#من_باتو
#قسمت36
✍لـیـلــے سـلـطـانــے
🌹قـسـمـت ســے و شــشـم
(بــخــش اول)
مادرم آروم گریہ مے ڪرد،من هم گوشم رو سپردہ بودم بہ صوت قرآن و گریہ ے هستے،آروم اشڪ مے ریختم!
مادر مریم،هستے رو محڪم در آغوش گرفتہ بود و گریہ مے ڪرد!
عاطفہ و خالہ فاطمہ هم با گریہ میخواستن هستے رو ازش جدا ڪنن!
احساس ڪردم هستے دارہ خفہ میشہ،سریع بلند شدم و رفتم بہ سمتشون!
آروم دست هاے مادر مریم رو گرفتم و گفتم:هستے رو بدید بہ من دارہ اذیت میشہ!
صورتش رو چسبوند بہ صورت هستے و هق هق ڪرد!
نالہ ڪرد:دخترم!
قطرہ اشڪے از گوشہ چشمم چڪید با دست زیر چشمم رو پاڪ ڪردم!
خالہ فاطمہ و عاطفہ هم حال خوبے نداشتن!
تو این بین حال خودم نامفهوم تر بود،احساس مے ڪردم هر لحظہ ممڪنہ مریم از در وارد بشہ و مثل همیشہ با لبخند بگہ سلام هانیہ جون!
صورت مریم اومد جلوے چشمم،دفعہ اول ڪہ دیدمش!
آرزوے مرگش رو نڪردہ بودم!
نگاهے بہ عڪس خندونش ڪہ تو بغل خالہ فاطمہ بود انداختم،زل زدم بہ چشم هاش،با چشم هام گفتم:قرار بود جاے من خیلے دوستش داشتہ باشے نہ اینڪہ داغونش ڪنے!
بغضم شدت گرفت،دوبارہ نگاهم رو چرخوندم روے هستے،طورے گریہ مے ڪرد ڪہ احساس ڪردم هر لحظہ ممڪنہ از حال برہ!
با لحن آروم گفتم:خالہ جون هستے یادگار مریمہ،ترسیدہ،نمیخواید ڪہ اتفاقے براش بیوفتہ؟
نگاهے بہ هستے انداخت و پیشونیش رو بوسید،دست هاش شل شد!
هستے رو بغل ڪردم،مادرم با تعجب بهم خیرہ شدہ بود!
چشم هام رو باز و بستہ ڪردم تا خیالش راحت بشہ خوبم!
خالہ فاطمہ با گریہ گفت:هانیہ جان ببرش یہ جاے آروم،دلم ریش میشہ،تو مجلسِ...
نتونست ادامہ بدہ و نشست ڪنار مادر مریم!
عاطفہ خواست هستے رو ازم بگیرہ ڪہ آروم گفتم:عاطے تو حالت خوب نیست،مراقبشم،منم عمہ ے دومش!
باید روے حرف هام تاڪید مے ڪردم،تا متوجہ بشن قصد و منظورے ندارم!
متوجہ بشن اون هانیہ ے شونزدہ سالہ نیستم!
صداے شیون و زارے زن ها قطع نمے شد،وارد حیاط شدم و در رو بستم،حیاط آرومتر بود!
چادرم رو پیچیدم دور هستے ڪہ سرما نخورہ،گریہ ش بند اومد اما آروم نالہ مے ڪرد،دلم لرزید!
لبم رو گزیدم و چند قطرہ اشڪ از چشم هام روے صورتم سر خورد!
با انگشت اشارہ م شروع ڪردم بہ نوازش صورت ڪوچولوش،چشم هاش رو بست و تبسم ڪم رنگے روے لب هاش نقش بست!
آروم گفتم:توام از شلوغے خوشت نمیاد؟
چشم هاش رو باز ڪرد،دهنش رو هے باز و بستہ مے ڪرد،انگشتم رو ڪشیدم روے لب هاش و گفتم:گشنتہ؟
نمیتونستم قربون صدقہ ش برم اما دوستش داشتم،خواستم برم داخل شیشہ شیرش رو بگیرم ڪہ در حیاط باز شد،امین خستہ و ناراحت وارد شد!
آب دهنم رو قورت دادم و نگاهم رو ازش گرفتم!
دستم رفت سمت دستگیرہ ے در ڪہ صداش متوقفم ڪرد:دخترمو بدہ!
صداش آروم بود،غمگین،عصبے،خستہ!
صدایے ڪہ هیچوقت ازش نشنیدہ بودم!
برگشتم سمتش،بے حال نشستہ بود روے تخت،نگاهش مثل شبے بود ڪہ از خواستگارے برگشت،همون غم!
سرد گفتم:گشنشہ میخوام برم شیشہ شیرش رو بیارم!
دست هاش رو بہ سمتم دراز ڪرد:خب هستے رو بدہ!
بدون حرف رفتم سمتش و بہ جاے اینڪہ هستے رو بدم بهش گذاشتم ڪنارش روے تخت!
خواستم برم داخل ڪہ گفت:دل شڪستہ ت ڪار خودشو ڪرد!
حرفش عصبیم ڪرد،نباید گذشتہ رو پیش مے ڪشید!
نباید ڪسے فڪر مے ڪرد فقط نشستم آہ و نفرینش ڪردم!
من فراموش ڪردہ بودم چرا نمیخواستن بفهمن؟!
با صداے خش دار ادامہ داد:ببین نشستم روے همون تختے ڪہ شب خواستگاریم نشستہ بودم
بہ پنجرہ مون اشارہ ڪرد:از بالا نگاهم مے ڪردے مثل همیشہ!
الان عزادار اون زنم!همدمم،مادر بچہ م!
زل زد بہ صورت هستے،چشم هاش قرمز بود اما جلوے من گریہ نمے ڪرد!
نفسے ڪشیدم و گفتم:دل من ڪے ڪارہ اے بود ڪہ این بار باشہ؟!
رفتم بہ سمت در،همونطور ڪہ پشتم بهش بود گفتم:بچگے ڪردم امین!چرا هیچوقت نگفتے چرا؟!
نمیدونم چرا بـے اختیار اسمش رو بردم!
چیزے نگفت،نگفت ڪدوم چرا؟!چون خوب میدونست ڪدوم چرا منظورمہ!
وارد خونہ شدم!
ادامــه دارد...
#من_باتو
#قسمت36
✍لـیـلــے سـلـطـانــے
🌹قـسـمـت ســے و شــشـم
(بــخــش دوم)
همونطور که با بهار از پله های دانشگاه پایین می رفتیم،نفسم رو بیرون دادم و گفتم:مرگ مریم هنوز باورم نشده،یه حس و حال گنگی دارم!
بهار دستم رو گرفت و گفت:من که اصلا نمیشناسمش هنوز ناراحتم،چه برسه به تو که دخترشم جلوی چشمته!
رسیدیم نزدیک در دانشگاه،یکی از دخترهای کلاس هراسون وارد شد با دیدن ما گفت:بیاید کمک!
نفس نفس زنون به بیرون دانشگاه اشاره کرد و ادامه داد:استاد سهیلی!
نگاهی به بهار انداختم و دویدم بیرون!
چندنفر هم پشت سرم اومدن،همونطور که چادرم رو به دست گرفته بودم به دو طرف خیابون نگاه کردم،چندنفر سر خیابون حلقه زده بودن!
با عجله دوییدیم به اون سمت،رو به جمعیت گفتم:برید کنار!
دو تا از طلبه ها جمعیت رو کنار زدن،سهیلی نشسته بود روی زمین،از گوشه سرش خون می چکید،صورتش از درد جمع شده بود!
سریع گفتم:به آمبولانس زنگ بزنید!
کسی گفت:تو راهه!
یکی از طلبه ها خواست کمک کنه بلند بشه که سریع گفت:نکن،فکرکنم پام شکسته!
بهار با عصبانیت گفت:بابا یکی ماشین بیاره آمبولانس حالاحالاها نمیرسه!
سهیلی لبش رو به دندون گرفت و با دست پیشونیش رو گرفت!
دوره امداد گذرونده بودم بلند گفتم:کسی چیزی نداره پاشو ببندیم؟
چندنفر با تعجب نگاهم کردن،نمیتونستم معطل این جمعیت بشم!
چادرم رو درآوردم و نشستم رو به روی سهیلی!
همونطور که نگاهش می کردم گفتم:کدوم پاتونه؟
چشم هاش رو نیمه باز کرد و آروم لب زد:چپ!
سریع چادرم رو محکم بستم به پاش!
با صدای خفیف گفت:مراقب خودت باش!
از فعل مفرد استفاده کرد،معلوم بود حالش اصلا خوب نیست!
صدای آژیر آمبولانس اومد،چندنفری که درمورد ماجرا صحبت می کردن صداشون به گوشم می رسید:یه ماشین با سرعت از اون سمت اومد این بنده خدا داشت می رفت طرف دانشگاه،بدون توجه مستقیم رد شد خورد بهش!
زیر لب گفتم:بنیامین!
حالا متوجه حرفش شدم!
سریع سهیلی رو بردن بیمارستان،بهار بازوم رو گرفت:هانی منو که نفرین نکردی؟!
با تعجب نگاهش کردم و گفتم:چی؟!
با خنده گفت:آخه هرکی که اذیتت کرده داره میره زیر خاک!
محکم بغلم کرد:شوخی میکنما،ناراحت نشی!
ازش جدا شدم،بدون توجه به حرفش گفتم:حتما کار بنیامینه فکرکنم تا ابد باید شرمنده و مدیون سهیلی باشم!
بهار به شوخی گونه م رو کشید:فیلم زیاد می بینیا حالا بذار مشخص بشه،چادرتم که نصیب برادر سهیلی شد!
زل زدم به مسیری که آمبولانس ازش گذشته بود.
_بهار،امیرحسین چیزیش نشه!
ادامــه دارد...
دوستان مهربان
هزاران
خوبی برای امروزتون
وهزاران عشق نثار شما
نازنین دوست
الهی!
دلت مثل روز روشن و
مثل برکه آروم باشه
شادی قلبت مداوم
نفست گرم
روزگارت پرعشق
و لبريزاز اتفاقات قشنگ باشه 🌸
فنجانی چای با خدا ....
#من_باتو #قسمت36 ✍لـیـلــے سـلـطـانــے 🌹قـسـمـت ســے و شــشـم (بــخــش دوم) همونطور که با بهار
#من_باتو
#قسمت37
✨#مــن_بــا_تــو
✍لـیـلــے سـلـطـانــے
🌹قـسـمـت ســے و هــفــتـم
(بــخــش اول)
مادرم پوفے ڪرد و با عصبانیت زل زد توے چشم هام:اینا رو الان باید بگے؟!
از پشت میز آشپزخونہ بلند شدم،همونطور ڪہ در یخچال رو باز میڪردم گفتم:خب مامان جان چہ میدونستم اینطور میشہ؟!
لیوان آبے براش ریختم و برگشتم سمتش:اشتباہ ڪردم،غلط ڪردم!
مادرم دستش رو گذاشت زیر چونہ ش و نگاهش رو ازم گرفت.
لیوان آب رو،گذاشتم جلوش.
بدون اینڪہ نگاهم ڪنہ گفت:هر روز باید تن و بدن من بلرزہ ڪہ بلایے سرت نیاد!دیگہ میتونم بذارم از این در برے بیرون؟
سرم رو انداختم پایین،موهام پخش شد روے شونہ م،مشغول بازے با موهام شدم.
_هانیہ خانم با توام!
همونطور ڪہ سرم پایین بود گفتم:حرفے ندارم،خربزہ خوردم پاے لرزشم میشینم اختیار دارمے،هرڪارے میخواے باهام ڪن اما حرف من استادمہ!
لیوان آب رو برداشت و یہ نفس سر ڪشید.
از روے صندلے بلند شد،با جدیت نگاهم ڪرد و گفت:توقع نداشتہ باش ناز و نوازشت ڪنم یہ مدتم بهم ڪار نداشتہ باش تا فڪر ڪنم.
سرم رو بلند ڪردم و مطیع گفتم:چشم!
ادامہ دادم:بچہ ها میخوان برن ملاقات منم برم؟
روسریش رو از روے مبل برداشت و سر ڪرد:نہ!فاطمہ ڪار دارہ باید برے پیش عاطفہ حالش خوب نیست!سر فرصت دوتایے میریم منم باهاش صحبت میڪنم!
شونہ هام رو انداختم بالا و باشہ اے گفتم!
داشتم میرفتم سمت اتاقم ڪہ گفت:هانیہ توقع نداشتہ باش چیزے بہ بابات نگم!
ایستادم،اما برنگشتم سمتش!
خون تو رگ هام یخ زد،نترسیدم نہ!
فڪر غیرت و اعتماد پدرم بودم!
چطور میتونستم تو روش نگاہ ڪنم؟!
بے حرف وارد اتاق شدم ڪہ صداے زنگ موبایلم اومد،موبایلم رو از روے تخت برداشتم و بے حوصلہ بہ اسم تماس گیرندہ نگاہ ڪردم.
بهار بود،علامت سبز رنگ رو بردم بہ سمت علامت قرمز رنگ:جانم بهار.
صداے شیطونش پیچید:سلام خواهر هانیہ احوال شما؟امیرحسین جان خوب هستن؟
و ریز خندید،یاد حرف دو روز پیشم افتادم،بے اختیار بود!
با حرص گفتم:یہ حرف از دهنم پرید ببینم بہ گوش بـے بـے سے ام میرسونے!
_خب حالا توام انگار من دهن لقم؟! آخہ از اون حرف تو میشہ گذشت؟
صداش رو نازڪ ڪرد و ادامہ داد:بهار امیرحسین چیزیش نشہ!داریم میریم ملاقات امیرحسین بیا دیگہ!
نشستم روے تخت.
_نمیتونم بهار،ڪار دارم!
_یعنے چے؟مگہ میشہ؟
_سرفرصت میرم!
با شیطنت گفت:پس تنها میخواے برے اے ڪلڪ!
با خندہ گفتم:درد!با مامانم میخوام برم،مسخرہ دستگاهے!
_پس مامانو میبرے دامادشو ببینہ!
خندیدم:آرہ من و سهیلے حتما!
با هیجان گفت:سهیلے نہ،امیرحسین!
راستے دیدے گفتم زیاد فیلم میبینے؟
چینے بہ پیشونیم دادم.
_چطور؟
_ڪار بنیامین نبودہ ڪہ،ماجرا رو جنایے ڪردے!
ڪنجڪاو شدم.
_پس ڪار ڪے بودہ؟
با لحن بانمڪے گفت:یہ بندہ خداے مست!
خیالم راحت شد،احساس دِين و ناراحتے از روے دوشم برداشتہ شد!
از بهار خداحافظے ڪردم و رفتم سمت ڪمدم،سہ ماہ از مرگ مریم گذشتہ بود اما هنوز لباس سیاہ تنشون بود،بخاطرہ مراعات،شال و سارافون بہ رنگ قهوہ اے تیرہ تن ڪردم،چادر نمازم رو هم سر ڪردم،از اتاق رفتم بیرون.
مادرم چادر مشڪے سر ڪردہ بود با تعجب گفتم:جایے میرے؟
سرش رو بہ نشونہ مثبت تڪون داد:آرہ حال امین خوب نیست فاطمہ میخواد ببرتش دڪتر میرم تنها نباشہ!
ادامــه دارد...
#من_باتو
#قسمت37
✍لـیـلــے سـلـطـانــے
🌹قـسـمـت ســے و هــفــتـم
(بــخــش دوم)
با مادرم از خونہ خارج شدیم،دڪمہ آیفون رو فشردم!
بدون اینڪہ بپرسن در باز شد!
وارد حیاط شدیم،خالہ فاطمہ بـے حال سلامے ڪرد و رفت سمت امین ڪہ گوشہ حیاط نشستہ بود!
ڪنارش زانو زد:امین جان پاشو الان آژانس میرسہ!
امین چیزے نگفت،چشم هاش رو بستہ بود!
مادرم با ناراحتے رفت بہ سمتشون و گفت:چے شدہ فاطمہ؟
خالہ فاطمہ با بغض زل زد بہ بہ مادرم و گفت:هیچے نمیخورہ نمیتونہ سر پا وایسہ!ببین با خودش چے ڪار ڪردہ؟
و بہ دست امین ڪہ خونے بود اشارہ ڪرد!
مادرم با نگرانے نگاهے بہ من ڪرد و گفت:برو پیش عاطفہ!
همونطور ڪہ زل زدہ بودم بہ امین رفتم بہ سمت خونہ ڪہ امین چشم هاش رو باز ڪرد و چشم تو چشم شدیم!
سریع نگاهم رو ازش گرفتم،چشم هاش ناراحتم مے ڪرد،پر بود از غم و خشم!
قبل از اینڪہ وارد خونہ بشم عاطفہ اومد داخل حیاط،هستے ساڪت تو بغلش بود!
خالہ فاطمہ با عصبانیت بہ عاطفہ نگاہ ڪرد و گفت:ڪے گفت بیاے اینجا؟باز اومدے سر بہ سرش بذارے؟
عاطفہ چیزے نگفت،خیرہ شدہ بودم بہ هستے،خیلے تپل شدہ بود،سرهمے سفید رنگش بهش تنگ بود!
با ولع دستش رو میخورد!
مادرم با لبخند بہ هستے نگاہ ڪرد و گفت:اے جانم،عاطفہ گشنشہ!
عاطفہ سر هستے رو بوسید و گفت:آب جوش نیومدہ!
امین از روے زمین بلند شد،رفت بہ سمت عاطفہ،با لبخند زل زد بہ هستے،هستے دستش رو از دهنش درآورد و دست هاش رو بہ سمت امین گرفت،با خندہ از خودش صدا در مے آورد،لبخند امین عمیق تر شد،با دست سالمش هستے رو بغل ڪرد و پیشونیش رو بوسید با صداے بمش گفت:جانم بابایـے!
هستے رو بہ سمت خالہ فاطمہ گرفت و گفت:میرم آمادہ شم!
خالہ فاطمہ با خوش حالــے گفت:برو قربونت بشم.
صداے زنگ در اومد و پشت سرش صداے بوق ماشین!
عاطفہ همین طور کہ بہ سمت در مے رفت گفت: حتما آژانسہ!
خالہ فاطمہ رو به من گفت:هانیہ جان مراقب هستے،هستے؟
هستے رو ازش گرفتم و گفتم :حتما!
وارد خونه شدم، همینطور که راه مے رفتم هستے رو تکون میدادم،ساکت زل زده بود بہ صورتم!
با لبخند نگاش کردم :چیہ خانم خانما!
لبخند کم رنگے زد.
دستش رو بوسیدم:دوست دارے باهات حرف بزنم؟سنگ صبور خوبـے هستے؟
با خنده جیغ کشید!
گونہ ش رو بوسیدم.
-خب بابا فهمیدم راز دارے،چرا داد مےکشے؟
سرم رو بلند کردم ،امین زل زده بود بهم!همونطور کہ ازپلہ ها پایین مے اومدگفت چقدر بزرگ شدے!
نفسے کشیدم وزل زدم به صورت هستے.
رسید،به چند قدمیم!
-اونقدر بزرگ شدے کہ مامان شدن بهت میاد!
با تعجب سرم رو بلند کردم،زل زدم بہ یقہ پیرهنش!
حرفاے جالبـے نمے زنید!
چیزے نگفت و رفت بیرون!
نفسم رو با حرص دادم بیرون،چراها داشت بیشتر مے شد!
هستے مشغول بازے با گوشہ شالم بود.
صورتم رو چسبوندم بہ صورتش:نکنہ چون تکہ اے از وجود امینےدوستت دارم؟!
ادامــه دارد...
#من_باتو
#قسمت38
✍لـیـلــے سـلـطـانــے
🌹قـسـمـت ســے و هــشــتـم
(بــخــش اول)
مادرم همونطور ڪہ گل ها رو انتخاب مے ڪرد گفت:از رفتار بابات دلگیر نشو،حق دارہ!
گل ها رو گذاشت روے میز فروشندہ.
فروشندہ مشغول دستہ ڪردن گل ها شد.
پدرم از وقتے ڪہ مادرم ماجرا رو براش تعریف ڪردہ بود،باهام سرسنگین شدہ بود،لبخند ڪم رنگے زدم:من ڪہ چیزے نگفتم!
فروشندہ گل ها رو بہ سمتم گرفت،از گل فروشے اومدیم بیرون،همونطور ڪہ بہ سمت تاڪسے میرفتیم مادرم پرسید:مطمئنے ڪار اون پسرہ نبودہ؟
در تاڪسے رو باز ڪردم.
_بلہ مامان جانم چندبار ڪہ گفتم!
سوار تاڪسے شدیم،از امین دور بودم،شرایط روحے خوبے نداشت و همین باعث مے شد روے رفتارهاش ڪنترل نداشتہ باشہ!
دلم نمیخواست ماجراے سہ چهار سال پیش تڪرار بشہ این بار قوے تر بودم،عقلم رو بہ دلم نمے باختم!
دہ دقیقہ بعد رسیدیم جلوے بیمارستان،از تاڪسے پیادہ شدیم،پلاستیڪ آبمیوہ و ڪمپوت دست مادرم بود و دستہ گل دست من!
بہ سمت پذیرش رفتیم،دستہ گل رو دادم دست چپم و دست راستم رو گذاشتم روے میز،پرستار مشغول نوشتن چیزے بود با صداے آروم گفتم:سلام خستہ نباشید!
سرش رو بلند ڪرد:سلام ممنون جانم!
_اتاق آقاے امیرحسین سهیلے ڪجاست؟
با لبخند برگہ اے برداشت و گفت:ماشالا چقدر ملاقاتے دارن!
بہ سمت راست اشارہ ڪرد و ادامہ داد:انتهاے راهرو اتاق صد و دہ!
تشڪر ڪردم،راہ افتادیم بہ سمت جایے ڪہ اشارہ ڪردہ بود!
چشمم خورد بہ اتاق مورد نظر،اتاق صد و دہ!
انگشت اشارہ م رو گرفتم بہ سمت اتاق و گفتم:مامان اونجاس!
جلوے در ایستادیم،خواستم در بزنم ڪہ در باز شد و حنانہ اومد بیرون!
با دقت زل زد بهم،انگار شناخت،لبخند پررنگے زد و با شوق گفت:پارسال دوست،امسال آشنا!
لبخندے زدم و دستم رو بہ سمتش دراز ڪردم:سلام خانم،یادت موندہ؟
دستم رو گرم فشرد و جواب داد:تو فڪر ڪن یادم رفتہ باشہ!
بہ مادرم اشارہ ڪردم و گفتم:مادرم!
حنانہ سریع دستش رو گرفت سمت مادرم و گفت:سلام خوشوقتم!
مادرم با لبخند دستش رو گرفت.
_مامان ایشونم خواهر آقاے سهیلے هستن!
حنانہ بہ داخل اشارہ ڪرد و گفت:بفرمایید مریض مورد نظر اینجاست!
وارد اتاق شدیم،سهیلے روے تخت دراز ڪشیدہ بود،پاش رو گچ گرفتہ بودن،آستین پیرهن آبے بیمارستان رو تا روے آرنج بالا زدہ بود،ساعدش رو گذاشتہ بود روے چشم ها و پیشونیش،فقط ریش هاے مرتب قهوہ ایش و لب و بینیش مشخص بود!
حنانہ رفت بہ سمتش و آروم گفت:داداشے؟
حرڪتے نڪرد،مادرم سریع گفت:بیدارش نڪن دخترم!
حنانہ دهنش رو جمع ڪرد و گفت:خالہ آخہ نمیدونید ڪہ همش میخوابہ یڪم بیدارے براش بد نیست!
مادرم نشست روے تخت خالے ڪنار تخت سهیلے،آروم گفت:خیالت راحت ما اومدیم دیدن ایشون،تا بیدار نشن نمیریم!
بہ تَبعيت از مادرم،ڪنارش روے تخت نشستم،مادرم پلاستیڪ رو بہ سمت حنانہ گرفت و گفت:عزیزم اینا رو بذار تو یخچال خنڪ بشن!
حنانہ همونطور ڪہ پلاستیڪ رو از مادرم مے گرفت گفت:چرا زحمت ڪشیدید؟
پلاستیڪ رو گذاشت توے یخچال ڪوچیڪ گوشہ اتاق!
خواست چیزے بگہ ڪہ صداے باز شدن دراومد،برگشتیم بہ سمت در!
پسر لاغر اندام و قد بلندے وارد شد،انگار سهیلے هیفدہ هیجدہ سالہ شدہ بود و ریش نداشت!
با دیدن ما سرش رو انداخت پایین و آروم سلام ڪرد!
جوابش رو دادیم،آروم اومد بہ سمت حنانہ و گفت:اومدم پیش داداش بمونم،ڪارے داشتے جلوے درم!
سر بہ زیر خداحافظے ڪرد و از اتاق خارج شد!
حنانہ سرش رو تڪون داد و گفت:باورتون میشہ این خجالتے قُل من باشہ؟
با تعجب نگاهش ڪردم و گفتم:واقعا دوقلویید؟
سرش رو بہ نشونہ مثبت تڪون داد:آرہ ولے خب وجہ تشابهے بین مون نیست!
انگشت اشارہ و شصتش رو چسبوند بهم و ادامہ داد:بگو سر سوزن من و این بشر شبیہ باشیم!
مادرم گفت:خب همجنس نیستید،دختر و پسر خیلے باهم فرق دارن!
با ذوق گفتم:خیلے باهم ڪل ڪل میڪنید نہ؟
حنانہ نوچے ڪرد:اصلا و ابدا!الان چطور بود خونہ ام اینطورہ!
ابروهام رو دادم بالا:وا مگہ میشہ؟
حنانہ تڪیہ ش رو داد بہ تخت سهیلی:غرور ڪاذب و این حرفا ڪہ شنیدے؟ برادر من خجالت ڪاذب دارہ!
بے اختیار گفتم:اصلا باورم نمیشہ!آخہ آقاے سهیلے اینطورے نیستن!
ادامــه دارد...
ســــ😊ــــلام✋
☕️صبح آخر هفته تون بخیر و شادی
❄️روزتون پر از سر زندڪَے
☕️زندڪَیتون پر از آرامش
❄️لب هــاتون پـر از لبخند
☕️سفره تون پـر از بـرڪت
❄️صبح زیباتون بخیر