eitaa logo
فنجانی چای با خدا ....
321 دنبال‌کننده
218 عکس
22 ویدیو
0 فایل
داستانها میتوانند تو را در وادی حقیقت پیش ببرند تا مرز خدا ....
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✍لـیـلــے سـلـطـانــے 🌹قـسـمـت چــهــارم همونطور که یکی از بندهای کوله م رو روی شونه م مینداختم کاکائو رو داخل دهنم گذاشتم با عجله از پله ها پایین رفتم،تقریبا از روی پله های می پریدم،تو همون حین چادرم رو سر کردم. به حیاط که رسیدم پام پیچ خورد،زیر لب آخی گفتم و لنگون لنگون به سمت در رفتم. در رو که باز کردم عاطفه با عصبانیت بهم خیره شد آب دهنم رو قورت دادم. با اخم بهم زل زد و گفت:خیلی زود اومدی بیا کنار بریم تو دوتا چایی بزنیم بعد بریم حالا وقت هست! سریع گفتم:اِ...عاطفه حالا یه بار دیر کردما بیا بریم دیره. پوفی کرد و گفت:چه عجب خانم فهمیدن دیره! دستم رو گرفت،با قدم های بلند و عجله به سمت خیابون می رفت من رو هم دنبال خودش می کشید،با دیدن پسری که سر کوچه ایستاده بود،ایستادم! عاطفه با حرص گفت:بدو دیگه! با چشم و ابرو به سرکوچه اشاره کردم،سرش رو برگردوند و ریز خندید! با شیطنت گفت:میخوای بگم برسونتمون؟ قبل از اینکه جلوش رو بگیرم با صدای بلند گفت:امین! امین به سمت ما برگشت،با دیدن من مثل همیشه سرش رو پایین انداخت آروم سلام کرد من هم زمزمه وار جوابش رو دادم! رو به عاطفه گفت:جانم! قلبم تند تند میزد،دست هام بی حس شده بود! _داداش ما رو میرسونی؟ امین به سمت ماشین پدرش رفت و گفت:بیاید! به عاطفه چشم غره ای رفتم عاطفه هم با زبون درازی جوابم رو داد! با خجالت دستگیره ی در ماشین رو فشردم و روی صندلی عقب نشستم. کوله ی مشکی رنگم رو روی زانوهام گذاشتم،عاطفه جلو کنار برادرش نشست. امین دستش رو گذاشت روی دنده و حرکت کرد. عاطفه رو به امین گفت:داداش چرا سرکار نرفتی؟ امین جدی به رو به رو خیره شده بود همونطور با لحن ملایم گفت:کی شما رو می رسوند؟! عاطفه به سمت من برگشت و گفت:تو چرا دیر کردی؟ _دیشب دیر خوابیدم! عاطفه چشم هاش با تعجب گفت:اوووو! تو که یازده شب خوابی! نگاهی به امین انداختم که بی توجه به ما رانندگی میکرد،روم نشد جلوی امین بگم فیلم ترسناک دیدم و خوابم نبرده! نگاهم رو دوختم به عاطفه. _حالا یه شب دیر خوابیدما! عاطفه پشت چشمی نازک کرد و به رو به رو خیره شد. احساس میکردم صدای قلبم توی ماشین پیچیده! صداش داشت کرم میکرد! به آینه زل زدم هم زمان امین سرش رو بلند کرد و به آینه نگاه کرد،قلبم ایستاد! سریع نگاهش رو از آینه گرفت،بی اختیار لبم رو گاز گرفتم،انگار به بدنم برق وصل کرده بودن. چند لحظه بعد ماشین ایستاد بدون تشکر کردن پیاده شدم. عاطفه هم پیاده شد،امین با سرعت رفت. عاطفه به سمتم اومد و با شیطنت گفت:ببینم لبتو! با حرص دنبالش دویدم اما زود وارد مدرسه شد! ادامــه دارد...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💮‍ بار خدايا خودت فرمودی: فَأَمَّا الْیَتِیمَ فَلَا تَقْهَر ▫️یتیم هستیم و درمانده! بلاها عظیم و چاره‌ها بی‌نتیجه! اگر ان‌قدر پرونده ما سیاه است که... پس به خاطر دل حبیبت عنایتی کن و گره از کار پیچیده عالم بگشا اللّٰهُمَّ وَسُرَّ نَبِيَّكَ مُحَمَّداً صَلَّى اللّٰهُ عَلَيْهِ وآلِهِ بِرُؤْيَتِهِ ⭕️غیبت ولی‌ات خوشحالی شیطان است و فرجش سرور نبی خاتمت و ما می‌دانیم: اَنَّ سُرُورَنَبِيِّكَ اَحَبُّ اِلَيْكَ مِنْ سُرُورِ عَدُوِّك... بس‌مان است... ✅ خدایا برسان منجی موعودت را...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فنجانی چای با خدا ....
#من_با_تو #قسمت4 ✍لـیـلــے سـلـطـانــے 🌹قـسـمـت چــهــارم همونطور که یکی از بندهای کوله م رو رو
✍لـیـلــے سـلـطـانــے 🌹قـسـمـت پــنــجــم (بــخــش اول) وارد مدرسه شدم،با لبخند شیطانی کنار بوفه ایستاده بود. روم رو ازش برگردوندم و به سمت سالن مدرسه قدم برداشتم. وارد سالن شدم که دستی از پشت روی شونه م قرار گرفت:چه اخمی هم کرده! بی توجه به عاطفه قدم بر می داشتم. نزدیک کلاس رسیدم،با مشت آروم روی کتفم کوبید و گفت:خبِ توام! وارد کلاس شدم و کلافه گفتم:عاطفه! همونطور که کنارم راه می اومد گفت:جونه عاطفه! چادرم رو درآوردم و پشت نیمکت نشستم. همونطور که چادرم رو تا میکردم گفتم:چیزی همراهت نداری؟معده م داره خودشو میخوره! دستش رو برد سمت کش چادرش و درش آورد. چادرش رو روی میز گذاشت و کوله ش رو برداشت،زیپ کوله ش رو باز کرد و مشغول گشتن شد. سرش رو داخل کوله کرده بود:چرا اتفاقا دیشب امین کتلت پخته بود سه چهار تا لقمه آوردم. برام جای تعجب نداشت،به آشپزی های گاه و بی گاه امین عادت داشتم! یعنی امین آشپزی کنه و عاطفه برای من هم بیاره! دستپخش رو بیشتر از دستپخت مادرم دوست داشتم! سرش رو از داخل کیف درآورد و دوتا لقمه ی بزرگ که داخل نایلون بود به سمتم گرفت و گفت:بفرمایید صادره از بهشت و حوری مخصوص! نگاهی بهش انداختم و گفتم:هه هه! با نمک! نایلون رو ازش گرفتم و یکی از لقمه ها رو برداشتم. لبخندی زدم و گاز اول رو به لقمه زدم. آروم می جویدم و خوب لقمه م رو مزه می کردم. سنگینی نگاه کسی رو احساس کردم،سرم رو بلند کردم. عاطفه و چند تا از بچه های کلاس ساکت بهم زل زده بودن. لقمه م رو قورت دادم و گفتم:چیه؟! نازنین نگاهی به جمع انداخت،سرش روی میز گذاشت و آه بلندی کشید:عاشق ندیدیم! بچه ها شروع کردن به خندیدن. جدی گفتم:الان بخندم؟ محدثه رو به نازنین گفت:دیدی چه مزه مزه میکرد لقمه رو؟! بعد رو به عاطفه گفت:پس کی شیرینی عروسی داداشتو میاری؟! عروس که آماده س! عاطفه با خنده گفت:داماد حاضر نیس! چند وقت دیگه حاضر میشه! با "برپا" گفتن کسی،همه دوییدن سمت نیمکت هاشون. خانم مرادی معلم فیزیکمون وارد کلاس شد. من و عاطفه همیشه کنار هم بودیم. خانم مرادی شروع کرد به درس دادن،کتاب و دفترم رو باز کردم. عاطفه مشغول نامه نگاری با نازنین و محدثه بود. گاهی برگه های نامه می افتاد جلوی من اما توجهی نمیکردم. ادامــه دارد...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✍لـیـلــے سـلـطـانــے 🌹قـسـمـت پــنـجــم (بـخــش دوم) نگاهم به لقمه هایی که زیر میز گذاشته بودم افتاد. صدای معده م رو میشنیدم،آب دهنم راه افتاد. خانم مرادی برای توضیح دادن مسئله پای تخته رفت. فرصت رو غنیمت شمردم،سرم رو خم کردم و مشغول خوردن لقمه م شدم. یه چیز نوک تیز از پشت وارد کمرم شد. انقدر ناگهانی بود که مثل دیونه ها جیغ کشیدم! همه ی کلاس سرشون رو به سمتم برگردوند. خانم مرادی با اخم گفت:چه خبره اون پشت؟! دهنم پر بود،به زحمت محتوای داخل دهنم رو قورت دادم. نگاهی به محدثه و نازنین که پشتم نشسته بودن انداختم. رنگشون پریده بود،خانم مرادی با کسی شوخی نداشت! خیلی سخت گیر و کم حوصله بود،کافی بود بگم بچه ها شوخی کردن! خانم مرادی داشت به سمتمون می اومد. سریع از جام بلند شدم و با ترس گفتم:سوسک! صدام قطع نشده همه ی بچه ها با ترس از جاشون بلند شدند و جیغ کشیدن. خانم مرادی خواست چیزی بگه که عاطفه سریع گفت:اونا ها،داره میره زیر میزا. چند تا از بچه ها از کلاس رفتن بیرون. خنده م گرفته بود،لبم را گاز میگرفتم تا نخندم! مثل بقیه با عجله دوییدم به سمت در،نازنین با چند تا جیغ بلند از روی میزها پرید! دیگه نتونستم خودم رو کنترل کنم،از کلاس خارج شدم و گوشه ی سالن نشستم. عاطفه هم با خنده اومد کنارم نشست و گفت:دمت گرم! یه آبی ام از تو آب گرم شد هین هین! _چه خبره اینجا؟! صدای خانم فاطمی،مدیر مدرسه بود. سریع از جامون بلند شدیم،خانم فاطمی نگاهی به من و چند تا از بچه هایی که تو سالن بودیم انداخت و گفت:هدایتی توام؟! لب هام رو باز کردم چیزی بگم که عاطفه با لحن طلبکار گفت:خانم این چه وضعشه؟! هر روز سوسک و مارمولک و عقرب! از پررویی عاطفه هم تعجب کردم هم خنده م گرفته بود سرم رو پایین انداختم! عاطفه ادامه داد:این هدایتی رو ببینید! بیچاره انقد که از سوسک میترسه از داعش نمیترسه! با زانوش محکم به پشت زانوم زد! پام خم شد باعث شد بشینم. عاطفه شونه هام رو گرفت و گفت:ببینید اسم سوسک اومد کم مونده بود غش کنه! دیگه نتونستم جلوی خودم رو بگیرم با دست صورتم رو پوشوندم و شروع کردم به خندیدن. عاطفه با نگرانی گفت:فدات شم هانیه گریه نکن! سوسکه دیگه! دیگه نمیتونستم نفس بکشم،خنده هام شدت گرفت،بدنم از شدت خنده می لرزید. صدای خانم فاطمی رو شنیدم:هدایتی چی شد؟! چرا می لرزی؟! دستی روی شونه م نشست. _هدایتی حالت خوبه؟! _یکی بره آب بیاره! سرم رو چسبوندم به دیوار،عاطفه خدا ازت نگذره الان میگن دخترِ مشکل داره! نازنین گفت:دورشو خلوت کنید. عاطفه دستم رو گرفت و کنار گوشم آروم گفت:فلفل نبینه چه ریزه! بشکن ببین چه تیزه! دست هام رو از روی صورتم برداشتم،عاطفه و نازنین زیر بغلم رو گرفتن. نازنین گفت:بریم یه آبی به صورتت بزن حالت جا بیاد! خانم فاطمی و مرادی با نگرانی نگاهم میکردن. خانم فاطمی به صورتم زل زد:زنگ بزنم اولیات بیان؟! با بی حالی ساختگی گفتم:نه! نه! یکم ترسیدم! دیگه نایستادیم،عاطفه و نازنین آروم به سمت حیاط می بردنم. به حیاط که رسیدیم عاطفه نگاهی به پشت سرش انداخت و دستش رو برداشت. با حرص گفت:چه خوششم اومده! نازنین شروع کرد به خندیدن،عاطفه خودش رو انداخت زمین و گفت:هانیه وقتی مرد! نشستم روی زمین و راحت زدم زیر خنده. از ته دل! ادامــه دارد...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
حمله بر حصن حصین؟! بر متوکل لعنت طعنه بر هادی دین؟! بر متوکل لعنت خوردی آقا به زمین؟! بر متوکل لعنت آه از کوچه، همین... بر متوکل لعنت (ع)🥀 🥀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فنجانی چای با خدا ....
#من_با_تو #قسمت5 ✍لـیـلــے سـلـطـانــے 🌹قـسـمـت پــنـجــم (بـخــش دوم) نگاهم به لقمه هایی که زی
✍لـیـلــے سـلـطـانــے 🌹قـسـمـت شـشــم کاسه ها رو گذاشتم کنار دیگ آش،عاطفه همونطور که آش هم میزد زیر لب تندتند چیزایی میگفت،ملاقه رو از دستش گرفتم باحرص گفتم:بسه دیگه،دوساعته داری هم میزنی بابا بختت باز شد خواهرم بیا برو کنار! _هانی بی اعصاب شدیا،حرص نخور امین نمی گیرتت! _لال از دنیا بری! شروع کردم به هم زدن آش،زیر لب گفتم:خدایا امین رو به من برسون! امین پسر همسایه دیوار به دیوار که از دوسال قبل فهمیدم دوستش دارم،عاطفه گفت امین فقط چادر رو قبول داره چادری شدم، عاطفه گفت امین نمازش اول وقته نمازم یک دقیقه این ور اون ور نشد،عاطفه گفت امین قرمه سبزی دوست داره و من به مامان میگفتم نذری قرمه بپزه تا براشون ببرم! عاطفه گفت امین.....و من هرکاری میکردم برای امین! مهم نبود من سال سوم دبیرستانم و امین بیست و پنج سالشه! با احساس حضور کسی سرمو بالا آوردم،امین سر به زیر رو به روم ایستاده بود،با استرس آب دهنمو قورت دادم امین دستی به ریشش کشید و گفت:میشه منم هم بزنم؟ ملاقه رو گذاشتم تو دیگ و رفتم کنار،امین شروع کرد به هم زدن منم زیر چشمی نگاهش میکردم داشتم نگاهش میکردم که سرشو آورد بالا نگاهمون تو هم گره خورد،امین هول شد و ملاقه رو پرت کرد زمین! زیر لب استغفراللهی گفت و خواست بره سمت در که پاش به ملاقه گیر کرد و خورد زمین،خنده م گرفت با صدای خنده و اوووو گفتن زن ها سرخ شدم. تند گفتم:من برم بالا ببینم مامان اینا کمک نمیخوان! با عجله رفتم داخل خونه و دور از چشم همه از پنجره به حیاط نگاه کردم،عاطفه داشت میخندید و زن های همسایه به هم یه چیزایی میگفتن،روم نمیشد برگردم پایین همه فهمیدن! امین بلند شد،فکرکردم باید خیلی عصبانی باشه اما لبخند رو لبش متعجبم کرد! سرشو آورد بالا،نمیتونستم نفس بکشم! حالا درموردم چه فکرایی میکرد،تنم یخ زد انگار پاهام حس نداشتن تا از کنار پنجره برم! امین لبخندی زد و به سمت عاطفه رفت،در گوشش چیزی گفت،عاطفه لبخند به لب داخل خونه اومد! با شیطنت گفت:آق داداشمون فرمودن بیام ببینم بدو بدو اومدی خونه زمین نخورده باشی نگران بودن! قلبم وحشیانه می تپید،امین نگران من بود؟! با تعجب گفتم:واقعا امین گفت؟! _اوهوم زن داداش! احساس میکردم کم مونده غش کنم،نفسمو با شدت بیرون دادم! دوباره حیاط رو نگاه کردم که دیدم نگاهش به پنجره س،با دیدن من هول شد و سریع به سمت در رفت اما لیز خورد دوباره صدای خنده زن ها بلند شد،با نگرانی و خنده از کنار پنجره رفتم! عاطفه گفت:من برم ببینم امین قطع نخاع نشد! عاطفه که از پله ها پایین رفت همونطور که دستم رو قلبم بود گفتم:خدانکنه. ادامــه دارد...