eitaa logo
پنـ‌ـــ‌اهِ مــــ‌ن(:
731 دنبال‌کننده
2.5هزار عکس
756 ویدیو
15 فایل
به‌نام‌رب‌او؛ _از مردم گمراه جهان راه مجویید نزدیک‌ترین راه به الله حسین است🤍 _کپی از محتوا کاملا حلاله . فقط سه بار ذکر استغفرالله فراموش نشه ! _شࢪوع:¹⁴⁰²/³/²⁶ https://harfeto.timefriend.net/16872852656406 پل ارتباطی مون↑🌚
مشاهده در ایتا
دانلود
شبتون بخیر✨
{..دعای‌فرج..}✨ إِلَهِی عَظُمَ الْبَلاءُ وَ بَرِحَ الْخَفَاءُ وَ انْکَشَفَ الْغِطَاءُ وَ انْقَطَعَ الرَّجَاءُ وَ ضَاقَتِ الْأَرْضُ وَ مُنِعَتِ السَّمَاءُ وَ أَنْتَ الْمُسْتَعَانُ وَ إِلَیْکَ الْمُشْتَکَى وَ عَلَیْکَ الْمُعَوَّلُ فِی الشِّدَّةِ وَ الرَّخَاءِ اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ أُولِی الْأَمْرِ الَّذِینَ فَرَضْتَ عَلَیْنَا طَاعَتَهُمْ وَ عَرَّفْتَنَا بِذَلِکَ مَنْزِلَتَهُمْ فَفَرِّجْ عَنَّا بِحَقِّهِمْ فَرَجاً عَاجِلاً قَرِیباً کَلَمْحِ الْبَصَرِ أَوْ هُوَ أَقْرَبُ یَا مُحَمَّدُ یَا عَلِیُّ یَا عَلِیُّ یَا مُحَمَّدُ اکْفِیَانِی فَإِنَّکُمَا کَافِیَانِ وَ انْصُرَانِی فَإِنَّکُمَا نَاصِرَانِ یَا مَوْلانَا یَا صَاحِبَ الزَّمَانِ الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ أَدْرِکْنِی أَدْرِکْنِی أَدْرِکْنِی السَّاعَةَ السَّاعَةَ السَّاعَةَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ یَا أَرْحَمَ الرَّاحِمِینَ بِحَقِّ مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ الطَّاهِرِینَ...🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شهید بهروز واحدی اولین شهید 1403🥺
آخرین پیام شهید حسین سرسنگی💔
‌شهید خوشتیپ حادثه تروریستی راسک ‌اینا جوون مردم نبودن، پدر و مادر هم نداشتن که سلبریتیای بیشرف براشون هشتگ « فقط مادرش نفهمه» بزنن ‌شهید حسین سرسنگی از شهدای حادثه تروریستی راسک
هوا گرمه روزه هستیم بهونه است ! اما الان وقتشه ، نشون بدیم که درگروه ظالم و صهیونیسم نیستیم و تنها کاری که از دستمون برمیاد اینه که امروز بریم تو خیابون و فریاد هامون رو بر سر آمریکا و اسراییل بزنیم ✊️👊. 📢 این حرکت رو دست کم نگیرید 😊
💥💥 کمد لباساشو باز کرد گفت هر کدومو خواستی بردار! دست بردم لای لباسا دیدم هنوز تگهاش بهش وصله،گفتم اینا که همه نو هستن گفت میدونم! ادامه داد شاید بعضیهاش حتی ۱۰ یا ۲۰ سال عمر داشته باشن اما نو هستن و هنوز میشه پوشید مرغوبه جنسشون به قول شما امروزیا «برنده» خندیدم گفتم خانجون ، چرا اینهمه سال تنت نکردی ؟! گفت هی وایسادم شاید یه روز خاص بیاد ، یه آدم خاص بیاد ، یه حال خاص بیاد ، یه مهمونی خاص بیاد ، کلا یه چیز خاص باشه تا اینارو تن کنم ... سرشو انداخت پایین گفت حواسم نبود روز خاص و مهمونی خاص و آدم خاص و وقت خاص قرار نیست بیاد ، قرار بود اینارو تنم کنم تا همه‌ی اون لحظه ها خاص بشن برام ! اما دیگه تو ۷۵ سالگی خاص و غیر خاصی نیست دیگه حالا تو تن شما ببینم برام خاصه ! درس زندگی داشت بهم میداد ! درس سخت زندگی ... هیچ روز خاصی وجود نداره ، مگر ما خودمون خاصش کنیم ! 💠 امروزتون رو تا آخرین قطره اش سر بکشید و نوش جان کنید و حتی یک لحظه شو هدر ندید و منتظر یه اتفاق خاص نباشید که شاد باشید وشاد زندگی کنید!!! سلام، روزگارتون بخیر
🤍✨🤍✨🤍✨🤍 فاطمه و امیرعلی به حیاط رفتن،تا صحبت کنن.فاطمه گذرا به امیرعلی نگاه کرد.جوان مودب و محجوبی به نظر میومد. مدتی صحبت کردن.فاطمه گفت: _من برای امشب دیگه حرفی ندارم.اما شاید لازم باشه بعدا باز هم صحبت کنیم. اگه برای شما حرفی،سوالی،نکته ای مونده، بفرمایید. -فعلا خیر. با هم رفتن داخل. فاطمه دو هفته زمان خواست تا فکر کنه. افشین تو ماشین منتظر بود.خانواده رسولی سمت ماشین شون میرفتن.خانم رسولی به امیرعلی گفت: -خب پسرم،نظرت چیه؟ امیرعلی لبخند محجوبی زد و گفت: -از اون چیزی که شما گفتین،خیلی بهتر بود. -پس مبارکه؟ -منکه مطمئنم،تا نظر فاطمه خانم چی باشه. پدر و مادرش خندیدن.سوار ماشین شدن و رفتن. ولی افشین هنوز همونجا بود و فکر میکرد. با خودش گفت اگه فاطمه ازدواج کنه باید بیخیالش بشم؟..ولی سیلی هایی که بهم زده چی میشه؟.. مشت های امیررضا؟.. لگدی که با پاش زد توی دهانم؟.. نه..تا من نگیرم، فاطمه حق نداره ازدواج کنه.اما تصمیم گرفت صبر کنه تا ببینه نظر فاطمه چی هست. چند روز گذشت. فاطمه از پدر و مادرش خواست که امیرعلی رو تنها دعوت کنن.امیرعلی باز هم با دسته گل رفت خونه شون.باز هم اون موقع افشین اونجا بود و امیرعلی رو دید.بعد از پذیرایی و شام،امیرعلی و فاطمه رفتن تو حیاط که صحبت کنن. افشین بیرون منتظر بود. امیرعلی خوشحال تر و مطمئن تر از دفعه قبل از خونه بیرون اومد. سه روز بعد فاطمه و امیررضا و امیرعلی باهم رفتن بیرون.فاطمه میخواست امیرعلی رو بیشتر بشناسه. افشین تعقیب شون میکرد، تا بفهمه نظر فاطمه چی هست ولی از رفتار فاطمه معلوم نبود، جوابش مثبته یا نه. به رستوران سنتی رفتن. امیررضا به بهانه های مختلف فاطمه و امیرعلی رو تنها میذاشت. افشین فکر نمیکرد، اینجور آدمها وقتی میخوان ازدواج کنن، اینقدر باهم رفت و آمد کنن و حتی بیرون برن. از چهره امیرعلی معلوم بود، دوست داره با فاطمه ازدواج کنه ولی باز هم محجوب و سربه زیر بود.فقط دو بار کوتاه به فاطمه نگاه کرد. نمیفهمید چرا امیرعلی به فاطمه نگاه نمیکنه،چطور میتونه به چهره به این زیبایی خیره نشه؟ ولی فاطمه تمام مدت به امیرعلی نگاه نکرد.دوبار لبخند کوتاهی روی لبش اومد ولی زود محو شد.خیلی با احترام و رسمی با امیرعلی صحبت میکرد. امیررضا با لبخند به امیرعلی گفت: _داداش جان،دیر وقته دیگه.بهتره تشریف ببرید استراحت کنید..سرکار بودی،خسته ای. امیرعلی هم لبخند زد.خداحافظی کرد و رفت.ولی امیررضا و فاطمه هنوز نشسته بودن.افشین طوری که متوجه نشن، بهشون نزدیک شد تا بفهمه چی میگن. امیررضا گفت: -خب آبجی کوچیکه،نظرت چیه؟ -پسر خوبیه ولی...باید بیشتر فکر کنم. -وای از دست شما دخترها..چقدر ناز میکنی.از خدات هم باشه..خواهر من،بهتر از امیرعلی گیرت نمیاد ها،از من گفتن بود. -معلومه خیلی از دستم خسته شدی ها. -باید هر روز به ما سر بزنی ها،وگرنه من حوصله م سر میره. -بهتر،حوصله ت که سر بره،ازدواج میکنی. البته با این اخلاقی که تو داری، بیچاره اون دختر.ولی غصه نخور،خودم یه دختر شیرین مغز برات پیدا میکنم. دومین اثــر از؛ بانـــومهدی_یارمنتظرقائم 🤍✨🤍✨🤍✨🤍
🤍✨🤍✨🤍✨🤍 فاطمه برعکس اینکه اصلا به امیرعلی نگاه نمیکرد،تمام مدت با مهربانی و محبت به امیررضا نگاه میکرد.افشین با خودش گفت کاش فاطمه به منم اینطوری نگاه میکرد... افشین تو محتاج محبت هیچکس نیستی. امیررضا و فاطمه رفتن ولی افشین هنوز نشسته بود و فکر میکرد.مطمئن بود که فاطمه به ازدواج با امیرعلی راضی میشه. دو روز گذشت. حاج محمود گفت: _دخترم،درمورد امیرعلی هنوز به نتیجه نرسیدی؟ -آقای رسولی آدم خوبیه ولی..میترسم. -از چی؟ -مزاحمت های اون پسره. امیررضا گفت: -امیرعلی پلیسه.اون پسره جرأت نمیکنه دیگه بهت نزدیک بشه. فاطمه نفس عمیقی کشید و گفت: _من...جوابم مثبته ولی خیلی نگرانم. همه لبخند زدن.زهره خانوم گفت: _طبیعیه دخترم،مبارک باشه. فاطمه رو به پدرش گفت: -لازم نیست به آقای رسولی بگیم که کسی مزاحم میشه؟ -حالا که جوابت مثبته،بدونه بهتره.. خودم فرداشب بهش میگم. امیررضا با خنده گفت: _نه..این فاطمه اصلا خجالت کشیدن بلد نیست ها.دختر پاشو برو تو اتاقت..تو الان مثلا باید خجالت بکشی. همه خندیدن. صبح فاطمه با امیررضا به دانشگاه رفت. بعد کلاس براش پیامک اومد.شماره ناشناس بود.نوشته بود: -نمیتونی ازدواج کنی. نگران شد. نکنه بلایی سر امیرعلی آورده باشه.با امیررضا تماس گرفت.تو محوطه بود. پیش امیررضا میرفت که افشین رو تو سالن دید. با پوزخند و خیره نگاهش میکرد. مطمئن شد اتفاقی افتاده ولی سعی کرد بی تفاوت باشه.پیش امیررضا رفت ولی چون مطمئن بود افشین داره نگاهش میکنه،خیلی معمولی به امیررضا گفت: _بریم. -کلاس نداری مگه؟!! -بریم میگم برات. وقتی سوار ماشین شدن،فاطمه گفت: -شماره امیرعلی رو داری؟ امیررضا مثلا غیرتی شد و با لبخندی گفت: _چه زود خودمونی میشی،فعلا باید بگی آقای رسولی،فهمیدی؟ فاطمه با ناراحتی گفت: -شماره شو داری؟ امیررضا نگران شد. -آره،چیشده مگه؟ -نمیدونم.یه جوری که هم زشت نباشه هم نگران نشن،زنگ بزن بهش،ببین حالش چطوره. -فاطمه،چیشده؟! -نمیدونم..باز این پسره پیام داده.... دومین اثــر از؛ بانـــومهدی_یارمنتظرقائم 🤍✨🤍✨🤍✨🤍