مُتَناقِضنَما 🇵🇸
-
دقیق یادم نیست که چه شد و چرا ؟!
اما این را به خوبی در خاطراتم حفظ کردم که اولین باری که پایم را در این مکان گذاشتم همراه او بود . با کوله پشتی هایی پر از کتاب ، بینی هایی قرمز شده از سرما، مانتو شلوار و مقنعه های سرمهای رنگ ، دو لیوان ذرت مکزیکی داغ و پنیری به دست و البته بسیار خسته .
آن زمانها پاییز و زمستان این شهر هنوز سوز و سرما داشت ، مانند الان نبود.
پس به خوبی یادم هست وقتی درب شیشه ای و سنگین مغازه که حاشیه های سبز آبی داشت را به سمت داخل باز کردیم . موجی از گرما به همراه بوی عجیبی که برای اولین بار توسط بینیمان استشمام میشد به صورتمان خورد .
بویی که بعدها وقتی اینجا شد یکی از پاتوق ها و پای ثابت همیشگیمان منشأش را فهمیدیم و نه تنها به آن عادت، که حتی برایمان دوست داشتنی و یادآور خاطرات شد :)
برایم به عنوان یک دخترک ۱۳ ساله این اتفاق به ظاهر ساده از تنهایی رفتن به یک کتاب فروشی بزرگ و خلوت که بعدها شد آغازی برای ماجراجویی در دیگر کتابفروشیها ، تجربه هیجان انگیز و جذابی بود.
برای همین در عین گیجی، سردرگمیو هیجان زیاد ، مدام نگاهم در همه جای این چند متر مغازهی دوست داشتنی میچرخید و حتی در حالی که ندیدم میتوانم با اطمینان بگویم که چشمانم از ذوق برق میزدند .
همراه با هم میچرخیدم و با انگشت کتابهایی که داستانشان را میدانستیم به هم نشان و میگفتیم عه این !
-تو خوندیش ؟؟
واقعا ، نخوندی؟!!! داستانش اینه... ، حتما برو بخون.
هر دو لیوانهای ذرت را در گوشهای امن قرار دادیم که حواسمان از کاغذهای پر شده با کلمات دوست داشتنی پرت نشود و هر کدام به سمتی رفتیم. من به سراغ قفسه رمان های ایرانی و او خارجی ،سلیقههایی کاملا متضاد .
هر کس برای خودش در آرامش و خلوتیِ بعد از ظهر کتابفروشی قدم میزد . در تک تک قفسه ها و طبقات سرک میکشیدیم ، کتاب ها را تورق میکردیم و گاهی هم، چیزی را به هم نشان .همه در حالی که دو لیوان ذرت خوشمزه اما سرد شده به همراه آن مرد میانسالِ لاغر و قد بلند که مو و ریش های تقریبا سفیدی داشت و عینکی با فریم مستطیل شکل و نقرهای روی بینی اش جا خوش کرده بود و کاری به کارمان نداشت . نشسته بودند به به تماشای ما دو نفر !
یادم هست با قصههای امیر علی به خاطر جلدهای رنگ و وارنگ و کاریکاتور بامزهی روی جلدش اولین بار در همین مکان آشنا شدم و هر چهار جلد را هم در میان رفت و آمدهای مکرر بعدهای مان از همینجا خریدم .
و این شد از آن روز به بعد دیگر کسی گذر زمان را نفهمید. نه گذر زمان در آن ساعت و اولین بار و نه گذر روزها و دیگر ساعاتی که در این چند متر زمین اشغال شده که در حصار کتاب ها میگذشت را .
روزهایی که راه برگشت از مدرسه با شوق طی میشد.کتابهایی ورق می خوردند و خریده می شدند.روی زمین های سرامیکی و سرد کنار هم مینشستیم و حرف میزدیم .در آینهی بالای مغازه همدیگر را رصد میکردیم و شکلک در می آوردیم و...
و همهی اینها بدون توجه ما گذشت و هیچ کدام نفهمیدیم که چگونه؟! هر دوی ما بزرگ شدیم. آنقدر بزرگ که مسیر زندگیمان از هم جدا و هیچ وقت نفهمیدیم که آخرین بار دونفرهیمان در این مغازه کی شد ؟!
اما آن اولین برای همیشه همانجا در میان قفسهها ی بزرگ و بلند قامت ، برگِ کتاب ها ، زمین سرامیکی و...خاطره شد و ماند:)
و سال ها چرخ تقدیر برایم به گونهای چرخید که من دیگر پایم به این مکان دوست داشتنی باز نشود.تا پنجشنبهای گذشت و من در خیابان انتظار میکشیدم برای دیدن کسی که بهترین عنوان برایش خانوم عجیب و غریب بوده و هست.شاید از روی عادتی قدیمی و یا شاید از روی علاقهی همیشگی به کتاب پاهایم کشانده شد سمت ویترین کتاب.فروشیای که دیدم و حتی به دقیقه هم نکشید که همان درب شیشهای را باز شد و کسی اسم من که رو به روی ویترین ایستاده بودم را صدا :)!
وارد مغازه که شدم ، هیچ چیز تغییر نکرده بود؛ تابلوهای خطاطی هنوز محکم سر جایشان مانده بودند و همچنان باز کردن آن درب شیشهای که دیگر سنگین نبود ،مساوی بود با خوردن موجی از گرما به همراه آن بوی همیشگی که ناشی از توتونِ پیپِ آقای فروشنده بود.
این بار همراهم کس دیگری بود ، آن یار دوست داشتنی و خاطراتش در همان سالهای راهنمایی و دبیرستان و بعد از ظهرهای بازگشت از مدرسه باقی ماند و آیندهی مان با یک دیگر همراه نشد !
برای همین امروز کس دیگری در کنارم بود تا خاطرهای آخرین بار با او تکمیل شود :)
با کسی که هرچقدر هم عجیب باشد اما بدون هماهنگی باهم سر از یک مکان در آوردیم . مکانی پر از کتاب که سر منشاء دوستی مان بود:)
اما پایان این داستان چگونه ساخته خواهد شد ؟!
مطابق نظر و علاقه من یا بازی دنیا ؟!
آینده نگران کننده است...
پ.ن:عکس را خانوم عجیب و غریب گرفته است،خانوم عجیب و غریب همان ادمین دوم اینجا(منیب)میباشد!
مُتَناقِضنَما 🇵🇸
دقیق یادم نیست که چه شد و چرا ؟! اما این را به خوبی در خاطراتم حفظ کردم که اولین باری که پایم را
ذهنم شلوغ و در هم برهمه و نمیدونم این متن چقدر غلط نگارشی داره و متنی داره
و حتما نیاز به ویرایش
اما میخواستم تا بیشتر از این نگذشته حتما بذارمش...
خدانگهدار بهمن عزیز که واقعا به هر روشی متوسل شدی و تمام تلاشت را کردی برای متفاوت جلو رفتن و دوست داشتنی بودن !
برای شبیه نبودن به مهر و آبان و آذر و دی .
برای غم انگیز و دلگیر نبودن !
ازت ممنونم و امیدوارم تونسته باشم تو این تلاش باهات همراهی لازم را کرده باشم :)!