eitaa logo
فنجانی چای با خدا ....
321 دنبال‌کننده
218 عکس
22 ویدیو
0 فایل
داستانها میتوانند تو را در وادی حقیقت پیش ببرند تا مرز خدا ....
مشاهده در ایتا
دانلود
آرزوی مرگ برایِ جوانی که به غارِ مخفوفِ قلبم رسوخ و خفاشهایش را فراری داده بود، سخت تر از مردن، گریبانم را میدرید اما مگر چاره ی دیگری هم وجود داشت؟؟ مرگ صد شرف داشت به اسارت در دستانِ آن حرامزادگانِ داعش نام.. کسانی که عرق شرم بر پیشانیِ یاجوج و ماجوج نشاندند و مقام استادی به جای آوردند. هر ثانیه که میگذشت پریشانیم هزار برابر میشد و دانیال کلافه طول و عرضِ حیاط را متر میکرد. مدام آن چشمانِ میخ به زمین و لبخندِ مزین شده به ته ریشِ مشکی اش در مقابلِ دیدگانم هجی میشد. اگر دست آن درنده مسلکان افتاده باشد، چه بر سرِ مهربانی اش میآورند..؟؟ اصلا هنوز سری برایِ آن قامتِ بلند و چهارشانه باقی گذاشته اند؟؟ هر چه بیشتر فکر میکردم، حالم بدتر و بدتر میشد.. تصاویری که از شکنجه ها و کشتار این قوم در اینترنت دیده بود، لحظه ایی راحتم نمیگذاشتم.. تکه تکه کردن ِیک مردِ زنده با اره برقی و التماسها و ضدجه هایش.. سنگسارِ سرباز سوری از فاصله ی یک قدمی آن هم با قلوه سنگهایی بزرگتر از آجر.. زنده زنده آتش زدنِ خلبانِ اردنی در قفسی آهنی .. بستنِ مرد عراقی به دو ماشین و حرکت در خلاف جهت.. حسام.. قهرمانِ زندگیم در چه حال بود؟؟ نفس به نفس قلبم فشرده تر میشد.. احساس خفگی گلویم را چنگ میزد و من بی سلاح فقط دعا میکردم. و بیچاره پروین که بی خبر از همه جا، این آشفته حالی را به پایِ شکرآّب شدن بین خواهر و برادریمان میگذاشت و دانیالی تاکید کرده بود که نباید از اصل ماجرا بویی ببرد. که اگر بفهمد، گوشهایِ فاطمه خانم پر میشود از گم شدنِ تک فرزندِ به یادگار مانده از همسر شهیدش.. باید نفس میگرفتم.. فراموش شده ی روزهایِ دیدار برادر، برق شد در وجودم. نماز.. من باید نماز میخواندم.. نمازی که شوقِ وجودِ دانیال از حافظه ام محوش کرده بود. بی پناه به سمت حیاط دویدم. دانیال کنارحوض نشسته و با کف دو دست، سرش را قاب گرفته بود. (یادم بده چجوری نماز بخوونم..) با تعجب نگاهم کرد و من بی تامل دستش را کشیدم. وقتی برایِ تلف کردنِ وجود نداشت، دو روز از گم شدنِ حسام در میدان جنگ میگذشت و من باید خدا را به سبک امیر مهدی صدا میزدم. در اتاق ایستادم و چادرِ سفید پروین با آن گلهایِ ریز و آبی رنگش را بر سرم گذاشتم. مهرِ به یادگار مانده از حسام را مقابلم قرار دادم و منتظر به صورتِ بهت زده ی برادر چشم دوختم. سکوت را شکست ( منظورت از این مهر اینکه میخوای مثه شیعه ها نماز بخوونی؟؟) و انگار تعصبی هر چند بندِ انگشتی، از پدر به ارث به برده بود.. محکم جواب دادم که آری.. که من شیعه ام و شک ندارم.. که اسلام بی علی، اصلا مگر اسلام میشود..؟؟ و در چهره اش دیدم، گره ایی که از ابروانش باز و لبخندی که هر چند کوچک، میخِ لبهاش شد. (فکر نکنم زیاد فرقی وجود داشته باشه.. صبر کن الان پروینو صدا میزنم بیاد بهت بگه دقیقا چیکار کنی..) ... ════‌‌‌‌༻‌❤༺‌‌‌════           @pandaneha1
پروین آمد و دانیال تک تک سوالهایم را از او پرسید و من تکرار کردم آیه به آیه، سجده به سجده، قنوت به قنوت، شیعه گی را.. آن شب تا اذان صبح، شیعه وار نماز خواندم و عاشقی کردم. اشک ریختم و خنجر به قلب، دراولین مکالمه ی رسمی ام با خدا، شهادت طلب کردم برایِ مردی که حالا به جرات میدانستم ، دچارش شده ام. صدای الله اکبر که از گلدسته ی مسجد، نرم به پنجره ی اتاقم انگشت کوبید، دانیال با گامهایی تند وارد شد و گوشی به دست کنارِ سجاده ام نشست. رنگِ پریده اش، درد و تهوع را ناجوانمردانه سیل کرد در تارو پودِ وجودم.. بی وزن شدم و خیره، گوش سپردم به خبری از شهادت و یا… اسارات. و دانیال نفسش رابا صدا بیرون داد. (پیدا شد.. دیوونه ی بی عقل پیدا شد..) پس شهادت، نجاتش داد. تبسم، صورتِ برادرم را درگیر کرد (سالمه.. و جز چندتا زخم سطحی، گرسنگی و تشنگی، هیچ مشکلی نداره..) گیج و حیران، زبان به کام چسبیده جملاتش را چند بار از دروازه ی شنواییم گذراندم . درست شنیده بودم؟؟ حسام زنده بود؟؟ خدا بیشتر از انتظار در حقم خدایی کرده بود. دانیال گفت که در تماس تلفنی با یکی از دوستان، برایش توضیح داده اند که حسام دو روز قبل برایِ انجام ماموریت وارد منطقه ایی میشود که با پیشروی داعش تحت محاصره ی آنها قرار میگیرد. و او وقتی از شرایطش آگاه میشود، خود را به امید نجات در خرابه ها مخفی میکند. که خوشبختانه، نیروهایِ خودی دوباره منطقه را پس میگیرند و حسام نجات پیدا میکند. و فعلا به دلیل ضعف بستریست.. من اشک دواندم در کاسه ی چشمانم از فرطِ ذوق.. پس میتوانستم رویِ دوباره دیدنش حساب باز کنم.. سر به سجده در اوج شرم زده گی، خدا را شکر کردم.. این مرد تمامِ ناهنجاریِ زندگیم را تبدیل به هنجار کرد.. و من تجربه کردم همه ی اولین هایِ دنیایِ اسلامی ام را با او.. قرانی که صدایش بود.. حجابی که به احترامش بود.. نمازی که نذر شهادت بود.. او مرد تمامِ نا تمامی هایم بود.. و عاشقی جز این هم هست..؟؟ ... ════‌‌‌‌༻‌❤༺‌‌‌════           @pandaneha1
- حاجی! من...کجا بشینم؟ - عقب کنار خواهرتون! - چشم! سرمو انداختم پایین و کنار طهورا نشستم. خوبه حداقل حاجی و علی میدونن طهورا آبجیمه!!! ماشین تو تاریکی شب، تو جاده های خاکی، پیش می‌رفت و جز سکوت تو ماشین حاکمی نبود. حاج آقا با کمی تردید سکوت رو شکست و گفت : - خانم نیکونژاد، رابطه شما با شهید از کجا و چطور شروع شد که الان اینقدر مطمئن هستین؟ - خب...از شبی که تو خواب چادر رو برام به یادگار گذاشت...و من قول دادم با امانتی مادرش بیام شلمچه و بر گردونمش... - خب از کجا اینقدر مطمئنین که این وقت شب صداتون کرده؟ - من بوی اونو میشناسم... - از کجا...؟  - نمیدونم...ولی میدونم...هرجا که ردی ازش باشه، عطر شیرین گل یخ هم هست...تو اتاقش، وسایلاش، لباساش، چفیه‌ش،...ولی این بار بوی وسایلاش نبود! بوی ملایم چفیه‌ش نبود. بویی که به مشامم آشنا اومد، خیلی قوی تر و آشنا تر ـبود! بوی خودش بود که صدام کرد... همه در سکوت به سِرّ حرفاش گوش دادیم و تو فکر فرو رفتیم. دلم نمیخواست باور کنم داره راست میگه! یعنی نمیخواستم این حرفای عجیب رو باور کنم...ولی دست خودم نبود...انگار یه نیروی درونی خیلی قوی، باعث می‌شد حرفاش با تمام وجود در درونم بشینه...ولی اگر هیچ خبری نباشه؟! با این ادعا ها و قول و قرار ها و حال پریشونش، اگر سیدجواد رو پیدا نکنه، میمیره....!!! طهورا بی‌اعتنا به من، تو گوشش چیزایی زمزمه می‌کرد و پا به پای آشفته حالی رفیقش نگران بود! منم فقط به جاده ی تاریک و خطرناکی که توش قدم برداشته بودیم نگاه می‌کردم. بالاخره رسیدیم به نیروهای گشت شب. ماشین رو نگه داشتن. بی اختیار قلبم شروع به تپیدن کرد. اگر اجازه ندن بریم، چی میشه؟ سها خانم چیکار میکنه؟ استرس تمام وجودم رو گرفته بود ولی سعی کردم اصلا بروزش ندم. پسر جوون با لباس خادمی اومد جلو. - سلام حاج آقا! - سلام برادر. اجازه داریم بریم‌؟ - خیر حاج آقا! شما اینوقت شب اینجا چیکار میکنین؟ - والا یه مسئله فوریه! باید بریم داخل. - حاجی نمیشه من نمیتونم اجازه بدم. الان نصفه شب، مقدور نیست برید داخل. - برادر کار فوریه. - نمیشه حاج آقا! من مامورم و معذور. - آقا مسئله پیدا کردن یه شهیده! - حاج آقا شوخی میکنی؟ این وقت شب؟ شهید؟ شما؟ - من برای شما توضیح میدم؛ شما اجازه بدید بچه ها برن. - حاجی جان شرمنده من نمیتونم اجازه بدم مگه الکیه! من اون پشت گـُر گرفته بودم، اونوقت حاجی میگفت توضیح میدم برات. علی کارت تفحصش رو در آورد و خیلی محترمانه گفت : - اخوی من خودم از بچه های تفحص هستم. اینم مجوزم! بی‌زحمت راه رو باز کنید!... - نمیشه آقا! من نمیتونم. هی میگه نمیتونم. ای بابا! در ماشین رو باز کردم و پریدم بیرون. حاج آقا میخواست حرفی بزنه ولی اجازه ندادم. چند ضربه دوستانه به شونه پسره زدم و سعی کردم آروم باشم. - ببین! یه مادر الان منتظره. اون خانم رو میبینی‌؟ به اون مادر قول داده پسرش رو برگردونه!...ما باید بریم... پوزخندی زد که از هزار تا بد و بیراه برام سنگین تر بود. - قصه تعریف میکنی آقا؟ مگه به قول دادن ایشونه؟ میخواستم حرف بزنم که حاج آقا دست گذاشت رو شونه‌م و منو کشید عقب و مانع حرف زدنم شد. - برادر شما بزار ما بریم من برای شما کامل توضیح میدم. - حاج آقا به خدا نمیشه. من از یه جا دیگه دستور میگیرم. لطفا گوش کنید و برگردید...وگرنه... صدام بالا رفت : وگرنه چی؟ - آروم باش آقا! وگرنه... حاج آقا جلوی ادامه حرفش رو گرفت و گفت : - اونی که ازش دستور میگیری کیه؟ - فرمانده‌م؟ - بله فرمانده‌تون. - فرمانده نجات...سیدرضا نجات! - سید رضا نجات؟ شیمیاییه؟ - بله... گل از گل حاج آقا شکفت و لبخند محوی روی لب هاش نقش بست. ولی من همچنان تو آتیش داشتم میسوختم. حاجی متفکرانه لبخندش رو حفظ کرد. - پس کی اینطور! سیدرضا فرمانده شماست... - میشناسینشون؟ - بله البته! امکانش هست باهاش صحبت کنم؟ - خب...مگر اینکه بهشون بی‌سیم بزنم... - اشکالی نداره برادر. بی‌سیم بزن کارمون فوریه! - چشم...ولی... کلافه دستی به صورت و ریشام کشیدم : ولی چی؟ - هیچی... پسره بی‌سیمش رو از جیبش درآورد و چند دقیقه دیگه حاج آقا مهدوی مشغول یه خوش و بش حسابی با رفیق فاب ده سال پیشش بود! آخه مرد مؤمن الان چه وقت حال و احوال رفیقانه‌ست؟ دختر مردم داره تو ‌ماشین پس میوفته! نگاه نگران طهورا بین من و حاج آقا که حرفاش تمومی نداشت می‌چرخید منم با چشم و ابرو بهش میفهموندم که یکم صبر کن دختر...سها خانم هم که فقط اشک می‌ریخت.... - خب سیدرضا جان. قضیه از این قراره. حالا هم اگر شما به نیروتون امر کنی راه رو برای ما باز کنن، جبران میکنم! اجرکم عندالله... با صدایی که از پشت بی‌سیم اومد برق امید تو چشمام دوید. - متوجه هستم محمد جان. بهشون میگم راه رو باز کنن و یکی دوتاشون باهاتون بیان راهو گم نکنین.... 🍃کپی بدون ذکر نام نویسنده مجاز نیست
«رمــان جــان شیعــه،اهـل سـنـت» عاشقانه ای برای مسلمانان 🖌 قسمت نود و دوم سحری پدر و عبدالله را بردم و داشتم سفره را برایشان میچیدم که عبدالله تکیه به در آشپزخانه زد و با لحنی لبریز درد پرسید: »تو بودی دیشب جیغ میزدی؟« از اینکه صدای ضجه هایم را شنیده بود، غمگین سر به زیر انداختم و او دوباره پرسید: »باز خواب مامانو میدیدی؟ « با شنیدن نام مادر، اشک پای چشمم نشست و عبدالله که جوابش را از نفسهای خیس من گرفته بود و توانی هم برای دلداری ام نداشت، با قدمهایی سنگین از آشپزخانه بیرون رفت. سفره را آماده کردم و خواستم بروم که پدر با چشمانی خوابآلود از اتاقش بیرون آمد، جواب سالمم را زیر لبی داد و برای صرف سحری به آشپزخانه رفت. به خانه خودمان کهُ بازگشتم دیدم مجید سر به مهر گذاشته و با دستانی که به نشانه دعا کنار سرش گشوده شده، لبانش به مناجات با خدا میجنبد. آهسته در را پشت سرم بستم تا خلوت خالصانه اش را به هم نزنم، پاورچین به آشپزخانه رفتم و مشغول آماده کردن میز سحری شدم ّ لحظاتی نگذشته بود که مجید با چشمانی که پای اشک روی مژگانش مانده بود، به آشپزخانه آمد و سر میز نشست. میتوانستم حدس بزنم که از ضجه های نیمه شبم چقدر دلش به درد آمده و تا چه اندازه از این حال و روز من عذاب میکشد که اینچنین دل شکسته به درگاه خدا دعا میکند. بعد از نماز صبح مشغول خواندن قرآن بودم که مجید کیفش را از کنار اتاق برداشت و آهسته زمزمه کرد »الهه جان! من دارم میرم، کاری نداری؟« سرم را بالا آوردم تا جواب خداحافظی اش را بدهم که دیدم پیراهن مشکی به تن کرده است. قرآن را بوسیدم و با تعجب پرسیدم: »چرا مشکی پوشیدی؟« به لباس سیاهش نگاهی کرد و در برابر چشمان پرسشگرم پاسخ داد: »آخه امشب شب نوزدهمه!« تازه به خاطر آوردم که شب ضربت خوردن امام علی علیه السلام از راه رسیده و او به قدری دلبسته امامش بود که در سحرگاهی که به شب ضربت خوردن آن امام ختم میشود، لباس عزا به تن کند. از جا بلند شدم و با مهربانی پاسخش را دادم: »نه کاری ندارم! به سلامت!« و او با بدرقه با محبتم از در بیرون رفت. گرچه این روزها حالی برایم نمانده و هر روز دل مرده تر از روز گذشته بودم ادامه دارد... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌    ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
* 🌹 * بعد از بله گفتن کمیل فضای اتاق را صلوات ها و بعد دست زدن ها در بر گرفت. بعد از امضای دفتر بزرگی که جلویش قرار گرفت که هر کدام از آن امضاها متعلق بودن بهم را برای آن ها ثابت می کرد و چه حس شیرینی بود،سمانه که از وقتی خطبه ی عقد جاری شده بود احساس زیبایی به کمیل پیدا کرده بود به او نگاه کوتاهی کرد،یاد حرف عزیز افتاد که به او گفته بود که بعد از خوندن خطبه عقد مهر زن و شوهر به دل هر دو می افتد.هر دو سخت مشغول جواب تبریک های بقیه بودند شدند، صغری حلقه ها را به طرفشان گرفت،و سریع به سمت دوربین عکاسی رفت،آقایون از اتاق خارج شدندو فقط خانم اطراف آن ها ایستادند،آرش کنارشان ماند هرچقدر محمد برایش چشم غره رفته بود قبول نکرد که برود،و آخر با مداخله ی کمیل اجازه دادند که کنارش بماند. کمیل حلقه را از جعبه بیرون آورد و دست سرد سمانه را گرفت،با احساس سرمای زیاد دستانش ،با نگرانی به او نگاه کرد و گفت: ــ حالت خوبه؟ اولین بار بود که او را بدون پسوند و سوم شخص صدا نمی کرد،سمانه آرام گفت: ــ خوبم کمیل حلقه را در انگشت سمانه گذاشت که صدای صلوات و دست های صغری و آرش در فضا پیچید،اینبار سمانه با دستان لرزان حلقه را در انگشت کمیل گذاشت و دوباره صدای صلوات و هلهله.... دست در دست و با صلوات های بلندی از محضر خارج شدند،کمیل در را برای سمانه باز کرد و بعد از اینکه سمانه سوار شد به طرف بقیه رفت،تا بعد از راهی کردن بقیه سری به امیرعلی و امیر که با فاصله ی نه چندان زیاد در ماشین مراقب اوضاع بوند،بزند. در همین مدت کوتاه احساس عجیبی به او دست داد باورش نمی شد که دلتنگ کمیل بود و ناخوداگاه نگاهش را به بیرون دوخت تا شاید کمیل را ببیند،بلاخره موفق شد و و کمیل را کنار یاسین که با صدای بلند آدرس رستورانی که قرار بود برای صرف شام بروند را میگفت. کمیل سوار ماشین شد سمانه به طرف او چرخید و به او نگاهی انداخت،کمیل سرش را چرخاند و وقتی نگاهش در نگاه کمیل گره خورد،سریع نگاهش را دزدید،کمیل خندید ، گفت: ــ اشکال نداره راحت باش من به کسی نمیگم داشتی یواشکی دید میزدی منو وسمانه حیرت زده از این همه شیطنت کمیل آرام و ناباور خندید * از.لاڪ.جیــغ.تـا.خــــدا * * ادامه.دارد.... * 💐شادے ارواح طیبہ شهدا صلوات💐 بامــــاهمـــراه باشــید
*⚘﷽⚘ ☀️ ☀️ 🔸قسمت٩٢ عاطفه من و مني كرد و گفت: - از همه ي اين حرفها گذشته، ببينين من الان مجردم. بالاخره تا حدي اختيارم دست خودمه. دانشگاه مي‌آم. نسبتا توي تصميم گيريهام آزادم، هيچ مشكلي هم ندارم. پس چه لزومي داره كه خودم رو توي هچلي مثل ازدواج بيندازم. بالاخره اين كارها مسئوليت داره، مكافات داره! من كه هنوز صحبت‌هاي آخر فاطمه تو ذهنم بود بهش گفتم: - ببين عاطفه جون ازدواج چيزيه كه نمي توني از زيرش فرار كني. ساختار روحي زن به شكليه كه نياز به حامي و پشتيبان داره. تو الآن برخلاف اينكه فكر مي‌كني آزادي، ولي خيلي محدوديت داري. خيلي جاها نمي توني بري، خيلي كارا رو نمي توني انجام بدي؛ چون مجردي، چون تنهايي. ولي ازدواج مي‌تونه فضاي بهتري رو براي رشد تو مهيا كنه. به شرطي كه تو به اون، به شكل زندان و به شوهرت هم به چشم زندان بان نگاه نكني. اگه به اون به چشم همراه و هم دل نگاه كني، اون وقت انتخاب بهتري رو هم انجام ميدي. كسي رو انتخاب مي‌كني كه بال هات رو باز كنه، نه اينكه از ازدواج يه قفش برات بسازه! - راستي! يه حرفي از استادم يادم اومد كه خيلي جالبه. راجع به ازدواج ايده آل مي‌گفتن (ازدواجيه با پيوند عشق معنوي و الهي و جوشش بي نظير ميان زن و مرد مومن و مسلمان و همكاري و همسري به معناي واقعي بين دو عنصر الهي و شريف و بيگانه از همه تشريفات و زر و زيور‌هاي پوچ وبي محتوايي ظاهري.) ببين دقيق هم حفظ كردم! خب حالا اين طوريه كه ازدواج معنا ميده. زوج شدن دو تا فرد! يعني دو نفر همديگر رو تكميل ميكنن. هر كدوم استعدادهايي دارن كه بدون استفاده از استعدادهاي اون يكي، ديرتر به تكامل ميرسن. عاطفه نگاه رضايت بخشي داشت. با اينكه از مباحث جدي دل خوشي نداشت، ولي اين بار اين بحث باعث شده بود تا حساسيت بچه‌ها از قضيه او كمتر شود.* * _ .دارد.... 🌸 .روح.شهـــدا.صلـــوات🌸