🍁🍁🍁🍁🍃
🍁🍁🍁🍃
🍁🍁🍃
🍁🍃
🍃
#پارت_79
#عروســ_ڪوچیڪـ_منــ
_ برو بیرون
بلند شد لباسش رو پوشید ، بعدش به سمت من اومد و با صدایی خش دار شده گفت :
_ من هر وقت دوست داشته باشم میام پیش زنم هیچکس هم نمیتونه جلوی من رو بگیره
دود داشت از سرم خارج میشد بیش از حد باعث عصبانیت من شده بود
_ باران
به سمتش برگشتم و گفتم ؛
_ بله
_ هر شب میام پیشت پس واسه ی شوهرت آماده باش
بعدش گذاشت رفت خون داشتم خونم رو میخورد هومان خان فقط بخاطر هوس خودش داشت میومد پیش من اصلا دوست نداشتم اینطوری بشه
_ باران میشه یه سئوال بپرسم ؟!
سری به نشونه ی مثبت واسش تکون دادم ؛
_ آره
_ چرا داری اینطوری برخورد میکنی ؟
چشمهام گرد شد اصلا نمیتونستم بفهمم منظورش چیه خدایا داشتم دیوونه میشدم خیلی بد شده بود ....
_ چیشده مامان پریدخت ؟!
_ هومان شوهرت هست تو نباید انقدر عصبانی بشی چون اومده پیشت باشه
نفسم رو با عصبانیت بیرون فرستادم اصلا مگه میشد عصبانی نباشم سرم داد داشت بشدت تیر میکشید کاش همه این اتفاقات درست بشه
_ مامان پریدخت
_ جان
_ میشه امروز سکوت کنید ؟!
_ حالت خوبه ؟
_ نه
بعدش رفتم نشستم واقعا امروز اصلا حال من خوب نبود نمیتونستم بفهمم چرا داشتند اینطوری میکردند
_ باران
_ بله
_ دوست نداشتم ناراحتت کنم عزیزم من رو ببخش خواهش میکنم .
نفسم رو غمگین بیرون فرستادم اصلا نمیدونستم چرا داره همچین چیزی میگه .....
🍃
🍁🍃
🍁🍁🍃
🍁🍁🍁🍃
🍁🍁🍁🍁🍃
