فنجانی چای با خدا ....
#طریق_عشق #قسمت6 ...کنجکاویم حسابی گل کرده بود و بی صبرانه منتظر باز شدن در اتاق بودم. دریچه ای ک
#طریق_عشق
#قسمت7
...بعد از اینکه لباس هامو عوض کردم و وسایلم رو یکم جمع و جور، رفتم واسه ناهار. بیبی یا اینکه سنی ازش گذشته ولی دستپختش خییییییلی خوبه. مخصوصا فسنجون و قرمه سبزی و قیمه و باقالی پلو و زرشک پلو و آبگوشت و آش دوغ و آلبالو پلو و کشک بادمجون و عدسی و خوراک قارچ و کوفته تبریزی و...
خب همه ی غذاهاش محشره چی بگم؟!
سر سفره بیبی کلی قربون صدقه ام رفت و گفت خیلی کار خوبی کردم که رفتم پیشش.
_بیبی.
_جانم مادر؟!
_چقدر منو دوست داری؟!
_خیلی زیاااد...
_واقعا؟!
بیبی خندید.
_معلومه مادر.
_پس من خیلی خوشبختم.
_ما آدما وقتی خوشبختیم که خدا دوسمون داشته باشه.
_بیبی!!
_جانم مادر؟!
_خدا منو چقدر دوست داره؟!
بیبی سکوت کرد. منتظر جوابش بودم ولی چیزی نگفت.
_خب...چیکار باید بکنم که دوسم داشته باشه؟!
_خیلی کار ها هست که اگر انجام بدی خدا دوست داره دخترم.
_بیبی اون کارا رو یادم میدی؟!
(من خوندن نماز و دعا کردن و وضو گرفتن و روزه گرفتن رو بلد بودم. ولی چی مییییی شد یه وقت هوایی میشدم و این کارا رو میکردم. میدونستم منظور بیبی این کارا نیست🙂)
بیبی گلنساء لبخند زد و خوشحالی رو تو چشاش دیدم. خدایا! بیبی رو ازم نگیر...من دوسش دارم...
کل روز تو خونه گشتم و به کتابخونه ها سرک کشیدم. هر طرف میرفتم یه خروار سوال هجوم میآورد به مغز بیچارم که داشت داغ میکرد. فکر داداش مرصاد هم ول کنم نبود. دلم براش تنگ شده بود. ما همیشه باهم میاومدیم خونه بیبی ولی این بار جاش خیلی خالی بود. خیلی خیلی...
کیمیا و مهدیس از نقل مکانم به خونه بیبی گلنساء تعجب کرده بودن. اونا حوصله خودشونم ندارن چه برسه به اینکه توی یه خونه قدیمی با یه پیرزن مهربون زندگی کنن. ولی فایتر که باشی، همه چیز زندگی رو از یه زاویه دیگه میبینی. یه خونه قدیمی و دنج میشه بهترین جا واسه آرامش روح یه دختر رزمی کار و یه پیرزن مهربون میشه بهترین فرشته زندگیت.!!(کی گفته دختر رزمی کار خشنه؟؟؟؟😒😡😕)
اولین شبی که توی اتاق جدیدم خوابیدم خیلی عجیب گذشت. و خیلی آروم و پر از آرامش. خواب های نامفهومی دیدم که بعدش هیچ کدوم رو به خاطر نیاوردم.
صبح مثل همیشه با صدای آلارم گوشیم بیدار شدم. ولی باید زنگ گذاشتن این ساعت قدیمیه و هم یاد بگیرم.
صبح یه جمعه زمستونی وقتی میتونه بهترین صبح جمعه زمستونی بشه که...
#فاطِمہسٰادٰاتْـ_میم
🍃کپی بدون ذکر نام نویسنده مجاز نیست🌸
#ادامه_دارد
@pandaneha1
#طریق_عشق
#قسمت8
صبح یه جمعه زمستونی وقتی میتونه بهترین صبح جمعه زمستونی بشه که بیبی گلنساء با یه لیوان شربت آب پرتقال و کلوچه خونگی در اتاقتو بزنه.
_بفرمایید تو بیبی جونم. بیدارم.
بیبی در رو آروم باز کرد و اومد تو. یه سینی با یه لیوان آب پرتقال تازه و یه پیش دستی کلوچه خونگی دست بیبی جان جانانم بود. حسابی شرمنده شدم که!!
_واااای بیبی شرمندهم کردین که!!! توروخدا، این چهکاری بود؟! خودم میاومدم با هم میخوردیم.
_این چه حرفیه دخترکم؟! این پذیرایی روز اوله!! خیالت تخت. از فردا از این خبرا نیست. گفتم صبح جمعه ای بهت خوش بگذره.
و خندید. قربونت برم من بیبی گلنسام که اینقدر مهربونی! سریع از تخت قدیمی پوسیده پریدم بیرون و سینی رو از بیبی گلنساء گرفتم.
_بیبی جون شما تنها این همه مدت تو این خونه چیکار میکنین؟!
_من که تنها نیستم مادر.
_تنها نیستین؟!؟!
_نه سهام! به مرغ و خروسا میرسم، به حیاط میرسم، خونه رو گرد گیری میکنم، به باغچه هام میرسم، با خانومای همسایه عالمی داریم مادر.
_اممم. پس تنها نیستین. خدارو شکر.
لیوان آب پرتقال رو از تو سینی برداشتم و به بیبی تعارف کردم. گفت الان میل نداره. لیوان بزرگ رو یه نفس سر کشیدم و نفسمو بیرون دادم.
بیبی خندید.
_نَتِرِکی مادر!!!!یواش!!!!
هردو خندیدیم و رفتیم تا یکم به سر و وضع خونه برسیم.
رو پله ایوون نشسته بودم که زنگ در به صدا در اومد. یعنی کی میتونه باشه این وقت روز؟! ۱۱ صبح مهمون سرزده؟!
بیبی گلنساء کنار باغچه نشسته بود و به باغچه زمستونیش و گیاهای مخصوصش رسیده میکرد.
_اومدم! اومدم!...
سریع از رو پله سوم پریدم پایین.
_من باز میکنم.
فاصله پله ها تا در رو دویدم و در رو باز کردم. یه خانم پیر با چهره ی سبزه و چشمای سیاهی که داشت به من نگاه میکرد و چادر گلگلی ای سرش بود همراه یه دختر جوون که یه قدم عقب تر ازش وایساده بود و چهره ی معصومی داشت پشت در بودن.
دختره که نمیدونم کی بود پوست سفیدی داشت و روسری سبزش رو با چشمای درشت خوشگلش سِت کرده بود. یه چادر رنگی سفید با گل های خیلی ریز صورتی هم سرش کرده بود و با تعجبی که قبل دیدن من لبخند بود داشت نگام میکرد.
با لبخند سلام دادم.
خانم پیر یه نگاه به سرتا پام انداخت و با شک به چشمام خیره شد.
_تو دیگه کی هستی؟!
دختر جوون که انگار از سوال خانم پیر یکم خجالت کشیده بود، دستشو رو شونه ی خانم پیر گذاشت و منظور دار خطاب بهش گفت :"عزیز جووون!!!"
بعد روبه من کرد و لبخند رو مهمون لب هاش.
_سلام! ما همسایه های گلنساء خانم هستیم. شما دخترشون هستی؟!!
_من؟؟؟نه...من دخترشون نیستم...من...
هنوز حرفمتموم نشده بود که بیبی از پشت سرم گفت :" سلام اقدس خانم. سلام مریم جان. سها جان نوهمه!!
نوه؟؟؟من نوه ی بیبی ام؟؟؟ بیبی دستشو رو شونهم گذاشت رو به من همسایه ها رو معرفی کرد.
_سها دخترم اقدس خانوم و نوهشون مریم همسایه های خیلی خوب ما هستن.
با لبخندم ازشون پذیرایی کردم.
_خوشوقتم.
مریم که انگار از دیدن من خوشحال بود با لبخند معصومش جوابمو داد و باهم رفتیم تو حیاط. من و مریم توی ایوون نشستیم و بیبی گل نساء و اقدس خانوم روی تخت چوبی کنار باغچه که یه سماور قدیمی هم روش همیشه قل قل میکرد(با اینکه زمستون بود ولی هوا مثل بهار بود😕🌸)
استکان های چایی رو توی سینی نقره ای گذاشتم. موی بافته شدم رو انداختم پشتم و توی راهرو به طرف حیاط و مهمون ها راه افتادم. چقدر از مریم خوشم اومده بود. به نظر میاومد دختر خوبی باشه.
چایی رو اول به اقدس خانوم و بعد به بیبی تعارف کردم. داشتم میرفتم سمت پله های ایوون برای مریم هم چایی ببرم که اقدس خانوم با طعنه گفت :" گلنساء خانوم این لباسا چیه میزاری نوهت بپوشه؟؟!!...
#فاطِمہسٰادٰاتْـ_میمـ
🍃کپی بدون ذکر نام نویسنده مجاز نیست🌸
#ادامه_دارد
@pandaneha1
فنجانی چای با خدا ....
#طریق_عشق #قسمت8 صبح یه جمعه زمستونی وقتی میتونه بهترین صبح جمعه زمستونی بشه که بیبی گلنساء با ی
#طریق_عشق
#قسمت9
...قیافه بیبی رفت توهم. بهم برخورد. یعنی چی؟! مگه لباس من چشه؟؟
سرجام وایسادم و یه نگاه به سر تا پام کردم.
یه شلوار مشکی پوشیده بودم به یه تیشرت سفید نسبتا گشاد که آرم کیوکوشین روش بود. موهامم بافته بودم و یه کش موی سفید پایینش بسته بودم. به طرف اقدس خانوم برگشتم. کاملا محترمانه گفتم :" ببخشید اقدس خانوم!!لباس های من مشکلی داره؟؟
اقدس خانوم با همون حالت طلبکارانه گفت :" مریم هیچوقت حق نداره از این لباس های عجیب غریب اجنبی تو خونه بپوشه. چه معنی میده یه دختر مثل پسرا تو خونه تیپ بزنه؟؟
مریم اون بالا داشت جلز و ولز میکرد و سرخ و سفید میشد از خجالت.
_خیلی عذر میخوام. ولی دلیلی نمیبینم تو خونه ای که حق دارم آزاد باشم و راحت زندگی کنم و هیچ مرد غریبه ای نیست توش اینقدر خودم رو محدود کنم. من یه تیشرت ساده پوشیدم که عکس حرفه ورزشیم روشه. لزومی هم نداره تو خونه ای که هیچ مرد نا محرمی نداره بلیز و دامن و روسری بپوشم. لازمه؟! درضمن تیپ من اسپرته. نه پسرونه.
اقدس خانوم خیلی عصبی داشت نگام میکرد. احساس کردم داره میترکه از عصبانیت(🤭) داره از حرص منفجر میشه. صورتش مثل لبو سرخ شده بود. ترجیح دادم دیگه بحث نکنم چون جوابی نداد که بخوام جواب بدم. پله های ایوون رو بالا رفتم. همچنان سکوت بینمون حکم فرما بود و کسی حرف نمیزد که بیبی گلنساء برای شکستن این سکوت آزاردهنده به اقدس خانوم چایی تعارف کرد و گفت :
_سها جان مادر با مریم برین تو اتاق، حرف بزنین، آشنا بشین.
_چشم بیبی.
دست مریم رو گرفتم و به اتاقم بردمش.روی تخت نشست. منم صندلی میز تحریر رو نزدیک تخت گذاشتم و نشستم. با تعجب و حیرت و شگفتی داشت اتاق رو بر انداز میکرد. به قاب عکس ها که رسید سکوت بینمون شکست.
_این اتاق مال تو نیست.!..نه؟!
_نه. اتاق من نیست.
_بیبی گلنساء هیچوقت در این اتاق رو برامون باز نکرد. از بچگی که ما بچه های همسایه تو خونه ی بیبی گلنساء بازی میکردیم، حتی یک بار هم در این اتاق رو برامون باز نکرد. تا...
_الان...
لبخند زد._تا الان!!
منم لبخند زدم. پس اون اتاق واسه بچه های همسایه هم سوال بوده. و حالا من صاحب اون سوال هستم. مریم با چشمای سبز و خوش رنگش به چشمام خیره شده بود و لبخند ملیحش باهام حرف میزد. ترجیح دادم این بار من سر صحبت رو باز کنم. با اشتیاق شروع کردم.
_خب! مریم خانوم! از خودت بگو.
_خب...از کجام بگم؟؟؟!!!
هردو خندیدیم.
_من مریمم. نوه اقدس خانوم که الان تو حیاطه. پدر و مادرم زنده نیستن. هردوشون توی یه حادثه....شهید شدن....!!
این حرف رو که زد غم رو تو چشمای قشنگش دیدم.
_من از اون موقع با عزیز جون زندگی کردم. یکم سخت گیر و غرغرو هست! ولی همه کسمه!! من جز اون کسی رو ندارم.
_چند سالته؟؟
_ماه پیش ۲۱ سالم تموم شد.
_جدی؟! هرچند دیر شده ولی تولدت مبارک!
باز هم هردو خندیدیم.
_مریم؟!
_بله؟؟
_احساس میکنم دوستای خیلی خوبی میشیم.
_راستشو بخوای من با بقیه دخترا زیاد جور نیستم. چون پدر مادر ندارم خیلی دور و برم نمیان. همچین اخلاقیات جوانانه شون با عزیز جون هم نمیخونه.!!! میفهمی که چیمیگم؟!
سرمو به نشانه تایید تکون دادم. طفلکی مریم!! من بودم خیلی با اقدس خانوم حال نمیکردم.(🙊)...
#فاطِمہسٰادٰاتْـ_میمـ
🍃کپی بدون ذکر نام نویسنده مجاز نیست🌸
#ادامه_دارد
#طریق_عشق
#قسمت10
...نزدیک یک ساعتی از هر دری گفتیم و خندیدیم. من از خانواده شلوغ پلوغم گفتم و اون از خاطرات بچگیاش و کوچه ی قدیمی.
وقتی از خانوادهم میگفتم احساس کردم که داره غبطه میخوره به حالم. واسه همین دیگه ادامه ندادم.
درباره همه چی حرف زدیم. داشتم کتاب هایی که روی میز اتاقم بودن رو نشونش میدادم که اقدس خانوم مریم رو صدا کرد. مریم هم سریع خداحافظی کرد و بدرقه شون کردم و رفتن. بعد رفتنشون بیبی مثل همیشه یه غذای بینظیر درست کرد و ناهار حسابی باب میل بود.
عصر روی تخت دراز کشیده بودم و توی فضای مجازی میچرخیدم که مهدیس پیام داد.
:" سریع آدرس خونه بیبی جونتو بفرست که داریم میایم دنبالت.!!"
سریع از جام پریدم بیرون! چیییییییییییییییی؟؟؟؟؟؟
الان!؟!؟!
آدرس رو براش فرستادم و حدود یک ساعت دیگه دم در منتظرم بودن. یه شلوار لی تیره و یه مانتو صورتی کم رنگ ملیح پوشیدم و یه شال رنگ شلوارم سر کردم.
موهامم بالای سرم گوجه ای بستم که از پشت نزنه بیرون. کیف سرمه ایمم انداختم رو شونهم و کتونی هامو پام کردم.
پله های ایوون رو داشتم میرفتم پایین که بیبی صدام زد.
_سها جان دخترم جایی داری میری؟؟
برشتم و گونه هاشو بوسیدم.
_بیبی جون دوستام اومدن دنبالم داریم میریم بیرون. البته با اجازه شما!
بیبی هم منو بوسید.
_به سلامت مادر. مراقب خودت باش. میگفتی بیان تو چایی ای شیرینی ای مهمونشون میکردیم. زشته دم در آخه.
_نه بیبی. لازم نیست. فعلا با اجازه. خدانگهدار.
_خدا پشت و پناهت مادر!!
در رو پشت سرم بستم و به طرف سر کوچه راه افتادم. یه دویست شیش نوک مدادی براق با شیشه های حسابی دودی سر کوچه وایساده بود.
یک لحظه فکرم رفت پیش اینکه کیمیا و مهدیس هیچکدوم رانندگی بلد نیستن. با شک به ماشین نزدیک شدم. مهدیس جلو نشسته بود.
شیشه رو داد پایین.
_بپر بالا!
پشت فرمون یه پسر با تیپ فشن نشسته بود. سرشو برگردوند طرفم و نگام کرد. یه چشمک چندش آور زد که حالم بهم خورد. میتونستم همونجا میزدم تو دهنش(🤬😡😤)
پشت هم یه پسر دیگه کنار کیمیا نشسته بود.
ابروهام تو هم گره خورد و سرمو انداختم پایین
_خدافظ...
و سریع برگشتم و از ماشین دور شدم. مهدیس که حسابی جا خورده بودسریع از ماشین پیاده شد و اومد دنبالم. قدم هامو تند تر کردم. اونم دنبالم دوید تا رسید بهم و دستمو کشید. داشتم می افتادم روش.
_هوی چته!!!!
_وایسا بینم کجا خدافظ؟؟ اینهمه راه کوبیدیم اومدیم دنبالت که خدافظ؟؟...
با اخم و عصبانیت تو چشماش نگاه کردم.
_مگه تو نمیدونی من از پسرا خوشم نمیاد؟.بعدشم. واسه چی آوردیش؟؟ من تاحالا با هیچ پسر نامحرم غریبه ای حرف هم نزدم چه برسه به اینکه سوار ماشینش بشم. تو اینا رو نمیدونستی؟؟؟هاااااان؟؟
کلافه نگاهشو ازم دزدید.
_خب بابا علامه!! انگار چی شده!! یعنی نمیخوای بیای؟؟
_نه!
_اوممم! باش! هرجور راحتی!
_خداحافظ.
دستمو از تو دستش کشیدم بیرون وبه طرف در خونه و انتهای کوچه راهم رو ادامه دادم. هم اون هم کیمیا میدونستن من با پسرا میونه خوشی ندارم. نمیتونم اعتماد بابا و مرصاد رو زیر پا بزارم و با یه پسر رابطه داشته باشم.
بیبی کلید خونه رو بهم داده بود. در رو باز کردم و رفتم تو. بیبی با تعجب نگام کرد.
_پس چرا برگشتی مادر؟؟چیزی شده؟؟
پکر جواب دادم :" نه بیبی گل نساء جان!! چیزی نشده. گردشمون کنسل شد."
_آهان!! باشه اشکال نداره مادر جون! عوضش باهم جبران میکنیم! نظرت چیه
خودمو از اون حال و هوا در آوردم. فقط به خاطر بیبی.
_بهبه! چی بهتر از این؟؟ حالا قراره چیکار بکنیم؟؟...
#فاطِمہسٰادٰاتْـ_میمـ
🍃کپی بدون ذکر نام نویسنده مجاز نیست🌸
#ادامه_دارد
@pandaneha1
پـﺮﻭﺭﺩﮔﺎﺭﺍ
ﺍﮔﺮﺑﺎﻋـﺚ
" ﺁﺯﺭﺩﮔﯽِ" ﮐﺴﯽ ﺷﺪم
ﺑﻪ ﻣﻦ
"ﻗﺪﺭﺕِ ﻋﺬﺭﺧﻮﺍﻫﯽ"ﺑﺪﻩ
ﻭاگر
"ﺩﯾﮕـﺮﺍﻥ
"ﻣﺮﺍ"ﺁﺯﺭﺩﻧﺪ"ﺑـﻪ ﻣﻦ
"ﻗـﺪﺭﺕِ ﺑﺨﺸـﺶ "ﺑﺪﻩ
@pandaneha1
قربون بند کیفتم، تا پول داری رفیقتم
مردی ثروتمندی پسری عیاش داشت.
هرچه پدر نصیحت می کرد که با این "دوستان ناباب" معاشرت مکن و دست از این ولخرجی ها بردار اینها عاشق پولت هستند، "جوان جاهل" قبول نمی کرد تا اینکه لحظه مرگ پدر فرا می رسد.
پسرش را خواسته و میگوید:
فرزند با تو "وصیتی" دارم، من از دنیا می روم ولی در "مطبخ" (آشپزخانه) را قفل کردم و "کلید" آن را به تو می دهم، آنجا یک "طناب" از سقف آویزان است و هر وقت از زندگی "ناامید شدی" و راه به جایی نبردی برو و "خودت را دار بزن.!"
پدر از دنیا می رود و پسر در "معاشرت" با دوستان ناباب و زنان آنقدر "افراط" میکند که بعد از مدتی "تمام ماترک و ثروت" بجا مانده به پایان میرسد.
کم کم "دوستانش" که وضع را چنین می بینند از دور او "پراکنده" می شوند.
پسر در "بهت و حیرت" فرومی رود و به یاد "نصیحت های پدر" می افتد و پشیمان می شود اما سودی نداشت.
روزی در حالی که برای ناهار گرده نانی داشت کناری می نشیند تا سد جوع (رفع گرسنگی) کند، در همان لحظه کلاغی از آسمان به زیر آمده و" نان را برداشته" و میرود.
پسر ناراحت و افسرده با "شکم گرسنه" به راه میافتد و در گذری دوستانش را میبیند که مشغول "خنده و شوخی" هستند.
نزد آنها رفته سلام میکند و آنها "به سردی" جواب او را میدهند.
سرصحبت را باز می کند و می گوید گرده نانی داشتم کلاغی آن را برداشت و حال آمدم که روز خود را با شما بگذرانم.
رفقایش قاه قاه خندیدند و "مسخره اش" کردند.
پسر "ناراحت و دلشکسته" راهی منزل می شود و در راه به یاد حرف های پدر می افتد کلید مطبخ را برداشته "قفل آن را باز میکند" و به درون میرود.
"چشمش به طناب داری میافتد که از سقف آویزان است."
چهارپایه ای آورده طناب را روی گردنش می اندازد و با لگدی چهارپایه را به کناری پرت میکند که در همان لحظه طناب از سقف کنده شده او با گچ و خاک به همراه "کیسه ای" کف زمین می افتد.
با تعجب کیسه را باز کرده درون آن پراز "جواهر و سکه طلا" میبیند.
به "روح پدر رحمت فرستاده" و از فردای آن روز با "لباسهای گرانقیمت" در محل حاضر میشود و دوستانش همدیگر را خبر کرده و یکی یکی از راه میرسند و گردش را گرفته و شروع به "چاپلوسی" میکنند.
او هم وعده گرفته و آنها را برای صرف غذا به منزل دعوت کرده و از طرفی ده نفر "گردن کلفت با چماق" در گوشه ای پنهان میکند و وقتی همه آنها جمع میشوند به آنها میگوید:
دوستان "بزغاله ای" برای شما خریده بودم که ناگهان کلاغی از آسمان بزیر آمد و بزغاله را برداشت و فرار کرد.
دوستان ضمن تائید حرف او دلداریش دادند که مهم نیست از این پیش آمدها میشود و امروز "ناهار بازار" را میخوریم که در این لحظه پسر فریاد میزند:
در "روزگار فقر و محنت" بشما گفتم نان مرا کلاغ برد به من خندیدید، حال چطور باور میکنید که کلاغ بزغاله ای را برده است؟
و "چماق دارها" را خبر می کند و آنها هجوم آورده "کتک مفصلی" به رفقایش می زنند.
* از آن روز به بعد طریق درست زندگی را پیش میگیرد. *