eitaa logo
فنجانی چای با خدا ....
312 دنبال‌کننده
225 عکس
23 ویدیو
0 فایل
داستانها میتوانند تو را در وادی حقیقت پیش ببرند تا مرز خدا ....
مشاهده در ایتا
دانلود
سلام روز تون بخیر الهی اروزهاتون با خواست خداوند متعال یکی باشه😊
فنجانی چای با خدا ....
#طریق_عشق #قسمت8 صبح یه جمعه زمستونی وقتی میتونه بهترین صبح جمعه زمستونی بشه که بی‌بی گل‌نساء با ی
...قیافه بی‌بی رفت توهم. بهم برخورد. یعنی چی؟! مگه لباس من چشه؟؟ سرجام وایسادم و یه نگاه به سر تا پام کردم. یه شلوار مشکی پوشیده بودم به یه تی‌شرت سفید نسبتا گشاد که آرم کیوکوشین روش بود. موهامم بافته بودم و یه کش موی سفید پایینش بسته بودم. به طرف اقدس خانوم برگشتم. کاملا محترمانه گفتم :" ببخشید اقدس خانوم!!لباس های من مشکلی داره؟؟ اقدس خانوم با همون حالت طلبکارانه گفت :" مریم هیچوقت حق نداره از این لباس های عجیب غریب اجنبی تو خونه بپوشه. چه معنی میده یه دختر مثل پسرا تو خونه تیپ بزنه؟؟ مریم اون بالا داشت جلز و ولز می‌کرد و سرخ و سفید می‌شد از خجالت. _خیلی عذر میخوام. ولی دلیلی نمی‌بینم تو خونه ای که حق دارم آزاد باشم و راحت زندگی کنم و هیچ مرد غریبه ای نیست توش اینقدر خودم رو محدود کنم. من یه تی‌شرت ساده پوشیدم که عکس حرفه ورزشیم روشه. لزومی هم نداره تو خونه ای که هیچ مرد نا محرمی نداره بلیز و دامن و روسری بپوشم. لازمه؟! درضمن تیپ من اسپرته. نه پسرونه. اقدس خانوم خیلی عصبی داشت نگام می‌کرد. احساس کردم داره میترکه از عصبانیت(🤭) داره از حرص منفجر میشه. صورتش مثل لبو سرخ شده بود. ترجیح دادم دیگه بحث نکنم چون جوابی نداد که بخوام جواب بدم. پله های ایوون رو بالا رفتم. همچنان سکوت بینمون حکم فرما بود و کسی حرف نمی‌زد که بی‌بی گل‌نساء برای شکستن این سکوت آزاردهنده به اقدس خانوم چایی تعارف کرد و گفت : _سها جان مادر با مریم برین تو اتاق، حرف بزنین، آشنا بشین. _چشم بی‌بی. دست مریم رو گرفتم و به اتاقم بردمش.روی تخت نشست. منم صندلی میز تحریر رو نزدیک تخت گذاشتم و نشستم. با تعجب و حیرت و شگفتی داشت اتاق رو بر انداز می‌کرد. به قاب عکس ها که رسید سکوت بینمون شکست. _این اتاق مال تو نیست.!..نه؟! _نه. اتاق من نیست. _بی‌بی گل‌نساء هیچوقت در این اتاق رو برامون باز نکرد. از بچگی که ما بچه های همسایه تو خونه ی بی‌بی گل‌نساء بازی می‌کردیم، حتی یک بار هم در این اتاق رو برامون باز نکرد. تا... _الان... لبخند زد._تا الان!! منم لبخند زدم. پس اون اتاق واسه بچه های همسایه هم سوال بوده. و حالا من صاحب اون سوال هستم. مریم با چشمای سبز و خوش رنگش به چشمام خیره شده بود و لبخند ملیحش باهام حرف می‌زد. ترجیح دادم این بار من سر صحبت رو باز کنم. با اشتیاق شروع کردم. _خب! مریم خانوم! از خودت بگو. _خب...از کجام بگم؟؟؟!!! هردو خندیدیم. _من مریمم. نوه اقدس خانوم که الان تو حیاطه. پدر و مادرم زنده نیستن. هردوشون توی یه حادثه....شهید شدن....!! این حرف رو که زد غم رو تو چشمای قشنگش دیدم. _من از اون موقع با عزیز جون زندگی کردم. یکم سخت گیر و غرغرو هست! ولی همه کسمه!! من جز اون کسی رو ندارم. _چند سالته؟؟ _ماه پیش ۲۱ سالم تموم شد. _جدی؟! هرچند دیر شده ولی تولدت مبارک! باز هم هردو خندیدیم. _مریم؟! _بله؟؟ _احساس میکنم دوستای خیلی خوبی میشیم. _راستشو بخوای من با بقیه دخترا زیاد جور نیستم. چون پدر مادر ندارم خیلی دور و برم نمیان. همچین اخلاقیات جوانانه شون با عزیز جون هم نمیخونه.!!! می‌فهمی که چی‌میگم؟! سرمو به نشانه تایید تکون دادم. طفلکی مریم!! من بودم خیلی با اقدس خانوم حال نمیکردم.(🙊)... 🍃کپی بدون ذکر نام نویسنده مجاز نیست🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
...نزدیک یک ساعتی از هر دری گفتیم و خندیدیم. من از خانواده شلوغ پلوغم گفتم و اون از خاطرات بچگیاش و کوچه ی قدیمی. وقتی از خانواده‌م می‌گفتم احساس کردم که داره غبطه می‌خوره به حالم. واسه همین دیگه ادامه ندادم. درباره همه چی حرف زدیم. داشتم کتاب هایی که روی میز اتاقم بودن رو نشونش میدادم که اقدس خانوم مریم رو صدا کرد. مریم هم سریع خداحافظی کرد و بدرقه شون کردم و رفتن. بعد رفتنشون بی‌بی مثل همیشه یه غذای بی‌نظیر درست کرد و ناهار حسابی باب میل بود. عصر روی تخت دراز کشیده بودم و توی فضای مجازی می‌چرخیدم که مهدیس پیام داد. :" سریع آدرس خونه بی‌بی جونتو بفرست که داریم میایم دنبالت.!!" سریع از جام پریدم بیرون! چیییییییییییییییی؟؟؟؟؟؟ الان!؟!؟! آدرس رو براش فرستادم و حدود یک ساعت دیگه دم در منتظرم بودن. یه شلوار لی تیره و یه مانتو صورتی کم رنگ ملیح پوشیدم و یه شال رنگ شلوارم سر کردم. موهامم بالای سرم گوجه ای بستم که از پشت نزنه بیرون. کیف سرمه ایمم انداختم رو شونه‌م و کتونی هامو پام کردم. پله های ایوون رو داشتم می‌رفتم پایین که بی‌بی صدام زد. _سها جان دخترم جایی داری میری؟؟ برشتم و گونه هاشو بوسیدم. _بی‌بی جون دوستام اومدن دنبالم داریم میریم بیرون. البته با اجازه شما! بی‌بی هم منو بوسید. _به سلامت مادر. مراقب خودت باش. می‌گفتی بیان تو چایی ای شیرینی ای مهمونشون میکردیم. زشته دم در آخه. _نه بی‌بی. لازم نیست. فعلا با اجازه. خدانگهدار. _خدا پشت و پناهت مادر!! در رو پشت سرم بستم و به طرف سر کوچه راه افتادم. یه دویست شیش نوک مدادی براق با شیشه های حسابی دودی سر کوچه وایساده بود. یک لحظه فکرم رفت پیش اینکه کیمیا و مهدیس هیچکدوم رانندگی بلد نیستن. با شک به ماشین نزدیک شدم. مهدیس جلو نشسته بود. شیشه رو داد پایین. _بپر بالا! پشت فرمون یه پسر با تیپ فشن نشسته بود. سرشو برگردوند طرفم و نگام کرد. یه چشمک چندش آور زد که حالم بهم خورد. میتونستم همونجا میزدم تو دهنش(🤬😡😤) پشت هم یه پسر دیگه کنار کیمیا نشسته بود. ابروهام تو هم گره خورد و سرمو انداختم پایین _خدافظ... و سریع برگشتم و از ماشین دور شدم. مهدیس که حسابی جا خورده بودسریع از ماشین پیاده شد و اومد دنبالم. قدم هامو تند تر کردم. اونم دنبالم دوید تا رسید بهم و دستمو کشید. داشتم می افتادم روش. _هوی چته!!!! _وایسا بینم کجا خدافظ؟؟ اینهمه راه کوبیدیم اومدیم دنبالت که خدافظ؟؟... با اخم و عصبانیت تو چشماش نگاه کردم. _مگه تو نمیدونی من از پسرا خوشم نمیاد؟.بعدشم. واسه چی آوردیش؟؟ من تاحالا با هیچ پسر نامحرم غریبه ای حرف هم نزدم چه برسه به اینکه سوار ماشینش بشم. تو اینا رو نمیدونستی؟؟؟هاااااان؟؟ کلافه نگاهشو ازم دزدید. _خب بابا علامه!! انگار چی شده!! یعنی نمیخوای بیای؟؟ _نه! _اوممم! باش! هرجور راحتی! _خداحافظ. دستمو از تو دستش کشیدم بیرون و‌به طرف در خونه و انتهای کوچه راهم رو ادامه دادم. هم اون هم کیمیا میدونستن من با پسرا میونه خوشی ندارم. نمیتونم اعتماد بابا و مرصاد رو زیر پا بزارم و با یه پسر رابطه داشته باشم. بی‌بی کلید خونه رو بهم داده بود. در رو باز کردم و رفتم تو. بی‌بی با تعجب نگام کرد. _پس چرا برگشتی مادر؟؟چیزی شده؟؟ پکر جواب دادم :" نه بی‌بی گل نساء جان!! چیزی نشده. گردشمون کنسل شد." _آهان!! باشه اشکال نداره مادر جون! عوضش باهم جبران میکنیم! نظرت چیه خودمو از اون حال و هوا در آوردم. فقط به خاطر بی‌بی. _به‌به! چی بهتر از این؟؟ حالا قراره چیکار بکنیم؟؟... 🍃کپی بدون ذکر نام نویسنده مجاز نیست🌸 @pandaneha1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
پـﺮﻭﺭﺩﮔﺎﺭﺍ ﺍﮔﺮﺑﺎﻋـﺚ " ﺁﺯﺭﺩﮔﯽِ" ﮐﺴﯽ ﺷﺪم ﺑﻪ ﻣﻦ "ﻗﺪﺭﺕِ ﻋﺬﺭﺧﻮﺍﻫﯽ"ﺑﺪﻩ ﻭاگر "ﺩﯾﮕـﺮﺍﻥ "ﻣﺮﺍ"ﺁﺯﺭﺩﻧﺪ"ﺑـﻪ ﻣﻦ "ﻗـﺪﺭﺕِ ﺑﺨﺸـﺶ "ﺑﺪﻩ @pandaneha1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
قربون بند کیفتم، تا پول داری رفیقتم مردی ثروتمندی پسری عیاش داشت.‌ هرچه پدر نصیحت می کرد که با این "دوستان ناباب" معاشرت مکن و دست از این ولخرجی ها بردار اینها عاشق پولت هستند، "جوان جاهل" قبول نمی کرد تا اینکه لحظه مرگ پدر فرا می رسد. پسرش را خواسته و میگوید: فرزند با تو "وصیتی" دارم، من از دنیا می روم ولی در "مطبخ" (آشپزخانه) را قفل کردم و "کلید" آن را به تو می دهم، آنجا یک "طناب" از سقف آویزان است و هر وقت از زندگی "ناامید شدی" و راه به جایی نبردی برو و "خودت را دار بزن.!" پدر از دنیا می رود و پسر در "معاشرت" با دوستان ناباب و زنان آنقدر "افراط" می‌کند که بعد از مدتی "تمام ماترک و ثروت" بجا مانده به پایان میرسد. کم کم "دوستانش" که وضع را چنین می بینند از دور او "پراکنده" می شوند. پسر در "بهت و حیرت" فرومی رود و به یاد "نصیحت های پدر" می افتد و پشیمان می شود اما سودی نداشت. روزی در حالی که برای ناهار گرده نانی داشت کناری می نشیند تا سد جوع (رفع گرسنگی) کند، در همان لحظه کلاغی از آسمان به زیر آمده و" نان را برداشته" و میرود. پسر ناراحت و افسرده با "شکم گرسنه" به راه میافتد و در گذری دوستانش را میبیند که مشغول "خنده و شوخی" هستند. نزد آنها رفته سلام میکند و آنها "به سردی" جواب او را میدهند. سرصحبت را باز می کند و می گوید گرده نانی داشتم کلاغی آن را برداشت و حال آمدم که روز خود را با شما بگذرانم. رفقایش قاه قاه خندیدند و "مسخره اش" کردند. پسر "ناراحت و دلشکسته" راهی منزل می شود و در راه به یاد حرف های پدر می افتد کلید مطبخ را برداشته "قفل آن را باز میکند" و به درون میرود. "چشمش به طناب داری میافتد که از سقف آویزان است." چهارپایه ای آورده طناب را روی گردنش می اندازد و با لگدی چهارپایه را به کناری پرت میکند که در همان لحظه طناب از سقف کنده شده او با گچ و خاک به همراه "کیسه ای" کف زمین می افتد. با تعجب کیسه را باز کرده درون آن پراز "جواهر و سکه طلا" می‌بیند. به "روح پدر رحمت فرستاده" و از فردای آن روز با "لباسهای گرانقیمت" در محل حاضر میشود و دوستانش همدیگر را خبر کرده و یکی یکی از راه میرسند و گردش را گرفته و شروع به "چاپلوسی" میکنند. او هم وعده گرفته و آنها را برای صرف غذا به منزل دعوت کرده و از طرفی ده نفر "گردن کلفت با چماق" در گوشه ای پنهان میکند و وقتی همه آنها جمع میشوند به آنها میگوید: دوستان "بزغاله ای" برای شما خریده بودم که ناگهان کلاغی از آسمان بزیر آمد و بزغاله را برداشت و فرار کرد. دوستان ضمن تائید حرف او دلداریش دادند که مهم نیست از این پیش آمدها میشود و امروز "ناهار بازار" را میخوریم که در این لحظه پسر فریاد میزند: در "روزگار فقر و محنت" بشما گفتم نان مرا کلاغ برد به من خندیدید، حال چطور باور میکنید که کلاغ بزغاله ای را برده است؟ و "چماق دارها" را خبر می کند و آنها هجوم آورده "کتک مفصلی" به رفقایش می زنند. * از آن روز به بعد طریق درست زندگی را پیش می‌گیرد. * ‍
فنجانی چای با خدا ....
#طریق_عشق #قسمت10 ...نزدیک یک ساعتی از هر دری گفتیم و خندیدیم. من از خانواده شلوغ پلوغم گفتم و او
_...حالا قراره چیکارکنیم؟! _لباس هاتو در نیار منم حاضر شم بریم بیرون _بی‌بی! کجا بریم؟! _می‌خوام غافلگیرت کنم. فقط... _فقط چی؟؟ _هیچی ولش کن. کنجکاو شدم ببینم چی میخواست بگه. ولی بیخیالش شدم. _پس تا شما حاضر بشین من یه آژانس بگیرم. _آژانس لازم نیست سها جان!! پیاده میریم. زیاد دور نیست. _به خاطر شما گفتم. اذییت نمیشین؟؟ _نه مادر!! یه ذره راهه! _چشم. هرچی شما بگین. بعد از اینکه بی‌بی آماده شد ، البته آماده شدن خاصی نداشت؛ فقط چادر سرش کرد؛ خیلی مشتاق و کنجکاو بودم ببینم کجا می‌خوایم بریم. کوچه هارو که تک تک رد میکردیم سعی میکردم مسیر یادم بمونه. لازم بود واسه ۶ ماهی که قرار بود پیشه بی‌بی زندگی کنم اینجا هارو خوب یاد بگیرم. حدود سه تا کوچه شد. به خیابونی رسیدیم که ته یکی از کوچه های پهنش یه در بزرگ بود که بالاش نوشته بود : معراج شهدا ... اسمش اندازه لحظه لحظه ای که با داداش مرصاد گذرونده بودم آشنا بود. اندازه حرف به حرف و کلمه به کلمه ای که از دهن مرصاد خارج می‌شد. اینجا همون جایی بود که مرصاد شب و روزش رو توش میگذروند. پس... مرصاد اینجا کار می‌کرد. ولی چه کاری؟!.... بی‌بی با سکوت به راهش ادامه داد و رفتیم تو معراج شهدا. از در که وارد شدیم یه حیاط بزرگ بود که سمت چپش نزدیک در ورودی یه باغچه و چندتا درخت میوه داشت. چندتا صندلی مثل صندلی های پارک هم بود واسه نشستن. انتهاشم یه محوطه شیشه ای بود که سه تا پله می‌خورد می‌رفت بالا و ضریح شهدا وسطش بود و کاملا مشخص. دو طرف بنای شیشه ای و چشم نواز مزار شهدا چند تا کانکس مانند بود که چندتا در داشت. مدیریت، برادر سجادی(؟!😐)، بسیج خواهران، بسیج برادران، حسینه که وسعتش یکم بیشتر بود و اتاق تجهیزات و مهمات که گوشه ترین در بود. _سها جان! حواست کجاست مادر!! با صدای بی‌بی به خودم اومدم. _امممم...ببخشید. حواسم همین جا بود بی‌بی! وارد مزار شهدا شدیم. سمت چپ ضریح واسه آقایون بود سمت راست واسه خانوما! سمت راست کنار ضریح شهدا که نور سبز توش بود نشستیم و بی‌بی شروع کرد به خوندن زیارت عاشورا و من همچنان مشغول برانداز محیط بودم‌. _سهاجان! _بله بی‌بی گل‌نساء. _حتما تعجب کردی که چرا آووردمت اینجا. _خب...آره یکم. _شهدایی که اینجا دفن شدن همه گمنام هستن. ۵ تا جوون گمنام که پدر مادرشون چشم به راهشون هستن... و اشک تو چشماش جمع شد. خیره به شهدای گمنام تو ضریح فکرم رفت پیش پدر مادرشون!! چقدر سخت!! این همه ساااال هیچ خبری از پسرت که شاید پسر بزرگ خانواده باشه، شاید تک پسر باشه، شاید ته تغاری باشه و هزاران شاید دیگه که میتونه شرایط رو سخت تر کنه واسه انتظار نداشته باشی!! داشتم به صبر خانواده شهدا خصوصا گمنام ها و مفقود الاثر ها پی میبردم که بی‌بی ادامه داد:_ اینجا فقط شهدا دفن نیستن. اینجا یه دنیا دور از همه تعلقات دنیاست واسه کسی که خسته شده... با تعجب به بی‌بی نگاه کردم. خسته شده؟؟... _خسته شده از دور و زمونه ای که رنگ شهدا خالیه توش...سها مادر...اینجا یه عالم دیگه‌ست... 🍃کپی بدون ذکر نام نویسنده مجاز نیست🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
...با سکوت فقط به حرف های بی‌بی گل‌نساء گوش دادم. حرفاش بوی دلتنگی میداد. برق نگاهش! میدونستم لازم داره درد و دل کنه. ولی چرا اینقدر غیر مستقیم؟! چرا حرف دلشو نمی‌گه؟! چرا اینقدر مقدمه چینی؟! حدود یک ساعتی بی‌بی برام حرف زد و من فقط گوش دادم. با اینکه چیز زیادی از حرفاش نفهمیدم ولی احساس می‌کردم از اینی که هستم راضی نیستم. در مقابل این همه دلتنگی، این همه صبر، این همه درد و دوری، من هیچی نبودم... بالاخره تصمیم گرفتیم برگردیم خونه. اونجا خیلی به دلم نشست. یه آرامشی داشت که تاحالا نداشتم!! تو وجب به وجبش مرصاد رو میدیدم. پسرایی که اونجا بودن یه جورایی خیلی شبیه مرصاد بودن. نه از نظر ظاهری،،،! البته از نظر ظاهری هم همتیپ مرصاد بودن! ولی رفتارشون... پله های مزارشهدا رو که اومدم پایین چشمم خورد به دری که سمت راست حیاط بود :《وصال معراج...》... چه اسم عجیبی!! و قشنگی!! روی درش نوشته بود (بدون هماهنگی وارد نشوید! ورود افراد متفرقه ممنوع!) مثل همیشه کنجکاو شدم بدونم اونجا کجاست. ولی فعلا بیخیال شدم. چند قدم جلو تر که رفتیم بی‌بی یه دفعه وایساد و نشست رو زمین. قیافه‌ش رفت توهم و دستشو گذاشت رو قلبش! یاخداااا!!! _بی‌بی....!!!! صدای بلندم توجه همه افرادی که اونجا بودن رو جلب کرد. چند تا از دخترای چادری که اونجا بودن سریع دویدن طرفمون و بی‌بی رو صدا می‌کردن : گل نساء خانوم! گل نساء خانوم! حالتون خوبه؟! گل‌نساء خانوم!! چندتا از پسرا هم نزدیکمون وایسادن و به همون اندازه نگران بودن و بی‌بی رو صدا می‌کردن. رفتاراشون برام غریب بود! کپ کرده بودم. چی شد یهو؟!.. یکی از دخترا که یه روسری یشمی سر کرده بود رو به یکی از پسرا گفت :" داداش بی‌بی باز سکته کرده زنگ بزن اورژانس!!..." پسره هم بی معطلی زنگ زد اورژانس. اشک چشمام مثل رودخونه جاری بود و فقط بی‌بی رو صدا می‌زدم. دخترا هنوز نسبتم با بی‌بی گل‌نساء رو نفهمیده بودن واسه همین با تعجب نگام می‌کردن. تا اورژانس برسه یکیشون که فک کنم دکتر بود یه کارایی کرد تا اورژانس برسه. پسرا در رو باز کردن تا اورژانس بیاد تو. بی‌بی رو سریع سوار اورژانس کردن. یکی از دخترا بهم گفت :" منتظر چی هستی؟! بیا دیگه!" همون طوری که گریه می‌کردم سوار آمبولانس شدم. بی‌بی گل‌نسام، عزیزترین فرشته زندگیم داشت جلو چشام جون میداد. دستشو محکم گرفته بودم و با اشک صداش می‌کردم. چشماش نیمه باز بود و داشت با لبخند نگام می‌کرد. _بی‌بی!! بی‌بی گل‌نسام! توروخدا طاقت بیار! توروخدا طاقت بیار! بی‌بی چی داری می‌بینی که لبخند رو لباته؟! توروخدا بی‌بی! من بعد تو نمی‌مونما!! دختری که همراهم سوار آمبولانس شده بود بی‌صدا داشت گریه می‌کرد و به من و بی‌بی گل‌نساء نگاه می‌کرد. همون دختر روسری یشمی!! بی‌بی آروم داشت زیر لب یه چیزایی زمزمه می‌کرد. اون وسط مسطا فقط کلمه "سیدجواد" رو شنیدم که بعدش پسرم خطابش کرد. تو همون حال آشفته‌م هزاران سوال درباره سید جوادی که بی‌بی پسرم صداش کرده بود تو مغزم چرخید و رسید به اینکه بی‌بی داره هذیون میگه! ولی کدوم پسر؟! کجاست اون پسر؟! توی بیمارستان دخترا و پسرایی که کمکم کردن و بی‌بی رو میشناختن دست کمی از خودم نداشتن. آشفته و پریشون... دختری که تو آمبولانس باهام بود نزدیکم شد و بعد کلی دست دست کردن و من و من با لبخندی که سعی می‌کرد اشک ها و نگرانی شو پنهان کنه گفت :_عزیزم...تو...نسبتی با گل نساء خانوم داری؟! _نوه‌ش هستم! _آخه تاحالا ندیده بودمت! واسه همین پرسیدم. میدونستی گل نساء خانوم قلبش ضعیفه دیگه!! _بی‌بی گل‌نساء؟! قلبش ضعیفه؟! من...نمیدونستم! سرشو انداخت پایین. با دودلی گفت :_بی‌بی گل‌نساء مشکل قلبی داره! قلبش ضعیفه! این...سومین سکته‌شه که ما رسوندیمش بیمارستان!!... 🍃کپی بدون ذکر نام نویسنده مجاز نیست🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا