دوره👇👇
https://rubika.ir/dorehaye_amozeshi/BBDHHHGBCFJEAAIE
اسطوره شماره ۳۲
#شهید_مهدی_زین_الدین
🌹🌹🌹🌹🌹🌹
شهید زین الدین در ساختن افراد و شکوفا کردن استعدادهای نهفته در وجودشان توان عجیبی داشت. درست مثل یک معلم اخلاق و عرفان عمل می کرد.
در یکی از سخنرانیهایش در مقر انرژی اتمی اهواز می گفت: «بچه ها! من نیمه شبها می آیم از نزدیک نگاه می کنم، می بینم نماز شب خوانها بسیار اندکند!»
آنگاه تاسف می خورد که چرا سرباز امام زمان (ع) نسبت به نماز شب باید این قدر بی تفاوت باشد.
بینش عمیقی نسبت به تک تک نیروها داشت. با یکی دو برخورد می فهمید فلان نیرو به درد چه واحدی می خورد. گاه نیروی خاصی را می گزید، همه جا با خود همراهش می کرد، آن وقت بعد از چهارده، پانزده روز می دیدی حکمی برایش زده است به عنوان مسوول فلان واحد. یعنی در این مدت رویش کار می کرد، او را مورد ارزیابی قرار می داد و کاملا به نقاط قوت و ضعفش آگاه می شد.
#اسطوره_های_واقعی
❇️❇️❇️❇️❇️❇️
لینک کانال اسطوره های واقعی
https://eitaa.com/joinchat/3463905380Ceeda6f443e
اسطوره شماره ۳۲
#شهید_مهدی_زین_الدین
🌹🌹🌹🌹🌹🌹
به روایت همسر شهید
شهید زین الدین قبل از تولد لیلا به من گفت که امکان دارد برای تولد فرزندمان پیش شما نباشم. خودتان را آماده کنید. خیال کنید من شهید شده ام. با وجودی که 40 روز از تولد لیلا گذشته بود، اما ایشان خبر نداشت، تا این که شهید صادقی خبر تولد لیلا را به پدرش می دهد.»
مهدی زین الدین پس از مدتی به همسرش گفته بود: «وقتی خبر تولد لیلا را شنیدم، خیلی خوشحال شدم و یاد یکی از رزمندگان افتادم که صاحب فرزند دختری شده بود. از او پرسیدم خدا به شما چه فرزندی داده است؟ آرام جواب داد: دختر! به أو گفتم: بلند بگو خدا به من دختر داده، و دختر نعمت خدا است.
#اسطوره_های_واقعی
❇️❇️❇️❇️❇️❇️
لینک کانال اسطوره های واقعی
https://eitaa.com/joinchat/3463905380Ceeda6f443e
اسطوره شماره ۳۲
#شهید_مهدی_زین_الدین
🌹🌹🌹🌹🌹🌹
گویا وقتی آقا مهدی شنید که پدر شده است، دو رکعت نماز شکر به جا آورده است. ایشان همیشه آرزوی شهادت را می کرد. در قنوت نمار این دعا را «اللهم ارزقنا توفیق الشهاده فی سبیلک» زمزمه می کرد. روزی از او پرسیدم: خیلی دوست داری شهید شوی؟ جواب داد: خیلی! گفتم: شاید خدا این طور نخواهد؟ ولی مهدی با شوخی گفت: خدا باید بخواهد من شهید شوم. گاهی از من می خواست در قنوت نماز برای شهادت او دعا کنم. گویی به ایشان الهام شده بود که به زودی شهید می شود. آخرین بار که به قم آمده بود، اظهار دلتنگی می کرد. به من گفت: ممکن است این آخرین بار باشد که همدیگر را می بینیم
#اسطوره_های_واقعی
❇️❇️❇️❇️❇️❇️
لینک کانال اسطوره های واقعی
https://eitaa.com/joinchat/3463905380Ceeda6f443e
اسطوره شماره ۳۲
#شهید_مهدی_زین_الدین
🌹🌹🌹🌹🌹🌹
شهید حاج قاسم سلیمانی: «یک شب خواب شهید زین الدین را دیدم و هیجانزده پرسیدم: آقا مهدی مگه تو شهید نشدی؟ همین چند وقت پیش، توی جاده سردشت؟
حرفم را نیمهتمام گذاشت. اخم كوتاهی كرد و چین به پیشانیاش افتاد. بعد باخنده گفت: من توی جلسههاتون میام. مثل اینكه هنوز باور نكردی شهدا زندن؟
عجله داشت. میخواست برود. یک بار دیگر چهره درخشانش را كاویدم. حرف با گریه از گلویم بیرون ریخت: پس حالا كه میخوای بری، لااقل یه پیغامی چیزی بده تا به رزمندهها برسونم.
رویم را زمین نزد. گفت: قاسم، من خیلی كار دارم، باید برم. هرچی میگم زود بنویس. هولهولكی گشتم دنبال كاغذ. یک برگه كوچک پیدا كردم. فوری خودكارم را از جیبم درآوردم و گفتم: بفرما برادر! بگو تا بنویسم.
گفت: بنویس: سلام، من در جمع شما هستم! همین چند كلمه را بیشتر نگفت. موقع خداحافظی، با لحنی كه چاشنیِ التماس داشت، گفتم: بیزحمت زیر نوشته رو امضا كن. برگه را گرفت و امضا كرد. كنارش نوشت: سید مهدی زینالدین.
نگاهی بهتزده به امضا و نوشته زیرش كردم. با تعجب پرسیدم: چی نوشتی آقامهدی؟ تو كه سید نبودی! گفت: اینجا بهم مقام سیادت دادند!
از خواب پریدم. موج صدای آقا مهدی هنوز توی گوشم بود؛ سلام، من در جمع شما هستم!»
#اسطوره_های_واقعی
❇️❇️❇️❇️❇️❇️
لینک کانال اسطوره های واقعی
https://eitaa.com/joinchat/3463905380Ceeda6f443e
اسطوره شماره ۳۲
#شهید_مهدی_زین_الدین
🌹🌹🌹🌹🌹🌹
چند روزی بود مریض شده بودم، تب داشتم
حاج آقا خانه نبود؛ از بچه ها هم که خبری نداشتم؛ یک دفعه دیدم در باز شد و مهدی با لباس خاکی و عرقکرده آمد تو. تا دید رختخواب پهن است و خوابیدهام یکراست رفت توی آشپزخانه.
صدای ظرف و ظروف و باز شدن در یخچال میآمد. برایم آش بار گذاشت
ظرفهای مانده را شست، سینی غذا را آورد گذاشت کنارم...
گفتم: «مادر! چطور بیخبر؟»
گفت:«به دلم افتاد که باید بیام.»
#اسطوره_های_واقعی
❇️❇️❇️❇️❇️❇️
لینک کانال اسطوره های واقعی
https://eitaa.com/joinchat/3463905380Ceeda6f443e
اسطوره شماره ۳۲
#شهید_مهدی_زین_الدین
🌹🌹🌹🌹🌹🌹
حوصله ام سر رفته بود. اول به
ساعتم نگاه کردم، بعد به سرعت ماشین.
گفتم: آقا مهدی! شما که می گفتین قم تا خرم آباد رو سه ساعته میرین.
گفت: اون مالِ روزه. شب، نباید از هفتاد تا بیش تر رفت. قانونه. اطاعتش، اطاعت از ولی فقیهه
#اسطوره_های_واقعی
❇️❇️❇️❇️❇️❇️
لینک کانال اسطوره های واقعی
https://eitaa.com/joinchat/3463905380Ceeda6f443e