eitaa logo
فنجانی چای با خدا ....
319 دنبال‌کننده
218 عکس
22 ویدیو
0 فایل
داستانها میتوانند تو را در وادی حقیقت پیش ببرند تا مرز خدا ....
مشاهده در ایتا
دانلود
با فاطمه خانم به آرایشگاه رفتیم. وقتی حجاب از سر برداشتم زنِ آرایشگر با صورتی پر دلسوزی به ابروهایِ یکی درمیان و موهایِ یک سانتی ام چشم دوخت. نگاهش حس قشنگی نداشت.. بغض کردم.. این روزها زیادی تحقیر نشده بودم؟؟ بهایِ داشتنت خیلی سنگین بود امیرمهدیِ فاطمه خانم، خیلی.. اما میارزید.. چشمانِ شیشه شده در آینه اشکم، از مادرِ حسام پنهان نماند. صورتم را بوسید و قربان صدقه ام رفت که بخندم.. که عروس مگر گریه میکند؟؟ که اگر امیر مهدی بفهمد، ناراحت میشود.. و من خندیدم.. به لطفِ اسمِ تنها جنگجویِ زندگیم، لبخند بر لب نشاندم. مردِ نبردی که چند روزی از آخر دیدارش میگذشت و من کلافه بودم از ندیدنش.. آرایشگر، رنگ بازیش را شروع کرد و من لحظه به لحظه کمی به زنده گان، شبیه تر میشدم. مقابل آینه ایستادم. این من بودم. سارای برهنه ی دیروز که حالا پوشیده در کلاهی سنگدوزی شده، محضِ پنهان کردنِ کچلی سرش، لباسی بلند و اسلامی سِت میکرد با آن. سارایی که نه مادری کنارش بود برایِ کِل کشیدن و نه پدری که به آغوش بکشد، تنِ نحیفش را.. در اوج سیاه فکری، لب تَر کردم به نقل و نباتِ خنده. و چه کسی گفته بود امروز خورشید برایِ من طلوع نکرده.. فاطمه خانم چادری سفید را رویِ سرم کشید و مادرانه پیشانی ام را بوسید و باز هم عذر طلب کرد. چادر جلویِ دیدم را میگرفت و من همچون نابینایی عصا زنان به لطفِ دستانِ فاطمه خانم از آرایشگاه خارج شدم. حالا چه کسی ما را به خانه میرساند. یقینا دانیال.. چون خبری از دامادِ فراریِ این روزها نبود. در پیاده رو ایستادیم که یک جفت کفشِ مشکی و مردانه روبه رویم ظاهر شد. مهربان و متین سلام داد. صدایش، زنگ شد در تونلِ شنواییم. حسام بود. دوست داشتم سر بلند کنم و یک دل سیر تماشا. اما امکان نداشت. در را باز کرد ومن به کمک فاطمه خانم رویِ صندلی جلو، جا گرفتم. در تمام طولِ راه تا رسیدن به خانه فقط مادرِ حسام، قربان صدقه مان رفت و امیرمهدی ، پسرانه دلبری کرد. روی صندلیِ دونفره، مقابلِ سفره ی عقدی ایرانی نشسته بودم و صدایِ عاقد را میشنیدم ( آیا وکیلم؟؟) باید چه میگفتم؟؟ من هیچ وقت فرصتِ آموزشِ این رسوم را به مادر نداده بودم.. گیج و حیران قرآنِ به سیب شده در دستم خیره شدم. متاصل و نگران بودم که صدایِ نجوا گونه ی حسام کنارِ گوشم پچ پچ شد. ( فقط بگین بله..) و این مرد همیشه وقتی که باید؛ به دادم میرسید. با لهجه ایی آلمانی اما صدایی که تردید در آن موج میزد “بله” را گفتم.. حسام با منِ تیره بخت، خوشی را میچشید؟؟ صدای صلوات و سوت و کف در فضا پیچید و حسام چادر از چهره ام کنار زد. حالا چشمانش مستقیم ، مردمکِ نگاهم را هدف گرفته بود. به خدا قسم که نگاهش ستاره داشت و من آن نور را دیدم.. گاهی خوشحالیت طعمِ شکلاتِ تلخ میدهد.. و در آن لحظه من.. سارایی که زندگی را به هر شکل تصور میکرد جز دل بستن به یک جوانِ ریشدارِمذهبی و پاسدار..چقدر تلخیِ کامم شیرین بود… ... ════‌‌‌‌༻‌❤༺‌‌‌════           @pandaneha1
دست بی‌بی رو گرفتم. جمعیت پشت سر ما منتظر بودن بی‌بی داخل اتاق بشه. اشک های بی‌صدا مهمون مجلسمون بودن و میزبانشون روح سیدجواد بود. قدم های بی‌بی گل‌نساء می‌لرزید و پرده ی اشک چشماشو تار کرده بود. دست پر چین و چروکش رو بالا آورد و پرده اشک رو کنار زد تا بتونه پسرش رو ببینه. سی و اندی سال انتظار، بالاخره تموم شده بود! و چه صبور انتظار کشیده بود این مادر دل‌خسته! خم شدم و کفش های بی‌بی رو از پاش درآوردم. بی‌بی با لبخند محبت آمیز و نگاه پر از عشقش ازم تشکر کرد. منم با لبخند جوابش رو دادم. تو دلم حسابی قربون صدقه‌ش رفتم و التماس خدا کردم که بی‌بی رو ازم نگیره. ثانیه ها به احترام این لحظات کند شده بودن و عقربه های ساعت به حرمت این لحظه ها آهسته تر حرکت می‌کردن، تا این دقایق طلایی به پایان نرسه! قدم های لرزون بی‌بی تا کنار تابوت سیدجواد همراهیش کردن. هردو کنار سیدجواد نشستیم. بی‌بی روی تابوت دست کشید. - طاها جان مادر! - جانم بی‌بی‌جان؟ - در تابوت رو باز میکنی پسرم؟ - بله بی‌بی‌جان الان بازش میکنم. با لبخند جلو اومد و با بسم الله در تابوت و باز کرد. من در سکوت فقط نظاره گر بودم. حتی دلم هم یاری نمی‌کرد تو دلم باهاش حرف بزنم! میخواستم این لحظات فقط مال بی‌بی و سیدجواد باشه. فقط خودشون دوتا! طاها و علی آقا هم فقط گوشه ای ایستاده بودن و بی‌بی رو تماشا می‌کردن. بی‌بی شروع کرد به صحبت کردن با پسری که سی و هشت سال منتظرش بود! - پسرم...سیدجوادم...اومدی مادر؟! بالاخره برگشتی خونه؟! خیلی منتظرت بودم مادر...میدونستم برمی‌گردی! ولی چرا دیر کردی پسرم؟! دو سال بعد اینکه دیگه برنگشتی، بابات دق کرد و مرد...تو اون دو سال که نبودی، کمرش شکست مادر! ولی من منتظرت موندم! موندم چون میدونستم برمی‌گردی...پسرم...اونجا سختتون نبود؟! سردتون یا گرمتون نمی‌شد؟ شبا چی؟! اذیت نمیشدی مادر؟ شنیدم حضرت زهرا س شب ها میاد بالا سرتون! سلام منو بهش رسوندی پسرم؟ نمیدونی تو این مدت انتظار سیدسبحان و سها چقدر مراقبم بودن...خیلی پیگیر کارات بودن‌! بقیه هم همین طور! صالح همیشه سراغتو میگرفت و بهم سر می‌زد! مرصاد و طاها و علی آقا هم خیلی هوامو داشتن...مثل تو مراقبم بودن! راستی! بهت نگفتم اینا کی هستن! کمی مکث کرد. حرفاش دلمو به آتیش می‌کشید. ولی سکوتی که بر فضا حاکم بود و ضرباهنگ صدای پر سوز بی‌بی که گوش هامونو نوازش میکرد، اجازه هیچ حرفی رو بهم نمیداد. - سیدسبحان پسر مسعوده! نوه ی افسانه خانم مادر مسعود. مسعود آدم نشد...ولی سیدسبحان پسر خیلی خوبیه! اون مثل خودته مادر...مذهبی و مومن! مثل خودت همیشه مراقبمه...میاد معراج شهدا...اونم مثل خودت عاشق شهداست! بعد اینکه افسانه خانم مادر مسعود از دست بابای سیدسبحان دق کرد، سیدسبحان با من زندگی می‌کرد! مامان باباش خارجن! مرصاد هم که پسر صالح پسر خالته...اونم خیلی پسر خوبیه! مثل تو! علی آقا و طاها هم خیلی خوبن. همشون خوبن! خدا تورو ازم گرفت...ولی کلی پسر خوب دیگه هم بهم داد!...سها رو هم که میشناسی پسرم! اون و طهورا و مریم و بقیه دخترای معراج شهدا هم مثل دخترای خودم بودن!...کاش بودی...ولی حالا که برگشتی، خیلی خوشحالم پسرم...سیدجوادم...مادر...نمیدونی چقدر دلم برات تنگ شده بود! استخون های سرد و زبر رو نوازش کرد و لبخندش همچنان روی لب هاش بود. - هر روز عکساتو نگاه می‌کردم! نوازش های مادرانه بی‌بی گل‌نساء در سکوت حاکم بر فضا ادامه پیدا کرد. از هیچکس هیچ صدایی در نمیومد و همه، تشنه، به صحنه ی وصال غم انگیز بی‌بی و پسرش نگاه می‌کردن. اشک بود و اشک! علی آقا نزدیک اومد. - بی‌بی جان! بقیه هم منتظرن...اگر اشکالی نداره... بی‌بی اشک هاشو پاک کرد و مهر به چهره‌ش ریخت. رو به علی آقا گفت : - نه مادر چه اشکالی داره؟! من الان بلند میشم. بقیه هم بیان شهید رو زیارت کنن! رو کرد به من و دستمو گرفت. - مادر جان کمک کن بلند شم. - چشم بی‌بی! دست بی‌بی رو گفتم و کمکش کردم بلند بشه. علی آقا در تابوت رو بست و نایلون دور تابوت و پرچم رو با منگنه محکم کرد. چقدر دلم میخواست بی‌بی بیشتر پسرشو در آغوش بگیره! کنار دیوار روی صندلی نشوندمش و مشغول تماشای مردمی شدیم که با اشتیاق و پر از احساس داخل اتاق میشدن، سیدجواد رو زیارت می‌کردن، باهاش حرف میزدن، روی تابوتش دل‌نوشته می‌نوشتن و به سختی دل می‌کندن و می‌رفتن بیرون تا دسته بعدی مردمی که با بی‌تابی منتظر بودن بیان داخل. به صورت بی‌بی نگاه کردم. حالت صورتش نشون میداد که از این جمعیت و استقبالشون راضیه! لبخند کم رنگ لب هام خیلی طول نکشید که به لبخند پر رنگ تری تبدیل شد. 🍃کپی بدون ذکر نام نویسنده مجاز نیست🌸
رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان» 🖋 قسمت صد و چهارم آنقدر صدایم گنگ و گرفته بود که هیچ کس نفهمید چه گفتم و مجید که شاید انتظار انتقام قلب در هم شکسته‌ام را می‌کشید، خیلی خوب حرفم را شنید و من که حالا با دیدن او جان تازه‌ای گرفته بودم، میان ناله‌های زیر لبم همچنان نجوا می‌کردم: «دروغگو... نامرد... ازت بدم میاد...» و او همانطور که با قامتی شکسته به سمتم می‌آمد، اشکی را که تا زیر چانه‌اش رسیده بود، با سر انگشتش پاک کرد و خواست دستان لرزانم را بگیرد که از احساس گرمای دستش، آتش گرفتم و شعله کشیدم: «برو گمشو! ازت متنفرم! برو، ازت بدم میاد! پست فطرت...» همانطور که دست محمد و عبدالله پشتم بود، خودم را روی تخت عقب می‌کشیدم تا هر چه می‌توانم از مجید فاصله بگیرم و در برابر چشمان حیرت‌زده همه، رو به مجید که رنگ از رخسارش پریده و چشمانش از غصه به خون نشسته بود، ضجه می‌زدم: «مگه نگفتی مامانم خوب میشه؟!!! پس چی شد؟!!! مگه نگفتی مامانم شفا می‌گیره؟!!! دروغگو! چرا به من دروغ گفتی؟!!! پست فطرت... چرا اینهمه عذابم دادی؟!!!» لعیا که خیال می‌کرد زیر بار مصیبت مادر به هذیان‌گویی افتاده‌ام، سرم را به دامن گرفت و خواست آرامم کند که خودم را از آغوشش بیرون کشیدم و با نفسی که حالا به قصد قتل قلب مجید بالا آمده بود، فریاد زدم: «ولم کنید! این مامانو کشت! این منو کشت! این قاتل رو از خونه بیرون کنید! این پست فطرت رو از اینجا بیرون کنید!» اشک در چشمان محمد و عبدالله خشک شده، فریاد‌های ابراهیم خاموش گشته و همه مانده بودند که من چه می‌گویم و در عوض، مجید که خوب از حال دلم خبر داشت، مقابلم پای تخت زانو زده و همانطور که سر به زیر انداخته بود، زیر بار گریه‌هایی مردانه، شانه‌هایش می‌لرزید. از کوره خشمی که در دلم آتش گرفته بود، حرارت بدنم بالا رفته و گونه‌هایم می‌سوخت. چند لایه پتو را کنار زدم، با هر دو دست محکم به سینه مجید کوبیدم و جیغ کشیدم: «از اینجا برو بیرون! دیگه نمی‌خوام ببینمت! ازت متنفرم! برو بیرون!» و اینبار هجوم ضجه و ناله‌هایم بود که نفس‌هایم را به شماره انداخته و قلبم را به سینه‌ام می‌کوبید. مجید بی‌آنکه به کسی نگاهی بیندازد، همانطور که سرش پایین بود، بی‌صدا گریه می‌کرد و نه فقط شانه‌هایش که تمام بدنش می‌لرزید. هیچ کس نمی‌دانست دلم از کجا آتش گرفته که عبدالله با هر دو دستش شانه‌هایم را محکم گرفت و بر سرم فریاد زد: «الهه! بس کن!» و شنیدن همین جمله کافی بود تا پرده را کنار زده و زخم عمیق دلم را به همه نشان دهم. با چشمانی که میان دریای اشک دست و پا می‌زد و صدایی که از طوفان ضجه‌هایم خش افتاده بود، جیغ زدم: «این به من دروغ گفت! گفت دعا کن، مامان خوب میشه! من دعا کردم، ولی مامان مُرد! این منو بُرد امامزاده، بُرد احیا، گفت قرآن سر بگیر، گفت دعای توسل بخون، گفت مامان خوب میشه، ولی مامان مُرد...» هیچ کس جرأت نداشت کلامی بگوید و من در برابر چشمان بهت‌زده پدر و عبدالله و بقیه و بالای سر مجید که از شدت گریه‌های بی‌صدایش به سرفه افتاده بود، همچنان ضجه می‌زدم: «مفاتیح داد دستم، گفت این دعا رو بخون مامان خوب میشه، ولی مامان مُرد! گفت این ذکر رو بگو مامان شفا می‌گیره، ولی مامان مُرد! مامانم مُرد...» سپس با چشمانی غرق اشک و نگاهی که از آتش خشم می‌سوخت، به صورتش که هنوز رو به زمین مانده و قطرات اشک از رویش می‌چکید، خیره شدم و فریاد زدم: «مگه نگفتی به امام علی (علیه‌السلام) متوسل شم؟ مگه نگفتی با امام حسین (علیه‌السلام) حرف بزنم؟ پس چرا امام علی (علیه‌السلام) جوابمو نداد؟ پس چرا امام حسین (علیه‌السلام) مامانو شفا نداد؟ مگه نگفتی امام حسن (علیه‌السلام) کریم اهل بیته؟ پس چرا مامانم مُرد؟»
* 🌹 * ساعت یک بامداد بود و کمیل و محمد همچنان در خیابان ها میچرخیدند. محمد نگران کمیل بود،زخمش کمی خونریزی کرده بود اما حاضر نبود که برود و پانسمانش را عوض کند. کمیل خم شد و سرش را بین دستانش گرفت و محکم فشرد،تا شایدکمی از سر دردش کم شود. ــ دایی زنگ بزن به خاله ببین سمانه نیومده ؟ ــ نمیخوام نگران بشن ــ دایی اگه سمانه تا الان نیومده حتما به من ‌زنگ میزدن چون سمانه بهشون گفته که با منه،مگه خاله اینو بهتون نگفت؟ محمد سریع شماره خواهرش را گرفت،که بعد از چند تا بوق آزاد صدای خوابالود فرحناز خانم در گوشی پیچید ــ الو ــ سلام ،ببخشید بیدارت کردم فرحناز،سمانه برگشت؟ ــ آره داداش بعد اینکه زنگ زدی به ربع ساعت اومد،من بهش گفتم زنگ بزنه،زنگ نزد؟ محمد نفس راحتی کشید و دستش را روی شانه ی کمیل گذاشت و فشرد: ــ اشکال نداره شاید خسته بود ــ اره وقتی اومد چشماش سرخ بودند از گریه،فک کنم با کمیل بحثش شده بود ــ خب پس، فردا بهاش حرف میزنم،شب بخیر محمد سریع خداحافظی کرد و روبه کمیل گفت: ــ درست حدس زدی،خونه است ــ خدایا شکرت با ناراحتی گفت: ــ خاله نگفت حالش چطوره؟ محمد نمی خواست به او دروغ بگوید برای همین حقیقت را گفت: ــ گفت حالش خوب نبود،چشماش از گریه سرخ بودند،حدس میزنن که با تو بحثش شده ــ نباید سمانه رو وارد این بازی می کردم نباید این کارو میکردم و مشتی بر زانویش نشاند. *** ــ خسته نباشید سمانه بی حوصله وسایلش را جمع کرد و از کلاس بیرون رفت،نگاهی به ساعت انداخت،ساعت۱۱ صبح بود،و کلاس بعدیش نیم ساعت دیگه شروع می شد،حوصله صحبت های استاد را نداشت ،با این ذهن درگیر هم نمی توانست چیزی یاد بگیرد،کیف را روی شانه اش درست کرد و از دانشگاه خارج شد. چشمانش درد میکردند،گریه های دیشب اثرات خودشون را کم کم داشتن نشان می دادند،احساس می کرد زخم عمیقی بر قلبش نشست،حرف های کمیل برایش خیلی سنگین بود. با صدای بوق بلند ماشین،سرش را بلند کرد،وسط جاده بود ،خودش هم نمی دونست کی به وسط جاده رسیده بود،خیره به ماشینی که به سمتش می امد بود پاهایش خشک شده بودند و نمی توانست از جایش تکان بخورد. باکشیدن بازویش از جاده کنار رفت و صدای ماشین با بوق کشیده و وحشتانکی در گوشش پیچید. سرش را بلند کردتا صاحب دست مردانه ای که محکم بازویش را گرفته ببینید. با دیدن شخص روبه رویش با عصبانیت گفت: ــ تو .. تو اینجا چیکار میکنی؟ * از.لاڪ.جیــغ.تـا.خــــدا * * ادامه.دارد.... * 💐شادے ارواح طیبہ شهدا صلوات💐 بامــــاهمـــراه باشــید
*⚘﷽⚘ ☀️ ☀️ 🔸قسمت١٠٤ و دلش ميخواد مرتب اين فيض رو به همه برسونه. براش فرقي نمي كنه كه اين بچه خودشه يا بچه كس ديگه اس. ممكنه بعضي از زن‌ها هيچ وقت بچه دار نشن، ولي به اين مرتبه برسن. گاهي ديدم كه خانم ۲۵ ساله اي تونسته از نظر روحي مادر مرد بزرگ ۳۵ ساله اي بشه و اون شوهر احساس كنه كه اون همسرش نيست، مادرشه! يعني اينقدر حس مادري و لطف و محبت در وجود او ديده كه اون رو مادر مي‌بينه. راحله لبخند كوتاهي زد و گفت: - بايد اعتراف كنم كه دست كم توي اين يه قسمت منم با فاطمه هم عقيدم، چون كه خود من از اين كه دستم به زنگ ميرسيد ولي از زير پنجره آشپزخانه صدا ميزدم، "مامان در رو باز كن" چون دلم ميخواست زود تر صدايش را بشنوم كه ميگفت: "اومدي دختر گلم"! و واي به اون روزي كه مادر حواسش پرت بود و "گلم" رو يادش ميرفت بگه. فقط مي‌گفت: " اومدي دخترم"، اون روز انگار غم دنيا رو توي دل من ميريختن. فاطمه با احساس و هيجان تاكيد كرد: - بله! چون ما معناي دوستي رو اولين بار در مادر ميبينيم و حس ميكنيم، نه در پدر! حتي خدا رو هم اول در چهره مادر ميبينيم و بعد كه بزرگتر شديم روي اون فكر ميكنيم. چرا؟ چون مادر الهه عشق است. خداي محبته! ما اين خداي زميني رو ميبينيم و از طريق اون خداي آسمون رو حس ميكنيم. چون لطف، محبت و رحمت از صفات الهيه است كه در وجود زن تجلي كرده. به همين علت هم خيلي از بچه‌هايي كه به اندازه كافي از محبت مادرشون سيراب شدن، مومن تر و خدا پرست تر از كساني اند كه از مادرشون اين محبت رو نچشيدن. اين زيباترين نقطه ايه كه زن ميتونه به اون برسه. فاطمه چند لحظه اي ساكت شد. نگاه آرامي به همه بچه‌ها كرد و انگار نكته تازه اي به ذهنش رسيد: - شما حضرت زهرا (س) رو ببينين! به نظر من اوج اين مقام هستن! زيباترين و بهترين لقب هاشون هم به همين مقام اشاره ميكنه: "ام ابيها" (س)، "ام الائمه" (س)، "ام الحسنين" (س)، چون كه حضرت زهرا (س) از كودكي هم مادر بود. وقتي كه مشركان روي سرو صورت حضرت رسول (ص) خاك ميريختن، ايشون ميرفتن سر كوچه مي‌ايستادن تا پدرشون بياد و اون وقت ايشون ميدويدن جلو حضرت راه ميرفتن. از همين جا تا يه چند جمله اي بغض گلوي فاطمه را گرفت: - اونوقت، اون دست‌هاي كوچولوشون رو باز مي‌كردن و جلو حضرت ميگرفتن وسعي مي‌كردن با دستهاشون جلوي چيز‌هايي رو بگيرن كه به سمت پيامبر پرتاب مي‌شه بعد هم حضرت رسول (ص) رو ميبردن خونه و با پارچه‌هاي نرم و كاسه آبي كه قبل اماده كرده بودن، سرو صورت پيامبر رو پاك ميكردن. و روي زخماشون مرهم مي‌ذاشتن. اين حس، حس يه مادره! فاطمه چند لحظه صبر كرد، انگار شك داشت كه حرفش را بزند يا نه. - و مهم ترين ابزار اين مقام، عاطفه ست. چون اين عاطفه است كه زن رو با دست خالي به استقبال همه اين خطرات ميفرسته. همين عاطفه ست كه ميتونه شب‌هاي زيادي مادر رو بالاي سر فرزندش بيدار نگه داره تا از اون مراقبت كنه. در همين حين عاطفه هم تند تند به سمت زمين خم و راست ميشد وتواضع ميكرد: "خواهش ميكنم! خواهش ميكنم! شرمندم نكنين! وظيفه مه! " ولي فاطمه انقدر ناراحت به نظر ميرسيد كه اصلا متوجه حركات عاطفه نشد. - و اين همان عواطف و احساساتيه كه ما در اين چند روز به خاطر داشتنش خجالت ميكشيديم و اينقدر تحقيرش مي‌كرديم. مرتب و به بهانه‌هاي مختلف سعي ميكرديم وجودش رو در خودمون انكار كنيم. فقط به خاطر اينكه ثابت كنيم هيچ فرقي با مرد‌ها نداريم. درصورتي كه ميخوام بگم فرق داريم چون هيچ وقت، هيچ مردي حاضر نيست دو سال تمام هر شب، چند بار از خواب بيدار بشه تا فرزندش رو شير بده و نه تنها احساس رنج و زحمت از اين كار نداشته باشه، بلكه از اين فداكاري لذت هم ببره.* * _ .دارد.... 🌸 .روح.شهـــدا.صلـــوات🌸