📗#داستان
گوزنی بر لب آب چشمه ای رفت
تا آب بنوشد عکس خود را در آب دید،
پاهایش در نظرش باریک
و اندکی کوتاه جلوه کرد. غمگین شد.
اما شاخ های بلند و قشنگش را که دید
شادمان و مغرور شد.
در همین حین چند شکارچی قصد او کردند.
گوزن به سوی مرغزار گریخت
و چون چالاک میدوید،
صیادان به او نرسیدند
اما وقتی به جنگل رسید،
شاخ هایش به شاخه درخت گیر کرد
و نمیتوانست به تندی بگریزد.
صیادان که همچنان به دنبالش بودند
سر رسیدند و او را گرفتند.
گوزن چون گرفتار شد با خود گفت:
دریغ پاهایم که از آن ها ناخشنود بودم
نجاتم دادند،اما شاخ هایم که
به زیبایی آن ها می بالیدم گرفتارم کردند.
چه بسا گاهی از چیزهایی که از آنها گله مندیم
و ناشکر پله ی صعودمان باشد
و چیزهایی که در رابطه با آنها مغروریم
مایه ی سقوطمان باشد
خبرگزاری پلیس چادگان در روبیکا:
https://rubika.ir/joinc/CCEGFJGJ0MLSGJRKXHZEERWLFFLPDQQR
👈با ما به روز باشید .
درکنار شمابودن افتخار ماست.
خبرگزاری پلیس چادگان 👇👇بزن وعضو شو..
https://eitaa.com/pOLICE_chadegan
📗#داستان
شخصی بود که تمام زندگی اش را با عشق و محبت پشت سر گذاشته بود و وقتی
از دنیا رفت همه می گفتند به بهشت رفته است . آدم مهربانی مثل او حتما به بهشت
می رفت . در آن زمان بهشت هنوز به مرحله کیفیت فراگیر نرسیده بود. استقبال از او
با تشریفات مناسب انجام نشد.
دختری که باید او را راه می داد نگاه سریعی به لیست انداخت و وقتی نام او را نیافت او را به دوزخ فرستاد .
در دوزخ هیچ کس از آدم دعوت نامه یا کارت شناسایی نمی خواهد
هر کس به آنجا برسد می تواند وارد شود .
آن شخص وارد شد و آنجا ماند. چند روز بعد ابلیس با خشم به دروازه بهشت رفت و
یقه پطرس قدیس را گرفت پطرس که نمی دانست ماجرا از چه قرار است پرسید چه
شده است؟ ابلیس که از خشم قرمز شده بود گفت:
آن شخص را که به دوزخ فرستاده اید
آمده و کار و زندگی ما را به هم زده. از وقتی که رسیده نشسته و به حرفهای دیگران
گوش می دهد.
در چشم هایشان نگاه می کند..به درد و دلشان می رسد حالا همه دارند در دوزخ با هم گفت وگو می کنند.
یکدیگر را در آغوش می کشند ومی بوسند. دوزخ جای این کارهانیست
بیایید و این مرد را پس بگیرید.
وقتی راوی قصه اش را تمام کرد
با مهربانی به من نگریست و گفت:
با چنان عشقی زندگی کن که
حتی اگر بنا به تصادف به دوزخ افتادی
خود شیطان تو را به بهشت بازگرداند
خبرگزاری پلیس چادگان در روبیکا:
https://rubika.ir/joinc/CCEGFJGJ0MLSGJRKXHZEERWLFFLPDQQR
👈با ما به روز باشید .
درکنار شمابودن افتخار ماست.
خبرگزاری پلیس چادگان 👇👇بزن وعضو شو..
https://eitaa.com/pOLICE_chadegan
381.7K حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📗#داستان
جنگ عظیمی بین دو کشور درگرفته بود. ماهها از شروع جنگ میگذشت و جنگ کماکان ادامه داشت. سربازان هر دو طرف خسته شده بودند.
فرمانده یکی از دو کشور با طرحی اساسی، قصد حمله بزرگی را به دشمن داشت و آن طرح با چنان دقت و درایتی ریخته شده بود که فرمانده به پیروزی نیروهایش اطمینان کامل داشت. ولی سربازان خسته و دو دل بودند.
فرمانده سربازان خود را جمع کرد و در مورد نقشه حمله خود توضیحاتی داد. سپس سکهای از جیب خود بیرون آورد و گفت:
«سکه را بالا میاندازم. اگر شیر آمد پیروز میشویم و اگر خط آمد شکست میخوریم.»
سپس سکه را به بالا پرتاب کرد. سربازها با دقت چرخش سکه را در هوا دنبال کردند تا به زمین رسید. شیر آمده بود. فریاد شادی سربازان به هوا برخاست. فردای آن روز با نیرویی فوقالعاده به دشمن حمله کردند و پیروز شدند. پس از پایان نبرد، معاون فرمانده نزد او آمد و گفت:
«قربان آیا شما واقعا میخواستید سرنوشت کشور را به چرخش یک سکه واگذار کنید؟»
فرمانده لبخندی زد و گفت:
«بله» و سکه را به او نشان داد. هر دوطرف سکه شیر بود.
خبرگزاری پلیس چادگان در روبیکا:
https://rubika.ir/joinc/CCEGFJGJ0MLSGJRKXHZEERWLFFLPDQQR
👈با ما به روز باشید .
درکنار شمابودن افتخار ماست.
خبرگزاری پلیس چادگان 👇👇بزن وعضو شو..
https://eitaa.com/pOLICE_chadegan
📗#داستان
🇺🇸 زندگی یک کارتن خواب آمریکایی همه مردم آمریکا را شگفتزده کرد.
چندی پیش کارگردانی که بیشتر کارش ساخت کلیپهای دوربین مخفی بود، یک صد دلاری که تقریبا پول قابل توجهی است را به یک کارتن خواب داد...
📽 و با دوربینش به طور مخفیانه در پی او بود تا ببیند او با پول چه میکند...!
تقریبا همه کسانی که در جریان این کار بودند نظری منفی داشتند و میگفتند که او حتما پول را صرف خرید الکل و یا مواد مخدر میکند
و خلاصه این که با آن سوروسات عیاشی راه میاندازد.
😮 اما کار او تمام مردم امریکا را شگفتزده کرد.
🍱 او بلافاصله به سوپرمارکتی رفت و تمام صد دلار را مواد غذایی خرید و سپس به محلهای فقیرنشین رفت و هر چه خریدهبود را بین انها تقسیم کرد.
⚠️ آری او به همگان یادآوری کرد که هرگز نمیشود از روی جلد کتابی در مورد محتویات آن قضاوت کرد...
خبرگزاری پلیس چادگان در روبیکا:
https://rubika.ir/joinc/CCEGFJGJ0MLSGJRKXHZEERWLFFLPDQQR
👈با ما به روز باشید .
درکنار شمابودن افتخار ماست.
خبرگزاری پلیس چادگان 👇👇بزن وعضو شو..
https://eitaa.com/pOLICE_chadegan
#داستان
💠 ﺣﺎﺗﻢ ﺍﺻﻢ ﻛﻪ ﯾﻜﻰ ﺍﺯ ﺯﻫﺎﺩ ﻋﺼﺮ
ﺧﻮﯾﺶ ﺑﻮﺩ، ﻣﺮﺩﻯ ﺑﻮﺩ ﻓﻘﯿﺮ ﻭ ﻋﺎﺋﻠﻪ ﺩﺍﺭ ﻛﻪ ﺑﻪ ﺳﺨﺘﻰ ﺯﻧﺪﮔﯿﺶ ﺭﺍ ﺍﺩﺍﺭﻩ ﻣﻰ ﻛﺮﺩ، ﺍﻣﺎ ﺍﻋﺘﻘﺎﺩ ﻓﻮﻕ ﺍﻟﻌﺎﺩﻩ ﺑﻪ ﺧﺪﺍ ﺩﺍﺷﺖ
🕋 ﺷﺒﻰ ﺑﺎ ﺭﻓﻘﺎﻯ ﺧﻮﺩ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩ، ﺻﺤﺒﺖ ﺣﺞ ﻭ ﺯﯾﺎﺭﺕ ﺧﺎﻧﻪ ﺧﺪﺍ ﺑﻪ ﻣﯿﺎﻥ ﺁﻣﺪ ﺷﻮﻕ ﺯﯾﺎﺭﺕ ﺑﻪ ﺩﻟﺶ ﺍﻓﺘﺎﺩ
👨👩👧👦 ﺑﻪ ﻣﻨﺰﻟﺶ ﻣﺮﺍﺟﻌﺖ ﻛﺮﺩ، ﺯﻥ ﻭ ﺑﭽﻪ ﻫﺎﯾﺶ ﺭﺍ ﺍﻃﺮﺍﻑ ﺧﻮﺩ ﺟﻤﻊ ﻧﻤﻮﺩ ﻭ ﻣﻘﺼﺪﺵ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﻯ ﺁﻧﻬﺎ ﺑﯿﺎﻥ ﻛﺮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ : ﺍﮔﺮ ﺷﻤﺎ ﺑﺎ ﻣﻦ ﻣﻮﺍﻓﻘﺖ ﻛﻨﯿﺪ ﻛﻪ ﺑﻪ ﺯﯾﺎﺭﺕ ﺧﺎﻧﻪ ﺧﺪﺍ ﺑﺮﻭﻡ ، ﻣﻦ ﺑﺮﺍﻯ ﺷﻤﺎ ﺩﻋﺎ ﺧﻮﺍﻫﻢ ﻛﺮﺩ .
😒 ﺯﻧﺶ ﮔﻔﺖ : ﺗﻮ ﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﺣﺎﻝ ﻓﻘﺮ ﻭ ﺗﻨﮕﺪﺳﺘﻰ ﻭ ﺍﯾﻦ ﻋﺎﺋﻠﻪ ﺯﯾﺎﺩ ﻛﺠﺎ ﻣﻰ ﺧﻮﺍﻫﻰ ﺑﺮﻭﻯ ؟ ﺯﯾﺎﺭﺕ ﺑﯿﺖ ﺍﻟﻠﻪ ﺑﺮ ﻛﺴﻰ ﻭﺍﺟﺐ ﺍﺳﺖ ، ﻛﻪ ﻏﻨﻰ ﻭ ﺛﺮﻭﺗﻤﻨﺪ ﺑﺎﺷﺪ،
👫 ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﻫﻢ ﮔﻓﺘﺎﺭ ﻣﺎﺩﺭﺷﺎﻥ ﺭﺍ ﺗﺼﺪﯾﻖ ﻛﺮﺩﻧﺪ، ﺟﺰ ﯾﻚ ﺩﺧﺘﺮ ﻛﻮﺩﻙ👧🏻 ﻛﻪ ﺷﯿﺮﯾﻦ ﺯﺑﺎﻧﻰ ﻛﺮﺩﻩ ﻭ ﮔﻔﺖ : ﭼﻪ ﻣﻰ ﺷﻮﺩ ﺍﮔﺮ ﺷﻤﺎ ﺑﻪ ﭘﺪﺭﻡ ﺍﺟﺎﺯﻩ ﺩﻫﯿﺪ؟ ﺑﮕﺬﺍﺭﯾﺪ ﻫﺮ ﻛﺠﺎ ﻣﻰ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﺑﺮﻭﺩ، ﺭﻭﺯﻯ ﺩﻫﻨﺪﻩ ﻣﺎ ﺧﺪﺍ ﺍﺳﺖ ، ﺧﺪﺍﻯ ﻣﺘﻌﺎﻝ ﻗﺪﺭﺕ ﺩﺍﺭﺩ، ﺭﻭﺯﻯ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻭﺳﯿﻠﻪ ﺩﯾﮕﺮﻯ ﺑﻪ ﻣﺎ ﺑﺮﺳﺎﻧﺪ.
👌 ﺍﺯ ﮔﻔﺘﺎﺭ ﺍﯾﻦ ﺩﺧﺘﺮﻙ ﻫﻤﻪ ﻣﺘﺬﻛﺮ ﺷﺪﻩ ، ﻭ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺗﺼﺪﯾﻖ ﻛﺮﺩﻧﺪ ﻭ ﺍﺟﺎﺯﻩ ﺩﺍﺩﻧﺪ ﻛﻪ ﭘﺪﺭﺷﺎﻥ ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪ ﺧﺪﺍ ﺑﺮﻭﺩ .
💐 ﺣﺎﺗﻢ ﻣﺴﺮﻭﺭ ﻭ ﺧﻮﺷﺤﺎﻝ ﺷﺪ ﻭ ﺍﺳﺒﺎﺏ ﺳﻔﺮ ﺭﺍ ﻓﺮﺍﻫﻢ ﻛﺮﺩ ﻭ ﺑﺎ ﻛﺎﺭﻭﺍﻥ ﺣﺞ ﺣﺮﻛﺖ ﻧﻤﻮﺩ،
🏘 ﺍﺯ ﺁﻥ ﻃﺮﻑ ﻫﻤﺴﺎﯾﮕﺎﻥ ﺑﻪ ﻣﻨﺰﻝ ﺍﻭ ﺁﻣﺪﻧﺪ ﻭ ﺯﺑﺎﻥ ﺑﻪ ﻣﻼﻣﺖ ﺧﺎﻧﻮﺍﺩﻩ ﺍﺵ ﮔﺸﻮﺩﻧﺪ ﻛﻪ ﭼﺮﺍ ﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﻓﻘﺮ ﻭ ﺗﻬﻰ ﺩﺳﺘﻰ ﮔﺬﺍﺷﺘﯿﺪ ﻛﻪ ﭘﺪﺭﺗﺎﻥ ﺑﻪ ﺳﻔﺮ ﺑﺮﻭﺩ، ﭼﻨﺪ ﻣﺎﻩ ﺍﯾﻦ ﻣﺴﺎﻓﺮﺕ ﻃﻮﻝ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﻛﺸﯿﺪ ﺷﻤﺎ ﺍﺯ ﻛﺠﺎ ﻣﺨﺎﺭﺝ ﺯﻧﺪﮔﻰ ﺭﺍ ﺗﺎﻣﯿﻦ ﻣﻰ ﻛﻨﯿﺪ؟
♨️ ﻫﻤﻪ ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﮔﻨﺎﻩ ﺭﺍ ﺑﺎﺭ ﮔﺮﺩﻥ ﺩﺧﺘﺮ ﻛﻮﭼﻚ ﻛﺮﺩﻧﺪ ﻭ ﺍﻭ ﺭﺍ ﻣﻼﻣﺖ ﻧﻤﻮﺩﻧﺪ ﻛﻪ ﺍﮔﺮ ﺗﻮ ﺳﺨﻦ ﻧﮕﻔﺘﻪ ﺑﻮﺩﻯ ﻭ ﺯﺑﺎﻧﺖ ﺭﺍ ﻛﻨﺘﺮﻝ ﻣﻰ ﻛﺮﺩﻯ ﻣﺎ ﺍﺟﺎﺯﻩ ﻧﻤﻰ ﺩﺍﺩﯾﻢ ﭘﺪﺭ ﺑﻪ ﻣﺴﺎﻓﺮﺕ ﺑﺮﻭﺩ،
😪 ﺩﺧﺘﺮ ﻣﺘﺎﺛﺮ ﺷﺪ ﻭ ﺍﺷﻜﻬﺎﯾﺶ ﺟﺎﺭﻯ ﮔﺮﺩﯾﺪ ﺳﺮ ﺑﻪ ﺳﻮﻯ ﺁﺳﻤﺎﻥ ﺑﻠﻨﺪ ﻛﺮﺩ، ﺩﺳﺘﻬﺎ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺩﻋﺎ ﺑﺮﺩﺍﺷﺖ🙏 ﻭ ﮔﻔﺖ ﭘﺮﻭﺭﺩﮔﺎﺭﺍ ﺍﯾﻨﺎﻥ ﺑﻪ ﻓﻀﻞ ﻭ ﻛﺮﻡ ﺗﻮ ﻋﺎﺩﺕ ﻛﺮﺩﻩ ﺍﻧﺪ ﻭ ﺍﺯ ﺧﻮﺍﻥ ﻧﻌﻤﺖ ﺗﻮ ﺑﺮﺧﻮﺭﺩﺍﺭ ﺑﻮﺩﻩ ﺍﻧﺪ، ﺗﻮ ﺁﻧﻬﺎ ﺭﺍ ﺿﺎﯾﻊ ﻣﮕﺮﺩﺍﻥ ﻭ ﻣﺮﺍ ﻫﻢ ﺩﺭ ﻧﺰﺩ ﺁﻧﻬﺎ ﺷﺮﻣﻨﺪﻩ ﻣﻜﻦ
🤔 ﺩﺭ ﺣﺎﻟﯿﻜﻪ ﺁﻧﻬﺎ ﻣﺘﺤﯿﺮ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﻭ ﻓﻜﺮ ﻣﻰ ﻛﺮﺩﻧﺪ ﺍﺯ ﻛﺠﺎ ﻗﻮﺗﻰ ﺑﺪﺳﺖ ﺁﻭﺭﻧﺪ.
👑 اﺗﻔﺎﻗﺎ ﺣﺎﻛﻢ ﺷﻬﺮ ﺍﺯ ﺷﻜﺎﺭ ﺑﺮ ﻣﻰ ﮔﺸﺖ ، ﺗﺸﻨﮕﻰ ﺑﺮ ﺍﻭ ﻏﻠﺒﻪ ﻛﺮﺩﻩ ، ﺟﻤﻌﻰ ﺍﺯ ﻫﻤﺮﺍﻫﺎﻥ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺩﺭ ﻣﻨﺰﻝ ﺣﺎﺗﻢ ﻓﺮﺳﺘﺎﺩ ﺗﺎ ﺁﺏ ﺑﯿﺎﻭﺭﻧﺪ، ﺁﻧﻬﺎ ﺩﺭ ﺧﺎﻧﻪ ﺭﺍ ﻛﻮﺑﯿﺪﻧﺪ، ﺯﻥ ﺣﺎﺗﻢ ﭘﺸﺖ ﺩﺭ ﺁﻣﺪ، ﭘﺮﺳﯿﺪ ﭼﻪ ﻛﺎﺭ ﺩﺍﺭﯾﺪ!؟
💦 ﮔﻔﺘﻨﺪ: ﺍﻣﯿﺮ ﺩﺭﺏ ﻣﻨﺰﻝ ﺍﯾﺴﺘﺎﺩﻩ ﻣﻘﺪﺍﺭﻯ ﺍﺯ ﺷﻤﺎ ﺁﺏ ﻣﻰ ﺧﻮﺍﻫﺪ،
🙄 ﺯﻥ ﺑﺎ ﺣﺎﻝ ﺑٌﻬﺖ ﺑﻪ ﺁﺳﻤﺎﻥ ﻧﮕﺎﻩ ﻛﺮﺩﻩ ﮔﻔﺖ : ﭘﺮﻭﺭﺩﮔﺎﺭﺍ ! ﺩﯾﺸﺐ ﮔﺮﺳﻨﻪ ﺑﻪ ﺳﺮ ﺑﺮﺩﯾﻢ ﻭ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺍﻣﯿﺮ ﺑﻪ ﻣﺎ ﻣﺤﺘﺎﺝ ﺷﺪﻩ ﻭ ﺍﺯ ﻣﺎ ﺁﺏ ﻣﻰ ﻃﻠﺒﺪ .
🍶 ﺯﻥ ﻇﺮﻓﻰ ﺭﺍ ﭘﺮ ﺍﺯ ﺁﺏ ﻛﺮﺩﻩ ﻧﺰﺩ ﺍﻣﯿﺮ ﺁﻭﺭﺩ ﻭ ﺍﺯ ﺳﻔﺎﻟﯿﻦ ﺑﻮﺩﻥ ﻇﺮﻑ عذر ﺧﻮﺍﻫﻰ ﻧﻤﻮﺩ .
‼️ ﺍﻣﯿﺮ ﺍﺯ ﻫﻤﺮﺍﻫﺎﻥ ﭘﺮﺳﯿﺪ: ﺍﯾﻨﺠﺎ ﻣﻨﺰﻝ ﻛﯿﺴﺖ ؟ ﮔﻔﺘﻨﺪ : ﻣﻨﺰﻝ ﺣﺎﺗﻢ ﺍﺻﻢ ، ﯾﻜﻰ ﺍﺯ ﺯﻫﺎﺩ ﺍﯾﻦ ﺷﻬﺮ ﺍﺳﺖ ، ﺷﻨﯿﺪﻩﺍﯾﻢ ﺍﻭ ﺑﻪ ﻣﺴﺎﻓﺮﺕ ﺑﯿﺖ ﺍﻟﻠﻪ🕋 ﺭﻓﺘﻪ ﻭ ﺧﺎﻧﻮﺩﻩ ﺍﺵ ﺑﻪ ﺳﺨﺘﻰ ﺯﻧﺪﮔﻰ ﻣﻰ ﻛﻨﻨﺪ .
⚜ ﺍﻣﯿﺮ ﮔﻔﺖ : ﻣﺎ ﺑﻪ ﺍﯾﻨﻬﺎ ﺯﺣﻤﺖ ﺩﺍﺩﯾﻢ ﻭ ﺍﺯ ﺁﻧﻬﺎ ﺁﺏ ﺧﻮﺍﺳﺘﯿﻢ ، ﺍﺯ ﻣﺮﻭﺕ ﻭ ﻣﺮﺩﺍﻧﮕﻰ ﺩﻭﺭ ﺍﺳﺖ ﻛﻪ ﺍﻣﺜﺎﻝ ﻣﺎ ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﻣﺮﺩﻡ ﻣﺴﺘﻤﻨﺪ ﻭ ﺿﻌﯿﻒ ﺯﺣﻤﺖ ﺩﻫﻨﺪ ﻭ ﺑﺎﺭﺷﺎﻥ ﺑﻪ ﺩﻭﺵ ﺁﻧﻬﺎ ﺑﮕﺬﺍﺭﻧﺪ .
🔱 ﺍﻣﯿﺮ ﺍﯾﻦ ﺑﮕﻔﺖ ﻭ ﻛﻤﺮﺑﻨﺪ ﺯﺭﯾﻦ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﻧﻤﻮﺩﻩ ﺑﻪ ﺩﺍﺧﻞ ﻣﻨﺰﻝ ﺍﻓﻜﻨﺪ ﻭ ﺑﻪ ﻫﻤﺮﺍﻫﺎﻧﺶ ﮔﻔﺖ : ﻛﺴﻰ ﻛﻪ ﻣﺮﺍ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﺩ، ﻛﻤﺮﺑﻨﺪ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺩﺍﺧﻞ ﻣﻨﺰﻝ ﺑﯿﻨﺪﺍﺯﺩ، ﻫﻤﻪ ﻫﻤﺮﺍﻫﺎﻥ ﻛﻤﺮﺑﻨﺪﻫﺎﻯ ﺯﺭﯾﻦ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﻛﺮﺩﻩ ﻭ ﺑﻪ ﺩﺍﺧﻞ ﻣﻨﺰﻝ ﺍﻓﻜﻨﺪﻧﺪ،
🌀 ﻣﻮﻗﻌﻰ ﻛﻪ ﺧﻮﺍﺳﺘﻨﺪ ﺑﺮﮔﺮﺩﻧﺪ، ﺍﻣﯿﺮ ﮔﻔﺖ : ﺩﻭﺭﺩ ﺧﺪﺍ ﺑﺮ ﺷﻤﺎ ﺧﺎﻧﻮﺍﺩﻩ ﺑﺎﺩ ! ﺍﻻﻥ ﻭﺯﯾﺮ ﻣﻦ ﻗﯿﻤﺖ ﻛﻤﺮﺑﻨﺪﻫﺎ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﻯ ﺷﻤﺎ ﻣﻰ ﺁﻭﺭﺩ ﻭ ﺁﻧﻬﺎ را ﻣﻰ ﺑﺮﺩ، ﺧﺪﺍﺣﺎﻓﻈﻰ ﻛﺮﺩﻩ ﻭ ﺭﻓﺘﻨﺪ
💰 ﭼﻨﺪ ﻟﺤﻈﻪ ﺍﻯ ﻃﻮﻝ ﻧﻜﺸﯿﺪ ﻛﻪ ﻭﺯﯾﺮ ﺑﺮﮔﺸﺖ ﻭ ﭘﻮﻝ ﻛﻤﺮﺑﻨﺪﻫﺎ ﺭﺍ ﺁﻭﺭﺩ ﻭ ﺁﻧﻬﺎ را ﺗﺤﻮﯾﻞ ﮔﺮﻓﺖ ،
👧🏻 ﭼﻮﻥ ﺩﺧﺘﺮﻙ ﺍﯾﻦ ﺟﺮﯾﺎﻥ ﺭﺍ ﻣﺸﺎﻫﺪﻩ ﻛﺮﺩ ﺑﻪ ﮔﺮﯾﻪ ﺍﻓﺘﺎﺩ😭 ﺍﺯ ﺍﻭ ﭘﺮﺳﯿﺪﻧﺪ، ﭼﺮﺍ ﮔﺮﯾﻪ ﻣﻰ ﻛﻨﻰ ؟ ﺑﺎﯾﺪ ﺧﻮﺷﺤﺎﻝ ﺑﺎﺷﻰ ، ﺯﯾﺮﺍ ﺧﺪﺍﻯ ﻣﺘﻌﺎﻝ ﺑﻪ ﻟﻄﻒ ﺧﻮﺩ، ﺑﻪ ﻣﺎ ﻭﺳﻌﺖ ﺩﺍﺩﻩ ﺍﺳﺖ ،
💤 ﺩﺧﺘﺮ ﮔﻔﺖ : ﮔﺮﯾﻪ ﺍﻡ ﺑﺮﺍﻯ ﺁﻥ ﻛﻪ ﻣﺎ ﺩﯾﺸﺐ ﮔﺮﺳﻨﻪ ﺳﺮ ﺑﺮ ﺑﺎﻟﺶ ﮔﺬﺍﺭﺩﯾﻢ ، ﻭ ﻣﺨﻠﻮﻗﻰ ﺑﺴﻮﻯ ﻣﺎ ﯾﻚ ﻧﻈﺮ ﺍﻧﺪﺍﺧﺖ ، ﻣﺎ ﺭﺍ ﺑﻰ ﻧﯿﺎﺯ ﺳﺎﺧﺖ ، ﭘﺲ ﻫﺮﮔﺎﻩ ﺧﺪﺍﻯ ﻣﻬﺮﺑﺎﻥ ﺑﺴﻮﻯ ﻣﺎ ﻧﻈﺮ ﺍﻓﻜﻨﺪ ﺁﻧﻰ ﻣﺎ ﺭﺍ ﻭﺍ ﻧﺨﻮﺍﻫﺪ ﮔﺬﺍﺭﺩ،
🌟 ﺑﻌﺪ ﺑﺮﺍﻯ ﭘﺪﺭﺵ ﺩﻋﺎ ﻛﺮﺩ، ﭘﺮﻭﺭﺩﮔﺎﺭ! ﻫﻤﭽﻨﺎﻧﻜﻪ ﺑﻪ ﻣﺎ ﻧﻈﺮ ﻣﺮﺣﻤﺖ ﻓﺮﻣﻮﺩﻯ ﻭ ﻛﺎﺭ ﻣﺎ ﺭﺍ ﺍﺻﻼﺡ ﻛﺮﺩﻯ ﻧﻈﺮﻯ ﺑﺴﻮﻯ ﭘﺪﺭ ﻣﺎ ﻛﻦ ﻭ ﻛﺎﺭ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺍﺻﻼﺡ ﻓﺮﻣﺎ.🌟
📬📬📬📬📬📬
126.9K حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📗#داستان
در زمان های قدیم مرد جوانی در قبیله ای مرتکب اشتباهی شد .به همین دلیل بزرگان قبیله گرد هم آمدند تا در مورد اشتباه جوان تصمیم بگیرند در نهایت تصمیم گرفتند که در این مورد با پیر قبیله که تجربه بسیاری داشت مشورت کنند و هر چه که او بگوید عملی کنند.
پیر قبیله از انجام این کار امتناع کرد .بزرگان قبیله دوباره فردی را به دنبال او فرستادند و پیام دادند که شما باید تصمیم نهایی را در مورد اشتباه این جوان بگیرید .
پیر قبیله کوزه ای سوراخ را پر از آب کرد سپس آن را از پشت خود آویخت و به سمت بزرگان قبیله حرکت کرد .
بزرگان قبیله بادیدن او پرسیدند : قصه این کوزه چیست؟
پیر قبیله پاسخ داد : گناهانم از پشت سرم به بیرون رخنه می کنند بی آنکه به چشم آیند و امروز آمده ام که درباره گناه دیگری قضاوت کنم. بزرگان قبیله با شنیدن این سخن چیزی بر زبان نیاوردند و گناه مرد جوان را بخشیدند.
عیب مردم فاش کردن بدترین عیب هاست
عیب گو اول کند بی پرده عیب خویش را.
#امین_اصفهان
#خادمان_امین
#انتقام_سخت
#خیبر_خیبر_یاصهیون
# پلیس_ چادگان
📗#داستان
ناصرالدین شاه سالی یک بار آش نذری می پخت و خودش در مراسم پختن آش حضور می یافت تا ثواب ببرد. رجال مملکت هم برای تهیه آش جمع می شدند و هر یک کاری انجام می دادند. خلاصه هر کس برای تملق وتقرب پیش ناصرالدین شاه مشغول کاری بود. خود شاه هم بالای ایوان می نشست و قلیان می کشید و از بالا نظاره گر کارها بود. سر آشپزباشی ناصرالدین شاه در پایان کار دستور می داد به در خانه هر یک از رجال کاسه آشی فرستاده می شد و او می بایست کاسه آن را از اشرفی پر کند و به دربار پس بفرستد
کسانی را که خیلی می خواستند تحویل بگیرند روی آش آنها روغن بیشتری می ریختند. پرواضح است آنکه کاسه کوچکی از دربار برایش فرستاده می شد کمتر ضرر می کرد و آن که مثلا یک قدح بزرگ آش که یک وجب روغن رویش ریخته شده دریافت می کرد حسابی بدبخت می شد.
به همین دلیل در طول سال اگر آشپزباشی با یکی از اعیان یا وزرا دعوایش می شد به او می گفت بسیار خوب بهت حالی می کنم دنیا دست کیه... آشی برایت بپزم که یک وجب روغن رویش باشد.
خبرگزاری نسیم چادگان در روبیکا:
https://rubika.ir/joinc/CCEGFJGJ0MLSGJRKXHZEERWLFFLPDQQR
👈با ما به روز باشید .
درکنار شمابودن افتخار ماست.
خبرگزاری چادگان 👇👇بزن وعضو شو..
https://eitaa.com/pOLICE_chadegan
📗#داستان
مردی پنج سکه به حاکم شهر داد تا در اختلافش روز بعد به نفع او رأی صادر کند. ولی در روز مقرر، حاکم خلاف وعده کرد و به نفع دیگری رأی داد. مرد، برای یادآوری در جلسه به حاکم گفت: «مگر من دیروز شما را به پنج تن آل عبا قسم ندادم که حق با من است؟!» حاکم پاسخ داد:«چرا… ولیکن پس از تو، شخص دیگر مرا به چهارده معصوم سوگند داد!»
خبرگزاری نسیم چادگان در روبیکا:
https://rubika.ir/joinc/CCEGFJGJ0MLSGJRKXHZEERWLFFLPDQQR
👈با ما به روز باشید .
درکنار شمابودن افتخار ماست.
خبرگزاری چادگان 👇👇بزن وعضو شو..
https://eitaa.com/pOLICE_chadegan
📗#داستان
کشتی در طوفان شکست و غرق شد . فقط دو مرد توانستند به سوی جزیره ی کوچک بی آب و علفی شنا کنند و نجات یابند.
دو نجات یافته دیدند هیچ نمی توانند بکنند، با خود گفتند بهتر است از خدا کمک بخواهیم.
بنابراین دست به دعا شدند و برای این که ببینند دعای کدام بهتر مستجاب می شود به گوشه ای از جزیره رفتند...
نخست، از خدا غذا خواستند .فردا مرد اول، درختی یافت و میوه ای بر آن، آن را خورد . اما مرد دوم چیزی برای خوردن نداشت.
هفته بعد، مرد اول از خدا همسر و همدم خواست، فردا کشتی دیگری غرق شد، زنی نجات یافت وبه مرد رسید. در سمت دیگر، مرد دوم هیچ کس را نداشت.
مرد اول از خدا خانه، لباس و غذای بیشتری خواست، فردا، به صورتی معجزه آسا، تمام چیزهایی که خواسته بود به او رسید. مرد دوم هنوز هیچ نداشت.
دست آخر، مرد اول از خدا کشتی خواست تا او همسرش را با خود ببرد . فردا کشتی ای آمد و درسمت او لنگر انداخت، مرد خواست به همراه همسرش از جزیره برود و مرد دوم را همانجا رها کند..!
پیش خود گفت، مرد دیگر حتما شایستگی نعمت های الهی را ندارد، چرا که درخواستهای او پاسخ داده نشد، پس همینجا بماند بهتر است!
زمان حرکت کشتی، ندایی از او پرسید:«چرا همسفر خود را در جزیره رها می کنی؟» مرد پاسخ داد:«این همه نعمت هایی که به دست آورده ام همه مال خودم است و خودم درخواست کرده ام.درخواست های همسفرم که پذیرفته نشد.پس چه بهتر که همینجا بماند» آن ندا گفت:اشتباه می کنی! تو مدیون او هستی..هنگامی که تنها خواسته او را اجابت کردم، این نعمات به تو رسید...
مرد با تعجب پرسید:«مگر او چه خواست که من باید مدیونش باشم؟»
و آن ندا پاسخ داد:«از من خواست که تمام دعاهای تو را مستجاب کنم!!..»
خبرگزاری نسیم چادگان در روبیکا:
https://rubika.ir/joinc/CCEGFJGJ0MLSGJRKXHZEERWLFFLPDQQR
👈با ما به روز باشید .
درکنار شمابودن افتخار ماست.
خبرگزاری چادگان 👇👇بزن وعضو شو..
https://eitaa.com/pOLICE_chadegan
📗#داستان
مادر شوهر بعد از اتمام ماه عسل با تبسم به عروسش گفت: تو توانستی در عرض سی روز پسرم را وادار به انجام نمازهایش در مسجد بکنی؛ کاری که من طی سی سال در انجام آن تلاش کردم و موفق نشدم....! عروس جواب داد: مادر داستان سنگ و گنج را شنیدهای؟ میگویند سنگ بزرگی راه رفت و آمد مردم را سد کرده بود، مردی تصمیم گرفت آن را بشکند و از سر راه بردارد. با پتکی سنگین نود و نه ضربه به پیکر سنگ وارد کرد و خسته شد.
مردی از راه رسید و گفت: تو خسته شدهای، بگذار من کمکت کنم. مرد تنها صدمین ضربه را وارد کرد و سنگ بزرگ شکست، اما ناگهان چیزی که انتظارش را نداشتند توجه هر دو را جلب کرد. طلای زیادی زیر سنگ بود.... مرد دوم که فقط یک ضربه زده بود؛ گفت: من پیدایش کردم، کار من بود، پس مال من است. مرد گفت: چه میگویی من نود و نه ضربه زدم دیگر چیزی نمانده بود که تو آمدی!
مشاجره بالا گرفت و بالاخره دعوای خویش را نزد قاضی بردند و ماجرا را برای قاضی تعریف کردند، مرد اول گفت: باید مقداری از طلا را به من بدهد، زیرا که من نود ونه ضربه زدم و سپس خسته شدم و دومی گفت: همهی طلا مال من است، خودم ضربه زدم و سنگ را شکستم... قاضی گفت: نود و نه جزء آن طلا از آن مرد اول است، و تو که یک ضربه زدی یک جزء آن از آن توست. اگر او نود ونه ضربه را نمیزد، ضربه صدم نمیتوانست به تنهایی سنگ را بشکند.
و تو مادر جان سی سال در گوش فرزند خواندی که نماز بخواند بدون خستگی و اکنون من فقط ضربه آخر را زدم...! چه عروس خوش بیان و خوبی، که نگذاشت مادر در خود بشکند و حق را تمام و کمال به صاحب حق داد و نگفت: بله مادر من چنینم و چنانم، تو نتوانستی و من توانستم. بدین گونه مادر نیز خوشحال شد که تلاشش بی ثمر نبوده است.... اخلاق اصیل و زیبا از انسان اصیل و با اخلاق سرچشمه میگیرد. جای بسی تفکر و تأمل دارد، کسانی که تلاش دیگران را حق خود میدانند کم نیستند. اما خداوند از مثقال ذرهها سوال خواهد كرد.
خبرگزاری نسیم چادگان در روبیکا:
https://rubika.ir/joinc/CCEGFJGJ0MLSGJRKXHZEERWLFFLPDQQR
👈با ما به روز باشید .
درکنار شمابودن افتخار ماست.
خبرگزاری چادگان 👇👇بزن وعضو شو..
https://eitaa.com/pOLICE_chadegan
📗#داستان
▪️پدر آیت الله مظاهری می فرماید با قافله به کربلا می رفتیم. جایی منزل کردیم، آقایی آنجا خوابیده بود. گفتیم: شاید غذا نخورده. یکی رفت بیدارش کرد و گفت: بیا غذا بخور.
▫️مرد گفت: پلومرغ؟
▪️گفت: نه.
▫️گفت: نمی آیم.
▪️خیال کردیم دیوانه است. وسط راه و پلومرغ! نان خالی گیر نمی آید
اتفاقا رکن الملوک رسید. ناهار را به من تعارف کردند، گفتم: من ناهار خورده ام اما این آقا که خوابیده، ناهار نخورده است و می گوید پلومرغ می خواهم.
▫️رکن الملوک گفت: خوب ما پلومرغ داریم، رفتیم بیدارش کردیم.
▪️آمرد آمد و پلومرغش را خورد. برای این که خیال می کردند دیوانه است، خواستند سر به سرش بگذارند، رکن الدوله از او پرسید: پلومرغ یعنی چه، وسط بیابان، اگر ما نرسیده بودیم چه؟
▫️ مرد گفت از جانب تو نمی رسید از کسی دیگر می رسید.
▪️رکن الملوک پرسید: به چه دلیل می گویی؟
▫️گفت: من قاری بودم برای یک هندی سر قبرش قرآن می خواندم. رسم این بود که هرشب پلومرغ می آوردند. آن هندی که هر شب غذا می آورد، در گذشت و دیگر کسی نبود که به من پول بدهد تا چه رسد به این که برایم غذا بیاورد. من بر سر قبر امیرالمؤمنین آمدم و گفتم: یا علی! تو از این هندی کمتر نیستی. این قرآنی را که برای او می خواندم برای تو می خوانم پولی که می داد نمی خواهم اما پلومرغ را می خواهم تو این را بده من قرآن را برایت می خوانم. این معامله را با آن حضرت انجام دادم. از آن وقت تا به حال در هر شبانه روز یکبار، پلومرغ رسیده
خبرگزاری نسیم چادگان در روبیکا:
https://rubika.ir/joinc/CCEGFJGJ0MLSGJRKXHZEERWLFFLPDQQR
👈با ما به روز باشید .
درکنار شمابودن افتخار ماست.
خبرگزاری چادگان در ایتا👇👇بزن وعضو شو..
https://eitaa.com/pOLICE_chadegan
📗#داستان
صبح ها که به مسجد ميرفتم مردي جلوتر از من در مسجد حضور داشت روز بعد زودتر رفتم باز هم مرد حضور داشت، روز بعد زودتر و باز هم ...
روز بعد 15 دقيقه قبل از اذان رفتم ديدم باز هم آن شخص در مسجد حضور دارد کنجکاو شدم بعد از نماز رفتم پيشش و ازش پرسيدم آقا شما خواب و خوراک و کار و زندگي نداري همش در مسجدي
وقتي خودش را معرفي کرد فهميدم بزرگترين تاجر موفق شهر بود، گفت : من فقط 15 دقيقه قبل از اذان ميایم مسجد پرسيدم: چرا؟ گفت : بسیار ميترسم نماز اول وقتم ترک بشود. پرسيدم: حالا چرا اينقدر اصرار داريد جواب داد: من قول دادم همه نماز هایم را اول وقت بخوانم
پرسیدم:به چه کسی ؟کجا؟چرا؟
آن شخص داستان رو تعريف کرد.
ميگفت: نه شغلي داشتم و نه درآمدي. دوست داشتم هم حج برم و هم ازدواج کنم اما نميشد ... نزد یک شیخ رفتم و ازشون درخواست نصيحتي کردم فرمودند
اگر ميخواهي شغل خوب و با برکتي داشته باشي، برو نمازت رو اول وقت بخون.
اگر ميخواي ازدواج موفقي کني و همسر خوبي داشته باشي، برو نمازت رو اول وقت بخون.
و اگر طالب حج هستي باز هم، برو نمازت رو اول وقت بخون.
پرسيدم: هر کدام از اين قفل هاي زندگيم با يک کليد باز ميشه؟
پاسخ دادند نماز اول وقت شاه کليد است
(فقط حدالامکان به جماعت و در مسجد بخوان)
از آن پس .... به عهدم وفا کردم... الله هم به عهدش وفا کرد.
هم شغل با برکت
هم همسري مهربان
و هم حج رفته ام ...
👈با ما به روز باشید .
درکنار شمابودن افتخار ماست.
خبرگزاری چادگان در ایتا👇👇بزن وعضو شو..
https://eitaa.com/pOLICE_chadegan