فنجانی چای با خدا ....
#یک_فنجان_چای_باخدا #قسمت115 اتوبوس به نجف نزدیک میشد وضربان قلب من تپش به تپش بالا میرفت. اینجا ح
#یک_فنجان_چای_باخدا
#قسمت116
دلدادگانی که از همه جای دنیا به سمتِ منبعی معلوم میدویدند..
یکی برهنه.. دیگری با چند کودک.. آن یکی سینه کشان.. گروهی صلیب به گردن و تعدادی یهودی پوش..
ومن میماند که حسین، امام شیعیان است یا پیشوایِ یهودیان و مسیحیان؟؟؟
انگار اشتباهی رخ داده بود و کسی باید یاد آوریشان میکرد که حسین کیست..
گام به گام اهل عراق به استقبال میآمدند و قوت روزانه شان را دست و دلبازانه عرضه ی میهمانِ حسین میکردند..
و به چشم دیدم التماسهایِ پیرزنِ عرب را به زائران، برایِ پذیرایی در خانه اش..
این همه بی رنگی از کجا میآمد؟؟
چرا دنیا نمیخواست این اسلام را ببیند و محمد (ص) را خلاصه میکرد در پرچمی سیاه که سر میبرید و ظالمانه کودک میکشت..
من خدا را در لباسِ مشکی رنگ زائران.. پاهایِ برهنه و تاول زده شان.. آذوقه های چیده شد در طبق اخلاصِ مهمانوازانِ عرب و چایِ پررنگ و شیرین عراقی دیدم..
حقا که چای هایِ غلیظ و تیره رنگ اینجا دیار، طعم خدا میداد..
گاهی غرور بیخ گلویم را فشار میداد که ایرانیم. که این خاک امنیتش را بعد از خدا و صاحبش حسین، مدیونِ حسام و دوستانِ ایرانی اش است.. و چقدر قنج میرفتم دلم.

امیرمهدی مدام از طریق تلفن جویایِ حال و موقیت مکانی مان بودو به دانیال فشار میآورد تا در موکبهایِ بعدی سوارِ ماشین بشویم، اما کو گوشِ شنوا..
شبها در موکبهایی که به وسیله ی کاروان شناسایی میشد اتراق میکردمو بعد از کمی استراحت، راه رفتن پیش میگرفتیم.
حال و هوای عجیبی همه را مست خود کرده بود.
گاهی درد و تهوع بر معده ام چنگ میزد و من با تمام قدرت رو به رویش می ایستادم.. قصد من تسلیم و عقب نشینی نبود. و دانیال در این بین کلافه حرص میخورد ونگرانی خرجم میکرد.
بالاخره بعد از سه روز انتظار، چشم مان به جمالِ تربت حسین (ع) روشن شد و نفس گرفتم عطر خاکش را..
در هتل مورد نظر اسکان داده شدیم و بعد از غسل زیارت عزم حرم کردیم.
پا به زمین بیرونِ هتل که گذاشتم، زیارت را محال دیدم.
مگر میشد از بین این همه پا، حتی چشمت به ضریحش روشن شود؟؟
دانیال از بین جمعیت دستم را کشید وگفت که به دنبالش بروم.. شاید بتواند مسیری برایِ زیارت بیابد.
و منِ ناامید دست که هیچ، دل دادم به امیدِ راه یابیِ برادر..
روی به رویِ میدانی که یک مشک وسطش قرار داشت ایستادیم ( اینجا کجاست؟؟ )
دانیال نگاهی به اطراف انداخت ( میدون مشک.. حرم حضرت عباس اون طرفه.. نگاه کن..)
عباس.. مردی که نمیتوانستم درکش کنم..
اسمش که می آمد حسی از ترس و امنیت در وجودم میپیچید..
عینیت پیدا کردنِ واژه ی جذبه..
دانیال دستم را در مشتش گرفت و فشرد. خیره به مشکِ پر آب، خواست دلم را به زبان آوردم (نمیشه یه جوری بریم تو حرم نه..؟؟ خیلی شلوغه..)
صدایش بلند شد ( من میبرمت.. اما این رسمش نبودا بانو..)
نفسم از شوق بند آمد. به سمتش برگشتم. امیرمهدیِ من بود. با لباسی نیمه نظامی و موهایی بهم ریخته..
اینجا چقدر زود آرزوها برآورده میشد..
اشک امان را بریده بود و او با لبخند نگاهم میکرد ( قشنگ دقمون دادی تا رسیدی.. )
#ادامہ_دارد...
════༻❤༺════
@pandaneha1
#طریق_عشق
#قسمت116
سیدسبحان:"
رو صندلے چوبےِ سیدجواد نشستم و دست سالمم رو زیر سرم گذاشتم. نگاه کردن به کتاب ها، خودش عالمی داشت؛ چه برسه به خوندنشون. ولی فکرم به حدی مشغول بود که اگر زمان امتحانات مدرسه بود حتما مشروط میشدم!
زنگ در از صندلی جدام کرد. هنوز بیرون نرفته بودم که صدای همهمهی بچه ها و سلام و علیکشون با بیبی گلنساء حیاط رو برداشت!
از پنجره زیرزمین که حالا کتابخونه بود، حیاط رو دزدکی پاییدم. یا امام زمان! علی و طاها و مرتضی و امیرعلی سجادی و محمدباقر و سجاد و اوووووه، همه بودن که! چند بار چشمامو باز و بسته کردم تا خواب و خیال از سرم بپره. نکنه واقعیه؟! آب دهنمو قورت دادم. اومده بودن منو ببینن. لب گزیدم و تو صندوق مغزم دنبال راه فرار گشتم. الان سربهسر گذاشتناشون شروع میشه و تا فردا باید جواب جا گذاشتنشونو پس بدم...
امیرعلی - به به! آقاسید! میبینم که، با دست بسته برگشتی!
- سلام داش امیر...خوبی شما؟
امیرعلی - شکر خدا!
مرتضی - ای بی معرفت! تهنا تهنا؟ رفیقتو جا گذاشتی؟ وایمیستادی باهم بریم خب نامرد...
- ای بابا...
علی بچه هارو کنار زد و دست گذاشت رو شونهم.
علی - دلمون برات تنگ شده بود رفیق! نگفتی مام دل داریم؟ حداقل مارو با خودت میبردی...
لبخند رو لبام، واسه علی فرق داشت. علی یه جور دیگه داداشم بود! همشون داداشام؛ علی یه جور دیگه داداشم. به چشمای پر از درد و دلش خیره شدم. برق چشماش، حکایت از حال دیگهای میکرد. یه حالِ تازه. شبیه برقِ...عشق بود! من سبحان نبودم اگر نمیفهمیدم دل داداشم یه جا گیره!
طاها که دید از قافله جا مونده و تلهپاتیمون طولانی شده خودشو انداخت وسطمون و دست کرد وسط کلهمون! به موهامون چنگ زد و کلههامونو کشید پایین.
- آی آی یواش یواش طاها کلهم کنده شد!
طاها - حقته بیمعرفت! هرچی بگم کم گفتم. هرکاری هم کنم کم کردم. اصلا باید برات جشن پتو بگیریم! بچه ها پایه این؟!
علی - خب من چی؟! من که کاری نکردم، موهامو ول کن؛ کُلی جلو آینه سرشون واستادما...
طاها - نچ! شما خودت شریک جرمی شیخ علی!
با چشمای گشاد شده به علی نگاه کردم.
- شیخ علی؟!
علی سرشو انداخت پایین و دست طاها رو از لای موهاش برداشت. ولی طاها منو ول نکرد.
- دِ خو منم ول کن دیگه!
طاها - خورده حساب داریم باهم. حالا باش!
- نگفتی؟! شیخ علی؟
محمد باقر - داداشمون طلبه شده، نگفته بهمون!
یه نگاه به سر تا پاش انداختم. چرا تو اولین نگاه نتونستم تغییر تیپش رو ببینم؟! شلوار پارچه ای جای شلوار شیش جیب رو گرفته بود. ساعت دیجیتالی به جای ساعت اسپرت و کِت و کلفتش به مچ دستش بسته شده بود! پیرهن سه دکمهش ولی سر جاش بود. خدایی همون شلوار پارچه ای و ساعتش زمین تا آسمون عوضش کرده بود. ریشاشم مثل من بلند شده بود. خندیدم! شبیه هم شدیم.
- خدایی علی؟ رفتی حوزه؟ الان داری درس میخونی؟ کدوم حوزه میری؟ دمت گرم بابا!
علی - حالا ریز به ریز میگم برات...
سجاد - بینُم آسِدسبحان! سوغات چی چی اُوُردی بِرامون؟
- والا سوغاتی که...نگه داشتم روز قیامت سجاد جان!
طاها - نچ! من سوغاتمو الان میخوام.
مرتضی - خدایی بگو سیدسبحان! سوغاتمون چیه؟ کَفَن؟
زدیم زیر خنده.
- نه باباااا! یه چیز بهتر.
چشمکی زدم. طاها مشکوک نگاه کرد و دست به کمر گذاشت:
- نگی جشن پتو میگیریم براتا! مگه نه بَروبَچ؟!
- اوی داش طاها تهدید میکنی؟
مرتضی - راس میگه دیگه! بگو تا نیومدم براتا! میام براتااااا
با خنده سری به نشانه تاسف براشون تکون دادم و همشونو از نظر گذروندم.
#فاطمه_سادات_ميرزايي
🍃کپی بدون ذکر نام نویسنده مجاز نیست🌸
#ادامه_دارد
#جان_شیعه_اهل_سنت
#قسمت116
رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان»
🖋 قسمت صد و شانزدهم
سپس به چشمان بیرنگم خیره شد و التماس کرد: «الهه! روی داداشت رو زمین ننداز! خواهش میکنم بیا یه سر بریم ساحل.» و حالت صدایش آنقدر پُر مهر و محبت بود که نتوانستم مقاومت کنم و با همه بیحوصلگی، پذیرفتم که همراهیاش کنم. پیاده روی مسیر خانه تا ساحل، فرصت خوبی برای دل مهربان او بود تا تسلایم بدهد و ناگزیرم کند که برایش از دلتنگیهایم بگویم و به خیال خودش دلم را سبک کند و نمیدانست که حجم سنگین غمِ مانده بر قلبم، به این سادگیها از بین نمیرود. طول خیابان منتهی به ساحل را با قدمهایی کوتاه طی میکردیم و من برایش از خوابی که دیده بودم میگفتم که اشک در چشمانش نشست و با حسرتی که در لحنش پیدا بود، گفت: «خوش بحالت! منم خیلی دلم میخواد خواب مامانو ببینم. ولی تا حالا ندیدم.»
سپس به نیم رخ صورت غرق اندوهم، نگاهی کرد و با اینکه خودش پاسخ سؤالش را میدانست، پرسید: «دلت برای مامان خیلی تنگ شده؟» و بدون آنکه معطل جواب من شود، به افق بالای سر خلیج فارس چشم انداخت و زیر لب زمزمه کرد: «من که دلم خیلی براش تنگ شده!» از آهنگ آکنده به اندوه صدایش، پرده چشمم به لرزه افتاد و باز قطرات اشک روی صورتم غلطید که از طنین نفسهای خیسم به سمتم رو گرداند. با دیدن چشمان گریانم، لحظاتی مکث کرد و بعد مثل اینکه نتواند احساس عمیق قلبش را پنهان کند، به صدا در آمد: «پس میدونی دلتنگی چقدر سخته!»
از اشاره مبهمش، جا خوردم که خودش با لحنی نرمتر ادامه داد: «الهه! میدونی دل مجید چقدر برات تنگ شده؟ تو اصلاً میدونی داری با مجید چی کار میکنی؟» و همین که نام مجید را شنیدم، حس تلخ بیتوجهی این چند روزش در دلم جان گرفت و بیاعتنا به خبری که عبدالله از حالش میداد، پوزخندی نشانش دادم و گفتم: «اگه دلش تنگ شده بود، این چند روزه یه سراغی از من میگرفت...» که کلامم را قطع کرد و با ناراحتی جواب داد: «الهه! تو که از هیچی خبر نداری، چرا قضاوت میکنی؟ گوشیات که خاموشه، تلفن خونه رو که جواب نمیدی، شب هم که میشه پاتو تو حیاط نمیذاری، مبادا چشمت به چشم مجید بیفته! بابا هم که جواب سلام مجید رو نمیده، چه برسه به اینکه اجازه بده بیاد تو خونه!» و بعد مثل اینکه نگاه مشتاق مجید پیش چشمانش جان گرفته باشد، نفس بلندی کشید و گفت: «مجید هر روز با من تماس میگیره. هر روز اول صبح زنگ میزنه و حال تو رو از من میپرسه. حتی چند بار اومده مدرسه و مفصل باهام حرف زده.»
و در برابر چشمانم که به اشتیاق شنیدن شرح عاشقیهای مجید به وجد آمده بود، لبخندی زد و ادامه داد: «الهه! باور کن که مجید تو این مدت حتی یه لحظه هم فراموشت نکرده! هر شب آخر شب از همون طبقه بالا اس ام اس میده و ازم میپرسه که الهه چطوره؟ حالش بهتره؟ آروم شده؟ خوابش برده؟» سپس چین به پیشانی انداخت و با صدایی گرفته اعتراف کرد: «اگه من این چند روزه بهت چیزی نگفتم، بخاطر اینه که هر بار که اسم مجید رو میارم، حالت بدتر میشه. ولی تا کِی میخوای مجید رو طرد کنی؟ تا کِی میخوای با این رفتار سردت عذابش بدی؟ خواهر من! باور کن مجید اگه حالش بدتر از تو نباشه، بهتر نیس!» و حالا نرمی ماسههای زیر قدمهایمان، آوای آرام امواج خلیج فارس و رایحه آشنای دریا هم به ماجرای شیدایی مجید اضافه شده و بعد از روزها حالم را خوش میکرد که نگاهم کرد و گفت: «همین بعدازظهری بهم زنگ زده بود. حالش اصلاً خوب نبود. به روی خودش نمیاُورد، ولی از صداش معلوم بود که خیلی به هم ریخته!»
از تصور حال خراب مجیدم، دلم لرزید و پایم از ادامه راه سُست شد که به اولین نیمکتی که رسیدم، نشستم و عبدالله همانطور که رو به من، پشت به دریا ایستاده بود، مثل اینکه پژواک پریشانی مجید در گوشش تداعی شده باشد، خیره نگاهم کرد و گفت: «خیلی نگران حالت شده بود. هر چی میگفتم الهه حالش خوبه، قبول نمیکرد. میخواست هرجوری شده باهات حرف بزنه، میخواست خودش از حالت با خبر بشه...» و تازه متوجه احساس غریبی شدم که با نفسی که میان سینهام بند آمده بود، پرسیدم: «مجید چه ساعتی بهت زنگ زد؟» در برابر سؤال ناگهانیام، فکری کرد و با تعجب پاسخ داد: «حدود ساعت سه. چطور مگه؟»
* #هـــو_العشـــق🌹
#پــلاک_پنهــان
#قسمت116
✍#فاطمــــه_امیـــری_زاده *
کمیل با عصبانیت روبه روی آرش که از شدت گریه با بی حالی روز مبل نشسته بود،ایستاد.
ـــ از خودت خجالت نمیکشی؟یکم به این فکر نکردی،دایی محمد با این آبروریزی چطور میخواد کنار بیاد؟
آرش با صدایی که از شدت گریه خشدار شده بود ،گفت:
ــ من اشتباه کردم من غلط کردم
با فریاد کمیل خود جمع شد و مانند بچه ای دبستانی گریست،هرکس او را میدید باورش نمی شد او یک دانشجو باشد.
ـــ غلط کردن به درد خودت میخوره
ضربه ای به سینه اش زدو گفت:
ــ تو داشتی سمانه،زنِ منو،به کشتن میدادی،متوجه شدی چیکار کردی؟
آرش که از شدت گریه نمی توانست درست صحبت کند،مقطع گفت:
ــ م م ن ،من به پو پولش نیازردا ،داشتم
کمیل پوزخندی زد و گفت:ــ
ــ به خاطر پول حاضر بودی از خانوادت بگذری؟؟
فریاد زد:
ــ ها جوابمو بده،به خاطر پول حاضر بودی سمانه روبه کشتن بدی،منو داغون کنی
به خاطر چندتا اسکناس قبول کردی گزارش و عکسای ناموس کمیلو بدی دست یه مشت آدم خدا نشناس
فریاد زد:
ــ چرا خفه خون گرفتی آرش،حرف بزن لعنتی حرف بزن
سکوت خانه را نفس نفس زدن های کمیل و گریه های آرش شکستند،کمیل باور نمی کرد که جاسوسی که این همه بلا بر سرشان آورده آرش پسر دایی اش باشد
با صدای زنگ خانه،آرش ترسید از جایش بلند شدو گفت:
ــ زنگ زدی بیان منو بگیرن،کمیل غلط کردم کمیل توروخدا اینکارو نکن
کمیل کلافه دستی در موهایش کشید وتشر زد:
ــ بتمرگ سر جات
نمی دانست چه کسی پشت در است غیر ازامیرعلی ومحمد و سمانه کسی از این خانه خبر ندارد.
در را باز کرد که با دیدن سمانه با عصبانیت غرید:
ــ تو اینجا چیکار میکنی مگه بهت نگفتم یه ساعت دیگه
سمانه شوکه از رفتار کمیل چند لحظه ای ساکت ماند،دیگر مطمئن بود اتفاقی افتاده.
ــ کمیل چی شده؟
ــ هیچی ،برو تو ماشین تا صدات کنم
سمانه تا میخواست اعتراض کنه ،صدای گریه و التماس آشنایی او را به سکوت دعوت کرد.
ــآجی توروخداتو راضیش کن منو نندازه زندون
* از.لاڪ.جیــغ.تـا.خــــدا *
* ادامه.دارد.... *
💐شادے ارواح طیبہ شهدا صلوات💐
بامــــاهمـــراه باشــید
#پلاک_پنهان
*⚘﷽⚘
☀️ #دختران_آفتاب ☀️
🔸قسمت١١٦
- يكيش همين بود كه شايد يكي ديگه از دلايلش اينه كه خيلي از اسرار اختلاف خانواده در اين ميون فاش ميشه و اوضاع رو بد تر ميكنه و حتي درگيري رو به خانوادههاي ديگه منتقل ميكنه و باعث دشمني هاي فاميلي ميشه.
راحله اعتراض كرد:
- ولي اخه اين طوري هم خيلي وقتها مسئله به ضرر زن تموم ميشه. يعني ميخوام ببينم اگه زن واقعا در زندگي مشكل پيدا كرد و خواست طلاق بگيره، و مرد هم به خاطر لجبازي اونو طلاق نداد، تكليف زن چيه؟
- اگه اين نارضايتي اش از مرد و زندگيش به خاطر ظلم و ستمهاي مرد باشه، ميتونه مراجعه كنه به دادگاه و از مرد شكايت كنه. اگه دلايلش قابل اثبات باشه، دادگاه مرد رو وادار ميكنه كه رفتارش رو عوض كنه. اگه مرد باز هم توجه نكرد. اونوقت دادگاه به وكالت از مرد، زن رو آزاد ميكنه.
راحله گفت:
- ولي عملا خيلي وقتها زن از اين راه
به نتيجه نميرسه، چون كه قانون فقط گفته شده كه زن در موقع عسر و حرج ميتونه طلاق بگيره. اونوقت تعريف عسر حرج به سليقههاي قاضي بستگي داره چون خيلي وقتها قاضي فكر ميكنه كه زن حتما بايد دم مرگ باشه تا در موقعيت عسر و حرج قرار گرفته باشه.
- اين اشكال قانون نيست، اشكاليه كه به مجريان قانون بر ميگرده. البته ميشه موارد عسر و حرج را از مجاري قانوني مشحص كرد كه اين ضعف بر طرف بشه.
فهيمه گفت:
- اخه هميشه هم اين نارضايتي قابل اثبات نيست. يعني بعضي وقتها هست كه زن از اين مرد خوشش نمياد. هيچ دليلي هم نداره. خب دادگاه كه به اين زن توجهي نميكنه.
- معلومه كه توجه نميكنه! چون اين انصاف نيست كه تاوان كراهت زن از مرد رو فقط مرد بپردازه. چون كه مرد سالهاست خرج اين زن رو داده حالا هم بايد مهريه اونو بده. پس اگه اين نارضايتي از هر دو طرف باشه، زن ميتونه با بخشيدن قسمتي از مهريه اش يا همه اون يكي از اين موانع رو از سر راه برداره تا مرد زودتر اونو طلاق بده. ولي اگه مرد تمايلي به طلاق نداشته باشه، زن بايد غير از بخشيدن مهريه اش سرمايه يا مالي رو در اختيار مرد قرار بده كه قسمتي از خرج هايي رو كه مرد به خاطر اون كرده جبران كنه.
ثريا تذكر داد:
- مثل دانشگاه كه وقتي ميخواي انصراف بدي يا اخراجت كنن، مخارج اين چند سالي رو كه خرجت كردن، ازت ميگيرن!
فاطمه هم گفت:
- و تازه غير از اين دو راه زن ميتونه موقع عقد با مرد شرط كنه كه حق طلاق دست او باشه يا با مرد شرط كنه كه اگر مسئله خاصي رو رعايت نكرد زن وكالت داشته باشه كه طلاق بگيره. بد نيست اين رو هم بدونین كه امام خميني (رحمه الله عليه) هم به خانمها اجازه ميدادن كه از اين حقشان استفاده كنن.*
* _ #ادامــــــه.دارد....
🌸 #شــادی.روح.شهـــدا.صلـــوات🌸
#قسمت116