شاید که زمان نباشد و من باشم
پیدا و نهان نباشد و من باشم
شاید نه زمین نه ماه باشد روزی
شاید که جهان نباشد و من باشم
#ایرج_زبردست
هرچند که باطل آتش افروخته است
بر آب، تمام ثروتش سوخته است
دوران شکوه شیعه از راه رسید
حق، چشم به خنجر یمن دوخته است
#رباعی
#میلاد_الماسی
هم راه به محراب دلم را بلد است
هم خوب رگ خواب دلم را بلد است
دلتنگیِ توست مینوازد من را
مضراب به مضراب دلم را بلد است
یک جامِ پر از شراب دستت باشد
تا حال من خراب دستت باشد
این چند هزارمین شبِ بیداریست ؟
ای عشق! فقط حساب دستت باشد
بالای سرم نشسته و ماه من است
همصحبت گاه گاه دلخواه من است
بازار ، پیاده رو ، خیابان ، خانه
دلتنگیِ تو همیشه همراه من است
هی دست تکان تکان تکان هایی که...
رفتند از ایستگاه آنهایی که ...
شاید که قطار باز هم برگردد
این شهر پُر است از چمدانهایی که...
حرف از دلِ تنگ و بی قرارم بزنم؟
یا از غم و درد و انتظارم بزنم؟
دلتنگ تو دلتنگ تو دلتنگ توام
من با تو چهقدر حرف دارم بزنم
نه نام کسی ورد زبانش باشد
نه هیچکسی دل نگرانش باشد
بیچاره قطاری که تمامِ عمرش
دلتنگتر از مسافرانش باشد
گیسوی تو قصهای پر از تعلیق است
جمعیست که حاصلش فقط تفریق است
موهات چلیپایی و ابرو کوفی
خط لب تو چهقدر نستعلیق است
بی حوصله،پر بهانه بر میگردد
شبها که به آشیانه بر میگردد
تنهاتر و زخم خورده تر از هر روز
تنهاییِ من به خانه بر می گردد
نه ذره ای از زیاد و کم حرف زدیم
نه لحظه ای از شادی و غم حرف زدیم
تا صبح من و خدا نشستیم و فقط
دربارهی تنهاییِ هم حرف زدیم
یک شب نزدی سری به تنهایی هام
تا باز شود دری به تنهایی هام
هر روز اضافه میشود با هر شعر
تنهاییِ دیگری به تنهایی هام
#جلیل_صفربیگی
#رباعی
از ظلمت شام تار هم میگذریم
از جاده انتظار هم میگذریم
ما گرمیِ بسیار چشیدیم و یقین
از سردی روزگار هم میگذریم...
#زهرا_سادات_جعفرنیا
مهمان منی که مثل من تنهایی
هم صحبت تنهایی آدم هایی
بشکن دل خسته را ولی آهسته
ای غم! به کسی نگفته ام اینجایی
ای دلنگران، که چشم هایت بر در
شرمنده که امروز به یادت، کمتر
جز رنج، چه بود سهمت از این همه عشق
مظلوم ترین عاشق دنیا، «مادر»
آشفته ام آنچنان که گیسو در باد
در حیرتم از خودم که عمری بر باد...
دور از تو شبیه برگِ پاییزم که
هر قدر مقاومت کنم، آخر باد...
در حنجره، های و هوی خاموشی هاست
چشمم همه پرده ی خطاپوشی هاست
تا کینه به دل راه نیابد، هر شب
در حافظه ام جشن فراموشی هاست
گر سر برود، ز سر هوایت نرود
تأثیر طلسمِ چشمهایت نرود
فرشی ز دلِ شکسته انداختهام
آهسته بیا شیشه به پایت نرود
دل، معتکف سیاهی چشمانت
جان، صوفی خانقاهی چشمانت
یک عمر دلم شکسته خوانده است نماز
در مسجد بین راهیِ چشمانت
تلخ است که لبریز حقایق شده است
زرد است که با درد موافق شده است
عاشق نشدی وگرنه می فهمیدی
پاییز بهاری است که عاشق شده است
بی تاب، نشسته تا تماشای شما
یک شاخه ی گل گذاشته جای شما
این مساله را چگونه حل باید کرد؟
مردی به توان عشق منهای شما
دلبسته به سکه های قلک بودیم
دنبال بهانه های کوچک بودیم
رویای بزرگتر شدن خوب نبود
ای کاش تمام عمر کودک بودیم
حق دارد اگر ز خلق، دامن چيده است
از داغ عزيزی است اگر خشکيده است
بيهوده ترک نخورده لبهای کوير
لبهای حسين بن علی را ديده است
#رباعی
#میلاد_عرفان_پور
ای دل که خبر تویی و خود بی خبری
دنیا همه راز است چرا کور و کری
قانع مشو از کشف به سیبی کوچک
دستی برسان به شاخه ی دورتری
#میلاد_عرفان_پور
دستور چرا برو تمنایش کن
با گریه بخوان و باز معنایش کن
آن نامه عاشقانه را یادت هست
در این همه بخشنامه پیدایش کن
شب مانده و چشمها پر از شبنمها
در حال عبورند دمادم غمها
در شهر شلوغ ما تماشا دارد
تنهایی دسته جمعی آدمها
یک پنجره، گلدانِ فراموش شده
یک خاطره، انسانِ فراموش شده
در خانه، جماعتی پی معجزهها
بر طاقچه، قرآن فراموش شده
صبحی گره از زمانه وا خواهد شد
راز شب تار برملا خواهد شد
در راه، عزیزی است که با آمدنش
هر قطب نما، قبله نما خواهد شد
ما را دم مرگ، آبرو باشد کاش
با دوست مجال گفتگو باشد کاش
عمری به هوای دل خود زیسته ایم
جان دادن ما برای او باشد کاش
ای ناب ترین صبح خداوند بیا
ای نور دریچههای پیوند بیا
آن آینههای صاف را یادت هست؟
آن آینهها خاک گرفتند بیا
ما سینه زدیم بی صدا باریدند
از هر چه که دم زدیم، آنها دیدند
ما مدعیان صف اول بودیم
از آخر مجلس شهدا را چیدند
لب های به راز بسته داری یا نه؟
بیداری روح خسته داری یا نه؟
گفتی که چگونه می توان شاعر شد؟
با خویش دل شکسته داری یا نه؟
نه طرح نویی در آن در انداختهام
نه آخرتی برای خود ساختهام
مستاجر دنیایم و با سکه عمر
هر روز اجازه خانه پرداختهام
اینجا فوران زندگی...آنجا مرگ
مانده است در انتظار انسان ها مرگ
«یک روز به دیدار شما می آیم»
این نامه برای زنده ها،امضا: مرگ
#میلاد_عرفان_پور
افسوس که سرگشتگی و خواری ما
اندوه که درماندگی و زاری ما
در عهدهٔ جمعی است که پنداشتهاند
آزادی خویش در گرفتاری ما
#رباعی
#مهرداد_اوستا
هر بار به یک رنگ زدم صورت خود را
بی فایده هی چنگ زدم صورت خود را
وقتی نشدم آنچه که می خواستم از قهر
در آینه با سنگ زدم صورت خود را
#سمیه_پرویزی
دلتنگ، دم غروب باید چه کنم؟
غم کرده به دل رسوب باید چه کنم؟
اشک و دل خون وغصه اینجا جمع اند
با این همه چیز خوب باید چه کنم؟!
#فاطمه_ناظری
فقط میترسم از همجنس خود من
خیانت دیدهام در روز روشن
برای همسر خود همسری کن
که در این کوچه میترسد زن از زن
مریم بسحاق