eitaa logo
فنجانی چای با خدا ....
313 دنبال‌کننده
225 عکس
23 ویدیو
0 فایل
داستانها میتوانند تو را در وادی حقیقت پیش ببرند تا مرز خدا ....
مشاهده در ایتا
دانلود
دلم هواے دارد و غم صادق عــزاگرفتہ دل من ز ماتم صادق دوباره بیرق مشکے بہ دسٺ دل گیرم زنم به سینه که نزدیک شد صادق (ع)🥀 🏴
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
داستان زندگی شهید ایوب بلندی 😊
فنجانی چای با خدا ....
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 #واینک_شوکران3 #شهیدایوب_بلندی #قسمت9 ایوب قرارش را با مامان گذاشته بود وقتی امد من
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 از این همه اطمینان حرصم گرفته بود -به همین سادگی؟یا من بمیرم یا شما؟؟ -به همین سادگی،انقدر میروم و می ایم تا اقا جون را راضی کنم ،حالا بلند شو یک عکس از خودت برایم بیاور✨ -عکس؟عکس برای چی؟من عکس ندارم -میخواهم به پدر و مادرم نشان بدهم -من میگویم پدرم نمیگذارد شما میگویید برو عکس بیاور؟؟اصلا خودم هم مخالفم میخواستم تلافی کنم گفت -من انقدر میروم و می ایم تا تو را هم راضی،کنم ،بلند شو یک عکس بیاور.... عکس نداشتم.... عکس یکی از کارتهایم را کندم و گذاشتم کف دستش.... توی بله برون مخالف زیاد بود... مخالف های دلسوزی ک دیگر زورشان نمیرسید جلوی این وصلت را بگیرند.... دایی منوچهر که همان اول مهمانی با مامان حرفش شده بود و زده بود بیرون... از چهره مادر ایوب هم میشد فهمید چندان راضی نیست... توی تبریز طبق رسمشان برای ایوب دختر نشان کرده بودند... کار ایوب یک جور سنت شکنی بود... داشت دختر غریبه میگرفت..ان هم از تهران...✨ ایوب کنار مادرش نشسته بودو ب ترکی میگفت.... ناسلامتی بله برون من است آ...اخم هایت را باز کن... دایی حسین از جایش بلند شد ...همه ساکت شدند ....رفت قران را از روی تاقچه برداشت و بلند گفت... -الان همه هستیم؛هم شما خانواده داماد،هم ما خانواده عروس....من قبلا هم گفتم راضی ب این وصلت نیستم چون شرایط پسر شما را میدانم....اصلا زندگی با جانباز سخت است...ما هم شما را نمیشناسیم...از طرفی میترسیم دخترمان توی زندگی عذاب بکشد،مهریه ای هم ندارد ک بگوییم پشتوانه درست و حسابی مالی دارد..✨ دایی قران را گرفت جلوی خودش و گفت.... -برای ارامش خودمان یک راه میماند این ک قران را شاهد بگیریم... بعد رو کرد ب من وایوب -بلند شوید بچه ها ،بیایید دستتان را روی قران بگذارید.. من و ایوب بلند شدیم و دست هایمان را کنار هم روی قران گذاشتیم... دایی گفت -قسم بخورید ک هیچ شیله پیله ای توی زندگیتان نباشد ،به مال و ناموس هم خیانت نکنید هوای هم را داشته باشید.... قسم خوردیم .... قران دوباره بین ما حکم شد.... ادامه دارد.... @
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 فردای بله برون ک خانواده ایوب برگشتند تبریز ،ایوب هر روز خانه ما بود.... هفته تا عقد وقت داشتیم و باید خرید هایمان را میکردیم... یک دست لباس خریدیم و ساعت و حلقه.... ایوب شش تا النگو برایم انتخاب کرده بود ....انقدر اصرار کردم که به دوتا راضی شد ... تا ظهر از جمع شش،نفره مان فقط من و ایوب ماندیم.. پرسید -گرسنه نیستی؟؟ سرم را تکان دادم گفت -من هم خیلی گرسنه ام به چلوکبابی توی خیابان اشاره کرد.... دو پرس،چلوکباب گرفت با مخلفات ... گفت بفرما بسم الله گفت و خودش شروع کرد سرش را پایین انداخته بود....انگار توی خانه اش باشد چنگال را فرو کردم توی گوجه ....گلویم گرفته بود.....حس،میکردم صدتا چشم نگاهم میکند.... از این سخت تر،روبرویم اولین مرد نامحرمی،نشسته بود ک باهاش هم سفره می شدم ؛مردی ک توی بی تکلفی کسی ب پایش نمیرسید.... اب گوجه در امده بود ....اما هنوز نمیتوانستم غذا بخورم .. ایوب پرسید - نمیخوری؟؟ توی ظرفش چیزی نمانده بود ....سرم را انداختم بالا -مگر گرسنه نبودی؟؟ -اره ولی نمیتونم ظرفم را برداشت "حیف است حاج خانم،پولش را دادیم.... از حرفش خوشم نیامد او که چند ساعت پیش سر خریدن النگو با من چانه میزد،حالا چرا حرفی میزد که بوی خساست میداد..... از چلو کبابی ک بیرون امدیم اذان گفته بودند.... ایوب از این و آن سراغ نزدیک ترین مسجد را میگرفت گفت -اگر مسجد را پیدا نکنم ،همینجا می ایستم ب نماز... اطراف را نگاه کردم -اینجا؟؟وسط پیاده رو؟؟ سرش را تکان داد گفتم -زشت است مردم تماشایمان میکنند... نگاهم کرد -این خانمها بدون اینکه خجالت بکشند بااین سر و وضع می ایند بیرون انوقت تو از اینکه دستور خدا را انجام بدهی خجالت میکشی؟؟ ادامه دارد....
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 اقاجون این رفت و امد های ایوب را دوست نداشت میگفت؛ -نامحرمید و گناه دارد اما ایوب از رفت و امدش کم نکرد....برای،من هم سخت بود یک روز با ایوب رفتیم خانه روحانی محلمان همان جلوی در گفتم "حاج اقا میشود بین ما صیغه محرمیت بخوانید؟؟" او را میشناختیم.... او هم ما واقاجون را میشناخت... همانجا محرم شدیم.... یک جعبه شیرینی ناپلئونی خریدیم و برگشتیم خانه... مامان از دیدن صورت گل انداخته من و جعبه شیرینی تعجب کرد✨ -خبری شده؟؟ نخ دور جعبه را باز کردم و گرفتم جلوی مامان. گفتم -مامان!....ما......رفتیم....موقتا محرم شدیم.... دست مامان تو هوا خشک شد.... -فکر کردم برادر بلندی ک میخواهد مدام اینجا باشد ،خب درست نیست ،هم شما ناراحت میشوید ،هم من معذبم....✨ مامان گفت:اقاجونت را چه کار میکنی؟ یک شیرینی دادم دست مامان -شما اقاجون را خوب میشناسی ،خودت میدانی چطور ب او بگویی...✨ بی اجازه شان محرم نشده بودیم.... اما بی خبر بود و جا داشت ک حسابی دلخور شوند.... نتیجه صحبت های مامان و توجیه کردن کار ما برای اقاجون این شد ک اقاجون مارا تنبیه کرد..... با قهر کردنش.... مامان برای ایوب سنگ تمام میگذاشت وقتی ایوب خانه ما بود ،مامان خیلی بیشتر از همیشه غذا درست میکرد.... میخندید و میگفت -الهی برایت بمیرم دختر،وقتی ازدواج کنی فقط توی اشپزخانه ای..... باید مدام بپزی بدهی ایوب.....ماشاءالله خیلی خوب میخورد..... فهمیده بودم ک ایوب وقتی ک خوشحال و سرحال است زیاد میخورد..... شبی،نبود ک ایوب خانه مانماند..و صبح دور هم صبحانه نخوریم....
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فنجانی چای با خدا ....
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 #واینک_شوکران3 #شهیدایوب_بلندی #قسمت12 اقاجون این رفت و امد های ایوب را دوست نداشت می
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 سفره صبحانه ک جمع شد ،امد کنارم ....خوشحال بود -دیشب چه شاعر شده بودی،کنار پنجره ایستاده بودی... چند تار مو که از روسریم افتاده بود بیرون ،با انگشت کردم زیر روسری، -من؟دیشب؟ یادم امد،از سرو صدای توی حیاط بیدار شده بودم...دوتا گربه ب جان هم افتاده بودند و صدای جیغشان بلند شده بود.... اقاجون و ایوب تو هال خوابیده بودند....نگاهشان کردم...تکان نخوردند...ایستادم و گربه ها را تماشا کردم... ابروهایم را انداختم بالا... -فکر کردم خواب بودید ...حالا چه کاری میکردم ک میگویی شاعر شده ام؟؟ -داشتی ستاره ها را نگاه میکردی.... نتوانستم جلوی خنده ام را بگیرم -نه برادر بلندی ،گربه های توی حیاط را نگاه میکردم.... وا رفت... -راست میگویی؟؟ -اره هنوز میخندیدم... سرش را پایین انداخت.... -لااقل ب من نمیگفتی که گربه هارا تماشا میکردی.. خنده ام را جمع کردم... -چرا؟پس چی میگفتم؟ دمغ شد..... -فکر کردم از شدت علاقه به من نصف شبی بلند شدی و ستاره هارا نگاه میکردی..... هر روز با هم میرفتیم بیرون..... دوست داشت پیاده برویم و توی راه حرف بزنیم ،من تنبل بودم... کمی ک راه میرفتیم دستم را دور بازویش حلقه میکردم،اوکه میرفت من را هم میکشید.... -نمیدانم من بارکشم؟زن کشم؟ این را میگفت و میخندید.... -شهلا دوست ندارم برای خانه خودمان فرش دستباف بگیریم... -ولی دست باف ماندگارتر است... -دلت می اید؟دختر های بیچاره شب و روز با خون دل نشسته اند پای دار قالی.. نصف پولش هم توی جیب خودشان نرفته....بعد ما چه طور ان را بیاندازیم زیر پایمان؟؟ ادامه دارد.... @pandaneha1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 از خیابان های نزدیک دانشگاه تهران رد میشدیم... جمعه بود و مردم برای نماز جمع می شدند... همیشه ارزو داشتم وقتی ازدواج کردم با همسرم بروم دعای،کمیل و نماز جمعه.... ولی ایوب سرش زود درد میگرفت..... طاقت شلوغی را نداشت.... در بین راه سنگینی نگاه مردم را حس میکردم ک ب دستبند اهنی ایوب خیره میشدند... ایوب خونسرد بود...من جایش بودم،از اینکه بچه های کوچه دستبند اهنیم را ب هم نشان میدادند،ناراحت میشدم.... ایوب دوزانو روی زمین نشست و گفت -بچه ها بیایید نزدیکتر بچه ها دورش جمع شدند ایوب دستش را جلو برد -به ش دست بزنید،از اهن است این را ب دستم میبندم تا بتوانم حرکتش بدهم بچه ها ب دستبند ایوب دست میکشیدند و اوبا حوصله برایشان توضیح میداد...... چند روز مانده ب مراسم عقدمان ،ایوب رفت ب جبهه و دیر تر از موعد برگشت .. به وقتی ک از اقای خامنه ای برای عقد گرفته بودیم نرسیدیم .. عاقد خبر کردیم تا توی خانه خطبه بخواند .... دو شاهد لازم داشتیم ... رضا ک منطقه بود.... ایوب بلند شد -میروم شاهد بیاورم رفت توی کوچه ....مامان چادر سفیدی ک زمان خودش سرش بود برایم اورد ... چادر مشکی را از سرم برداشت و چادرش را سرم کرد.... ایوب با دو نفر برگشت... -این هم شاهد از لباس های خاکیشان معلوم بود تازه از جبهه برگشته اند... یکی از انها ب لباسش اشاره کرد و گفت -اخه با این وضع؟نگفته بودی برای عقد میخواهی! -خیلی هم خوشگل هستید ،آقا بفرمایید.... نشست کنارم.... مامان اشکش را پاک کرد و خم شد... از توی قندان دو حبه قند برداشت... عاقد شروع کرد.... صدا خرت خرت قندی ک مامان بالای سرم میسایید بلند شد......