روی یکی از کاشیهای دانشگاه نوشته بود،
"صنعتی غم".
نمیدونم. یهو دیدم وسط اون هیاهوی چهارراه، من غرق شدم توی اون نوشتهی بدخط روی کاشی و دارم فکر میکنم من تنها نبودم. بعد یادم میاد به نوشتهی دخترهای دانشگاه روی میز کتابخونه- که از ترم پیش میزهای پسرها و دخترها رو عوض کردن، دیدمش- و فهمیدم که واقعا من تنها نبودم، در هیچکدوم از لحظاتش. همین که الان دارم میخونمش، دیگه نمیتونه غمی وجود داشته باشه.
#University