#قسمت345
یــک روز خانــم حاج آقــا ســماوات از همــدان زنــگ زد و گفت:«پروانه خانــم، عروسی دخترم فاطمه است. شما دعوتید. به حسین آقا هم زنگ زدم. ایشون هم گفت سعی می کنم بیام.» راستش تعجب کردم. چند ماه از رفتن حسین به دمشق می گذشت. بارها من و بچه ها اصرار کردیم که: «دلمون تنگ شده، بیا.» و جواب شنیدیم که: «سرم شلوغه نمی تونم بیام.» موعد عروسی رسید و ظهر همان روز، حسین با یک پرواز از دمشــق به تهران آمد. گفتم: «باورم نمی شــه اومده باشــی.» گفت: «بچه های حاج آقا سماوات مثل بچه های خودم هستن، باید میومدم.» بچه ها از دیدن حسین به وجد آمده بودند و رفتن با او به عروسی این شادی را دو چنــدان می کــرد و جالب تــر اینکــه عروســی دخترِ دکتر باب الحوایجی نیز همان شــب بود. از تهران به همدان رفتیم. تو ی هر دو مراســم شــرکت کردیم. رفقای حسین از دیدنش سیر نمی شدند. همه می دانستند که مدتی است به سوریه رفته ولی کسی جز ما نمی دانست که او همین امروز از سوریه آمده است. فقط دلمان خوش بود که حداقل یک هفته پیش ماست. اما خیلی زود این شــادی نیم روزه تمام شــد. همان شــب حســین گفت: «بریم تهران.» بچه ها جا خوردند. با تعجبی که چاشنی ناراحتی داشت، پرسیدم: «چرا این قدر زود؟!» گفت: «فردا با یه پرواز ترابری باید برگردم دمشــق.» غمی به مراتب ســنگین تر و بیشتر از این شادی نیم روزه به دلم نشست اما دم بر نیاوردم، مبادا بچه ها غصه بخورنــد و بــه پدرشــان اعتــراض کننــد. حتــی برای اینکه زهــر این غم را بگیرم، برای حمایت از او گفتم: «با این مشغله ای که شما داری، یه روزم غنیمته.» کســی حرفــی نــزد. بچه هــا هنــوز گــرم لحظات حضــور بودند. فــردا صبح وقت بدرقه، دور از چشم بچه ها گفتم: «مثل یه خواب بود، کوتاه ولی شیرین. حیف زود تموم شد.»
🥀خاطرات همسر شهید سردار حسین همدانی🥀
@parastohae_ashegh313
#قسمت346
گفته بود: «برای میلاد حضرت زهرا و روز زن به تهران می آم.» بچه ها کیک بزرگی برای من سفارش دادند که به دست حسین، بریده شود. جمع شدیم وچشم به راه ماندیم اما به جای زنگ در، زنگ گوشی، به صدا درآمد واسم «باباحسین» افتاد. فهمیدم که آمدنی نیست. و عذر خواهی کرد و گفت: «نتونستم بیام ولی به یادت بودم. نشون به اون نشون که یه سکه طلا از لبنان برات خریدم، سالار.» گلایــه ای نکــردم. گوشــی را بــه تک تــک بچه هــا دادم وصدایــش را شــنیدند و غم نبودنش برایشان تازه شد. زهرا و سارا نگاه به چشم های من دوخته بودند و منتظر عکس العمل بودند، خواســتم خونســرد نشــان بدهم. کیک را وســط گذاشتند و شمع ها را روشن کردند و چراغ ها را خاموش، که بغضم ترکید. مدتی بعد، نوبت ســارا می شــد که برایش جشــن تولد بگیریم. صلاح ندانســتم که موضوع جشــن تولد ســارا را درتماس هایم با حســین مطرح کنم.ترســیدم مثل دفعه قبل، قول بدهد و نتواند بیاید. روز تولــد ســارا جمــع شــدیم کــه زنــگ در بــه صــدا درآمــد. فریــاد زدم: «بچه ها بابــاس.» عــادت نداشــت کلیــد بینــدازد. زنــگ مــی زد. ریتــم زنــگ زدنش را می شناختم. اصلاً این بار قبل از زنگ، بوی آمدنش را حس کردم و قیافه اش را پشت در دیدم. ساک وچمدان در دست داشت. وارد حیاط که شد،زهرا و سارا غرق بوسه کردندش. من نگاهش کردم. وارد اتاق شد، اول سکه لبنانی را داد و گفت: «روزت مبارک.» و بعد دست گل طبیعی را که برای سارا خریده بود، هدیه کرد. روی ردیف گل ها، چند کفش دوزک پلاستیکی زده بودند که چشم نوازی می کرد. سارا بیشتر از شادی تولد و دیدن این دسته گل قشنگ، از دیدن بابا ذوق زده شــده بود. پرســید: «از کجا می دونســتی که امروز تولد منه که اومدی؟!» مگه آدم، تولد عزیزش رو فراموش می کنه؟ اتفاقاً دو سه تاریخ رو برای آمدن در نظر گرفتم دوتاش قبل از این تاریخ بود. امّا گذاشتم که روز تولد تو بیام. زهرا پرسید: «بابا تاکی پیش ما هستی؟»
🥀خاطرات همسر شهید سردار حسین همدانی🥀
@parastohae_ashegh313
کتاب صوتی داda(2).mp3
زمان:
حجم:
7.07M
#کتاب_صوتی 🎧
📕 دا ( قسمت2)
#سیدهزهراحسینی
اللهمعجللولیکالفرج
┄┅═✦❁🌴❁✦═┅┄
قسمت1 👇🏻
https://eitaa.com/parastohae_ashegh313/29066
شـهداۍ گـمـنـام ( زندگی به سبڪ شهدا )
#زندگینامه #شهید_محمد_معماریان قسمت نهم منطقهاي كه لشكر چادر زده بود، جاي امني نبود؛ نه از لحاظ
#زندگینامه
#شهید_محمد_معماریان
قسمت دهم
سحر بود كه به خانه رسيد. مادر بيدار شده بود و با تعجب به محمد نگاه كرد. محمد خنديد و مادر را بوسيد. مادر نگاهش به موهاي بلند محمد افتاد. محمد گفت: فقط اين بار اينقدر بلند شده. يك عكس قشنگ براي حجلة شهادتم بگيرم، بعد كوتاهش ميكنم. مادر دوباره با تعجب به محمد نگاه كرد. محمد به شيطنت سري تكان داده بود و گفت: باور كن مادر، براي آخرين بار آمدهام كه همديگر را ببينيم. ديگر نميخواهم منتظر باشم. اين آخرين ديدار ماست. وعدهمان ديگر پل صراط. . .
ادامه دارد...
اللهمعجللولیکالفرج
┄┅═✧❁🌹❁✧═┅┄
@parastohae_ashegh313
صفحه 146146-anam-ar-parhizgar.mp3
زمان:
حجم:
956.2K
بسم الله الرحمن الرحیم
#هر_روز_با_قرآن
📖 صفحه 146
شرکت در ختم قرآن برای فرج
#اللهمعجللولیکالفرج
@parastohae_ashegh313
✨روزمان را با سلام به ساحت مقدس چهارده معصوم علیهم السلام منور و متبرک کنیم.
🌹به نیابت از #شهدا
⊰بسم الله الرحمن الرحیم ⊱
🌷| السلامعلیڪیارسولالله
🌷| السلامعلیڪیاامیـرالمؤمنین
🌷| السلامعلیڪیافاطمهالزهـرا
🌷| السلامعلیڪیاحسـنِبنعلے
🌷| السلامعلیڪیاحسـینِبنعلے
🌷| السلامعلیڪیاعلےبنالحسین
🌷| السلامعلیڪیامحمدبنعلے
🌷| السلامعلیڪیاجعـفربنمحمـد
🌷| السلامعلیڪیاموسےبنجعـفر
🌷| السلامعلیڪیاعلےبنموسیالرضاالمرتضے
🌷| السلامعلیڪیامحمدبنعلےِالجـواد
🌷| السلامعلیڪیاعلےبنمحمـدالهادی
🌷| السلامعلیڪیاحسنبنعلیِالعسـڪری
🌷| السلامعلیڪیابقیهالله،یاصـاحبالزمان
🌷| السلامعلیڪیازینبڪبری
🌷| السلامعلیڪیاابوالفضلالعبـاس
🌷| السلامعلیڪیافاطمهالمعصومه
♥️''السلامعلیڪمورحمهاللهِوبرڪاته''
#امام_زمان
🦋در خانه ها نبودنت احساس می شود؛
خالیست جای عکس تو بین اتاق ها...
🦋برگرد بی تو کل جهان نامنظم است؛
خوش کرده ایم دل به همین اتفاق ها...
تعجیل در فرج مولایمان صلوات
✨الّلهُمَّصَلِّعَلَیمُحَمَّدٍوَآلِمُحَمَّدٍوَعَجِّلْفرَجَهُمْ
#ٵݪݪہم_عجݪ_ݪۅݪێڪ_ٵݪفࢪج
@parastohae_ashegh313