eitaa logo
فنجانی چای با خدا ....
319 دنبال‌کننده
218 عکس
22 ویدیو
0 فایل
داستانها میتوانند تو را در وادی حقیقت پیش ببرند تا مرز خدا ....
مشاهده در ایتا
دانلود
متن پیام:سلام رمان بسیارعالی بودلحظاتش درکربلا محشر💖 ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ ⏱ساعت:۱۱:۴۸:۰۵ ب.ظ ⏰تاریخ:چهارشنبه ۱۴۰۰ بهمن ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ طراحی و کدنویسی :Mr.Reval 🆔 @harf_n
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
متن پیام:ازعالیم بهتر بوددد اخرش گریم گرفت😟 ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ ⏱ساعت:۱۱:۴۱:۵۶ ب.ظ ⏰تاریخ:چهارشنبه ۱۴۰۰ بهمن ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ طراحی و کدنویسی :Mr.Reval 🆔 @harf_n
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام خیلی رمان عالی بود بسسسسیار زیبا بود دستتون درد نکنه انشاءالله حوائج شما هم برآورده بشه روح همه ی شهدای مدافع حرم همنشین اربابشون امام حسین ع باشن بعضی کانالها هستن یه رمان میزارن اینقدر طولش میدن ودیر به دیر پارت جدید میزارن که آدمو خسته میکنن ومطالبشونم خیلی کمه واقعا ممنون از شما بخاطر مطالب بسیار مفیدی که توی کانالها میزارین
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
خدا روشکر که رمان مورد رضایتتون قرار گرفت😊 خیلیهاتون با قسمتهای اخر اشک ریختید من خودم دوبار این داستان واقعی عشق رو خوندم و هر دوبار اشک ریختم تمام تلاشم اینه قصه هایی رو بزارم که هم واقعی باشند و هم برای تک تکمون درس زندگی داشته باشند... نعمت اسلام‌و مسلمان بودن و در کشور شیعه زیر پرچم ولایت حضرت اقا زندگی کردن یکی از اون نعمتهایی بود که با سرگذشت بانوی قصه برامون معنای دیگه ای گرفت .... اللهم اجعل عاقبه الامور خیرا اللهم ارزقنا شهاده فی سبیلک
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
نویسنده : شهید سید طاها ایمانی ════‌‌‌‌༻‌❤༺‌‌‌════           @pandaneha1
فنجانی چای با خدا ....
#نسل_سوخته #قسمت3 ✍مات و مبهوت پشت در خشکم زده بود نیم ساعت دیگه زنگ کلاس بود و من حتی نمی دونستم
✍سینه سپر کردم و گفتم همه پسرهای هم سن و سال من خودشون میرن و میان منم بزرگ شدم اگر اجازه بدید می خوام از این به بعد خودم برم مدرسه و برگردم تا این رو گفتم دوباره صورت پدرم گر گرفت با چشم های برافروخته اش بهم نگاه کرداگر اجازه بدید؟؟! باز واسه من آدم شد مرتیکه بگو... زیر چشمی یه نگاه به مادرم انداخت و بقیه حرفش رو خورد مادرم با ناراحتی و در حالی که گیج می خورد و نمی فهمید چه خبره سر چرخوند سمت پدرم حمید آقااین چه حرفیه همه مردم آرزوی داشتن یه بچه شبیه مهران رو دارن قاشقش رو محکم پرت کرد وسط بشقاب پس ببر بده به همون ها که آرزوش رو دارن سگ خور صورتش رو چرخوند سمت من تو هم هر گهی می خوای بخوری بخور مرتیکه واسه من آدم شده و بلند شد رفت توی اتاق گیج می خوردم نمی دونستم چه اشتباهی کردم که دارم به خاطرش دعوا میش بچه ها هم خیلی ترسیده بودن مامان روی سر الهام دست کشید و اون رو گرفت توی بغلش از حالت نگاهش معلوم بود خوب فهمیده چه خبره یه نگاهی به من و سعید کرد اشکالی نداره چیزی نیست شما غذاتون رو بخورید اما هر دوی ما می دونستیم این تازه شروع ماجراست ... فردا صبح زود از جا بلند شدم و سریع حاضر شدم مادرم تازه می خواست سفره رو بندازه تا چشمش بهم افتاد دنبالم دوید صبح به این زودی کجا میری؟ هوا تازه روشن شده هوای صبح خیلی عالیه آدم 2 بار این هوا بهش بخوره زنده میشه وایسا صبحانه بخور و برو نه دیرم میشه معلوم نیست اتوبوس کی بیاد باید کلی صبر کنم اول صبح هم اتوبوس خیلی شلوغ میشه کم کم روزها کوتاه تر و هوا سردتر می شد بارون ها شدید تر گاهی برف تا زیر زانوم و بالاتر می رسید شانس می آوردیم مدارس ابتدایی تعطیل می شد و الا با اون وضع باید گرگ و میش یا حتی خیلی زودتر می اومدم بیرون توی برف سنگین یا یخ زدن زمین اتوبوس ها هم دیرتر می اومدن و باید زمان زیادی رو توی ایستگاه منتظر اتوبوس می شدی و وای به اون روزی که بهش نمی رسیدی یا به خاطر هجوم بزرگ ترها حتی به زور و فشار هم نمی تونستی سوار شی بارها تا رسیدن به مدرسه عین موش آب کشیده می شدم خیسه خیس حتی چند بار مجبور شدم چکمه هام رو در بیارم بزارم کنار بخاری از بالا توش پر برف می شد جوراب و ساق شلوارم حسابی خیس می خوردو تا مدرسه پام یخ می زد سخت بود اماسخت تر زمانی بود که همزمان با رسیدن من پدرم هم می رسید و سعید رو سر کوچه مدرسه پیاده می کرد بدترین لحظه لحظه ای بود که با هم چشم تو چشم می شدیم درد جای سوز سرما رو می گرفت اون که می رفت بی اختیار اشک از چشمم سرازیر شد و بعد چشم های پف کرده ام رو می گذاشتم به حساب سوز سرما دروغ نمی گفتم فقط در برابر حدس ها، سکوت می کردم 👈نویسنده:شهیدسید طاها ایمانی * ادامــه.دارد.... * 💐شادے ارواح طیبہ شهدا صلوات💐 بامــــاهمـــراه باشــید
✍اون روز یه ایستگاه قبل از مدرسه اتوبوس خراب شدچی شده بود؛ نمی دونم و درست یادم نمیاد همه پیاده شدن چاره ای جز پیاده رفتن نبود توی برف ها می دویدم و خدا خدا می کردم که به موقع برسم مدرسه و در رو نبسته باشن دو بار هم توی راه خوردم زمین جانانه سر خوردم و نقش زمین شدم و حسابی زانوم پوست کن شد ... یه کوچه به مدرسه یکی از بچه ها رو با پدرش دیدم هم کلاسیم بود و من اصلا نمی دونستم پدرش رفتگره همیشه شغل پدرش رو مخفی می کرد نشسته بود روی چرخ دستی پدرش و توی اون هوا، پدرش داشت هلش می داد تا یه جایی که رسید؛ سریع پیاده شد خداحافظی کرد و رفت و پدرش از همون فاصله برگشت کلاه نقابدار داشتم اون زمان کلاه بافتنی هایی که فقط چشم ها ازش معلوم بود خیلی بین بچه ها مرسوم شده بود اما ایستادم تا پدرش رفت معلوم بود دلش نمی خواد کسی شغل پدرش رو بفهمه می ترسیدم متوجه من بشه و نگران که کی اون رو با پدرش دیده تمام مدت کلاس حواسم اصلا به درس نبود مدام از خودم می پرسیدم چرا از شغل پدرش خجالت می کشه؟پدرش که کار بدی نمی کنه و هزاران سوال دیگه مدام توی سرم می چرخید ... زنگ تفریح انگار تازه حواسم جمع شده بود عین کوری که تازه بینا شده تازه متوجه بچه هایی شدم که دستکش یا کلاه نداشتن بعضی هاشون حتی چکمه هم نداشتن و با همون کفش های همیشگی توی اون برف و بارون می اومدن مدرسه بچه ها توی حیاط با همون وضع با هم بازی می کردن و من غرق در فکر از خودم خجالت می کشیدم چطور تا قبل متوجه نشده بودم؟ چطور اینقدر کور بودم و ندیدم؟ اون روز موقع برگشتن کلاهم رو گذاشتم توی کیفم هر چند مثل صبح، سوز نمی اومد اما می خواستم حس اونها رو درک کنم ... وقتی رسیدم خونه مادرم تا چشمش بهم افتاد با نگرانی اومد سمتم دستش رو گذاشت روی گوش هام - کلاهت کو مهران؟ مثل لبو سرخ شدی اون روز چشم هام سرخ و خیس بود اما نه از سوز سرما اون روز برای اولین بار از عمق وجودم به خاطر تمام مشکلات اون ایام خدا رو شکر کردم ... خدا رو شکر کردم قبل از این که دیر بشه چشم های من رو باز کرده بود چشم هایی که خودشون باز نشده بودن و اگر هر روزعین همیشه پدرم من رو به مدرسه می برد هیچ کس نمی دونست کی باز می شدن؟ شاید هرگز  اون روز به بعد دیگه چکمه هام رو نپوشیدم دستکش و کلاهم رو هم فقط تا سر کوچه می رسیدم سر کوچه درشون می آوردم و می گذاشتم توی کیفم و همون طوری می رفتم مدرسه آخر یه روز ناظم، من رو کشید کنار - مهران راست میگن پدرت ورشکست شده؟ برق از سرم پرید مات و مبهوت بهش نگاه کردم ... - نه آقا پدرمون ورشکست نشده یه نگاهی بهم انداخت و دستم رو گرفت توی دستش ... - مهران جان خجالت نداره بین خودمون می مونه بعضی چیزها رو باید مدرسه بدونه منم مثل پدرت تو هم مثل پسر خودم ... از حالت نگاهش تازه متوجه منظورش شدم خنده ام گرفت دست کردم توی کیفم وشال و کلاه و دستکشم رو در آوردم حالا دیگه نگاه متعجب چند دقیقه پیش من روی صورت ناظم مون نقش بسته بود ... - پس چرا ازشون استفاده نمی کنی؟ سرم رو انداختم پایین - آقا شرمنده این رو می پرسیم ولی از احسان هم پرسیدید چرا دستکش و شال و کلاه نداره؟ چند لحظه ایستاد و بهم نگاه کرد دستش رو کشید روی سرم قبل از اینکه بشینی سر جات حتما روی بخاری موهات رو خشک کن... 👈نویسنده:شهیدسید طاها ایمانی * ادامــه.دارد.... * 💐شادے ارواح طیبہ شهدا صلوات💐 بامــــاهمـــراه باشــید ════‌‌‌‌༻‌❤༺‌‌‌════           @pandaneha1
متن پیام:سلام خیلی رمان عالی و بی نظیر و پر معنا و مفهومی بود، داستانش خیلی جالب بود، پایانی که منو مجبور به باریدن کرد و این حس لذت بخشی بود، واقعا این زندگی شهدای مدافعان حرم با زندگی های عادی خیلی متفاوته،بابد درس گرفت از این شهدا😭😭 ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ ⏱ساعت:۱۲:۰۱:۲۴ ب.ظ ⏰تاریخ:پنجشنبه ۱۴۰۰ بهمن ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ طراحی و کدنویسی :Mr.Reval 🆔 @harf_n