فنجانی چای با خدا ....
#یک_فنجان_چای_باخدا #قسمت113 آن مرد رفت؛ وقتی که باران نمیبارید، آسمان نمی غرید و همه ی شهر خواب ب
#یک_فنجان_چای_باخدا
#قسمت114
مسافرِ خاکی معجزه زده که زائر میخرید و عددی نمیفروخت..
قبل از حرکت به پروین و فاطمه خانم متذکر شدیم که حسام تا رسیدن به مرز، نباید از سفرمان باخبر شود که اگر بداند نگرانی محضِ حالِ بیمارم، خرابش میکند و کلافه..
و در این بین فقط مادر بود که لبخند زنان، ساکِ بسته شده ی سفرم را نظاره گر میکرد و حظ میبرد..
مانتویِ بلند وگشادِ مشکی رنگ، تنِ نحیفم را بیشتر از پیش لاغر نشان میداد و پروین با تماشایم غر میزد که تا میتوانی غذا نخور.. و من ناتوان از بیانِ کلماتِ فارسی با مادرانه هایش عشق میکردم.
فاطمه خانم به بدرقه مان آمد و گرم به آغوشم کشید. به چشمانم خیره شد و اشک ریخت تا برایش دعا کنم و دعوت نامه ی امضا شده اش را از ارباب بگیرم.
اربابی که ندیده عاشقش شده بودم و جان میدادم برایِ طعمِ هوایِ نچشیده اش..
وقتی به مرز رسیدیم برادرم با حسام تماس گرفت و او را در جریانِ سفرم قرار داد.
نمیدانم فریادش چقدر بلند بود که دانیال گوشی از خود دور کرد و برایم سری از تاسف تکان داد..
باید میرنجیدم… حسام زیادی خودخواه نبود؟؟
خود عشقبازی میکرد و نوبت به دلِ من که میرسید خط و نشان میکشید؟؟
جملاتِ تکه تکه و پر توضیحِ دانیال، از بازخواستش خبر میداد و مخالفت شدید..
دانیال گوشی به سمتم گرفت تا شانه خالی کند و توپ را به زمین من بیاندازد.
اما من قصد هم صحبتی و توبیخ شدن را نداشتم، هر چند که دلم پر می کشید برایِ یک ثانیه شنیدن.
سری به نشانه ی مخالفات تکان دادم و در مقابلِ چشمانِ پر حیرتِ برادر، راهِ رفتن پیش گرفتم.
ده دقیقه ایی گذشت و دانیال به سراغم آمد ( سارا بگم خدا چکارت کنه..
یه سره سرم داد زد که چرا آوردمت.. کلی هم خط و نشون کشید که اگه یه مو از سرت کم بشه تحویل داعشم میده.. )
از نگرانی هایی مردانه ی حسام خنده بر لبانم نشست.
دانیال چشم تنگ کرد و مقابلم ایستاد ( میشه بگی چرا باهاش حرف نزدی؟؟
مخمو تیلیت کرد که گوشی را بدم بهت ..
دسته گل رو تو به آب دادی و منو تا اینجا کشوندی، حالا جوابشو نمیدی و همه رو میندازی گردن من؟؟ )
شالِ مشکیم را مرتب کردم (تا رسیدن به کربلا باید تحمل کنی..)
طلبکارو پر سوال پرسید ( چی؟؟؟ یعنی چی؟؟ )
ابرویی بالا انداختم ( یعنی تا خودِ کربلا، هیچ تماسی رو از طرفِ حسام پاسخ گو نمیبااااشم..
واضح بود جنابِ آقایِ برادر؟؟؟)
نباید فرصتِ گله و ناراحتی را به امیر مهدی میدادم.
من به عشق علی و دو فرزندش حسین و عباس پا به این سفر گذاشته بودم.
پس باید تا رسیدن به مقصد دورِ عشقِ حسام را خط میکشیدم..
وا رفته زیر لب زمزمه کرد ( بیا و خوبی کن.. کارم دراومده پس..
کی میتونی از پس زبونِ اون دیوونه ی بی کله بربیاد.. کبابم میکنه… )
انگشتم را به سمتش نشانه رفتم ( هووووی.. در مورد شوهرم، مودب باشااا..)
از سر حرص صورتی جمع کرد و “نامردی” حواله ام..
بازرسی تمام شد و ما وارد مرز عراق شدیم..
سوار بر اتوبوس به سمت نجف ..
کاخِ پادشاهیِ علی..
اینجا عطرِ خاکش کمی فرق نداشت؟؟
#ادامہ_دارد...
════༻❤༺════
@pandaneha1
#طریق_عشق
#قسمت114
این دست اون دست کرد و حرفش رو خورد. نگاهش اطراف رو میپایید و چشم از من میدزدید!
- هیچی مادر...
- چیزی شده بیبی؟
- نه دخترم...هیچی نشده!
سیمجین شدن رو بیخیال شدم و از جام بلند شدم. نزدیکش رفتم. دستامو دور گردنش حلقه کردم و محکم بوسیدمش. دلم میخواست همیشه ی همیشه تو بغلم بمونه و ازش جدا نشم.
- بیبی گلنساء من طاقت ناراحتیتو ندارم. یه تار موتو به دنیا نمیدم...
دست بیبی بالا اومد و سرمو نوازش کرد. عطر پیراهنش رو به ریه هام کشیدم. بوی یاس میداد! لبخند شیرینی رو لب هام نشست. کاش این یک ماه و نیم آخر اصلا نمیگذشت. کاش همیشه پیش بیبی میموندم. یعنی وقتی کنکور دادم بابا منو برمیگردوند خونه؟! فکر جدا شدن از بیبی رو ریختم دور. حتی بعد کنکور هم پیش بیبی میمونم...من تنهاش نمیذارم!
روی تخت چوبی، کنار سماورِ درحالِ قُل زدن، پا روی پا انداختم و کتاب رو باز کردم. ولی فکرم شبیه رودخونهای که هزار شاخه میشه، اصلا خیال نداشت روی جملات کتاب متمرکز بشه. بعد از چند دقیقه سر و کله زدن با مغز درگیر و خستهم، آه بلند بالایی کشیدم و کتاب رو بستم. دستی روی جلدش کشیدم. همونی بود که عکس آقاسیدبهاءالدین رو لاش پیدا کرده بودم. عکس پدربزرگِ شهیدِ سیدجواد! کتاب داستان راستان...از شهید مطهری...عاشق داستان هاش بودم. و عاشق سلیقه سیدجواد توی انتخاب کتاب!
صدای قدم های کسی که از پله ها آهسته پایین میومد شبیه تیک تاک ساعت بود! به همون آرامش...
سر بلند کردم. سیدسبحان بود...بازم اون...میتونستم اسمش رو بذارم مزاحم خلوت هام؟! شاید بله، شایدم خیر!
نگاهم رو از روی دست باندپیچی شدهش به سمت حوض سُر دادم. ماهی های رنگی توی آب زلال و همیشه تمیزِ حوض، شنا میکردن.
صداش دوباره تو گوشم پیچید:
- ببخشید...دوباره مزاحم شدم...
چیزی نگفتم. نگاه نصفه نیمهای بهش انداختم و چشم ازش گرفتم. صورتش گُر گرفته بود و نگاهش دو دو میزد. اینو حتی یوسف هم میفهمید!
- شما...شما...من...
میخواست بقیه حرفش رو بزنه که کیمیا تو ایوون ظاهر شد و جملهش رو نیمهکار گذاشت. تو دلم حرص خوردم ولی بهترین موقعیت فرار از مخمصه ای که احتمال میدادم توش گیر کنم بود. مثلا چه مخمصه ای؟! به فکرم خندیدم.
- سها جان! گوشیت زنگ زد...
سریع بلند شدم و با عجله از کنارش گذشتم و آروم گفتم:
- اگر اجازه بدین یه وقت دیگه...
سرشو انداخت پایین و آه کوتاهی کشید. نیمچه لبخندی زدم. و با قدم های تندی پلههای ایوون رو بالا رفتم. گوشیم دست کیمیا بود. با چشم و ابرو پرسیدم کیه؟ لب زد: طهورا!
چین پرسشگری به پیشونیم افتاد. گوشی رو گرفتم و رفتم توی راهرو.
- بله؟
- سلام دختر؛ خوبی؟ چشمتون روشن!
- سلام؛ ممنون تو خوبی؟ چرا؟
- وا! به خاطر برگشتن آقاسیدسبحان نوه بیبی گلنساء دیگه!
- آهاااان! خبرش از کجا بهت رسید؟
- کیمیا گفت. حالا ولش کن. میگم که...
- هوم؟
- داداشم و دوستاش شنیدن آقاسبحان برگشته میخوان بیان دیدنش. اوضاع مساعد هست آیا؟!
ناخودآگاه ابروهام بالا رفتن!
- چیییی؟ یعنی...چیزه...آره همه چی مرتبه...ولی چرا اینقدر یهویی؟!
- دیگه دیگه. همین الان فهمیدن آخه. گفتن یهویی بیان یهویی برن!
دست به شقیقه چپم گذاشتم و از سر ناچاری خندیدم که مبادا فکر کنه هول شدم. چیزی که ازش بیزار بودم مهمون ناخونده بود. آی خداااا!
- اوهوم...باش! اممم...چیزه...کی میان؟
- یه ده دقیقه دیگه!
- نه! شوخی میکنی؟
دست گذاشتم رو قلبم. مثل قلب گنجیشک داشت میزد! ده دقیقه دیگه؟ یا خدا...
- شوخیم کجا بود؟ من با تو شوخی دارم؟ شد هشت دقیقه!
- اینقدر دقیق؟ نمیدونستم...
- هههههه! آره همینقدر دقیق تر از همیشه.
- خدا نکشتت طهورا.
گوشی و قطع کردم و به صورتم دست کشیدم. حالا به بیبی چی بگم؟ دویدم طرف آشپزخونه و بیبی. همچین با نفس نفس گفتم که بیبی جَلدی برام آب قند درست کرد! گفت پس نیوفتی دختر! آروم باش بالام! منم گفتم بیبی جانیم چجوری آروم باشم؟ مهمون ناخونده و یخچال خالی که به لطف پسرتون همه میوه ها و خصوووووصا سیبگلاب هارو تموم کردن، بایدم استرس داشته باشه! بیبی هم خندید و چند بار زد به شونهم. بعدم گفت حالا که فهمیدم تُرکی بلدی دیگه باهات تُرکی حرف میزنم. ملتمس به چشمای بیبی نگاه کردم و خواستم یه فکری به حال مهمونایی که چند دقیقه دیگه میرسن بکنه!
- نگران نباش مادر؛ همهشون پسرای خودمن. تعارف که نداریم!
- هووووووف...
#سیدهفاطمہ_میرزایـے
🍃کپی بدون ذکر نام نویسنده مجاز نیست🌸
#ادامه_دارد
فنجانی چای با خدا ....
#جان_شیعه_اهل_سنت #قسمت113 رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان» 🖋 قسمت صد و سیزده
#جان_شیعه_اهل_سنت
#قسمت114
رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان»
🖋 قسمت صد و چهاردهم
روی دو زانو روی قالیچه سرخ اتاق نشسته و همانطور که نگاهم به نقش گلهای زرد و سفید خوابیده در میان تار و پودش بود، سرم را به پای مادر تکیه داده و زیر نوازش نرم انگشتان مهربانش، حجم اندوه مانده بر دلم را دانه دانه گریه میکردم و او همانطور که مسیر کنار پیشانی تا زیر گونهام را دست میکشید، دلداریام میداد و به غمخواری قلب غمزدهام، با کلماتی شیرین نازم را میکشید.
کلماتی که حلاوت ماندگارش در مذاق جانم ته نشین شد تا لحظهای که تابش تیز آفتاب از گوشه پنجره به صورتم تابید، چشمان خفته در بستر رؤیایم را بیدار کرد و مرا از آغوش مادر نازنینم بیرون کشید. خواب میدیدم و خوابی که چقدر به حقیقت شبیه بود که هنوز گوشه چشمانم خیس بود و همچنان گرمای محبت دست مادر را روی صورتم احساس میکردم. چند هفتهای میشد که مادرم را ندیده و ترانههای مادریاش را نشنیده بودم و فقط خدا میدانست که چقدر دلم به بهانه حس حضورش بیقراری میکرد.
حالا در خماری خواب خیال انگیزی که دیده بودم، پریشانتر از همیشه، بیتاب بودنش شده و بعد از چند روزی که آرام گرفته بودم، دوباره کاسه صبرم سر ریز شده و باز در فراقش ضجه میزدم و خلوت بعد از ظهر خانه چه فرصت خوبی برای فریاد همه دلتنگیهایم بود. روبروی قاب عکس مادر نشسته و هر چقدر پیش چشمانش درد دل میکردم، قرار نمیگرفتم و دلم بیشتر بهانهاش را میگرفت. قاب عکس شیشهای را از مقابل آیینه برداشتم و در حسرت در آغوش کشیدن مادرم، تصویرش را به سینه چسبانده و از اعماق جانم ناله میزدم. حالا کسی در خانه نبود که سرم را به دامن گرفته و به کلماتی تسلایم بدهد و انگار خودم هم از حال دلم بیخبر بودم که با جراحتی که به جرم مجید بر جانم مانده بود، بیاختیار هوای حضورش را کرده بودم که اگر کنارم بود، تنها کسی بود که نازِ نوازشِ نگاهش آرامم میکرد و همین گناهش بس که در تلخترین لحظات زندگیام که سخت به همراهیاش نیاز داشتم، کنارم نبود و نه تنها کنارم نبود که مرا به بهانه شفای مادرم، بازی داده و به دل غمدیدهام، داغی ماندگار نهاده بود که صدای زنگ در، ضجه را در گلویم خفه کرد و نگاهم را به پشت سرم برگرداند.
ساعت سه بعدازظهر بود و منتظر آمدن کسی نبودم و خیال اینکه مجید از فرصت خلوت خانه استفاده کرده و به دیدنم آمده است، لرزهای به دلم انداخت. قاب عکس مادر را روی تخت خوابم گذاشتم و همچنان که جای پای اشک را از صورتم پاک میکردم، به کُندی از جا بلند شدم که باز زنگ در به صدا در آمد. ولی مجید که کلید داشت و نیازی نبود زنگ بزند که به ذهنم رسید شاید میخواهد به این بهانه مرا پشت در بکشاند و دیگر نتوانم از دیدارش بگریزم. احساس اینکه در همین لحظاتی که من محتاج حضورش بودم، دل او هم بیقرار من شده و به دیدنم آمده، شوری شیرین در دل شکسته و افسردهام به پا کرد و دستم را به سمت گوشی آیفن بلند کرد. هر چند هنوز کام جانم از طعم کینه و نفرتش تلخ بود، ولی مجال شنیدن صدایش، گرچه به چند کلمه ابراز احساس دلتنگیهای عاشقانهی او و سکوت پُر ناز من باشد، به قدری به خیالم رؤیایی آمد که دلم را راضی کردم و پرسیدم: «کیه؟» و سکوت و صدای آهسته آواز پرندگان، تنها چیزی بود که شنیدم.
میدانست اگر از پشت آیفن جواب بدهد و بفهمم پشت در است، قدم به حیاط نخواهم گذاشت و شاید سکوت کرده بود تا به این بهانه مرا پشت در بکشاند و دلِ من، نشسته در تالاب غم و دلتنگی مادر، آنقدر هوای حضور مجید مهربانم را کرده بود که دانسته، پا به پای نقشهاش پیش میرفتم. چادر سورمهای رنگم را به سر انداختم و با دلی که برای دیدن غمخوار غمهایم در سینه بیقراری میکرد، از اتاق بیرون رفتم.
با هر گامی که به سمت در حیاط پیش میرفتم، خاطره شبهای امامزاده، توسلها و گریههای بینتیجه و وعدههای دروغ مجید پیش چشمانم جان میگرفت و پای رفتنم را پس میکشید، ولی باز هم خاطرش در این لحظات بیکسی و غریبی آنقدر عزیز بود که سرانجام به امید تماشای نگاه دلتنگ و عاشقش در را گشودم و به جای چشمان کشیده و پُر احساسش، هیبت چند مرد غریبه مقابلم قد کشید. قامت نگاهم که به انتظار دیدار یار، روی نوک پای مژگانم بلند شده بود، با دیدن چشمان نامحرم، پشت پرده شرم و حیا خزید و احساس اشتیاق روی صورتم خشک شد.
* #هـــو_العشـــق🌹
#پـلاک_پنهــان
#قسمت114
✍#فاطمــــه_امیــــری_زاده *
کمیل عصبی غرید:
ــ خفه شو عوضی
ــ اوه آروم باش اخوی
ــ تیمور دعا کن دستم بهت نرسه ،باور کن تیکه تیکت میکنم
ــ وای ترسیدم،یعنی اینقدر خاطر این خانم کوچولورو میخوای که اینطور عصبی شدی ،اسمش چی بود ؟سمانه!درست گفتم؟
ــ اسمشو به زبونت نیار عوضی
ــ آروم باش،راستی دیشب تونستی خانم کوچولوتو آروم کنی،بدبخت خیلی ترسیده بود
کمیل فریاد زد:
ــ میکشمت تیمور میکشمت
تیمور بلند خندید و گفت :
ــ نمیتونی،من چند قدم از تو جلوترم،بابت عکس ها هم نمیخواد از من تشکر کنی میتونی از عکاس کوچولو تشکر کنی
کمیل تا میخواست فریاد بزند و او را تهدید کند،تیمور تماس را قطع کرد،نفس نفس می زد،صورتش داغ شده بود،امیرعلی سریع لیوان آبی را به طرفش گرفت.
ــ نمیخوام
ــ بخور،الان سکته میکنی
کمیل لیوان را از دستش گرفت و نوشید.
با صدای خشداری گفت:
ــ از عکسا چی فهمیدی؟
ــ چیزی ندارن ،فقط معلومه کسی که این عکس ها رو از همسرت گرفته از اعضای خانه بوده،آخه همسرت یک جا به دوربین لبخند زده،اون عکسا هم برای محضره،پس غریبه ای تو محضر نبوده .
گوشی را به طرف کمیل گرفت و گفت:
ــ حتما کسی از گوشی یکی از خانوادت برداشته
کمیل زیرلب زمزمه کرد:
ــ عکاس کوچولو ،عکاس کوچولو
چشمانش را بست و به آن شب و روز عقد برگشت،چیزهایی یادش آمد که ای کاش هیچوقت یادش نمی آمد،باورش سخت بود،
ــ کمیل داری به چی فکر میکنی؟
ــ اون روز همه از محضر بیرون اومدن فقط..
ــ نه کمیل غیر ممکنه
ــ امیرعلی خودشه ،لعنتی خودشه
امیرعلی گیج روی صندلی نشست و زیر لب گفت:
ــ خدای من
کمیل چنگی به کتش زد و گوشی اش را برداشت،امیرعلی سریع ایستاد و جلویش ایستاد:
ــ کجا داری میری
ــ باید تکلیف این موضوعو مشخص کنم
ــ نه کمیل الان نه ،بلاخره به خاطر...
ــ خودشم بفهمه زودتر از من اینکارو میکنه
امیرعلی را کنار زد و از اتاق بیرون رفت.
* از.لاڪ.جیــغ.تـا.خــــدا *
* ادامه.دارد.... *
💐شادے ارواح طیبہ شهدا صلوات💐
بامــــاهمـــراه باشــید
*⚘﷽⚘
☀️ #دختران_آفتاب ☀️
🔸قسمت١١٤
- مثلا قوانيني كه موانع مادي رو سر راه مرد قرار ميده. اين كه مرد مجبوره مهريه زن رو تمام وكمال بپردازه، نفقه زن رو در زمان عده و خرج بچه هاش رو تا بزرگسالي بپردازه. اگر هم دوباره بخواد ازدواج كنه پرداخت مهريه و نفقه زن دوم هم مانع ديگه ايه، بر سر راه اون كه به اين راحتي نتونه پيوند رو از بين ببره.
راحله پرسيد:
- حالا فرض كنيم كه شخص از لحاظ مادي وضعش خوب بود وهمه كارها رو تونست انجام بده، اونوقت تكليف چيه؟!
من گفتم:
اينها بخشي از موانعه. قوانين ديگه اي رو هم اسلام قرار داده كه با اجراي اونها مدت اجراي طلاق به تعويق بيفته تا اگه مرد و زن تحت تاثير احساساتن و يا بدون آينده نگري و با بي فكري ميخوان دست به چنين اقدامي بزنن، پشيمان بشن و به طرف هم برگردن.
- كدوم قوانين رو ميگي؟
- يكيش اينكه براي اجراي صيغه طلاق احتياج به دو شاهد عادله. ميبينين كه پيدا كردن اين دوشاهد عادل كه براي چنين كار مغبوضي بخوان شهادت بدن، كار خيلي سختيه و زمان ميبره. تازه وقتي اين دوشاهد مومن پيدا شدن معمولا سعي ميكنن با ميانجي گري و وساطت مشكل دو طرف رو حل كنن كه در خيلي از موارد هم موفق ميشن. پس زن و مرد به مجرد تصميم گرفتن و كاملا مخفيانه نميتونن دست به اين كار بزنن. يا اينكه اگه زن در وضعيت خاصي مثل عادت ماهيانه باشه، مرد نميتونه اونو طلاق بده، كه خود اين حكم جالبي هم داره. چون معمولا در اين ايام زن در وضع روحي خاصي قرار داره كه ممكنه زود عصباني بشه و يا زود برنجه. همين مسئله ممكنه باعث برخورد بين اون و شوهر بشه و هر دوتصميم به طلاق بگيرن. اما وقتي كه اين زمان بگذره و هر دو بعد از گذشت چند روز به حالت عادي برگردن و از شدت ناراحتي شون كم بشه. شايد دوباره به همديگه تمايل پيدا كنن.
- جالبه!
- حالا يه چيز ديگه! اگه زن و مرد از همديگه طلاق گرفتن، باز هم اسلام قوانين ديگه اي رو وضع كرده تا در صورت تمايلشون به همديگه بتونن برگردن سر خونه و زندگيشون.
- چه طور؟
- اولا كه مرد تا پايان عده زن بايد او را داخل منزل خودش نگه داره كه اين مدت در زنهاي باردار تا بعد از دوران زايمانه. خود اين مسئله ميتونه دوباره اونها رو نسبت به همديگه بر سر لطف بياره و در صورتي كه مرد با كوچكترين نشانه اي اعلام پشيماني كنه يا نسبت به زن اظهار تمايل كنه بدون اينكه ديگه احتياج به صيغه عقد مجدد داشته باشن، نسبت به همديگه محرم ميشن و به همين علته كه به زن اجازه داده شده با اينكه نسبت به اين مرد نامحرمه ولي خود رو آرايش كنه تا دوباره زمينه محبت بين آن دو ايجاد بشه. پس اين خبرا هم نيست كه مرد به مجرد تصميم گرفتن بتونه زن رو طلاق بده!
راحله با خود كارش كمي چانه اش را خاراند. لب هايش را روي هم فشار داد و فكر ميكرد، نگاهش مردد بود. اما همه فهميده بودند كه راحله حرفي براي گفتن دارد.
- باشه حرفهاي تو قبول، اسلام موانعي رو بر سر راه مرد و زن قرار داده تا نتونن خيلي هم راحت از هم جدا بشن. ولي ما ميپرسيم كه اصلا چرا بايد اين حق در اختيار مرد باشه. چرا در اختيار زن نيست؟!
- من يه بار ديگه اين تذكر رو ياد آوري ميكنم كه ما بايد براي بررسي يه قانون اون رو در نظام قانوني خودش بررسي كنيم. نبايد اونو جدا گانه درنظر بگيريم.
- خب!
- حالا با در نظر گرفتن اين تذكر ميبينيم كه در نظام حقوق اسلام حق ازدواج با زنه و حق طلاق با مرد. ديگه اينكه مرد سرپرست خانواده است، يعني قراره كه مسئوليت اين خانواده مخارجش رو بپردازه و خلاصه چرخ زندگيش رو بگردونه. حالا چند لحظه عمومي تر فكر كنين. مثلا فكر كنين كه برادرتون ميخواد ازدواج كنه و مسئوليت چنين خانواده اي رو قبول كنه. حالا اگه اين زن برادر شما باشه كه حق طلاق داشته باشه، برادر شما نگرانه كه بعد از اين همه زحمت و مكافاتي كه براي خانوادش ميكشه، يه روز زنش بي هيچ بهانه اي زندگيش رو رها كنه و بره. چون خود ماها در زندگيهاي اطرافمون ديديم كه چون زن احساساتي تر و زود رنج تره، معمولا زود تر قهر ميكنه و از خونه ميره تا مرد.
سميه استدلال فاطمه را كامل كرد
- اون وقت يه چنين مردي با چه انگيزه اي ميتونه مسئوليت خانواده رو قبول كنه؟*
* _ #ادامــــــه.دارد....
🌸 #شــادی.روح.شهـــدا.صلـــوات🌸
#قسمت114