🍁🍁🍁🍁🍃
🍁🍁🍁🍃
🍁🍁🍃
🍁🍃
🍃
#پارت_63
#عروســ_ڪوچیڪـ_منــ
وقتی چشم باز کردم فقط مامان پریدخت کنارم نشسته بود ، به سختی صداش زدم ؛
_ مامان پریدخت
نگاهش رو به من دوخت سریع و گفت :
_ جان
قطره اشکی روی گونم چکید :
_ دیدید باهام چیکار کرد ؟ انگار یه زن هرزه هستم که مشکل دارم واقعا واسم سخت بود تحمل همچین رفتاری از سمتش دارم دیوونه میشم خیلی کاش بشه همه چیز خیلی زود تموم بشه
سرش رو با تاسف تکون داد :
_ اینطوری نگو باران من نمیدونستم هومان قراره همچین کاری کنه
_ مامان پریدخت
_ جان
_ میشه بهم کمک کنید ؟
_ واسه چی ؟
_ رفتن از اینجا دیگه نمیتونم اینجا باشم وقتی همچین بلایی سرم اومده
_ هیس اینطوری نگو باران همه چیز درست میشه هومان دیگه حق نداره بهت نزدیک بشه
_ اون به حرف شما گوش نمیده
_ مجبور هستش گوش بده مگه دست خودش هست آخه که گوش نده
چشمهام رو با درد روی هم فشار دادم مامان پریدخت هم من و درک نمیکرد
_ میشه تنها باشم ؟
_ تو استراحت کن همه چیز درست میشه به هیچ چیز بدی فکر نکن باشه !
_ باشه
اما مگه میشد بهش فکر نکرد چقدر باید سختی رو تحمل کنم چقدر مگه طاقت دارم آخه دوست داشتم یا تموم بشه یا دیگه همچین اتفاق هایی تو زندگیم نباشه .
* * * * *
_ باران
خیره به درسا شدم و با عصبانیت گفتم :
_ بله
_ شنیدم دیگه نمیتونی با بهنام ازدواج کنی !
ابرویی بالا انداختم :
_ خیر باشه تو عاشقش هستی ؟
اخماش بشدت تو هم فرو رفت :
_ چی داری واسه ی خودت میگی ؟
_ پس چرا خوشحال شدی چون دیگه نمیتونم باهاش ازدواج کنم شوهرت واست کافی نیست ؟
خشمگین داشت بهم نگاه میکرد خواست چیزی بگه که مامان پریدخت گفت :
_ کافیه !
نفسم رو آه مانند بیرون فرستادم واقعا کافی بود دیگه حسابی خسته شده بودم از این وضعیت ک پیش اومده بود خیلی سخت بود
🍃
🍁🍃
🍁🍁🍃
🍁🍁🍁🍃
🍁🍁🍁🍁🍃
