eitaa logo
اسطوره های واقعی
3.4هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
1.4هزار ویدیو
61 فایل
سلام علیکم. لطفا پیشنهادات، انتقادات،پیام ها، کلیپ ها و مطالب خود را به ایدی زیر ارسال نمایید.خیلی متشکرم. معصومی مهر @Masoumi81 ایدی ثبت نام دوره ها و تبلیغات در ۷ کانال اصلی و بیش از 60 گروه @z_m1392
مشاهده در ایتا
دانلود
اسطوره شماره ۳۲ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹 شهید حاج قاسم سلیمانی: «یک شب خواب شهید زین الدین را دیدم و هیجان‌زده پرسیدم: آقا مهدی مگه تو شهید نشدی؟ همین چند وقت پیش،‌ توی جاده‌ سردشت؟ حرفم را نیمه‌تمام گذاشت. اخم كوتاهی كرد و چین به پیشانی‌اش افتاد. بعد باخنده گفت: من توی جلسه‌هاتون میام. مثل اینكه هنوز باور نكردی شهدا زندن؟ عجله داشت. می‌خواست برود. یک بار دیگر چهره‌ درخشانش را كاویدم. حرف با گریه از گلویم بیرون ریخت: پس حالا كه می‌خوای بری، لااقل یه پیغامی چیزی بده تا به رزمنده‌ها برسونم. رویم را زمین نزد. گفت: قاسم، من خیلی كار دارم، باید برم. هرچی می‌گم زود بنویس. هول‌هولكی گشتم دنبال كاغذ. یک برگه‌‌ كوچک پیدا كردم. فوری خودكارم را از جیبم درآوردم و گفتم: بفرما برادر! بگو تا بنویسم. گفت: بنویس: سلام، ‌من در جمع شما هستم! همین چند كلمه را بیشتر نگفت. موقع خداحافظی، با لحنی كه چاشنیِ التماس داشت، گفتم:‌ بی‌زحمت زیر نوشته رو امضا كن. برگه را گرفت و امضا كرد. كنارش نوشت: سید مهدی زین‌الدین. نگاهی بهت‌زده به امضا و نوشته‌ زیرش كردم. با تعجب پرسیدم: چی نوشتی آقامهدی؟ تو كه سید نبودی! گفت: اینجا بهم مقام سیادت دادند! از خواب پریدم. موج صدای آقا مهدی هنوز توی گوشم بود؛ سلام، من در جمع شما هستم!» ❇️❇️❇️❇️❇️❇️ لینک کانال اسطوره های واقعی https://eitaa.com/joinchat/3463905380Ceeda6f443e
اسطوره شماره ۳۲ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹 چند روزی بود مریض شده بودم، تب داشتم حاج آقا خانه نبود؛ از بچه ها هم که خبری نداشتم؛ یک دفعه دیدم در باز شد و مهدی با لباس خاکی و عرق‌کرده آمد تو. تا دید رختخواب پهن است و خوابیده‌ام یک‌راست رفت توی آشپزخانه. صدای ظرف و ظروف و باز شدن در یخچال می‌آمد. برایم آش بار گذاشت ظرفهای مانده را شست، سینی غذا را آورد گذاشت کنارم... گفتم: «مادر! چطور بی‌خبر؟» گفت:«به دلم افتاد که باید بیام ❇️❇️❇️❇️❇️❇️ لینک کانال اسطوره های واقعی https://eitaa.com/joinchat/3463905380Ceeda6f443e
اسطوره شماره ۳۲ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹 حوصله ام سر رفته بود. اول به ساعتم نگاه کردم، بعد به سرعت ماشین. گفتم: آقا مهدی! شما که می گفتین قم تا خرم آباد رو سه ساعته میرین. گفت: اون مالِ روزه. شب، نباید از هفتاد تا بیش تر رفت. قانونه. اطاعتش، اطاعت از ولی فقیهه ❇️❇️❇️❇️❇️❇️ لینک کانال اسطوره های واقعی https://eitaa.com/joinchat/3463905380Ceeda6f443e
12.49M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
شوخی های آنچنانی حاج آقا دانشمند🙈🙈
ساعت ۳ شب پیام داده میدونی جریان چیه؟؟؟؟ منم با استرس گفتم ن نمیدونم جریان چیههههههه؟؟!!!!! نوشته : به مقدار الکتریسیته ایی ک از یک رسانا عبور میکند جریان میگویند!!😐😂
سلام علیکم🌹 شب خوش 🌙 اسطوره شماره ۳۲: شهید زین الدین
اسطوره شماره ۳۲ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹 خاطرات همسر شهید زین الدین به خاطر وضعیت کار مهدی و درگیری‌های جنگ در اهواز ساکن شدیم. اوایل مهر بود که کارم را در مدرسه شروع کردم. درس دادن به آن بچه‌های خونگرم جنوبی زیر سروصدای موشک‌هایی که ممکن بود هدف بعدیشان همین کلاسی باشد که در آن نشسته‌ایم، کار سرگرم‌کننده‌ای بود. احساس می‌کردم مفید هستم. به خاطر کارم که تدریس دینی و قرآن بود، باید زیاد مطالعه می‌کردم. ولی باز وقت زیاد می‌آوردم. آقا مهدی هم صبح زود، بعد از اذان، بلند می‌شد و می‌رفت و شب برمی‌گشت. اهواز تقریباً نزدیک خط مقدم جنگ بود. ❇️❇️❇️❇️❇️❇️ لینک کانال اسطوره های واقعی https://eitaa.com/joinchat/3463905380Ceeda6f443e
اسطوره شماره ۳۲ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹 مهدی هم این طور نبود که از تنهایی من خبر نداشته باشد. فکر کند که خب، حالا یک زنی گرفته‌ام، باید همه چیز را حتی بر خلاف میلش تحمل کند. می‌دانست تنهایی آن هم برای دختری که تا بیست و چند سالگی پیش خانواده‌اش بوده بعضی وقت‌ها عذاب‌آور است. گاهی دو هفته می‌‌رفت شناسایی، ولی تلفن می‌زد و می‌گفت که فعلاً نمی‌تواند بیاید. همین که نفسش می‌آمد برای من بس بود، همین که بفهمم یک جایی روی زمین زنده است و دارد نفس می‌کشد. ❇️❇️❇️❇️❇️❇️ لینک کانال اسطوره های واقعی https://eitaa.com/joinchat/3463905380Ceeda6f443e
اسطوره شماره ۳۲ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹 وقتی می‌رفت یک چیزهایی مثل حدیث، آیه، جمله‌هایی از وصیت شهدا را با ماژیک می‌نوشت و می‌زد به دیوار اتاق، تشویقم می‌کرد و می‌گفت «دفعه بعد که آمدم، این را حفظ کرده باشی.» بعضی‌ها وقتی حرف می‌زنند کلامشان خشونت ندارد ولی طوری است که احساس می‌کنی باید به حرفشان گوش کنی. مهدی این طوری بود. نمی‌خواست در تنهایی فکرم مشغول افکار منفی باشد. بعضی وقت‌ها می‌خواست نیامدنش به خانه را توجیه کند، ولی احتیاجی نبود. ❇️❇️❇️❇️❇️❇️ لینک کانال اسطوره های واقعی https://eitaa.com/joinchat/3463905380Ceeda6f443e