اسطوره شماره ۳۲
#شهید_مهدی_زین_الدین
🌹🌹🌹🌹🌹🌹
شهید حاج قاسم سلیمانی: «یک شب خواب شهید زین الدین را دیدم و هیجانزده پرسیدم: آقا مهدی مگه تو شهید نشدی؟ همین چند وقت پیش، توی جاده سردشت؟
حرفم را نیمهتمام گذاشت. اخم كوتاهی كرد و چین به پیشانیاش افتاد. بعد باخنده گفت: من توی جلسههاتون میام. مثل اینكه هنوز باور نكردی شهدا زندن؟
عجله داشت. میخواست برود. یک بار دیگر چهره درخشانش را كاویدم. حرف با گریه از گلویم بیرون ریخت: پس حالا كه میخوای بری، لااقل یه پیغامی چیزی بده تا به رزمندهها برسونم.
رویم را زمین نزد. گفت: قاسم، من خیلی كار دارم، باید برم. هرچی میگم زود بنویس. هولهولكی گشتم دنبال كاغذ. یک برگه كوچک پیدا كردم. فوری خودكارم را از جیبم درآوردم و گفتم: بفرما برادر! بگو تا بنویسم.
گفت: بنویس: سلام، من در جمع شما هستم! همین چند كلمه را بیشتر نگفت. موقع خداحافظی، با لحنی كه چاشنیِ التماس داشت، گفتم: بیزحمت زیر نوشته رو امضا كن. برگه را گرفت و امضا كرد. كنارش نوشت: سید مهدی زینالدین.
نگاهی بهتزده به امضا و نوشته زیرش كردم. با تعجب پرسیدم: چی نوشتی آقامهدی؟ تو كه سید نبودی! گفت: اینجا بهم مقام سیادت دادند!
از خواب پریدم. موج صدای آقا مهدی هنوز توی گوشم بود؛ سلام، من در جمع شما هستم!»
#اسطوره_های_واقعی
❇️❇️❇️❇️❇️❇️
لینک کانال اسطوره های واقعی
https://eitaa.com/joinchat/3463905380Ceeda6f443e
اسطوره شماره ۳۲
#شهید_مهدی_زین_الدین
🌹🌹🌹🌹🌹🌹
چند روزی بود مریض شده بودم، تب داشتم
حاج آقا خانه نبود؛ از بچه ها هم که خبری نداشتم؛ یک دفعه دیدم در باز شد و مهدی با لباس خاکی و عرقکرده آمد تو. تا دید رختخواب پهن است و خوابیدهام یکراست رفت توی آشپزخانه.
صدای ظرف و ظروف و باز شدن در یخچال میآمد. برایم آش بار گذاشت
ظرفهای مانده را شست، سینی غذا را آورد گذاشت کنارم...
گفتم: «مادر! چطور بیخبر؟»
گفت:«به دلم افتاد که باید بیام.»
#اسطوره_های_واقعی
❇️❇️❇️❇️❇️❇️
لینک کانال اسطوره های واقعی
https://eitaa.com/joinchat/3463905380Ceeda6f443e
اسطوره شماره ۳۲
#شهید_مهدی_زین_الدین
🌹🌹🌹🌹🌹🌹
حوصله ام سر رفته بود. اول به
ساعتم نگاه کردم، بعد به سرعت ماشین.
گفتم: آقا مهدی! شما که می گفتین قم تا خرم آباد رو سه ساعته میرین.
گفت: اون مالِ روزه. شب، نباید از هفتاد تا بیش تر رفت. قانونه. اطاعتش، اطاعت از ولی فقیهه
#اسطوره_های_واقعی
❇️❇️❇️❇️❇️❇️
لینک کانال اسطوره های واقعی
https://eitaa.com/joinchat/3463905380Ceeda6f443e
اسطوره های واقعی
📣📣دوره"معجزه خوشبختی"📣📣 #با_هدف_حل_بحران_خانواده مجازی،آفلاین، ایتا،آزمون و گواهینامه با تد
.
سلام علیکم.
چیزی تا پایان #تخفیف_ویژه دوره بی نظیر #معجزه_خوشبختی باقی نمانده لطفا تسریع بفرمائید.
آیدی ثبت نام
@tablighvaforosh
12.49M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
شوخی های آنچنانی حاج آقا دانشمند🙈🙈
اسطوره های واقعی
📣📣دوره"معجزه خوشبختی"📣📣 #با_هدف_حل_بحران_خانواده مجازی،آفلاین، ایتا،آزمون و گواهینامه با تد
.
توضیحات خانم دکتر قنبری(استاد دوره) راجع به دوره بی نظیر #معجزه_خوشبختی 👇👇👇
آیدی ثبت نام
@tablighvaforosh
#طنزنامزدم ساعت ۳ شب پیام داده
میدونی جریان چیه؟؟؟؟
منم با استرس گفتم ن نمیدونم جریان چیههههههه؟؟!!!!!
نوشته : به مقدار الکتریسیته ایی ک از یک رسانا عبور میکند جریان میگویند!!😐😂
اسطوره شماره ۳۲
#شهید_مهدی_زین_الدین
🌹🌹🌹🌹🌹🌹
خاطرات همسر شهید زین الدین
به خاطر وضعیت کار مهدی و
درگیریهای جنگ در اهواز ساکن شدیم. اوایل مهر بود که کارم را در مدرسه شروع کردم. درس دادن به آن بچههای خونگرم جنوبی زیر سروصدای موشکهایی که ممکن بود هدف بعدیشان همین کلاسی باشد که در آن نشستهایم، کار سرگرمکنندهای بود. احساس میکردم مفید هستم. به خاطر کارم که تدریس دینی و قرآن بود، باید زیاد مطالعه میکردم. ولی باز وقت زیاد میآوردم. آقا مهدی هم صبح زود، بعد از اذان، بلند میشد و میرفت و شب برمیگشت. اهواز تقریباً نزدیک خط مقدم جنگ بود.
#اسطوره_های_واقعی
❇️❇️❇️❇️❇️❇️
لینک کانال اسطوره های واقعی
https://eitaa.com/joinchat/3463905380Ceeda6f443e
اسطوره شماره ۳۲
#شهید_مهدی_زین_الدین
🌹🌹🌹🌹🌹🌹
مهدی هم این طور نبود که از تنهایی من خبر نداشته باشد. فکر کند که خب، حالا یک زنی گرفتهام، باید همه چیز را حتی بر خلاف میلش تحمل کند. میدانست تنهایی آن هم برای دختری که تا بیست و چند سالگی پیش خانوادهاش بوده بعضی وقتها عذابآور است. گاهی دو هفته میرفت شناسایی، ولی تلفن میزد و میگفت که فعلاً نمیتواند بیاید. همین که نفسش میآمد برای من بس بود، همین که بفهمم یک جایی روی زمین زنده است و دارد نفس میکشد.
#اسطوره_های_واقعی
❇️❇️❇️❇️❇️❇️
لینک کانال اسطوره های واقعی
https://eitaa.com/joinchat/3463905380Ceeda6f443e
اسطوره شماره ۳۲
#شهید_مهدی_زین_الدین
🌹🌹🌹🌹🌹🌹
وقتی میرفت یک چیزهایی مثل حدیث، آیه، جملههایی از وصیت شهدا را با ماژیک مینوشت و میزد به دیوار اتاق، تشویقم میکرد و میگفت «دفعه بعد که آمدم، این را حفظ کرده باشی.» بعضیها وقتی حرف میزنند کلامشان خشونت ندارد ولی طوری است که احساس میکنی باید به حرفشان گوش کنی. مهدی این طوری بود. نمیخواست در تنهایی فکرم مشغول افکار منفی باشد. بعضی وقتها میخواست نیامدنش به خانه را توجیه کند، ولی احتیاجی نبود.
#اسطوره_های_واقعی
❇️❇️❇️❇️❇️❇️
لینک کانال اسطوره های واقعی
https://eitaa.com/joinchat/3463905380Ceeda6f443e