#بہوقٺشعر
چشم خود بستم کہ دیگر چشم مستش ننگرم
ناگہان دݪ داد زد: « دیوانہ! مݩ مےبینمش...
[🙃🎈]
#یڪجرعہشعࢪッ
❣️اینجا صحبت #عشق درمیان است.
•┈•✾•┈•join•┈•✾•┈•
@p_bache_mazhabiya
#بہوقٺشعر
مݩ داستان آݩ گل سرخم ڪہ عاقبت
دل سوزۍ نسیم سرش را بہ باد داد...
[🥀🌧]
#فاضݪنظرے
#یڪجرعہشعࢪ
❣️اینجا صحبت #عشق درمیان است.
•┈•✾•┈•join•┈•✾•┈•
@p_bache_mazhabiyaッ
🔰 جلوی اجرای سند۲۰۳۰ را بگیرید
🔻 رهبر انقلاب: به این فکر کنیم چرا انقدر طواغیت عالم و فراعنه عالم اصرار دارند که در آموزش و پرورش کشورها گاهی اوقات با سر و صدا مثل سند ۲۰۳۰، نفوذ کنند؟ اصرار آنها به نفوذ به خاطر تاثیر آموزش و پرورش است.
⁉️دشمن قصد دارد کاری را که بوسیله نظامی از انجام آن ناتوان است، با نفوذ و از راههایی مانند سند ۲۰۳۰ و ساختن انسانهایی تربیت کند که مثل او فکر و اهداف عملیاتی او را پیاده کنند تا زمینه غارت ملتها فراهم شود.
⛔️الان هم شنیدهام #سند۲۰۳۰ در گوشه و کنار بوسیله آدمهای ناباب یا غافل دارد اجرا میشود؛ این را باید به طور جدی دنبال کنید.
🗓 ۹۹/۶/۱۱
❣️اینجا صحبت #عشق درمیان است.
•┈•✾•┈•join•┈•✾•┈•
@p_bache_mazhabiya
از زبان همسر شهید 💞 :
لحظه آخر به حمید گفتم: «حمید تو رو به همون حضرت زینب (س) هرکجا تونستی تماس بگیر». گفت: «جور باشه حتماً بهت زنگ میزنم، فقط یه چیزی، از سوریه که تماس گرفتم چطوری بگم دوستت دارم؟ اونجا بقیه هم کنارم هستن، اگه صدای منو بشنون از خجالت آب میشم»؛ به حمید گفتم: «پشت گوشی به جای دوستت دارم بگو یادت باشه! من منظورت رو میفهمم»
❤️❤️
از پیشنهادم خوشش آمده بود، پلهها را که پایین میرفت برایم دست تکان میداد و با همان صدای دلنشینش چندباری بلند بلند گفت: «یادت باشه! یادت باشه!» لبخندی زدم و گفتم: یادم هست! یادم هست!
•| #شهید_روز 🌹
❣️اینجا صحبت #عشق درمیان است.
•┈•✾•┈•join•┈•✾•┈•
@p_bache_mazhabiya
#تصویر_زمینه [🦋]
#جمعه_امام_زمانی 💚
❣️اینجا صحبت #عشق درمیان است.
•┈•✾•┈•join•┈•✾•┈•
@p_bache_mazhabiya
|• #بـهطراوتــِمهتابــ 🌱
همه از پشت #خنجر زدند
☔️
#دوستانی خجالتی دارم...!!
👤سید مهدی موسوی 🍃
❣️اینجا صحبت #عشق درمیان است.
•┈•✾•┈•join•┈•✾•┈•
@p_bache_mazhabiya
بخشی از کتاب یادت باشد 👇🏻
«یک شب نزدیکیهای اذان صبح خواب دیدم که حمید گفت: «خانوم خیلی دلم برات تنگ شده، پاشو بیا مزار» معمولاً عصرها به سر مزارش میرفتم، ولی آن روز صبح از خواب که بیدار شدم راهی گلزار شدم، همین که نشستم و گلها را روی سنگ مزار گذاشتم دختری آمد و با گریه من را بغل کرد، هقهق گریههایش امان نمیداد حرفی بزند، کمی که آرام شد گفت: «عکس شهیدتون رو توی خیابون دیدم، به شهید گفتم من شنیدم شماها برای پول رفتید، حق نیستید، باهات یه قراری میزارم، فردا صبح میام سر مزارت، اگر همسرت رو دیدم میفهمم من اشتباه کردم، تو اگه بحق باشی از خودت به من یه نشونه میدی.»
برایش خوابی را که دیده بودم تعریف کردم، گفتم: «من معمولاً غروبها میام اینجا، ولی دیشب خود حمید خواست که من اول صبح بیام سر مزارش» از آن به بعد با آن خانم دوست شدم، خیلی رویه زندگیاش عوض شد، تازه فهمیدم که دست حمید برای نشان دادن راه خیلی باز است.»
•| #شهید_روز 🌹
pdf کتاب یادت باشد 👇🏻
http://shajaretaiebe.police.ir/uploads/yadat_bashat.pdf
به پیشنهاد شما 🤩👆🏻
❣️اینجا صحبت #عشق درمیان است.
•┈•✾•┈•join•┈•✾•┈•
@p_bache_mazhabiya
🔫 تفنگستان!
🚶🏻♂️ فکر کن یه روزی بشه که باید برای اول مهر جلیقه ضدگلوله هم بخری 😳
☀️ #به_روایت_آقا
❣️اینجا صحبت #عشق درمیان است.
•┈•✾•┈•join•┈•✾•┈•
@p_bache_mazhabiya
|• #بـهطراوتــِمهتابــ 🌱
#دیده دریا کنم
و صبر به #صحرا فکنم
☔️
وندر این کار #دل خویش
به #دریا فکنم...
👤 #حافظ🍃
❣️اینجا صحبت #عشق درمیان است.
•┈•✾•┈•join•┈•✾•┈•
@p_bache_mazhabiya
هدایت شده از گآلـریٖ حِلمـآ 🌱❣️
بسم ربِّ الشهدا
#رویای_صادقه
#قسمت_یازدهم
_خیلی ممنون آقا امیر،زحمت دادم بهتون یاعلی
+بسلامت خانم محمدی،زحمتی نبود،خدانگهدارتون
منم چشمکی نثارش کردم و خداحافظی کردیم
همینطوری که راحیل میرفت اونور خیابون آقا هادی در حیاط رو باز کرد معلوم بود که راحیل داره میگه که ما رسوندیمش
هادی اومد سمت ماشین امیر با دیدن هادی از ماشین پیاده شد و رفت سمتش
همدیگرو بغل کردند
امیر: به به آقا هادیِ کم معرفت☺️یه سراغ نگیریا داداش!
هادی زیر چشمی بمن نگاه کرد و سلام آرومی زیر لب گفت منم سلام آرومی کردم و سرمو انداختم پایین
رو به امیر کرد و گفت:
_حق داری داداش من شرمندتم،دیروز که تو رفتی من رسیدم تازه بچه ها گفتن همین الان امیر رفت تا ۲_۳نصف شب کارمون طول کشید،بازم شرمندتم داداش
امیر: فداسرت هادی جان،دشمنت شرمنده داداش،حالا خوب پیش رفت؟
هادی:آره الحمدالله…نصف اون محله رو رسیدگی کردیم،حالا صحبت میکنیم امشب
امیر: پس برا نماز میبینمت
هادی: باشه داداش،برید بسلامت
خداحافظی کردیم و راه افتادیم
...
رسیدیم خونه به شدت ضعف کرده بودم چشمام سیاهی میرفت سریع دوییدم سمت آشپزخونه بلند داد زدم:
+ماماااااااااانننن؟؟؟
مامان ترسید،برگشت با اخم نگاهم کرد و گفت:
_تو یه بار دیگه اینجوری بگو مامان😡
امیر پرید تو آشپزخونه و گفت:
_فلفل بریز تو غذاش🤣
چشم غره ای رفتم بهشو گفتم:
+هااااااححح😒
مامان که کلافه شده بود از دستمون گفت:
_برید دستاتونو بشورید بیاید ناهار دیوونم کردید😰
+ناهار چیه سادات جون😍
_فسنجون
امیر:آخ جون😂
سه تایی زدیم زیر خنده
...
شب بود و سکوت
بوی نم بارون اتاقمو پر کرده بود
رفتم پنجره رو باز کنم که هوای تازه بیاد تو اتاق یه دفعه دیدم امیر و هادی پایینن،داشتن میرفتن مسجد فکرکنم
همینجوری که داشتم پنجره رو میبستم یهو در اتاقم باز شد..
با دیدن بابا لبخند گرمی زدم و گفتم:
+بفرما تو حاج ابراهیم دم در بده😍
_یالله!با اجازه زینب خانوم..
اومد تو اتاقم و روی تخت نشست
نفس عمیقی کشید و گفت:
_به به چه بوی بارونی میاد!
رفتم کنارش نشستم بهم نگاه کرد و گفت:_بهتری بابا؟
مظلومانه نگاهش کردمو گفتم:
+خوبم بابا جون،فقط یکم بهم ریخته ام این روزا..نمیدونم چمه😔
سرمو گذاشتم رو شونه ی بابا
موهامو نوازش کرد و گفت:
_اینکه میگی نمیدونی،یعنی میدونی ولی نمیخوای باورش کنی!زینب جان..درمونِ این آشفتگی خودشناسیه بابا،پیدا کن خودتو،از خدا بخواه کمکت کنه راه درستو پیدا کنی بابا جان..
همینجوری که سرم روی شونه ی بابا بود
آروم گفتم:
+بابا،اون روز که رفته بودیم گلزار با راحیل،من یه آقایی رو دیدم که راحیل ندید یعنی هیچکس اونجا نبود ولی من دیدم که...
با تعجب بهم نگاه کرد و گفت:
_یعنی چی دخترم؟!
+بابا اونروز من...اونجا یه آقایی بود که..من...
نتونستم ادامه بدم زدم زیر گریه و خودمو انداختم تو بغل بابا
بابا آروم در گوشم گفت:
_بسپار به خدا...با توکل به خودش خودتو پیدا کن بابا! الانم پاشو نمازتو بخون که منتظرته☺️
بوسه ای روی گونه ام زد و از اتاق رفت بیرون
🍃🍃🍃
ادامہ دارد..🍃
نویسنده: #راحیل_میم
#کپے_فقط با ذکر #نامِ_نویسنده و #لینک_کانال
🍃🍃🍃
‼️به ما بپیوندید
@atre_khodaaa •[🦋]•