eitaa logo
「پـاتـوقـمـون🎙」
5.2هزار دنبال‌کننده
2.8هزار عکس
289 ویدیو
11 فایل
هٰذا‌مِن‌فَضل‌ربی که‌هرچه‌دارم‌از‌فضل‌پروردگارم‌است کپی؟ هرچه بیشتر بهتر، حلال حلالت✌️ کانال‌گرافیکیمون: ➺ @meghdad_graphic تبلیغ و تبادل نداریم! خادم‌کانال(فقط‌کار‌ضروری‌و‌نظرات): ➺ @mim_komeyl
مشاهده در ایتا
دانلود
•| 🌱 •| 💐 ❣اینجا صحبت درمیان است. •┈•✾•┈•join•┈•✾•┈• @p_bache_mazhabiya
•| 🌅 •| 💐 ❣اینجا صحبت درمیان است. •┈•✾•┈•join•┈•✾•┈• @p_bache_mazhabiya
「پـاتـوقـمـون🎙」
#قسمت_اول 🙃 تقریبا اوایل محرم سال هفتاد و شش بود. ظهر بعد از خواندن نماز راهی خانه شدم. به محض این
•| 🙃 رنگم پریده بود. صورتم عرق کرده و پاهام سست شده بود. همان جا نشستم. مادرم هم وارد اتاق شد. کمی به من نگاه کرد. با تعجب گفت: کجا رفته، علیرضا کو؟! وسط اتاق پتوی علیرضا پهن بود. گوشه پتو کنار رفته بود. انگار یکی اینجا خوابیده بوده. حالا پتو را کنار زده و رفته. بوی عطر عجیبی اتاق رو پر کرده بود. جلوتر آمدم. بالشی روی زمین بود. روی آن، یک دایره به اندازه یک سر فرو رفته بود. کاملا مشخص بود که یکنفر اینجا خوابیده بوده!! مو بر بدنم راست شده بود. اصلا حال خوشی نداشتم. مادرم با تعجب می پرسید: کو، کجا رفت؟ از اتاق آمدم بیرون. بوی عطر به خاطر پتو نبود. همه خانه بوی عطر عجیبی گرفته بود. با تعجب اینطرف و آنطرف می رفتم. اصلا گیج شده بودم. نمی دانستم چه کار باید بکنم. بعد از کمی قدم زدن و آرام کردن مادر، برای اینکه حال و هوا عوض شود به سراغ اخبار ساعت دو عصر رفتم. خبر دوم یا سوم نمی دانم. گوینده اخبار اعلام کرد: امروز به طور رسمی اولین کاروان راهی کربلا شد! بعد هم توضیح داد که این کاروان شامل خانواده شهدا و... می باشد. دوباره ذهن من به سالها قبل برگشت. همان زمانی که علیرضا مشغول خداحافظی بود. برای آخرین بار راهی جبهه می شد. دقیقا در جلوی همین در ایستاده بود. علیرضا گفت: راه کربلا که باز شد بر می گردم. حالا راه کربلا باز شده! علیرضا هم که امروز برگشته!! تو همین فکرها بودم. گوینده اخبار اعلام کرد: جمعه این هفته پیکرهای مطهر شهدا پس از نماز جمعه تهران تشییع می شود. با خودم گفتم حتما علیرضا با این سری از شهدا برگشته. سریع گوشی تلفن را برداشتم. شماره شوهر خواهرم را گرفتم. او کارمند بنیاد شهید بود. بعد از سلام و احوالپرسی گفتم: اسامی شهدائی که قراره تشییع بشن رو دارین؟ بعد ادامه دادم: من مطمئنم علیرضا توی اونهاست! با تعجب گفت: از کجا اینقدر مطمئنی؟! گفتم: بعدا توضیح می دم. او هم گفت: نه، اسامی رو ندارم، ولی الان پیگیری می کنم و بهت زنگ می زنم. یک ربع بعد خواهرم زنگ زد. به سختی حرف می زد. مرتب گریه می کرد. اما بالاخره گفت که علیرضا برگشته. 📚 👤 ❣اینجا صحبت درمیان است. •┈•✾•┈•join•┈•✾•┈• @p_bache_mazhabiya
سلام دوستان 😍 کسانی که دوست دارن در مورد بدونن می‌تونن 📚 کتاب از را تهیه کنند. اون دسته از عزیزانی هم که علاقه‌مند به زیارت ایشون هستن، در هست؛ جنوب غرب آرامگاه ، قطعه یوسف۲، ردیف۵ ضمنا، اگه می‌خواین از این شهید بخواین، بهتون میده 😍 ❣اینجا صحبت درمیان است. •┈•✾•┈•join•┈•✾•┈• @p_bache_mazhabiya
|• 🌱 گفتم ار شوم، گاهی خواهم کشید من چه دانستم که بار خواهم کشید 👤 🍃 ❣اینجا صحبت درمیان است. •┈•✾•┈•join•┈•✾•┈• @p_bache_mazhabiya
مزار مطهر ♦️از اینجا به گلزار شهدای کرمان وارد شوید👇 soleimany.ir/tour/ 📌روی آدرس ها در نقشه ضربه بزنید تا شما را راهنمایی کند. 🍃 ❣اینجا صحبت درمیان است. •┈•✾•┈•join•┈•✾•┈• @p_bache_mazhabiya
🌹 دستی که با محبت بهبود یافت... ♦️دست من آن اول که فلج شد، بخاطر حادثه ترور، تا مدت‌ها این دست اصلا حرکت نمی‌کرد و ورم داشت. بعد به تدریج دیدم که یک کمی از شانه حرکت می‌کند. دکتر به من گفت وقتی راه می‌روم، دستهایم را بطور طبیعی حرکت بدهم. من همین کار را کردم، دامنه حرکت بیشتر شد. بعد یواش یواش دیدم می‌توانم دستم را خم کنم از آرنج. در همان اوقات، خدای متعال یک فرزند دختری به ما داد که به من خیلی انس داشت. زیاد سراغ من می‌آمد دفتر ریاست جمهوری، من بغلش می‌گرفتم. یواش یواش دیدم با این دست هم می‌توانم بغلش بگیرم. دکترم یک روز دید که با این دست بغلش گرفته‌ام، خیلی تشویق کرد! گفت این بچه دست تو را خوب می کند! وقتی از روی محبت این بچه را بغل می‌گیری، همین باعث می‌شود سنگینی اش را تحمل کنی. همینطور هم شد. بغل می‌گرفتم، م‌آوردم و ‌بردم، بعد یواش یواش این دست قوت پیدا کرد. ❤️در ششم تیر ماه سال ۱۳۶۰ حضرت آقا توسط گروه فرقان در مسجد ابوذر تهران مورد سوء‌قصد قرار گرفتند، اما تقدیر الهی ‌چنین بود كه ایشان برای آینده نظام حفظ شوند. 👤 🍃 ❣اینجا صحبت درمیان است. •┈•✾•┈•join•┈•✾•┈• @p_bache_mazhabiya
•| {•🌙•} که می‌گذرد، نظر میکند بر منتظرانش و می‌فرماید: «ممنونم که به من بودید، اما نشد. به وقت دیگری‌ست؛ برای دعا کنید». 👤 🍃 ❣اینجا صحبت درمیان است. •┈•✾•┈•join•┈•✾•┈• @p_bache_mazhabiya
❤️ گفـتیم امـا آمـاده نیسـت... ❣اینجا صحبت درمیان است. •┈•✾•┈•join•┈•✾•┈• @p_bache_mazhabiya
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
•| 😍 •| 🌹 •| 🍂 ❣️اینجا صحبت درمیان است. •┈•✾•┈•join•┈•✾•┈• @p_bache_mazhabiya
「پـاتـوقـمـون🎙」
•| #شهید_علی_چیت‌سازیان 😍 •| #شهید_روز 🌹 •| #شهدای_دفاع‌مقدس 🍂 ❣️اینجا صحبت #عشق درمیان است. •┈•✾
😁 از بس بچه‌ها می‌رفتند برای ملاقات او در بیمارستان ساسانِ تهران، مسئوولان بیمارستان کلافه شدند و انتقالش دادند به یه بیمارستان توی همدان. روزای اول یه اتاق بود و دو سه تا مجروح که وقت و بی‌وقت پر می‌شد از مردم و بچه‌ها. مدیر بیمارستان که دید عیادت کننده زیاده گفت: «یه اتاق باشه فقط برا علی آقا.» بازم بعدازظهرها، وقت ملاقات، اتاق گوش تا گوش پر می‌شد. یه فکر تازه کردند و وقت ملاقات را جوری تنظیم کردند که هم صبح و هم بعد از ظهر مردم بیان برای ملاقات؛ بازم جواب نداد. حسابی نظم بیمارستان از ازدحام مردم بهم ریخته بود. رییس بیمارستان گفت: «علی آقا رو بعدازظهرها بیارن توی محوطه بیمارستان!» بازم محوطه شد پاتوق بچه‌ها که روی پاهای تو گچ علی آقا، شفاعت‌نامه می‌نوشتند. رئیس بیمارستان که دید نظم بیمارستان با هیچ راهی به سامان نمی‌شه، با هماهنگی پزشک معالجش گفت: «ایشون رو ببرید خونه، پزشکا می‌آن اونجا برا دوا درمون!» 😂 •| 🌹 ❣اینجا صحبت درمیان است. •┈•✾•┈•join•┈•✾•┈• @p_bache_mazhabiya