با نام خـــدا شنبہ
16 مهر ماه را آغاز میکنیم🌸🍂
ياد خــدا
آرام بخش دلهاست
امروزت را متبرك كن
با نام و ياد خدا
کہ خدا صداى
بنده هايش را دوست دارد
روزتون در پناه خــدا🌸🍂
فنجانی چای با خدا ....
#طریق_عشق #قسمت42 بابا_از زن گرفتنتون گذشتم. هنوز خیلی بچه این. ولی...باید قول بدین برگردین...حداق
#طریق_عشق
#قسمت43
ساک جبهه رو انداختم رو شونهم و بند پوتین هامو بستم. رو کردم به مامان.
_مامان...حلال کن...
چشماش پر بود از اشک. زبونش برای خداحافظی نمیچرخید. بابا هم بغض کرده بود.
_آقاجون...ببخشید اذیتتون کردم...حلال کنین...
صالح دست گذاشت رو شونهم.
_خلاصه...ما دیگه رفتنی شدیم خاله جان...خداحافظتون عمو...حلال کنین...شما به گردن من خیلی حق دارین...من مدیون شمام...
اشک های مامان جاری شد و پرده ی اشک های بابا دریده...منم بغض کرده بودم. ولی جاش نبود. اگه اشکم خودش رو به مامان نشون میداد، دلش دیگه اصلا راضی نمیشد.
_بریم داداش. نمیرسیما. یاعلی عموجان...خدا نگهدارتون باشه خاله...
دست مامان بابا رو بوسیدم و محکم بغلشون کردم.
تو اتوبوس اعزام یه جا پیدا کردیم و نشستیم. مفاتیحم رو در آوردم و شروع کردم خوندن زیارت آل یاسین. دلم لک زده بود واسه جمکران. سرم رو تکیه دادم به شیشه اتوبوس و خیره شدم به خانواده هایی که داشتن بچه هاشون رو بدرقه میکردن. من و صالح از بابا و مامان خواستیم نیان واسه بدرقه. نمیخواستم دم آخر دلم گیر باشه پیششون.
_از الان دلت تنگ شده؟
_آره...
_هم...چی بگم؟
_هیچی...فقط خوشحالم...
_سیدجواد...خدا قبول کرده نوکریش رو تو جبهه بکنیم. امام حسین به نوکری قبولمون کرده. حضرت زهرا خریده ما رو. امام زمان به سربازی قبولمون کرده. باید سربازای خوبی باشیما...
_صالح...تو خیلی خوبی...خیلی از من جلویی...بهت غبطه میخورم...
_نه...اینطوری نگو سیدجواد...من خوب نیستم...تو خیلی بهتری...باشه؟ دیگه دربارهش حرف نزن...
خدایا، خودت قبول کن این جهاد رو. قدم میزارم تو راه در راه تو، قربه الی الله..."
دفتر رو بستم و چراغ مطالعه رو خاموش کردم. تسبیح سبز رو به سینه فشردم و مثل هر شب، شروع کردم به درد و دل کردن با سیدجواد.
_آقاسیدجواد...پسر بیبی گل نسام...آخه کجایی؟ از اینجا به بعد که هیچی ننوشتی...اخه من از کجا گیرت بیارم؟ هان؟ شب بخیر...
#فاطِمہسٰادٰاتْـ_میمـ
🍃کپی بدون ذکر نام نویسنده مجاز نیست🌸
#ادامه_دارد
#طریق_عشق
#قسمت44
کتاب تست ادبیات رو که جلوم بود بستم و سرم رو گذاشتم رو میز. نزدیک چند هفته ای بود که داشتم دفتر خاطرات سیدجواد رو میخوندم. ولی حالا نزدیک یک هفته بود که داشتم دنبال بقیش میگشتم. ولی نبود که نبود. انگار وقت نکرده بود بنویسه.
داشتم به سوژه تکراری این یک ماه فکر میکردم که گوشیم زنگ خورد.
_بله؟
_...
_سلام طهورا جان.
_...
_چی؟
_...
_خب آخه چی مژده بدم؟ یه روز کافه مهمون من! خوبه؟ حاله بگو دیگه.
_...
_چییییییی؟! راهیان نور؟ خب....
_...
_چرا چرا! خیلی خوشحال شدم. ولی...من که با اینجور جاها آشنا نیستم! تازه. چادری هم نیستم!...
_...
_مطمئنی؟
_...
_باشه. ممنونم. پس یک ساعت دیگه میبینمت.
_...
_خدافظ...
راهیان نور...یعنی منم میتونم برم؟
عکس شلمچه رو که توی یکی از کانال های مذهبی تو گوشیم دیده بودم و ذخیره کرده بودمش گذاشتم جلوم خیره شدم بهش.
_شلمچه جان. اشکالی نداره منم بیام؟ آخه من که چادری نیستم. اونقدرا هم مذهبی نیستم. فقط نماز میخونم. همین. خب خجالت میکشم اینطوری که...
از رو صندلی بلند شدم و به طرف پنجره رفتم. بیبی گلنساء داشت تو حیاط پشتی به مرغ و خروسا دونه میداد.
پنجره رو باز کردم و صداش کردم
_بیبی!!!
برگشت نگام کرد. لبخند زد و گفت :_جانم مادر؟
_بیبی! میگم که...راهیان نور چطوریه؟
بیبی یکم فکر کرد و کاسه دونه هارو گذاشت رو پله.
_خب....نمیدونم...
_مگه شما نرفتین؟
_رفتم. ولی خودت باید بری و حال و هواش رو تجربه کنی.
_خب میخوام بدونم. نمیشه یکم بگین ازش؟
_بزا بیام تو. میگم برات.
از دور برای بیبی گلنساء مهربونم بوس فرستادم و گفتم :_ممنووووووونم!
بیبی رو مبل نشست و منم کنار پاش نشستم و سرم رو گذاشتم رو زانوش.
_خب مادر. چی بگم برات از کربلای ایران؟
_نمیدونم بیبی...فقط ازش برام بگو. دلم تنگه...
_اونجا سرزمین عشقه مادر. جایی که جوون های این خاک پرپر شدن. به خاطر هدف مقدسشون. به خاطر ناموسشون. به خاطر دفاع از وطنشون. اونا جنگیدن تا یه متجاوز نتونه به ناموسشون چپ نگاه کنه. اونجا مرد پرورش داده. شیر مرد پرورش داده. هزاران جوون و پیر عاشق و عارف رو تو آغوش گرفته. هزاران جوون گمنام...مثل پسرم...
وقتی گفت مثل پسرم، اشک تو چشماش جاری شد رو گونه های پر چین و چروکش. چقدر دوست داشتم برم. ولی خودم رو لایق اون خاک نمیدونستم. شاید اونقدر گناه کرده بودم که جام اونجا نبود. ولی...
_اونجا غیر قابل توصیفه دخترکم...اونجا...کربلاییه که علی اکبر ها توش اربا اربا شدن...
دل بیتابم همین غیر قابل توصیف رو لازم داشت تا تشنه تر بشه واسه دیدن و قدم گذاشتن رو اون خاک. و چشم پر از اشکم کربلا رو لازم داشت تا فوران کنه...
#فاطِمہسٰادٰاتْـ_میمـ✏️
🍃کپی بدون ذکر نام نویسنده مجاز نیست🌸
#ادامه_دارد
#طریق_عشق
#قسمت45
از وقتی طهورا کانال های مذهبی رو بهم پیشنهاد کرده بود، چند تا واژه خیلی قلب سردرگمم رو نوازش میکرد.
"کربلا....دلتنگی....بین الحرمین....حرم....و....اربعین...."
از وقتی عکس های حرم رو میدیدم و شرح حال دلتنگی واسه دیدنش رو میخوندم، حالم یه جوری میشد. نمیدونم...دلم میگرفت. دلم میخواست واسه یک بار هم که شده کربلا رو ببینم. یک بار فقط تو بین الحرمین سلام بدم و خیره به گنبد با امام حسین ع درد و دل کنم. بگم از چیزی که هستم راضی نیستم. میخوام خوب باشم. نمیخوام اینطوری باشم. میخوام مثل مرصاد باشم. مثل بابا...اونی که بابا و مرصاد دوست دارن...
از اون موقع دلم خیلی بیتابی میکرد واسه کربلا و حرم. یاد بچگیام میافتادم که عاشق امام حسین بودم. اون موقع ها که میرفتم با بابا و مامان هیئت. چای روضه هورت میکشیدم و قند روضه تو دهنم آب میکردم. گذشته ام، معصومیتم، پاکیم تازه داشت یادم میاومد. چی شد که عوض شدم؟
دلم مثل بچگیام امام حسین ع رو دوست داشت. من عوض شده بودم، ولی اون هنوز رفیق بچگیام بود...
دستم رو گذاشتم زیر چونم و خیره شدم به چشمای طهورا که از خوشحالی برق میزدن.
_خب سها خانوم. نگفتی! میای یا نه؟
_خب...من نمیدونم...نمیدونم میتونم بیام نه...
_یعنی فکر میکنی خانوادهت اجازه نمیدن؟
_نه نه. مشکل اونا نیستن. خودم تردید دارم...
_عه؟! خب چرا؟ تو که دوست داشتی مناطق جنگی رو ببینی!!!
_اره. هنوزم دوست دارم. ولی طهورا...سردرگمم...
_آخه سردرگم چی خواهری؟! مشکلت چیه قربونت برم؟
_طهورا نمیدونم چم شده! نمیخوام اینطوری باشم. میخوام خوب باشم. مثل تو. مثل مرصاد. مثل بابام. اونی بشم که خدا دوست داره...کمکم کن...دارم دیوونه میشم...
_سها...اینکه میخوای خوب بشی خیلی خوبه. تو قلب پاک و نیت خالصی داری. مطمئنم ائمه ع و شهدا کمکت میکنن. مطمئنم.
_ممنون که بهم قوت قلب میدی و کمکم میکنی. من مدیونتم طهورا...
_ای بابا! این چه حرفیه؟! اینطوری ناراحت میشما! وظیفهمه. ما مگه رفیق نیستیم؟ خب باید همدیگه رو بکشیم بالا! تنها تا خدا نمیشه رفت خواهری!♡
چقدر این حرفش شبیه حرف بابا به سیدجواد بود...
بعد از کلی صحبت کردن با طهورا قرار شد درباره راهیان نور رفتن بیشتر فکر کنم. منم قول دادم که حتما به طهورا خبر بدم.
سوییشرتم رو آویزون کردم و لباس هامو عوض کردم. مغزم اونقدر پر بود از سوالات مختلف و کلی فکر و خیال که نمیدونستم اول به کدوم فکر کنم.
دفترچه گلگلیم رو درآوردم و فکر هام رو دسته بندی کردم.
اول راهیان نور
دوم پیدا کردن ادامه خاطرات سیدجواد
سوم خوندن واسه کنکور
چهارم تکمیل پوستر های بچه های تفحص
دفترچه رو بستم و دراز کشیدم رو تخت. چشمامو بستم و فکرکردن به راهیان نور رو شروع کردم.
ولی خیلی طول نکشید که خوابم برد و فکر کردنم نصفه نیمه موند.
با صدای در از خواب پریدم.
_هان؟ نه! بله؟...
_منم مادر. بابات اومده بهت سر بزنه.
وای خدا! عجب غافلگیری ای! چقدر دلم براش تنگ شده بود.
سریع از تخت پریدم بیرون. موهامو که یکم بهم ریخته شده بود مرتب کردم و دویدم بغل بابا.
_وای بابایی دلم برات تنگ شده بود...
_منم همین طور ریحانه بابا!
ریحانه؟! چه اسم قشنگی!
_بابایی!
_جونم باباجان؟!
_بابا دیگه صدام کن ریحانه! میخوام گل بهشتی باشم. بسه دیگه بد بودن....
#فاطِمہسٰادٰاتْـ_میمـ
🍃کپی بدون ذکر نام نویسنده مجاز نیست🌸
#ادامه_دارد
@pandaneha1
🌹مرنج و مرنجان!
🌈مرنج و مرنجان جملهای کوتاه است ولی بار معنوی بالایی دارد و حیطه اخلاق را هدف قرار داده است.
🌸به قول آقای دولابی خلاصه تمام علم اخلاق در همین دو کلمه مرنج ومرنجان است.
🌽داستان زیر به توصیه شیخ حسنعلی نخودکی اشاره دارد:
✍آخوند ملاعلی همدانی که از علمای طراز اول همدان است روزی در مشهد خدمت حاج شیخ حسنعلی نخودکی اصفهانی رسید و از ایشان تقاضای موعظه کرد.
💚حاج شیخ حسنعلی در جواب میگوید: «مرنج و مرنجان».
🍎مرحوم آخوند ملاعلی همدانی میگوید: خب «مرنجان» راحت است، ما کاری میکنیم که خودمان را بسازیم و کسی را از خود ناراحت نکنیم، اهانت به کسی نمیکنیم، غیبت کسی را نمیکنیم و این را میشود انجام داد، اما «مرنج» را چکار کنیم؟ کسی به ما بدی میکند، غیبتمان را میکند، پولمان را میخورد، قهراً انسان رنجش پیدا میکند. میشود چنین چیزی که انسان نرنجد؟
🦋فرمودند: «بله»
🌷گفت: «چطور؟»
🔆فرمود: «خودت را کسی ندان»، عیب کار ما همینجا است. ما خودمان را کسی میدانیم. به ثروتمان، به علممان، به ریاستمان، به هر چیزی میبالیم. لذا هیچ کس جرات ندارد به ما تو بگوید.
⚜برمال و جمال خویشتن غرّه مشو
⚜کان را به شبیبرند و آن را به تبی
📜موعظه خوبان، ص ۷۱
آن خیل شهیدان همه شاگرد شمایند
ما نیز به پیکار، پی کار شمائیم
#لبیک_یا_خامنه_ای
فنجانی چای با خدا ....
#طریق_عشق #قسمت45 از وقتی طهورا کانال های مذهبی رو بهم پیشنهاد کرده بود، چند تا واژه خیلی قلب سرد
#طریق_عشق
#قسمت46
_بد بودن؟! کی گفته تو بدی دخترم؟!
_کسی نگفته...ولی اونی نیستم که باید باشم. میخوام مثل شما و مرصاد باشم.
_این خیلی خوبه باباجان! ولی...الگوت باید یکی دیگه باشه...من و داداش مرصادت خیلی کمتر از اون الگوهای اصلی هستیم...
_خب...الگوم باید کی باشه؟؟؟
_الگوت رو باید خودت انتخاب کنی. ولی میتونم راهنماییت کنم...
یه لبخند زدم و گونه بابا رو بوسیدم و کلی تو دلم قربون صدقهش رفتم.
_راستی بابا! شما...سیدجواد رو میشناسین دیگه...
_سیدجواد؟؟؟
_بله. پسر بیبی...
_خب، چی شد که به فکرش افتادی؟
_راستش، خیلی وقت بود فکرم رو مشغول کرده بود. از بچگی...ولی همه چی از اتاقی که برای شما و سیدجواد بود شروع شد...
و همه چی رو برای بابا توضیح دادم. بابا با دلتنگی داشت خاطرات گذشتهش رو تو ذهنش مرور میکرد و لبخند غریب و تلخی رو لب هاش بود. چشماش هم پر از اشک بودن و فقط یه تلنگر لازم بود برای فورانشون.
_من و سید جواد از برادر به هم نزدیک تر بودیم. هیچی نمیتونست بین ما فاصله بندازه. از وقتی رفتیم جبهه، سیدجواد از قبل هم بهتر شد. پرنده ای بود که پرواز میکرد تو آسمون عشق به خدا، ولی وقتی رفتیم جبهه، اوج گرفت و...دیگه بهش نرسیدم. به خاطر آمادگی و آموزش هایی که دیده بودیم، دیگه دوباره آموزش ندیدیم و توی عملیات اول که دو روز بعد از اعزام ما بود شرکت کردیم. حال و هوای اونجا واسه ما، بهشت بود...با هیچ قلم و هیچ زبونی نمیتونم اونجا رو، اون حس و حال رو برات توصیف کنم. سید جواد، تو همون ماموریت اول، به آرزوش رسید. آسمونی شد و قرارمون رو زیر پا گذاشت. قرار گذاشته بودیم تا تهش باهم باشیم. حتی باهم شهید بشیم. قرار نبود یکی زودتر بره و...اون یکی رو جا بزاره...ولی سیدجواد از من خیلی بهتر بود. من فقط ادعا بودم و بس...ولی اون، مرد عمل بود...مرد عمل...کسی نمیفهمید چیکار میکنه. مراقب همه کاراش بود. نمیخواست کسی متوجه بشه. نماز شب هاش، دعاهاش، همه دور از چشم ما بود که یه وقت ریا نشه. نمیخواست کسی بفهمه. قلبش خالص بود. مخلصانه واسه خدا بندگی میکرد. تو همه چی واسه خودش حد و حدود داشت. وقتی شهید شد، نمیدونستم چطوری برگردم و سرمو جلو بیبی گلنساء و حاج بهاءالدین بگیرم بالا...
_بابا......یعنی سیدجواد شهید شد؟...سه روز بعد از اعزامتون؟....اون....اون زد زیر قولش؟...قول داده بود برگرده...مگه نه؟! مگه قول نداده بود؟! باهم قول دادین!! بابا......
_آره بابا جان...باهم قول دادیم. اونم زد زیر قولش...ولی من برگشتم. بدون رفیقم...بدون داداشم...بدون سیدجواد...شرمنده برگشتم پیش خاله و عمو...قرار بود مراقب هم باشیم. ولی سیدجواد رفت...اون شهید شد...و من جا موندم...جا...موندم....
_اون...کجا شهید شد بابا؟!...
_شلمچه...کربلای عشق...
شلمچه؟! پس...رفتنم به اردوی راهیان نور اجباری بود. باید میرفتم و،،،سیدجواد رو بر میگردوندم. اون به بیبی جونم قول داده بود. باید به قولش عمل کنه. باید برگرده.
گونه خیس بابا رو بوسیدم.
_بابایی. اجازه میدین با معراج شهدا بریم راهیان نور؟
_راهیان نور؟ بله باباجان! چرا که نه؟
_ممنونم.
دستش رو بوسیدم و دویدم طرف اتاق تا به طهورا زنگ بزنم و بگم که میام. ولی دم در وایسادم و رو به بابا گفتم :_راستی! یادتون نره ها! من ریحانه ام!
_ریحانه....واسه عوض کردن اسمت چی میخوای بگی به مامانت ریـــــــــحانه خانــــــــم؟! بالاخره اسم تو رو اون انتخاب کرده ها!
_اوه! راست میگینا! اشکال نداره! فقط بابایی سها رو ریحانه خانم صدا میکنه.
_چشم ریحانه خانم بابا! میدونستی میخواستم اسمت رو بزارم ریحانه؟
_خب دیگه پس قرارداد پدر دختری هم امضا شد جاشم تو گاوصندوق قلبمونه. من برم به دوستم خبر بدم که میرم!
_برو بابا جان برو!
#فاطِمہسٰادٰاتْـ_میمــ
🍃کپی بدون ذکر نام نویسنده مجاز نیست🌸
#ادامه_دارد