eitaa logo
شـهداۍ گـمـنـام ( زندگی به سبڪ شهدا )
1.8هزار دنبال‌کننده
14.1هزار عکس
3.5هزار ویدیو
38 فایل
•❤️|شـهیـد ســید مــرتـضـے آویـنــے: در عالمـ رازےاست کہ جز بـہ بهـای خــون فـــــاش نمـیشـود.💖 ایــنــجــا⇦ 『قـطـعـہ‌اےاز بـهشـ😍ــت』 『شـهـدای گمنـام』(زندگی به سبـ💚ــڪ شهـدا) 🌹°تخریب چی ڪانال ☜ @Khomool2 🌹°بیسیم چی ڪانال ☜ @Hasibaa2
مشاهده در ایتا
دانلود
شـهداۍ گـمـنـام ( زندگی به سبڪ شهدا )
🌹دعای روز شانزدهم ماه مبارک رمضان 🌷اللهمّ وَفّقْنی فیهِ لِموافَقَةِ الأبْرارِ وجَنّبْنی فیهِ مُراف
🌹کلاس درس شهدا در ماه رمضان 🍂 رفاقت و دوستی🍂 گفتم : چند تا دوست و رفیق داری؟ تو با هر فرقه ‌ای میگردی؟🙄 گفت : این طوری میتونم اونها رو جذب جبهه كنم💫 الان جبهه به اونها نیاز داره❄️ با همه رفیق میشد و خودش را به آنها نزدیك میكرد😉 بعد در مورد جبهه با آنها صحبت میكرد و آنها را تشویق به رفتن مینمود🌷 بچه‌ها هم كه جذب رفتار خوبش میشدند، مشتاقانه عازم جبهه‌ها میشدند🚶😊 🌻برگرفته از خاطرات خودنوشت شهید 📚فرهنگنامه شهدای سمنان ، جلد 1، ص 43 @parastohae_ashegh313
شـهداۍ گـمـنـام ( زندگی به سبڪ شهدا )
🌹دعای روز شانزدهم ماه مبارک رمضان 🌷اللهمّ وَفّقْنی فیهِ لِموافَقَةِ الأبْرارِ وجَنّبْنی فیهِ مُراف
🌹کلاس درس شهدا در ماه رمضان 🍂 رفاقت و دوستی🍂 چند جوان در مورد بعضی مسایل انقلاب و اسلام حرفهایی می زدند💫 مهدی خیلی تلاش می کرد که با اینها وارد مشاجره شویم اما احتمال داشت که درگیر شویم و او خیلی تلاش می کرد که با اینها یک طوری وارد صحبت شود🌻 تا اینکه یک شب در ایام ماه محرم از مسجد که برمی گشتیم و آن چند جوان سر کوچه ایستاده بودند و بعد از دیدن ما به ما چند حرف رکیک زدند🍂 و ایشان از فرصت استفاده کرد و با آنها وارد صحبت شد آن شب تا دیر وقت با آنها صحبت کرد 🍃تا اینکه آنها راضی شدند از آن زمان به بعد آن چند جوان با ما دوست شدند و همیشه به مسجد می رفتند و حتی یکی از آنها چند بار به جبهه اعزام شدند❄️ 📚اطلاعات دریافتی از كنگره سرداران و 32000 شهید استانهای خراسان @parastohae_ashegh313
شـهداۍ گـمـنـام ( زندگی به سبڪ شهدا )
🌹دعای روز شانزدهم ماه مبارک رمضان 🌷اللهمّ وَفّقْنی فیهِ لِموافَقَةِ الأبْرارِ وجَنّبْنی فیهِ مُراف
🌹کلاس درس شهدا در ماه رمضان 🍂 رفاقت و دوستی🍂 در «كربلای 5» مجروح شده بودم. مرا به بیمارستان كرج رساندند🏩 در همان روز مجروحیت من ، یكی از بهترین یاوران حاج یدالله-میررضی- هم به شهادت رسید😔 شهادت میررضی ، حاج یدالله را خیلی ناراحت كرده بود💫 رفاقت و صمیمیت میان آن دو ، چیزی نبود كه بشود آن را با جمله و حرف بیان كرد🤝 اصلا تمام دوستیها و رفاقتهای جبهه از نوع خاصی بود 🌾 یك هفته پس از شهادت میررضی ، هنوز در بیمارستان بودم كه ناگهان آمبولانسی ، آژیركشان، به بیمارستان نزدیك شد🚑 به ما خبر دادند كه آن آمبولانس ، حامل پیكر پاك شهید «یدالله كلهر» است😔 بالاخره آمبولانس ایستاد🚑 احساس خاصی داشتم ، تمام وجودم میسوخت🌿 یاور دیگری را از دست داده بودیم برادر و یاوری كه دیگر مثل او كمتر میتوانستیم بیابیم🌻 دیگر نمیتوانستم روی پاهایم بایستم. شكستم ، خرد شدم و فرو ریختم: «خدایا، یدالله هم شهید شد!»❄️ 📚کتاب آشنا با موج ، ص54 @parastohae_ashegh313
🌺بسم‌ رب ‌الشهداءو الصدیقین🌺 زنده‌ نگه‌داشتن‌ یاد شهدا کمتر از شهادت ‌نیست... 📝هرشب ‌چند سطری از رفیق شهیدمان ❣شهیدحسین معزغلامی❣ 📚متن ها برگرفته از کتاب سروقمحانه زندگینامه شهید معزغلامی @parastohae_ashegh313
🥀🌱🥀🌱🥀🌱 🌺این قسمت بندگی پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) می فرمایند : کسی که به دیگری خدمت کند ، مثل کسی است که عمری خدا را بندگی کند . اگه می دید کسی تو راه مونده کمکش می کرد . خیلی براش مهم نبود که چطور آدمیه . یکی از دوستای حسین به من می گفت : که ما داخل ماشین حسین بودیم و دیدیم دو نفر جوان که چهره مذهبی هم نداشتند ، کنار ماشینشون ایستاده اند ، ماشینشون خراب شده بود . با اینکه ما در اتوبان بودیم ، حسین ایستاد و دنده عقب گرفت . گفتم حسین داری چیکار میکنی ؟ داری کجا میری ؟ گفت : بریم به اون دو نفر کمک کنیم ، ببینیم چی شده ؟ حسین از ماشین پیاده شد و پرسید چه مشکلی براتون پیش اومده ؟ گفتن : ماشینمون خراب شده و روشن نمیشه . حسین یه نگاهی به بنزین و برق ماشینشون انداخت و گفت ماشین بنزین نداره . بعد یکی از جوان ها رو سوار کرد و تا پمپ بنزین برد و براشون بنزین خرید و برگشت . بنزین رو تو باک ماشین ریخت بعد ماشین رو روشن کرد و تحویل داد . حسین خیلی از این جور کارها میکرد به روایت👈 پدر شهید @parastohae_ashegh313
👈 ۷۰۴تا📿 امام زمان عج دعاگوتون باشه ╔══════••••••••••○○✿❤️╗ @parastohae_ashegh313 ╚❤️✿○○••••••••••══════╝
🌷دعای روز هفدهم ماه مبارک رمضان 🌹اللَّهُمَّ اهْدِنِي فِيهِ لِصَالِحِ الْأَعْمَالِ، وَ اقْضِ لِي فِيهِ الْحَوَائِجَ وَ الْآمَالَ، يَا مَنْ لا يَحْتَاجُ إِلَى التَّفْسِيرِ وَ السُّؤَالِ، يَا عَالِماً بِمَا فِي صُدُورِ الْعَالَمِينَ، صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ الطَّاهِرِينَ. 💫خدایا مرا در این ماه به سوی کارهای شایسته هدایت فرما، و حاجتها و آرزوهایم را برآور، ای آن که نیاز به روشنگری و پرسش ندارد، ای آگاه به آنچه در سینه جهانیان است، بر محمّد و خاندان پاکش درود فرست. @parastohae_ashegh313
شـهداۍ گـمـنـام ( زندگی به سبڪ شهدا )
🌷دعای روز هفدهم ماه مبارک رمضان 🌹اللَّهُمَّ اهْدِنِي فِيهِ لِصَالِحِ الْأَعْمَالِ، وَ اقْضِ لِي فِ
🌷کلاس درس شهدا در ماه رمضان🌷 🎈نوجوانی شهدا و کار خیر🎈 پدرمان جوراب بافی داشت💫 چرخ جوراب بافیش یک قطعه داشت که زود خراب می شد و کار می خوابید💕 عباس قطعه را باز کرد و یکی از رویش ساخت🎈 مصطفی هم خوشش آمد و یکی ساخت👀 افتادن به تولید انبوه یک کارخانه کوچک درست کردند🙄 در دیگر به جای جوراب ، لوازم یدکی چرخ جوراب بافی می فروخت☺️ 📚یادگاران ، جلد یک ، کتاب شهید چمران ، ص 4 @parastohae_ashegh313
شـهداۍ گـمـنـام ( زندگی به سبڪ شهدا )
🌷دعای روز هفدهم ماه مبارک رمضان 🌹اللَّهُمَّ اهْدِنِي فِيهِ لِصَالِحِ الْأَعْمَالِ، وَ اقْضِ لِي فِ
🌷کلاس درس شهدا در ماه رمضان🌷 🎈نوجوانی شهدا و کار خیر🎈 یک گوشه ی هنرستان کتاب خانه راه انداخته بود😁📚 کتاب خانه که نه ! یک جایی که بشود کتاب رود و بدل کرد ، بیش تر هم کتابهای انقلابی و مذهبی😉 بعد هم نماز جماعت راه انداخت ، گاهی هم بین نماز ها حرف می زد🗣😇 خبرش بعد مدتی به ساواک هم رسید😔 📚یادگاران ، جلد هشت کتاب شهید ردانی پور ، ص 8 @parastohae_ashegh313
1_15181001.mp3
12.13M
🎧 شهیدمو دلم‌رو پر پر میکنم ✨فقط با یاد پسرم زندگیم و سر میکنم 😭😭😭 🎤 ╔══════••••••••••○○✿❤️╗ @parastohae_ashegh313 ╚❤️✿○○••••••••••══════╝
💠 گریه‌های فرمانده... 📆 به مناسبت سالروز شهادت شهید بروجردی 🔸وقتی بنی‌صدر فرار کرد و رفت، قرار شد تغییراتی در سپاه انجام بشود. سیداحمدآقا از طرف #امام به من پیغام دادند که در شورای فرماندهی برادرهای سپاه فرمانده‌ای انتخاب و به ایشان معرفی کنند. 🔹من قبل از اینکه این موضوع را به شورای فرماندهی سپاه بگویم و روی آن در شورا بحث بشود، مرحوم #شهید_محمد_بروجردی را مناسب این سمت می‌دیدم. تلفنی تماس گرفتم و سربسته به او گفتم: «کار مهمی است. می‌توانی بیایی تهران؟» خندید و گفت: «موضوع فرماندهی سپاه است؟» گفتم: «از کجا می‌دانی؟» گفت: «اگر موضوع دیگری بود، به من زنگ نمی‌زدی.» گفتم: «بیا تهران.» گفت: «نمی‌آیم.» 🔸به سرعت خودم را به سنندج رساندم. حدود ده شب بروجردی را پیدا کردم. تا نزدیک ۲:۳۰ بامداد با او صحبت کردم، که اگر موافقت کند، حتما در شورا رأی می‌آورد؛ اما هرچه اصرار کردم، قبول نکرد. 🔹گفتم دو سه ساعتی بخوابم و بعد از نماز صبح به تهران برگردم. تازه خوابم برده بود که با صدای هق‌هق محمد بیدار شدم؛ ولی تظاهر به بیداری نکردم. شنیدم که می‌گفت: «خدایا! چگونه شکرت را بکنم، که دنیا را در دل من قرار ندادی؛ هرچند این پیشنهاد دنیا نبود.» نشستم و گفتم: «این خدمت است و دنیایی در کار نیست.» گفت: «حاج محسن! اینجا بیشتر می‌توانم خدمت کنم.» 📚خاطرات محسن رفیق‌دوست، انتشارات سوره مهر، ص ۳۳۱. ╔══════••••••••••○○✿❤️╗ @parastohae_ashegh313 ╚❤️✿○○••••••••••══════╝