eitaa logo
فنجانی چای با خدا ....
319 دنبال‌کننده
218 عکس
22 ویدیو
0 فایل
داستانها میتوانند تو را در وادی حقیقت پیش ببرند تا مرز خدا ....
مشاهده در ایتا
دانلود
مدتی گذشت و من سرگرم میکردم قلبم را به شوخی های دانیال و مطالعات مذهبیم. تا اینکه یک روز ظهر، قبل از آمدنِ دانیال، فاطمه خانم به خانه مان آمد. اما اینبار کمی با دفعات قبل فرق داشت. نمیدانم خوشحال.. نگران.. عصبی.. هر چه که بود آن زنِ روزهایِ پیشین را یاد آور نمیشد. به اتاقم آمد و خواست تا کمی صحبت کند و من جز تکان دادنِ سر و تک کلماتی کوتاه؛ جوابی برایِ برقراری ارتباط در آستین نداشتم. در را بست و کنارم رویِ تخت نشست. کمی مِن مِن.. کمی مکث.. کمی مقدمه چینی.. و سر آخر گفتن جملاتی که لرزه به تنم انداخت. جملاتی از جنسِ علاقه ی پسرش امیر مهدی به دختری تازه مسلمان که اتفاقا سرطان معده هم دارد. جملاتی در باب ستایش این دخترِ سارا نام، که بیشتر شیبه التماس برایِ “نه” گفتن به پسرِ یک دنده و بی فکرش است.. جملاتی از درخواستی محضه ناامید کردنِ حسام، که تک فرزند است.. که عروس بیمار است.. که عمر دستِ خداست اما عقل را حاکم کرده.. که پسر داغ و نابیناست.. که بگذرم.. و کاش میدانست که اگر نبضی میزند به عشقِ همین یگانه پسر است.. و من در اوجِ پریشانی و حق دادن به این مادرِ دلخسته، در دلم چلچراغ منور کردم که مرا خواسته.. هر چند نرسیدن سرانجامش باشد… آن روز زن از اجازه برایِ خواستگاری گفت.. از علاقه پسر و بیماریِ پیشرفته و لاعلاجِ من گفت.. از آروزها و ترسهایش، از شرمندگی و خجالتش در مقابل من گفت.. و من حق دادم.. با جان و دل درکش کردم.. چون امیر مهدی حیف بود.. و در آخر گفت : (تو رو به جد امیرمهدی از دستم ناراحت نشو.. حلالم کن.. من بدجنس و موزی نیستم.. به خدا فقط مادرم همین.. اوایل که از شما میگفت متوجه شدم که حالت بیانش عادی و مثه همیشه نیست. ولی جدی نمیگرفتم. تا اینکه وقتی از سوریه اومد پاشو کرد تو یه کفش که برو سارا خانوم رو واسم خواستگاری کن.. دیروز با برادرتون واسه مجلس خواستگاری صحبت کرده. آقا دانیالم گفته که من باهاتون صحبت کنم که اگه رضایت دادین، بیایم واسه خواستگاری رسمی.. میدونم نمیتونی فارسی حرف بزنی اما در حد بله و نه که میتونی جوابمو بدی..) صورتش از فرط نگرانی ، جیغ میکشید. و چقدر این دلشوره اش را درک میکردم. منطقی حرف زد و من باید منطقی جوابش را میدادم.. مادر ایرانی بود و طبق عادت بی قرار.. و من با لبخندی تلخ انتخاب کردم.. ( نه .. ) ... ════‌‌‌‌༻‌❤༺‌‌‌════           @pandaneha1
سها؛ خستگی بعد از چند شب بالاخره به قوای بدنم چیره شد. سر روی زانو های طهورا که خودشو بهم رسونده بود گذاشتم و چشمامو بستم. چطور میتونستم لبخند نزنم؟ من سیدجواد رو پیدا کردم. من به قولم عمل کردم. من اونو میبرم پیش بی‌بی! بی‌بی گل‌نسام میتونه آسوده خاطر کنار پسرش بشینه و یه دل سیر باهاش حرف بزنه و استخون های شکننده‌شو بعد چند سال نوازش کنه. چقدر تو این همه سال زیر این خاک ها اذیت شدی پسرِ بی‌بی گل‌نساء خانم! با لب های خشکی که بعد از ساعت ها تازه تشنگی رو درک کرده بودن گفتم : - طهورا...اون کمکم کرد پیداش کنم... - آره عزیزم...تو پیداش کردی...پاشو! پاشو بریم استراحت کن خیلی خسته ای، حالت خوب نیست! دست لرزانشو رو پیشونیم گذاشت و دست دیگه‌م رو گرفت و فشار داد. علی آقا داداش کیمیا و آقا طاها و حاج آقا مهدوی به چشم بر هم زدنی کنارم زانو زده بودن و علی آقا با احتیاط و اشک داشت خاک هارو کنار میزد...آقایون خادم الشهید هم همچنان دور تر از ما ایستاده بودن و در بهت خیره به پلاک توی دستم اشک می‌ریختن. زنجیر پلاکی که یقین داشتم برای سیدجواده بیشتر فشردم. فکرم تازه داشت آروم می‌گرفت که معادله مبهم دیگه ای ترس رو به بند بند وجودم تزریق کرد. اگر این پلاک سید جواده، پس پلاک سوخته ای که تو وسایلاشه واسه کیه؟! یعنی ممکنه...این سیدجواد نباشه؟! یا اون مال سیدجواد نیست؟! لبخند دوباره از رو لب هام محو شد. با وحشت نشستم و به چشمای طهورا خیره شدم. - طهورا! سیدجواد یه پلاک دیگه هم داره!... - چی؟! - اگر این پلاک سیدجواد نباشه!.... - خدانکنه! باید بریم برای اهراز هویت...! سریع از جام بلند شدم. استخون های سیدجواد جلوی علی آقا و آقا طاها رو خاک ها بود با حال دگرگونی فقط اشک می‌ریختن. - بلند شین. خواهش میکنم بلند شین. باید بریم اهراز هویتش کنیم. باید بریم.... علی آقا بلند شد. به چفیه‌م نگاه کرد. به چفیه سیدجواد... از دور گردنم بازش کردم و گرفتم طرفش. بدون اینکه به صورتم نگاه کنه ازم گرفت و استخون ها رو لای چفیه گذاشت. - لطفا پلاکش رو هم بدین... - نه... سرش رو برگردوند و چند لحظه با سوال بهم نگاه کرد. - لطفا پلاکش پیش من باشه... سرش رو انداخت پایین و چند دقیقه بعد ماشین در حال حرکت به سمت ساختمون معراج شهدا برای اهراز هویت بود. دل توی دلم نبود و استرس بی‌مانند و نابود کننده ای وجودمو تخریب می‌کرد. پلاک نقره ای رو توی دستام فشار میدادم. حداقل یکم آرومم می‌کرد. مگه ممکنه سیدجواد راه رو اشتباه به من نشون داده باشه؟ مگه ممکنه جای نشونی خودش، نشونی یکی دیگه رو به من داده باشه؟ امکان نداره... از پنجره به بیرون نگاه کردم. آسمون از تاریکی مطلق به آبی تیره ی پگاه رنگ باخته بود و برای نماز صبح خیلی فرصت نداشتیم. چشم از آسمون گرفتم و به کناره های جاده خاکی چشم دوختم. سیدجواد، سوار بر موتور، با لبخندی که روی لب هاش بود همراهی‌مون می‌کرد و دقیقا کنار ماشین ما حرکت می‌کرد. لحظه ای که چشمام رو بسته بودم و دنبالش رو خاک ها پا برهنه قدم برمیداشتم دوباره جلو چشمام نقش بست. دقیقا کنار همون جایی که پلاکش رو پیدا کردم نشست و گفت : - تو به قولت عمل کردی...حالا نوبت منه... و اشاره کرد بشینم. امکان نداشت پلاکی که تو دستام بود برای اون نباشه. امکان نداشت استخون هایی که زیر خاک ها داشتن فرسوده میشدن مال اون نباشن...حداقل دل من اینطوری میخواست... 🍃کپی بدون ذکر نام نویسنده مجاز نیست🌸
رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان» 🖋 قسمت نود و چهارم یکی دوبار دست مجید کتاب دعای کوچکی دیده بودم که شاید همان کتاب مفاتیح‌الجنان شیعیان بود و حالا به جستجویش تمام طبقات کمد دیواری را به هم ریخته و دست آخر در کِشوی میز پاتختی پیدایش کردم. لب تخت نشستم و کتاب را میان دستانم ورق می‌زدم و نمی‌دانستم باید از کجا شروع کنم و چه مناجاتی را بخوانم. کتابی قطور و در قطع کوچک که تمام صفحاتش از خطوط ریز دعا پوشیده شده بود. نگاه حیران و مضطرّم سراسیمه بین صفحات به دنبال دعایی می‌گشت که برای شفای بیمار نافع باشد که به ناگاه کسی پشت دستم زد و دلم را لرزاند. اگر عبدالله مرا در این وضعیت می‌دید چه فکری می‌کرد؟ من بارها پیش عبدالله از تلاش‌هایم برای هدایت مجید به مذهب اهل تسنن، با افتخار سخن گفته و حالا نه تنها نظر او را ذره‌ای جلب نکرده بودم که کتاب مفاتیح‌الجنان را در دست گرفته و به امید شفای بیماری مادرم، چشم به ادعیه بزرگان اهل تشیع دوخته‌ام! اگر پدر و ابراهیم و بقیه خانواده می‌فهمیدند چقدر سرزنشم می‌کردند که در عرض سه چهار ماه زندگی مشترک با یک مرد شیعه، از مذهب خودم دست کشیده و دلبسته اعتقادات شیعیان شده‌ام! ولی خدا بهتر از هر کسی آگاه بود که من به عقاید شیعه معتقد نشده بودم و تنها به کورسوی نور امیدی به دعایی از جنس توسل‌های عاشقانه شیعیان دل بسته بودم! من که به حقانیت مذهبم ذره‌ای شک نکرده و هنوز در هوای دست کشیدن مجید از مذهبش به روزهایی چشم داشتم که او هم مثل من با دستان بسته نماز بخواند، سر به فرش سجده کند، همه خلفای اسلام را به یک چشم بنگرد و به هر آنچه من باور دارم اعتقاد پیدا کند! ولی چه می‌توانستم بکنم وقتی خیالی وسوسه‌ام می‌کرد که باید این راه را هم تجربه کنم که شاید زنجیر پوسیده زندگی مادرم به این حلقه بسته باشد! کلافه از این همه احساس نیازی که در دل داشتم و راه پر از شک و ابهامی که پیش رویم بود، کتاب را بستم و بی‌آنکه دعایی خوانده باشم، کتاب را در کشو گذاشته و خسته از اتاق بیرون رفتم. بی‌حال از ضعف و تشنگی روزه‌داری در این روز گرم تابستان که خنکای کولر گازی اتاق هم حریف آتش باری‌اش نمی‌شد، روی کاناپه کنار هال دراز کشیدم که زنگ موبایلم به صدا در آمد. عبدالله بود و خواست تا آماده باشم که بعد از نماز ظهر به دنبالم بیاید و با هم به دیدار مادر برویم. این روزها دیدن مادر برای من تکلیف سختی بود که نه چشمانم توان ادایش را داشت و نه دلم تاب دوری‌اش را می‌آورد. سخت بود شاهد عذاب کشیدن مادرم باشم، هر چند ندیدن صورت مهربانش سخت‌تر بود و تلخ‌تر! نمازم را خوانده بودم که عبدالله رسید و با هم عازم بیمارستان شدیم. آفتاب گیر شیشه را پایین داد تا تیغ تیز آفتاب بعد از ظهر کمتر چشمانش را بسوزاند و مثل اینکه برای گفتن حرف‌هایش تمرین کرده باشد، خیلی حساب شده آغاز کرد: «الهه! من بهتر از هر کسی حال تو رو می‌فهمم! اگه تو دختری منم پسرم! اون مادر منم هست! تازه اگه تو برای خودت یه خونه زندگی جدا داری، من همه زندگی‌ام مامانه! پس اگه حال من بدتر از تو نباشه، بهتر نیس!» سپس همانطور که حواسش به ردیف اتومبیل‌های مقابلش بود، نیم نگاهی به چشمان غمزده‌ام کرد و با لحنی نرمتر ادامه داد: «اینا رو گفتم که فکر نکنی من آدم بی‌خیالی هستم! به خدا منم خیلی عذاب می‌کشم! منم دارم از غصه مامان دیوونه میشم! ولی... ولی تو باید به خودت آرامش بدی! باید به خدا توکل کنی و راضی به رضای اون باشی!» از آهنگ جملاتش پیدا بود که چقدر از بهبودی مادر ناامید شده که اینچنین مرا به صبر و آرامش دعوت می‌کند. چشمانم به خط کشی حاشیه خیابان خیره مانده و دستم به مدد دلم که تاب شنیدن چنین حرف‌هایی را ندشت، گوشه چادر بندری‌ام را لوله می‌کرد و عبدالله که انگار خبر از قلب بی‌قرار من نداشت، همچنان می‌گفت: «خدا راضی نیس که تو انقدر در برابر تقدیرش بی تابی کنی! بخدا خود مامانم راضی نیس تو با خودت اینجوری کنی! هر چی خدا بخواد همون میشه!» سپس آهی کشید و با لحنی لبریز غصه ادامه داد: «دیشب وقتی صدای جیغت رو شنیدم، جیگرم آتیش گرفت! آخه چرا با خودت اینجوری می‌کنی؟» در برابر سکوت مظلومانه‌ام، سری جنباند و با لحنی دلسوزانه سرزنشم کرد: «به فکر خودت نیستی، به فکر مجید باش! مجید این مدت خیلی داغون شده!»
* 🌹 * سمانه همراه صغری مشغول آماد کردن سفره بودند. ــ من برم کمیلو بیدار کنم ــ میخوای کیو بیدا کنی هرسه به طرف کمیل برگشتند،سمانه لبخندی به کمیل زد و نگاهی به او چهره سرحالش انداخت ،لبخندی زد و گفت: ــ بیا بشین شام آمادست ــ دستت دردنکنه خانمی ــ دروغ میگه خودش درست نکرده همه رو مامان آماده کرد. سمانه کاهویی سمتش پرت کرد و با خنده پرویی گفت،صغری خندید و کاهو را خورد. سمیه خانم نگاهی به کمیل انداخت که با عشق و لبخند به سمانه که مشغول تعریف سوتی های خودشان در دانشگاه بود،خیره بود. خدا را هزار بار شکر کرد به خاطر آرامش و خوشبختی پسرش و این خنده هایی که دوباره به این خانه رنگ داد،با خنده ی بلند صغری به خودش آمد و آن ها را همراهی کرد. بعد از شام کمیل و سمانه در هال نشسته بودند،صغری که سمیه خانم به او گفته بود کنار آن ها نرود، با سینی چایی به سمتشان رفت،سمیه خانم تشر زد: ــ صغری ــ ها چیه کمیل نگاهی به اخم های مادرش انداخت و پرسید: ــ چی شده؟ صغرا برای خودش بین کمیل و سمانه جا باز کرد و گفت: ــ یکم برو اونور فک نکن گرفتیش شد زن تو،اول دوست و دخترخاله ی خودم بود سمانه خندید و گفت: ــ ای جانم،حالا چیکار کردی خاله عصبیه ــ ای بابا، گیر داده میگه نرو پیششون بزارشون تنها باشن یکم،یکی نیست بهش بگه مادر من این که نمیومد خونمون،یه مدت زیر آبی کارای سیاسی می کرد توبه نکرد اطلاعات گرفتنش،بعدش هم ناز می کرد،الان که میبینی هر روز تلپه خونمون به خاطر اینکه دلش برا داداش خوشکل و خوشتیپم تنگ شده سمانه با تعجب به او نگاه می کرد،صدای بلند خنده ی کمیل در کل خانه پیچید و صغری به این فکر کرد چقدر خوب است که کمیل جدیدا زیاد می خندد. *** سمانه اماده از اتاق صغری بیرون امد. ــ بریم کمیل ــ بریم خانم سمیه خانم سمانه را در آغوش گرفت و گفت: ــ کاشکی میموندی ــ امتحان دارم باید برم بخونم ــ خوش اومدی عزیز دلم به سمت صغری رفت واو را در آغوش گرفت ــ خوش اومدی زنداداش ــ دیونه بعد از خداحافظی سوار ماشین شدند تا کمیل او را به خانه برساند. باران می بارید و جاده ها خلوت و لغزنده بودند،سمانه با نگرانی گفت: ــ جاده ها لغزندن کاشکی با آژانس برمیگشتم از فشار دستی که به دستش وارد شد به طرف کمیل برگشت،کمیل با اخم گفت: ــ مگه من مردم تو با آژانس اینموقع بری خونه ــ اِ این چه حرفیه کمیل،خب جاده ها لغزندن ــ لعزنده باش... کمیل با دیدن صحنه روبه رویش حرفش را ادامه نداد سمانه کنجکاو مسیر نگاه کمیل را گرفت با دیدن چند مردی که با قمه دور پیرمردی جمع شده بودند ،از وحشت دست کمیل را محکم فشرد،کمیل نگاهی به او انداخت و گفت: ــ نگران نباش سمانه من هستم سمانه چرخید تا جوابش را بدهد اما با دیدن کمیل که کمربند ایمنی خود را باز می کند،با وحشت به بازویش چنگ زد و گفت: ــ کجا داری میری کمیل * از.لاڪ.جیــغ.تـا.خــــدا * * ادامه.دارد.... * 💐شادے ارواح طیبہ شهدا صلوات💐 بامــــاهمـــراه باشــید
*⚘﷽⚘ ☀️ ☀️ 🔸قسمت٩٤ - ببين عزيزم، براي حفظ و نگهداري خانواده هم مثل هر مجموعه ي ديگه اي به دو چيز نيازه: اول، شناختن حقوق و وظايف همديگه و دوم، رعايت اونها! به همين علت، اسلام قوانيني رو وضع كرده كه اگه هر زن و شوهري اونها رو دقيق بشناسن و رعايت كنن، كمتر به چنين مشكلاتي دچار ميشن. فهميه پرسيد: - ولي چه طوري؟ يك دفعه متوجه شدم همه ي بچه‌ها دور ما جمع شده اند! ظاهرا بحث براي همه جالب بود. فاطمه در جواب فهميه گفت: - ببين! استاد ما هميشه تاكيد ميكردند كه احكام و مقررات اسلامي، در مورد ارتباطات زن ومرد در داخل خانه و خانواده بسيار دقيق و ظريفه. برخلاف اون چه كه شايعه، در اسلام به مرد اجازه داده نشده كه به زن زور بگه يا چيزي رو به زن تحميل كنه. براي مرد حقوق معدودي در خانواده قرار داده شده كه از روي كمال مصلحت و حكمته! چون كه مرد و زن در خانواده يه زوج كامل رو تشكيل ميدن. اگه مرد زياده روي كنه، تعادل به هم مي‌خوره و اگه زن زياده روي كنه، باز هم تعادل به هم مي‌خوره. مي‌گفتن: اسلام در داخل خانواده، دو جنس رو مثل دو لنگه يك در، مثل دو چشم در چهره ي انسان، مثل دو سنگر نشين در جبهه ي زندگي يا مثل دو كاسب و شريك در يك مغازه مي‌داند. هر كدوم خصوصيات و خصلتهاش، جسمش، روحش، فكرش، غرايزش و عواطفش مخصوص خودشه و نتيجه مي‌گرفتن كه اگه اين دو جنس با هم زندگي كنن، يعني با همون حدود و موازيني كه اسلام معين كرده با هم زندگي كنن، خانواده شون يه خانواده ی ماندگار و مهربان با بركت مي‌شه. به نظر من يك جاي كار مي‌لنگيد. به همين دليل هم نتونستم اعتراض نكنم: - ولي به نظر من اون چيزي كه يه خانواده رو خوشبخت مي‌كنه محبته، نه قانون! چون كه قانون يه چيز خشك و انعطاف ناپذيره. - تشبيهي كه ميشه براي اون اورد، اسكلته! انسان براي اين كه بدنش قوام و استحكام داشته باشه، بتونه اون رو در مواقع خطر حفظ كنه، احتياج به اسكلت داره. ولي نميشه با اسكلت زندگي كرد. تصور كنيد چنين زندگي اي چه قدر وحشتناك ميشه! در صورتي كه محبت، مودت، رفاقت و اين جور روابط زيباست كه مي‌تونه بياد و مثل پوست و گوشت كه روي اسكلت رو مي‌پوشونه و اون رو قابل تحمل مي‌كنه، با پوشاندن زمختي‌ها و خشكي‌هاي قانون، اون رو انعطاف پذير و لطيف ترش كنه. من گفتم: - در حقيقت ما با اطرافيانمون با قانون زندگي نمي كنيم، همين طور كه با اسكلت هم ارتباط برقرار نمي كنيم بلكه ما با روحش و چهره اش رو به رو مي‌شويم. همين طور هم در زندگي روز مره بيشتر با اخلاق خودمون و طرف مقابلمون روبرو ميشيم. و با اون ارتباط برقرار مي‌كنين نه روابط قانوني خشك! - البته باز هم تاكيد مي‌كنم، اين قانون كه ازش به حقوق قضايي تعبير مي‌شه براي استحكام و قوام زندگي لازمه، ولي اون چيزي كه زندگي رو قشنگ و شيرين مي‌كنه، اخلاق يا حقوق اخلاقيه. فاطمه لبخند كوتاهي زد: - همين دليل استادي كه اين قدر روي رعايت اين قوانين تاكيد داشتن، مي‌گفتن كه البته اگه در محيط خانواده، زن و مرد به هم علاقه داشته باشن، با كمال ميل و شوق، كارها و خدمات هم رو انجام ميدن. اما انجام دادن از روي ميل، غير از اينه كه كسي احساس كنه، يا اين طور عمل كنه كه انگار وظيفه ي زنه كه بايد مثل يه مستخدم به مرد خدمت كنه. مي‌دوني، اصلا اسلام هم اين قوانين رو وضع كرده كه اين ظلم و برخوردها به وجود نياد و در عين حال چون بخش زيادي از اين قوانين منطبق بر فطرت اند، رعايت اون‌ها هم به استحكام خانواده كمك مي‌كنه، البته به شرطي كه به صورت همه جانبه و همه اش رعايت بشه! راحله با تعجب گفت: - كدوم قوانين رو مي‌گي؟* * _ .دارد.... 🌸 .روح.شهـــدا.صلـــوات🌸