eitaa logo
فنجانی چای با خدا ....
321 دنبال‌کننده
218 عکس
22 ویدیو
0 فایل
داستانها میتوانند تو را در وادی حقیقت پیش ببرند تا مرز خدا ....
مشاهده در ایتا
دانلود
فنجانی چای با خدا ....
#یک_فنجان_چای_باخدا #قسمت31 نمیتوانستم باور کنم. یعنی اصلا نمیخواستم که باور کنم. با تمام توان تح
قدرت دستان مادر، هر دو ما را به سمت زمین پرتاب کرد.اما صدای تکه تکه شدنِ شیشه ی الکلِ پدر،زودتر از شوکِ پرتاب شدن، به گوشم رسیدم. پدرنقش زمین بود و من نقشِ سینه اش.. این اولین تجربه بود.. شنیدنِ ضربانِ قلبِ بی محبت مردی به نام بابا.آنالیز ذهنم تمام نشده بود که به ضرب مادر از جایم کنده شدم.رو به رویم ایستاد و بی توجه به مردِ بیهوش و نقش زمین اش، بی صدا براندازم کرد. سپس بدونِ گفتنِ حتی کلمه ایی راهی اتاقش شد و در را بست. گیج بودم. از حرفای پدر.. از زمین خوردن.. از شنیدن صدای تپشهای ضعیف و یکی در میان.. از برخورد مادر.بالای سرش ایستادم.. دهانش باز بود و بوی الکل از آن فاصله، باز هم بینی ام را مچاله میکرد. سینه اش به سختی بالاو پایین میرفت. وسوسه شدم. به بهانه ی اطمینان از زنده بودنش. دوباره سینه و صدای ضربانش را امتحان کردم. کاش دنیا کمی هم با من دوست میشد. گوشهایم یخ زد.. تپیدنهایش بی جان بود و بی خبر از ذره ایی عشق. همان حسی که اگر میدیمش هم نمیشناختم. روی دو زانو نشسته، نگاهش کردم. انگار جانهایش داشت ته میکشید.. نمیدانستم باید چه احساسی داشته باشم.. نگرانی..شادی.. یا غمگینی..اصلا هیچ کدامشان نبود و من در این بین فقط با خلاء، همان همزاد همیشگیم یک حس بودم! چند ثانیه خیره به چشمان بسته اش ماندم.گوشیم زنگ خورد. یک بار.. دوبار.. سه بار.. جواب دادم. صدای عثمان بود.... ... ════‌‌‌‌༻‌❤༺‌‌‌════           @pandaneha1
فنجانی چای با خدا ....
#نسل_سوخته #قسمت31 ✍پرونده ام رو گرفتیم مدیر مدرسه، یه نامه بلند بالا برای مدیر جدید نوشت هر چند
✍چند لحظه بهم خیره شد ... - کار کردن که بچه بازی نیست خیلی ها هم سن و سال من هستن و کار می کنن قبولم می کنید یا نه؟زبر و زرنگم کار رو هم زود یاد می گیرم از ساعت 4 تا 8 شب زبر و زرنگ باشی کار رو یادت میدم نباشی باید بری چون من یه آدم دائم می خوام ولی از جسارتت خوشم اومده که قبولت می کنم فقط قبل از اومدن باید از پدر یا مادرت رضایت بیاری کلا از قرار توی گیم نت یادم رفت برگشتم سمت خونه موقعیت خیلی خوبی بود و شروع خوبی اما چطور بگم و رضایت بگیرم؟ پدرم که محاله قبول کنه ... مادرمم اون شب، تمام مدت مغزم داشت روی نقشه های مختلف کار می کرد حتی به این فکر کردم که خودم رضایت نامه تقلبی بنویسم اما بعدش گفتم ... - خوب اون وقت هر روز به چه بهانه ای می خوای بری بیرون؟ هر بار هم باید واسش دروغ سر هم کنی تازه دیر هم اگه برگردی باز یه جور دیگه غرق فکر بودم که ایده فوق العاده ای به ذهنم رسید بعد از نماز صبح رفتم توی آشپزخونه چای رو دم کردم و رفتم نون تازه گرفتم وقتی برگشتم مادرم با خوشحالی ازم تشکر کرد منم لبخند زدم دیگه مرد شدم کار و تلاش هم توی خون مرده خندید قربون مرد کوچیک خونه به خودم گفتم ... - آفرین مهران نزدیک شدی همین طوری برو جلو ... و با یه لبخند بزرگ به پیش رفتم ... دنبال مامانم رفتم توی آشپزخونه داشت نون ها رو تکه تکه می کرد مامان جانم؟..  قدیم می گفتن ... یکی از نشانه های مرد خوب اینه که یکی محکم بزنی روی شونه اش ببینی از روش خاک بلند میشه یا نه خندید این حرف ها رو از بی بی شنیدی؟  الان همه بچه های هم سن و سال من یا توی گیم نتن یا توی خیابون به چرخ زدن و گشتن یا پای کامیپوتر مشغول بازی نمیگم بازی بده ولی مکث کردم و حرفم رو خوردم چرخید سمت من میشه من وقتم رو یه طور دیگه استفاده کنم؟مثلا چطوری؟ - یه طوری که حضرت علی گفته لبخندش جدی شد اما نگاهش هنوز پر از محبت بود ... - حضرت علی چی گفته؟ - خوش به حال کسی که تفریحش کارشه با همون حالت چند لحظه بهم نگاه کرد  ولی قبل از حضرت علی زمان پیامبر بوده که گفتن علم را بجوئید حتی اگر در چین باشد رسما کم آوردم همیشه جلوی آرامش، وقار، کلام و منطق مادرم از دور مسابقات خارج می شدم سرم رو انداختم پایین و از آشپزخونه رفتم بیرون لباسم رو عوض کردم و آماده شدم که برم مدرسه و عمیق توی فکر خدایا یعنی درست رفتم یا غلط کیفم رو برداشتم و از اتاق اومدم بیرون 👈نویسنده:شهیدسید طاها ایمانی ‌ * ادامــه.دارد.... 💐شادے ارواح طیبہ شهدا صلوات💐 بامــــاهمـــراه باشــید
فنجانی چای با خدا ....
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🍃🌹🍃🌹🌹 #واینک_شوکران3 #شهیدایوب_بلندی #قسمت31 ایوب ب همه محبت میکرد.... ولی گاهی فکر میکر
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 رسیدگی ب درس بچه ها کار خودم بود.... ایوب زیاد توی خانه نبود... اگر هم بود خیلی سختگیری میکرد.... چند بار خواست ب بچه ها دیکته بگوید همین ک اولین غلط املایشان را دید ،کتاب را بست و رفت.... مدرسه بچه ها گاهی ب مناسبت های مختلف از ایوب دعوت میکرد تا برایشان سخنرانی کند..... روز جانباز را قبول نمیکرد...میگفت "من ک جانباز نیستم،این اسم را روی ما گذاشته اند ،وگرنه جانباز حضرت عباس است ک جانش را داد" از طرف بنیاد ،جانبازها را حج میبرند و هر کدامشان اجازه داشتند یک مرد همراهشان ببرند.... ایوب فوری اسم اقاجون را داد.... وقتی برگشت گفت"باید بفرستمت بروی ببینی" گفتم"حالا نمیخواهم، دلم میخواهد وقتی من را میفرستی،برایم گاو بکشی.... بعد برایم مهمانی بگیری و سفره بندازی از کجاااا تا کجااا برایم پارچه اورده بود و لوازم ارایش هدی بیشتر از من از آن استفاده میکرد،با حوصله لب ها و گونه هایش را رنگ میکرد و می امد مثل عروسک ها کنار ایوب مینشست... ایوب از خنده ریسه میرفت و صدایم میکرد "شهلا بیا این پدرسوخته را نگاه کن" هدی را فرستاده بودم جشن تولد؛خانه عمه اش ...... از وقتی برگشته بود یکجا بند نبود.... میرفت و می امد،من را نگاه میکرد.... میخواست حرفی بزند، ولی منصرف میشد و دوباره توی خانه راه میرفت..... -چی شده هدی جان؟چی میخواهی بگویی؟ ایستاد و اخم کرد "من نوار میخواهم ،دلم میخواهد برقصم.....میخواهم مثل دوست هایم لاک بزنم.... جلوی خنده ام را گرفتم "خب باید در این باره با بابا ایوب حرف بزنم ،ببینم چه میگوید.... ایوب فقط گفت "چشمم روشن"
✍شـهـید ســیــدطـاهـا ایـمـانــــے 🌹قــسـمـت ســـے و دوم (حـلال) در رو بست و اومد تو ... وارد حال که شد چشمش به آرتا افتاد ... جلوی شومینه، نشسته بود بازی می کرد ... - خوبه شبیه تو شده، نه اون شوهر عوضیت ... مادرم با دلخوری اومد سمت ما ... - این تمام احساستت بعد از سه سال ندیدن دخترته؟ ... خوبه هر بار که زنگ می زد خودت باهاش حرف نمی زدی ... اون وقت شکایت هم می کنی ... تا زمان شام، نشسته بود روی مبل و مثلا داشت روزنامه می خوند ... اما تمام حواسم بهش بود ... چشمش دنبال آرتا می دوید ... هر طرف که اون می رفت، حواسش همون جا بود .. میز رو چیدیم ... پرده ها رو کشیدم و حجابم رو برداشتم ... - کی برمی گردی؟ ... مادرم بدجور عصبانی شد ... - واقعا که ... هنوز دو ساعت نیست دیدیش ... - هیچ وقت ... مادرم با تعجب چرخید سمت من ... همین طور که می نشستم،گفتم ... - نیومدم که برگردم ... پاهاش سست شد ... نشست روی صندلی ... - منظورت چیه آنیتا؟ ... چه اتفاقی افتاده؟ ... نمی دونستم چی باید بگم ... اون هم موقع شام و سر میز ... بی توجه به سوال، خندیدم و گفتم ... - راستی توی غذای من، گوشت نزنید ... گوشت باید ذبح اسلامی باشه ... بعید می دونم اینجا گوشت حلال گیر بیاد... پدرم همین طور که داشت غذا می کشید ... سرش رو آورد و بالا و توی چشم هام خیره شد ... - همین که روش آرم مسلمون ها باشه می تونی بخوری؟... از سوالش جا خوردم ... با سر تایید کردم ... - هفته دیگه دارم میرم هامبورگ ... اونجا مسلمون زیاده... ادامه دارد...
مشغول درست کردن شیرینی ها شدیم. من و طهورا و مریم کنار فر گرم گفت و گو بودیم و بی بی و اقدس خانم و مادر طهورا اونور تر از ما. خونه تقریبا شلوغ و پی جنب و جوش بود و لبریز از انرژی!!! بعد از چند ساعت تلاش بالاخره تعداد شیرینی هایی که برای فردا لازم بود رو درست کردیم و شب روشون سلفون کشیدیم. کلی خوش گذشت بهمون ولی من همش تو فکر اون جعبه بودم و سیدجواد. فکر کنم بچه ها هم فهمیده بودن که تو لکم...! موقع رفتن طهورا منو کشید کنار. _سها جان!! چیزی شده؟! _خب....نمیدونم... _باشه! هر طور راحتی. هر وقت خواستی بگی بهم زنگ بزن. یا بگو همدیگه و ببینیم!!! _باشه عزیزم! ممنون! _پس فعلا. _خدافظ!!!... با بی‌بی از خونه‌شون اومدیم بیرون. _بی‌بی!!! _جانم مادر؟! _بی‌بی! میگم که...سیدجواد...دفترچه خاطرات داره؟! _خب....چطور؟! _اممم...هیچی!!!همین طوری!!! اونقدر خسته بودم که با لباس های بیرون خوابم‌ برد و نتونستم برم سراغ جعبه. صبح ساعت حدودا ۹ بود که با زنگ گوشی از خواب بیدار شدم. وااااییییی!!! چقدر خوابیدم!!!!(🙄😐) طهورا بود. خواب آلود و با خمیازه جواب دادم! _بعععععله؟! _بععععععله و.....(😡) کجایی تو دختر؟! _خب...تو رخت خواب... _داری باهام شوووووووخی میکنی؟! _نه... _من الان تو معراج شهدا منتظر جناب عالی هستم. چند باز زنگ زدم جواب ندادی! به خونه زنگ زدم بی‌بی گفت خوابی! گفتم شاید نمیخوای بیای!! _وای ببخشید! خیلی خسته بودم! _باشه حالا! زود تند سریع که منتظرم! شیرینی هارو هم با خان داداش آوردیم. _ببخشید و تشکر کن! الان میام! گوشی رو قطع کردم و زود از رختخواب پریدم بیرون. موهامو دادم پشت و دویدم طرف در. با عجله و نشاط در رو باز کردم و پریدم بیرون ولی با شتاب و خیلی محکم خودم به چیزی! شایدم..........به..........کسی.......(😱😨)واااااااااااااااااای!!!!!!!!!!!!! عجب فاااااااااااااجعه ای!!!(😵😱😨🤯😬😖) ... 🍃کپی بدون ذکر نام نویسنده مجاز نیست🌸
✍لـیـلــے سـلـطـانــے 🌹قـسـمـت ســے و دوم ‌ بهار پاڪت آبمیوہ رو بہ سمتم گرفت و گفت:دیروز ڪلاس نیومدے نگرانت شدما! آبمیوہ رو از دستش گرفتم،همونطور ڪہ نے رو وارد پاڪت مے ڪردم گفتم:حالم زیاد بد نبود اما طورے هم نبود ڪہ بتونم سرڪلاس بشینم خدا سهیلے رو خیر.... حرفم نصفہ موند،با دیدن صحنہ رو بہ روم دهنم باز موند،بهار از من بدتر! سہ تا طلبہ ڪنار سهیلے ایستادہ بودن و باهاش دعوا مے ڪردن! یڪے شون انگشت اشارہ ش رو بہ سمت سهیلے گرفت خواست چیزے بگہ ڪہ چشمش افتاد بہ من! با دیدن من پوزخند زد و گفت:یار تشریف آوردن! سهیلے سرش رو بہ سمت من برگردوند،برگشت سمت طلبہ! با ڪلافگے گفت:بر فرض بگیم درستہ بہ چہ حقے تو جمع آبرو میبرے؟حدیث بیارم؟ طلبہ با عصبانیت یقہ پیرهن سهیلے رو گرفت و گفت:دارے آبروے این لباس رو میبرے! با گفتن این حرف یقہ سهیلے رو ڪشید بہ سمت خودش! یقہ پیرهنش پارہ شد! باید بہ سهیلے ڪمڪ مے ڪردم! محڪم و با اخم گفتم:آقاے سهیلے مشڪلے پیش اومدہ؟ بہ سمت دانشگاہ اشارہ ڪردم و ادامہ دادم:خبرشون ڪنم؟ دست چپش رو بہ سمتم گرفت،یعنے صبر ڪن! یقہ پیرهنش رو گرفت،صورتش سرخ شدہ بود،نفس عمیقے ڪشید و زل زد تو چشم هاے طلبہ،بہ من اشارہ ڪرد و گفت:زنمہ! چشم هام داشت از حدقہ مے زد بیرون!بهار با دهن باز نگاهم ڪرد! طلبہ با تعجب نگاهش ڪرد،چندبار دهنش رو باز ڪرد ڪہ چیزے بگہ اما نتونست،سرش رو انداخت پایین! سهیلے ادامہ داد:یہ لحظہ بہ این فڪر ڪردے؟! با پشت دستش ضربہ آرومے بہ شونہ پسر زد و گفت:من این لباسو پوشیدم بدتر از این نشونش ندن! اینے ڪہ تن منہ عبا و عمامہ نیست چشمات چے مے بینن؟! با حرص نفسش رو داد بیرون،سرش رو بہ سمت من برگردوند،چشم هاش زمین رو نگاہ مے ڪرد! _عظیمے دارہ مشڪل ساز میشہ! با دست بہ سہ تا طلبہ رو بہ روش اشارہ ڪرد و گفت:مے بینید ڪہ! بند ڪیفش رو محڪم روے شونہ ش گرفت و فشار داد! نگاهے بہ دوست هاش انداخت و راہ افتاد بہ سمت خیابون! چیزهایے ڪہ مے دیدم برام گنگ بود اما با اومدن اسم بنیامین همہ چیز رو حدس زدم،بہ خودم اومدم و دوییدم سمت سهیلے! نفس نفس زنون صداش زدم:آقاے سهیلے! ایستاد،اما برنگشت سمتم،با قدم هاے بلند خودم رو،رسوندم بهش! _نمیدونم چہ اتفاقے افتادہ ولے مطمئنم بنیامین عظیمے ڪارے ڪردہ،من واقعا عذر میخوام نمیدونم چے بگم! زل زد بہ ڪفش هام،چهرہ ش گرفتہ و عصبانے بود! _مهم نیست!میدونم باهاش چے ڪار ڪنم تا یاد بگیرہ با آبروے دونفر بازے نڪنہ! با شرم ادامہ داد:اون حرفم زدم بہ دوست هام یہ درسے دادہ باشم! دستے بہ ریشش ڪشید. _همون ڪہ گفتم زنمہ! با گفتن این حرف رفت،شونہ م رو انداختم بالا،مهم نبود! ادامــه دارد...
📖 رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان» 🖋 قسمت سی و دوم از نگاه مادر هم می‌خواندم که کنجکاو و منتظر، چشم به دهان مریم خانم دوخته تا ببیند چه می‌گوید و او با لبخندی که همیشه بر صورتش نقش بسته بود، شروع کرد: «راستش ما به خواست مجید اومدیم بندر عباس تا جای پدر و مادرش که نه، به جای خواهر و برادر بزرگترش باشیم.» سپس نگاهی به مادر کرد و پرسید: «حتماً اطلاع دارید که پدر و مادر مجید، به رحمت خدا رفتن؟» و مادر با گفتن «بله، خدا رحمتشون کنه!» او را وادار کرد تا ادامه دهد: «خُب تا اون موقع که عزیز جون زنده بودن، جای مادرش بودن و بعد از فوت ایشون، جواد غیر از عمو، مثل برادر بزرگترش بود. حالا هم روی همون احساسی که مجید به جواد داشت از ما خواست که بیایم اینجا و مزاحم شما بشیم.» از انتظار شنیدن چیزی که برایش این همه مقدمه چینی می‌کرد، قلبم سخت به تپش افتاده و او همچنان با چشمانی آرام و چهره‌ای خندان می‌گفت: «ان شاء الله که جسارت ما رو می‌بخشید، ولی خُب سنت اسلامه و ما بزرگترها باید کمک کنیم.» مادر مثل اینکه متوجه منظور مریم خانم شده باشد، با لبخندی ملیح صحبت‌های او را دنبال می‌کرد و من که انگار نمی‌خواستم باور کنم، با دلی که در سینه‌ام پَر پَر می‌زد، سر به زیر انداخته و انگشتان سردم را میان دستان لرزانم، فشار می‌دادم که سرانجام حرف آخرش را زد: «راستش ما مزاحم شدیم تا الهه خانم رو برای مجید خواستگاری کنیم.» لحظاتی جز صدای سکوت، چیزی نمی‌شنیدم که احساس می‌کردم گونه‌هایم آتش گرفته و تمام ذرات بدنم می‌لرزد. بی‌آنکه بخواهم تمام صحنه‌های دیدار او، شبیه کتابی پُر خاطره مقابل چشمانم ورق می‌خورد و وجودم را لبریز از خیالش می‌کرد که ادامه صحبت مریم خانم، سرم را بالا آورد: «ما می‌دونیم که شما اهل سنت هستید و ما شیعه. قبل از اینم که بیایم بندرعباس، جواد خیلی با مجید تلفنی صحبت کرد. اما نظر مجید یه چیز دیگه‌اس.» و من همه وجودم گوش شده بود تا نظر او را با همه وجودم بشنوم: «مجید میگه همه ما مسلمونیم! البته من و جواد هم به این معتقدیم که همه مسلمونا مثل برادر می‌مونن، ولی خُب اختلافات مذهبی رو هم باید در نظر گرفت. حتی دیشب هم تا نصفه شب، مجید و جواد با هم حرف می‌زدن. ولی مجید فکراشو کرده و میگه مهم خدا و قبله و قرآنه که همه‌مون بهش معتقدیم!» سپس به چشمان مادر نگاه کرد و قاطعانه ادامه داد: «حاج خانم! مجید تمام عمر روی پای خودش بزرگ شده و به تمام معنا مثل یه مرد زندگی کرده! وقتی حرفی می‌زنه، روی حرفش می‌مونه! یعنی وقتی میگه اختلافات جزئیِ مذهبی تو زندگی با همسرش تأثیری نداره، واقعاً تأثیری نداره!» مادر با چمشانی غرق نگرانی، به صورت مریم خانم خیره مانده و کلامی حرف نمی‌زد. اما نگاه من زیرِ بار احساس، کمر خم کرده و بی‌رمق به زیر افتاده بود که مریم خانم به نگاه ثابت مادر، لبخند مهربانی زد و گفت: «البته از خدا پنهون نیس، از شما چه پنهون، از دیشب که ما اومدیم و شما رو دیدیم، به این وصلت هزار بار مشتاق‌تر از قبل شدیم. بخصوص دختر نازنین تون که دل منو بُرده!» و با شیطنتی محبت‌آمیز ادامه داد: «حیف که پسر خودم کوچیکه! وگرنه به جای مجید، الهه جون رو برای پسر خودم خواستگاری می‌کردم!»
قسمت 2⃣3⃣ ﴿ قســمٺ آخــــــــــر ﴾ 🍃🍃 میخواستم به دانشگاهی برم که درس ایثار و شجاعت و از خودگذشتگی و شهادت تدریس میشد... رفتم با علي در مورد تصميمم صحبت کردم. علي که تمام ماجراي من رو ميدونست، اشک تو چشماش جمع شد. دستي به بازوم زد و گفت: دمت گرم رفيق ، اما پدر و مادرت.... جواب دادم: نميخوام اونا اصلا از رفتنم به جبهه باخبر بشند، ميدونم رضايت نميدن اما من دنبال وظيفم هستم. اينو که گفتم، خودم رو انداخت توي بغل علي و در حالي که گريه ميکردم ، ادامه دادم: ⁉️باورت ميشه کابوساي هر روزم داره تموم ميشه. خودم هيچ موقع فکر نميکردم با جبهه رفتن قراره از شر شیطانی مثل سارا خلاص بشم.... اونروز من و علي هر دو براي جبهه ثبت نام کردیم وپس از یک ماه آموزش به جبهه اعزام شدیم. براي من ، جبهه کم از بهشت نداشت. دلم ميخواست هميشه توي اين بهشت بمونم و هيچ موقع به جهنم خونه برنگردم. خدا هم زود به آرزوم رسوند و دي ماه سال 65 توي عمليات کربلاي 4 به ديدار محبوبم شتافتم.... پدر و مادر هم توبه کردند و هدایت شدند... يوسف زمان ما.... خدا خيلي از اين يوسف ها داره بچه ها، که گمنام يه گوشه اين شهر هستند. علي اينارو ميگفت و به پهناي صورتش اشک ميريخت. بچه هاش، بغلش کردند. و همسرش که بارها اين داستان رو از زبان علي شنيده بود، ميدونست علت اين همه سوز و گداز علي از کجاست؟ بعد از ده دقيقه اي که حال بابا بهتر شد، محمد و فاطمه، مامان و بابا رو تنها گذاشتند.
* 🌹 * از اتاق خارج شد و در را بست،امیرعلی به طرفش آمد و بعد از سلام واحوالپرسی دستی بر روی شونه اش گذاشت: ــ اینا چی میگن؟ کمیل در حالی که به سمت در میرفت جوابش را داد: ــ کیا؟ ــ بچه های اینجا ــ چی میگن؟ ــ یکی از متهم هارو بردی تو اتاقت،موقع بازجویی شنود و دوربینو خاموش کردی. کمیل با اخم نگاهی به امیرعلی انداخت و گقت: ــ بچه های اینجا همیشه اینقدر فضولن ــ فضول نیستن،اما غیر عادی بود چون اولین باره اینکارو میکنی کمیل با عصبانیت غرید: ــ به اونا مربوط نیست،بهشون بگو هر کی سرش تو کار خودش باشه ،والا اینجا جایی ندارن ــ چقدر زود عصبی میشی کمیل ــ امیرعلی ،تو این وضعیت بحرانی کشور ،به جای اینکه تو فکر امنیت مردم باشن دارن فضولی میکنن ــ هستن،باور کن گروه خودت یک هفته است حتی به خونه هاشون سر نزدن شبانه روزی دارن کار میکنن ــ من باید برم اما برمیگردم،کسی حق نداره بره تو اتاقم ،هیچکس امیرعلی،اینجارو میسپارم به تو تا بیام .برگشتم یه گزارش کامل از مناطقی که زیر نظر ما هستن روی میزم باشه ــ باشه حتما،برو بسلامت سوار ماشین شد و از آنجا دور شد،به سمت آدرسی که سمانه برای او نوشته بود رفت،خیابان ها شلوغ بود،مثل اینکه طرفداران رئیس جمهور سعی نداشتند،جشن هایشان را به پایان برسانند!! کل خیابان ها بسته شده بودند،ترافیک سنگینی بود،صدای بوق ها و صدای جیغ و سوت های طرفداران و صدای دادهای معترضانه ی راننده های ماشین ها،در سرش می پیچیدند و سردردش را بیشتر می کردند، سرش را میان دستانش گرفت و محکم فشرد اما فایده ای نداشت،سرش را روی فرمون گذاشت و چشمانش را بست،آنقدر سردرد داشت،که دوست داشت چندباری سرش را روی فرمون بکوبد،با صدای بوق ماشین عقبی سرش را بالا برد ،مسیر باز شده بود. روبه روی کافی نت پارک کرد،سریع پیاده شد و وارد کافی نت شد.... * از.لاڪ.جیــغ.تـا.خــــدا * * ادامه.دارد.... * 💐شادے ارواح طیبہ شهدا صلوات💐 بامــــاهمـــراه باشــید  
*⚘﷽⚘ ☀️ ☀️ 🔸 اينها همه اش مي‌شه عُجب و غرور ديگه! تا حالا فكر نكرده بودم فاطمه هم مي‌تواند عصباني شود. توي اين يك روز آشنايي اصلاً تصور نكرده بودم فاطمه هم مي‌تواند از چيزي اين قدر ناراحت شود! ولي چيزي كه اصلاً باورم نمي شد اين بود كه فاطمه وقتي كه عصباني است هم اين قدر دلنشين باشد؛ درست مثل بقيه وقت‌ها كه مي‌خنديد. عصبانيت و ناراحتي اش مثل حنظلي بود كه به عسل آميخته بود؛ هم تلخ بود و هم شيرين. هيبتش آدم را مي‌ترساند و نگاهش به دل مي‌نشست. انگار به خاطر ناراحتي صاحب چشم‌ها از تو عذرخواهي مي‌كرد و شايد همين بود كه بيشتر شرمنده ات مي‌كرد. شايد سميه هم شرمنده شده بود كه سرش را پايين انداخته بود. ولي فاطمه ديگر چرا؟ او چرا سرش را پايين انداخته بود؟ هر دو ساكت بودند. نه! هر چهار نفر ساكت بوديم و اين بيشتر تعجب مرا برانگيخت. چطور است كه از اول تا به حال عاطفه حرفي نزده؟! انگار به گونه اي از دخالت در ارتباط سميه و فاطمه پرهيز مي‌كرد. شايد ارتباط آن‌ها به گونه اي بود كه عاطفه در آن راهي نداشت! او هم فقط نگاه مي‌كرد. مثل من! بي هيچ دخالتي. تنها قهرمانان اين صحنه چهار نفره، فاطمه و سميه بودند. منتظر بودم تا عاطفه چيزي بگويد. دست كم براي شكستن اين سكوت دلخراش! هر چيزي كه بتواند فرياد شرمندگي فاطمه و سميه را كه در سكوت جاري بود، قطع كند. ولي عاطفه چيزي نگفت. شايد او اين فرياد را نمي شنيد. شايد هم ترجيح مي‌داد يكي از آن دو براي شكستن اين سكوت، نه، اين فرياد پيشقدم شود. بالاخره اين فاطمه بود كه پيشقدم شد. از كنار پنجره بلند شد آمد جلوي سميه. دستش را جلو برد. انگشتش را گذاشت زير چانه ي سميه با كمي فشار چانه وصورت سميه را بالا كشيد. آنقدر كه چشم‌هاي سميه به موازات چشمان او قرار گرفت. از نيمرخ را هم مي‌ديدم كه چشم هايش مي‌خندد. نگاهش آرام بخش بود. مثل هميشه! سميه هم نگاه در نگاه فاطمه آويخت. اشكش را با سر آستينش پاك كرد. خواست دستش را بياورد پايين كه فاطمه دستش را گرفت. كشاند به سمت زمين. - بشين! اين طوري آرامتر ميتونيم صحبت كنيم. هر دو نشستند. فاطمه اولين كسي بود كه سوال كرد: - آخه اين چه معياري تو براي گزينش دوست انتخاب كردي؟! - چه اشكالي دارد؟ - اولا غير از معصومين هيچ كس نيست كه از اشتباه و يا انحراف موصون باشه. پس بر فرض كسي موقع آشنايي با تو اعتقادش كامل باشه هيچ كسي تضمين نمي كنه كه منحرف نشه نمونه‌هاي تاريخي زيادي هست مثل برصيصاي عابد كه خودت جريانش را مي‌داني - اين فقط يك احتماله! - ثانيا از كجا مي‌خواي تشخيص بدي كه ايمان و اعتقاد طرفت كامله؟ ثالثا اصلا مگه ايمان و اعتقاد خودت كامله؟ سميه سرش را بالا انداخت: - نوچ! به همين دليل هم دنبال كسي مي‌گردم كه از خودم بالاتر باشد. - ولي اگر اون هم مثل تو فكر كند و دنبال كسي بگرده كه از اون بالاتر باشه دليلي نداره كه بياد با تو دوست و هم نشين بشه. البته با اين فرض كه قبول كنيم كه اون كساني كه تو ازشون دوري مي‌كني از تو پايين تر باشن! در صورتي كه هيچ دليلي وجود نداره تو خودت رو از اونها برتر بدوني. - ولي من كي خودم رو از اونها برتر دونستم؟ - همان وقت كه فكر كردي اينقدر كامل شدي كه ممكن ديگه هم نشيني با دوستهايت دلت را غبارآلود كنه. - همه بحث من هم همينه اونها دوست من نيستند! يعني اصلا هيچ وجه مشتركي با هم نداريم. فاطمه سرش را تكان داد به نشانه تاسف! - چه وجه مشتركي بهتر از محبت و عشق به ولايت ائمه همين كه همه ما اومديم زيارت امام رضا بزرگترين وجه مشترك ماست - دختري كه بين حرم امام رضا و مجلس عروسي فرق نذاره چي؟ كسي كه با ظاهري بياد زيارت كه تو كوچه و خيابون پسرها برگردند نگاهش كنند اون هم با نگاهاي كثيف و تنفر آور اون هم با ما از يك سنخه؟! - فكر مي‌كني از ظاهر افراد ميشه به تمام خصوصيات باطني شون پي برد؟ - نه نمي شه! ولي دست كم ما مي‌تونيم با كساني كه از لحاظ ظاهري هم به ما شبيهن نشست و برخاست كنيم تا چيزي از آنها ياد بگيريم. از قديم هم گفتند كبوتر با كبوتر باز با باز فاطمه دستش را به سمت سميه تكان داد:* * _ .دارد.... 🌸 .روح.شهـــدا.صلـــوات🌸