شانهات را دیـر اوردی سرم را باد برد
خشـت خشـت و آجر آجر پیکـرم را باد بـرد .
با همین نیمـه، همین معمـولی ساده بسـاز
دیر کردی ، نیمهی عاشـق ترم را باد بـرد .
از غـزلهایم فقـط خاکـستری مانده بہ جا
بیتهای روشـن و شعـله ورم را باد برد .
بال کوبیدم قفـس را بشکنم عمـرم گذشـت
وا نشـد بدتر از آن بال و پـرم را باد بـرد .
هدایت شده از مکملِمن ؛
#یک_عاشقانه_کوتاه 📃❤️🩹
روبه روی تلویزیون نشسته بودم ،
لیــوان چای داغی در دستم بود
بــی هیچ توجهی به چای و تلویزیون
فکــرم جای دیگری بود ؛ شاید هم پیش کس دیگری ..
یعنی حالا کجا بود ؟
حالــش چطور بــود ؟
یعنی او هم از دوری ،
دلش خانه غم شده بود ؟
نمیدانم چندهزاربار است که این سوالات را مرور میکنم و مثل همیشه پاسخش را نمی یابم .
در این مــدت طولانی تنها امیدم تماس های یکی در میان کوتاهـش بود
که میگفت مــی آیم !
بعد از چندمــاه بالاخره آمد
و منی که عاشقانه دیدارش را لحظه شماری میکردم به سوی او به پرواز درآمدم .
فــقط یك عاشــق میداند
چشم در چشم معشوق شدن بعد از چندین ماه فراق یعنــی چه ؟!
اولین باری نبود که دیر می آمد
ولــی بـرای من دیــدن اوهر بار
تازه تر از بار گذشته بود .
موهایش آشفته و نـامرتب
روی پیشانی پر چین و خط اش ریخته بود
گویی میخواست پریشانی اش را پـنهان کند
اما مــن او را از حفظ بودم ؛
خوب یادم مانده ، بار قبل صورتش انقدر پرچین نبود ، لبخندش عمیق تر بود . .
حالا من بودم که سر از پا نمی شناختم ، به اندازه همهی روزهای دلتنگـی ام نگاهش میکردم ؛
سخت به آغوش کشیدمش .
صدای زنگ موبایل که آمد
دیدم نام اوست که بر روی صفحه افتاده ..
امــا . . .
او کـه تازه همینجا پیش من بود !
[ نوراسادات 🌱 ]