#شهیدعباسدانشگر
#راستی_دردهایم_کو ؟ 140
توی درگیریها مدام لباسهایمان از خاک پر میشود. تنی به آب میزنم. حسین که مرا دید گفت غسل شهادت هم کردی دیگر؟ گفتم چه کنیم؛ برای همین راه آمدهایم... خندید. صحبتمان که تمام شد، رفتم که لباسهایم را بشویم. این روزها بیشتر لباس مشکی محرمم را به تن کردهام. توی مقر یک ماشین لباسشویی داشتیم و گهگاه با آن لباسهایمان را میشستیم. یکی از بچهها که دید میخواهم لباس مشکیام را بشویم، لباسش را داد دستم و گفت کمیل این را بینداز توی ماشین.
لباسش را انداختم توی ماشین. لباس مشکیام را با دست شستم. نگران بودم که رنگ پس بدهد و لباس بچهها را خراب کند و مدیونشان بشوم. لباسم را که شستم، پشت بیسیم اعلام کردند که توی خط کمک میخواهند. فرصت نشد لباس را پهن کنم. رفتم به خط.
به فاطمه پیام داده بودم اما هنوز نخوانده بود. برایش نوشتم:«آمدم، نبودی... وعده ما بهشت...»
ادامه دارد
یادشهداباصلوات
اللهمعجللولیکالفرج
─┅─🍃🌺🍃─┅─
@parastohae_ashegh313
شـهداۍ گـمـنـام ( زندگی به سبڪ شهدا )
#شهیدعباسدانشگر #راستی_دردهایم_کو ؟ 140 توی درگیریها مدام لباسهایمان از خاک پر میشود. تنی به آ
#شهیدعباسدانشگر
#راستی_دردهایم_کو ؟ 141
بچهها مشغول پیگیری دوباره عملیات شدهاند. قرار بود قبل از نماز صبح به خط بزنند و خاکریز را از چنگ دشمن بیرون بکشند. نیروهای شناسایی، ساعتها منطقه را زیرنظر گرفتند. رحیم که میخواست برود از او خواستم که مرا با خودش ببرد. بهانهای آورد و طفره رفت. پا پی شدم که مرا با خودش ببرد. راضی نشد؛ میگفت اگر بیایی یک چشمم باید به تو باشد!
فرمانده از من خواسته که توی مقر بمانم پای بیسیم و مشغول کارهای مخابراتی باشم. امیر را هم گذاشته پیش من تا مراقبم باشد که جلو نروم! حالم گرفته است! این ماندن، آزارم میدهد اما چارهای نیست جز فرمانپذیری.
تمام شب را بیدار بودم. چشمهایم را روی هم نگذاشته بودم که گوشیام، اللهاکبرِ اذان صبح به وقت حلب را گفت؛ ساعت، ۳ و نیمِ سحر است که بلند میشوم، وضو میگیرم و توی سحرگاهِ سردِ منطقه، نمازم را میخوانم. دوست ندارم سر از تربت بردارم. تربت، دروازه است؛ دروازهی ورود به شهرِ آرامش... نمیدانم چرا قطرههای اشک، سجادهی سحرم را خیس میکنند؛ من اشک را به پای هرچیزی نمیریزم... چیست در درونم که شایسته گریستن است... تاریک است اما نور میتابد به دلم... از درونِ این صلصالِ کالفخارِ شکسته، صدایم را میشنوی؟
ادامه دارد
یادشهداباصلوات
اللهمعجللولیکالفرج
─┅─🍃🌺🍃─┅─
@parastohae_ashegh313
#شهیدعباسدانشگر
#راستی_دردهایم_کو ؟ 142
عملیات، موفقیتآمیز بود. صدای بچهها را پشت بیسیم میشنوم. از این که دشمن را عقب راندهاند خوشحالاند. بدون حتی یک مجروح، خاکریز را فتح کرده بودیم. گلویم پر بود از بغضِ نرفتن؛ اما پا به پایشان خوشحالی میکردم و روحیه میدادم بهشان.
با وجود موفقیتها اما حملات دشمن، سخت و سنگین بود. صدها نفر از تروریستها به منطقه هجوم آوردهاند. اغلب وابسته به القاعدهاند؛ از احرارالشام و جبههالنصره گرفته تا حزب ترکستان شرقی چین و البته ارتش آزاد. بینشان چشمآبی و موبور هم میتوانستی پیدا کنی! بعد از عملیات، بعضی از بچهها برگشتند اما کار هنوز تمام نشده بود. مرتب با بیسیم با نیروهایی که نزدیک تروریستها بودند، در تماس بودیم.
امیر پشت بیسیم، با بچههایی که توی خطاند دائم در ارتباط است. اصرار میکردم که بگذارند بروم! امیر میگفت اگر بنا به رفتنمان بود، رحیم میگفت. یکی دو ساعت بعد، سفرهای پهن میکنیم که مختصر صبحانهای بخوریم؛ حلواشکری آورده بودند و اندکی پنیر! وسط صبحانه باز حسرت نرفتن، دلم را میآزارد:«حیف شد که مرا نبردند...» امیر شوخیجدی، عقده نرفتنش را سرم خالی میکند:«از این حرفها نزن! من هم که ماندهام، پاسوز تو شدم! برای این که تو عقب بمانی، مرا هم اینجا نگهداشتند!» گفتم هرچه به من بگویند، انجام میدهم...
ادامه دارد
یادشهداباصلوات
اللهمعجللولیکالفرج
─┅─🍃🌺🍃─┅─
@parastohae_ashegh313
شـهداۍ گـمـنـام ( زندگی به سبڪ شهدا )
#شهیدعباسدانشگر #راستی_دردهایم_کو ؟ 142 عملیات، موفقیتآمیز بود. صدای بچهها را پشت بیسیم میشنوم
#شهیدعباسدانشگر
#راستی_دردهایم_کو ؟ 143
وسط حرفها بچهها باز پای شهادت را کشیدند وسط. میخندیدیم اما میدانستیم که این حرفها فقط شوخی نیست. شرایط دشواری بود و بچهها دائم زیر آتش بودند. هر لحظه ممکن بود یکی از بچهها را از دست بدهیم. یادم میآمد که حسین وقتی میرفت، سربندی که زهرا، دختر کوچکش برای روز مبادا به او داده بود را گذاشت توی جیبش. نقشِ روی سربند یاابالفضل بود. زهرای پنجساله وقتی سربند را به بابا میداد گفته بود اگر اوضاع خیلی خطرناک شد، آن را ببند به پیشانیات. اینها را میدانستم و دلم شور میزد. اگر شهادت به ترجیح است، ترجیح میدهم آن شهید، من باشم.
این را به امیر گفتم که من فقط نامزد دارم و اگر بنا به دل کندن باشد، راحتتر میتوانم دل بکنم... شما دختران کوچکی دارید که منتظرند برگردید... دخترها باباییاند. بابا که نباشد، بیقراری میکنند و آرام کردنشان، سخت است. سفره را مثل همیشه خودم جمع میکنم و هرکس میرود پی کار خودش.
میروم پیش امیر که به کمک بچههای مخابرات رفته است. تازه به منطقه آمدهاند و خیلی با کد و رمز آشنا نیستند. میخواهم چند دقیقهای چشمهایم را روی هم بگذارم و استراحت کنم. آرزوها و دعاها محاصرهام میکنند. آدمیزاد در طول شبانهروز به آرزوهایش فکر میکند اما آرزوهایی که قبل از خواب به ذهنها هجوم میآورند، فرق دارند؛ واقعیترند، خواستنیترند. آدمها جلوهای از آرزوهای قبل خوابشان هستند! آرزو میکنم، دعا میکنم...
هنوز چشمهایم گرم نشده، دلتنگی فاطمه میپیچد توی دلم... چند لحظهای نگذشت که خبرِ خطرناک شدن اوضاع قراصی را در بیسیم اعلام کردند، سروصدایی در مقر به پا شد. از خواب پریدم. رفتم به اتاق بیسیم. سیدغفار و چند نفر از بچهها داشتند اوضاع را بررسی میکردند. تصمیم بر این شد که بروند به روستای قراصی برای کمک به بچهها...
ادامه دارد
یادشهداباصلوات
اللهمعجللولیکالفرج
─┅─🍃🌺🍃─┅─
@parastohae_ashegh313
#شهیدعباسدانشگر
#راستی_دردهایم_کو ؟ 144
فرمانده فوج پشت بیسیم به بچههای پشتیبانی و امیر گفت برای احتیاط یک ماشین مهمات را تا پشت روستا ببرند. از همان سر صبح، ناآرامیها در منطقه شدت گرفته بود. تکفیریها هجوم آورده بودند به قراصی. این روستا دارد به تدریج، به کانون درگیریها در حومه حلب تبدیل میشود. توی بیسیم میشنوم که نیروها به مهمات نیاز دارند. معطل نمیکنم. تا امیر بجنبد، از عمار اجازهی شکستهبستهای میگیرم و لباسهای نظامیام را میپوشم. با یکی از بچهها سوار ماشین مهمات میشویم و میتازیم. امیر پشت بیسیم صدایم میکند:«کمیل کجایی؟»
-دارم با ماشین مهمات میرم!
صدایش درآمد که چرا این کار را میکنی! گفتم خیالت راحت باشد، پشت خط میمانم؛ فرمانده اجازه داده!
مهمات را تا جایی در نزدیکی روستا، تا خاکریز سابقیه میبریم. این کار یک ساعتی طول میکشد. آنجا خاکریزمانندی ساخته بودند که اگر اتفاقی افتاد، پشت آن سنگر بگیریم.
موشک پشت موشک، به قلب روستا فرود میآمد. پشت بیسیم اعلام کردم:«ما مهمات رو آوردیم تا پشت روستا، تکلیف چیه؟» فرمانده فوج، صدایم را که پشت بیسیم شنید، داغش تازه شد:«باز پیدات شد؟ مگه نگفته بودم که توی مقر بمونی؟ حالا هم بمونید توی ماشین تا خبرتون کنم!»...
ادامه دارد
یادشهداباصلوات
اللهمعجللولیکالفرج
─┅─🍃🌺🍃─┅─
@parastohae_ashegh313
شـهداۍ گـمـنـام ( زندگی به سبڪ شهدا )
#شهیدعباسدانشگر #راستی_دردهایم_کو ؟ 144 فرمانده فوج پشت بیسیم به بچههای پشتیبانی و امیر گفت بر
#شهیدعباسدانشگر
#راستی_دردهایم_کو ؟ 145
شروع کردم به خالی کردن مهمات که سروکله رحیم پیدا شد؛ از توی روستا با موتور آمده بود پشت خاکریز. دوبار بلند صدایم کرد. کمیل! کمیل! نگاه غضبآلودم را روانهاش را کردم و محلش نگذاشتم. ناراحت بودم که مرا با خودش نبرده است. چند لحظهای نگذشت که پشت بیسیم خبر دادند بعضی از نیروها در محاصره قرار گرفتهاند. رحیم دوباره زد به دل روستا.
امیر هم خودش را به ما رساند. با امیر و احمد و یکی دیگر از بچهها پشت آن خاکریز بودیم. فشار تروریستها رفتهرفته زیاد و زیادتر میشد. چند دقیقهای از رفتن رحیم نگذشته بود که در قلب خطر تنها ماند. هزار جور فکر و خیال زد به سرم. حالا علاوه بر دو نفر از بچههای ایرانی و جمعی از نیروهای نجباء، رحیم هم توی روستا در محاصره تروریستها قرار گرفته بود. روستا زیر شدیدترین حملههای دشمن تاب و توانش را رفتهرفته از دست میداد.
صدای رحیم، پشت بیسیم، دلم را لرزاند:«من نیرو میخوام؛ نیرو برسونید؛ اینجا هیچکس نیست؛ اسلحه هم ندارم؛ فقط بیسیم دارم و دوربین! نیرو برسونید...» دلم برای رحیم شور میزد. تکفیریها میخواستند روستا را بگیرند تا هم شکست هفته پیش را جبران کنند و هم در رسانههایشان بگویند که موفقیتی داشتهاند! رحیم پشت بیسیم، لحظه به لحظه گزارش میداد. میگفت فاصله تکفیریها با من بسیار اندک است. میگفت امروز عاشورا و اینجا کربلاست... دلواپس بودم که مبادا رحیم را به اسارت ببرند.
بیسیم را برداشتم و رحیم را صدا زدم:«رحیم! کجایی؟ من خودمُ برسونم؟» رحیم که چراغ سبز رفتن را نشان داد، موقعیتش را گرفتم و با بچهها دویستمتری به سمت روستا رفتیم. به رحیم میگفتم ما داریم میآییم اما شرایط وخیم بود و فرمانده اجازه پیشروی بیشتر را نداد. ناراحت بودم از این ممانعتها. فرمانده فوج پشت بیسیم گفت کمیل، حق نداری جلو بروی! حالم گرفته شد. گفتم حاجی، داریم میرویم برای کمک به رحیم...
فرمانده فوج دوباره تکرار کرد: حق نداری بروی... کفرم درآمد:«یا رحیمُ برگردونید، یا ما میریم جلو برای کمک» رحیم و بچهها نیاز به کمک داشتند و در محاصره، هر لحظه ممکن بود تروریستها بر سرشان بریزند. رحیم تنها مانده بود پشت خاکریز دشمن؛ نه سلاح داشت و نه خشاب. یک دوربین و یک بیسیم، شده بود تمام تجهیزاتش. فرمانده فهمیده بود که اوضاع بیش از حد خراب است. میگفت اگر بناست کاری بکنیم، همان چند نفر میکنند و اگر بناست، شهید بدهیم، همان چند نفر بس است!...
ادامه دارد
یادشهداباصلوات
اللهمعجللولیکالفرج
─┅─🍃🌺🍃─┅─
@parastohae_ashegh313
شـهداۍ گـمـنـام ( زندگی به سبڪ شهدا )
#شهیدعباسدانشگر #راستی_دردهایم_کو ؟ 145 شروع کردم به خالی کردن مهمات که سروکله رحیم پیدا شد؛ ا
#شهیدعباسدانشگر
#راستی_دردهایم_کو ؟ 146
موشکها همچنان نقاط مختلف روستا را ویران میکردند. گهگاه توی بیسیم میشنیدیم که بعضی از نیروها به شهادت رسیدهاند. اغلب از نیروهای نجباء عراقی بودند. این اخبار، ذهنم را به هم میریخت. به ناچار برگشتیم پشت خاکریز سابقیه. گوش تیز کرده بودیم و ریز به ریز اتفاقات آن سوی خاکریز را از پشت بیسیم میشنیدیم. گنبد کوچک و سبز مسجد قراصی را از دور میدیدم و در دل خدا خدا میکردم که اتفاقی برای بچهها نیفتد. تیربار تکفیریها، آن سوی دشت، نیروهای ما را هدف گرفته و گلولهها، پی در پی از میان درختهای تُنُکِ مجاور روستا، سبز میشوند و این سو و آن سو فرود میآیند.
نشانههای اشغال روستا توسط تروریستها آشکار میشود. بچهها در تکاپوی خروج از روستا و ترک منطقه درگیری هستند. احمد را که کنارم میبینم، به او شکایت میبرم:«چرا با تمام قوا مقاومت نمیکنیم؟ چرا بین ما و تروریستها درگیری نیست؟ چرا نمیجنگیم؟ چرا تا آخرین قطره خون و آخرین فشنگمان نمیایستیم؟» میدانم که دیگر نمیشود روستا را نگهداشت؛ آتش افتاده است به جانم... بچههای اطلاعات احتمال میدهند که تکفیریها، نفربرهای انتحاریشان را به میدان بیاورند.
وسط آن بحران، آفتاب را میبینم که خود را به میانهی آسمان رسانده و وقت نماز را نشان میدهد؛ همهجای زمینِ خدا مسجد است... استعینوا... بلند میشوم و بطری آبی برمیدارم و پشت خاکریز سابقیه، زیر آفتاب تند خردادماه -حزیرانِ عربها- در تیررس دشمن، قامت نماز میبندم؛ اللهاکبر... چون تو بزرگتری از همهچیز و همهکس، هجوم دشمن هراسانم نمیکند... الحمدلله؛ حتی حالا که صدای موشکها و تیرها و خمپارهها نمیگذارند خودم، صدای خودم را بشنوم... این سروصداها نمیتوانند حواسم را از تو پرت کنند...
زانو میزنم در برابر او که مرا میبیند و باز هم حمد میکنم؛ حمد میکنم او را زیر باران گلولهها... دستها را به قنوت بالا میبرم؛ خدایا من فقط از تو میترسم... اجعلنی اخشاک، کأنی اراک... میخواهم آنطور که گویی میبینمت، از تو، خدای محتشم، بترسم... آن که از تو بترسد، هیچچیز نمیترساندش... خوف، مال تعلق است... من بعد از اللهاکبرِ نمازم، هرآنچه تعلق است را پشت سر گذاشتهام... روی دستهایم غبار مینشیند بس که رزم، خاکها را به آسمان میپاشد. خدایا... من میخواهم با تو ملاقات کنم... السلام علیکم و رحمهالله و برکاته...
سلام نماز را میدهم و تربت و جانماز را میگذارم توی جیب پیراهنم؛ روی قلبم که تند میزند. آتش میریزیم به سوی دشمن که نیروهای خودی، راحتتر بتوانند به عقب برگردند. نیروهای عراقی را میبینم که دارند از روستا خارج میشوند و رحیم هم. تیر خورده است و سخت مجروح است. خون، پهلویش را رنگین کرده است...
ادامه دارد
یادشهداباصلوات
اللهمعجللولیکالفرج
─┅─🍃🌺🍃─┅─
@parastohae_ashegh313
شـهداۍ گـمـنـام ( زندگی به سبڪ شهدا )
#شهیدعباسدانشگر #راستی_دردهایم_کو ؟ 146 موشکها همچنان نقاط مختلف روستا را ویران میکردند. گهگا
#شهیدعباسدانشگر
#راستی_دردهایم_کو ؟ 147
القراصی سقوط کرده. برخی میگویند تعدادی از نیروهای عراقی به اسارت رفتهاند. رحیم را که میبینم، دلم آرام میشود اما انگار عقدههای دلم یکجا میآیند و راه گلویم را میبندند؛ قیافه حق به جانبی به خودم میگیرم و فقط میگویم چرا مرا نبردی... خون رفته بود از رحیم و حوصله سروکله زدن با مرا نداشت. نگاه غضبآلودِ چند ساعتِ قبلِ پشت خاکریز را به خودم پس داد.
رحیم را باید به اسعاف حربی یا همان بهداری رزمی خودمان ببرند. امیر و احمد مینشینند پشت یک وانت تویوتا و رحیم هم جلو مینشیند. در همین حین، پشت بیسیم صدای سیدجواد، فرمانده محور جنوب حلب که جانشین حاجقاسم محسوب میشود را میشنویم که به فرمانده فوج دستور میدهد که نیروها به روستای الهویز منتقل شوند تا دشمن نتواند بیش از این پیشروی کند. امیر صدایم میزند که بیا با هم رحیم را به بهداری برسانیم. اما من دلم میخواهد با بچههایی که به هویز میروند، همراه شوم. سکوت رحیم را نشانه رضا میگیرم. هویز که چند تپهای با قراصی فاصله داشت، خالی بود و نیروها باید میرفتند تا جلوی سقوطهای بعدی را بگیرند. چند کِلاشی که روی زمین مانده بود را برمیدارم و میکشم روی دوشم. نارنجکهایی که به کمرم بسته بودم را سر جایشان محکم میکنم...
ادامه دارد
یادشهداباصلوات
اللهمعجللولیکالفرج
─┅─🍃🌺🍃─┅─
@parastohae_ashegh313
شـهداۍ گـمـنـام ( زندگی به سبڪ شهدا )
#شهیدعباسدانشگر #راستی_دردهایم_کو ؟ 147 القراصی سقوط کرده. برخی میگویند تعدادی از نیروهای عرا
#شهیدعباسدانشگر
#راستی_دردهایم_کو ؟ 148
دو تا وانت تویوتا آمادهاند که بروند به الهویز. جواد، فرمانده فوج هم در صحنه است. سیدغفار و جواد اوضاع را کنترل میکنند. نزدیک 20 نفر از نیروهای عراقی پشت وانتها نشستهاند. من از کنار جاده میروم تا با گروهی که جلو میروند، همراه شوم. سیدغفار مرا دید که سوار هیچکدام از ماشینها نشدهام. کنارم ترمز زد و گفت بپر بالا!
بیمعطلی در ماشین را باز کردم و سوار شدم و راه افتادیم. تویوتای رحیم جلو میرفت، تویوتای یکی از فرماندهان پشت سرش و ماشین ما هم پشت سر همهشان. سیدغفار مسیر را درست نمیشناخت. پشت ماشین رحیم میرفتیم که رحیمِ مجروح، دستش را از ماشین بیرون آورد و اشاره کرد که بایستیم. سیدغفار کنار ماشین رحیم نگهداشت. رحیم گفت کجا میآیید؟ مسیر از آن طرف است! حالا دیگر مسیرمان از رحیم جدا میشد.
سیدغفار که دور میزند تا از مسیر دیگری برویم، من چشم در چشم امیر، نگاهش میکنم. نمیدانم چرا لبخند به لبم نمیآید. نیمدقیقهای وسط حرفهای نیروها، همدیگر را تماشا میکنیم. انگار از نگاهم تعجب کرده است. راه که میافتیم به ثانیه نمیکشد که رحیم توی بیسیم صدایم میکند:
-کمیل کمیل رحیم!
-جانم رحیم جان
-کمیل! هرچی سیدغفار و جواد گفتن گوش بدی ها!
-خیالت راحت!
-کمیل! حرفشونُ گوش بده و مراقب خودت هم باش
لحظهای بعد، دوباره صدای رحیم میپیچد توی ماشین. گوش تیز میکنم که کلمه به کلمهاش را خوب بشنوم.
-کمیل کمیل رحیم
-جانم رحیم
-هرچی سیدغفار و جواد گفتن گوش بده!
-رحیمجان! خیالت راحت...
ادامه دارد
یادشهداباصلوات
اللهمعجللولیکالفرج
─┅─🍃🌺🍃─┅─
@parastohae_ashegh313
شـهداۍ گـمـنـام ( زندگی به سبڪ شهدا )
#شهیدعباسدانشگر #راستی_دردهایم_کو ؟ 148 دو تا وانت تویوتا آمادهاند که بروند به الهویز. جواد، ف
#شهیدعباسدانشگر
#راستی_دردهایم_کو ؟ 149
به جز صدای گاه به گاهِ خشخش بیسیم، صدای دیگری شنیده نمیشد. سیدغفار هم حواسش را داده بود به جاده و هیچ نمیگفت. از توی شیشه ماشین، عقب وانت را نگاه کردم. اوضاع بسامانی نبود و نیروها پراضطراب به این سو و آن سو نگاه میکردند و ناهمواریهای راه، سکونشان را ویران میکرد. چندباری مسیر را اشتباه رفتیم و باز برگشتیم به مسیر درست.
رحیم منطقه را مثل کف دستش میشناسد. بیسیم را روشن کردم:«رحیم رحیم کمیل» رحیم جواب داد؛ جانم کمیل بگو!
-ما توی یه جاده خاکی هستیم، سمت چپ جاده چند تا درخت هست؛ درخت زیتون.
رحیم که اثر جراحت از توی صدایش هم پیدا بود، تکرار کرد: سمت چپ جاده درخت هست؟
-بله رحیمجان، سمت چپ جاده درخت هست
-سه چهار تا؟
-آره سه چهار تا
- با فاصله از هم؟
-آره رحیم جان!
-پس برید جلوتر...
گازش را گرفتیم. چند خانه در حاشیه جاده دیدیم. دوباره بیسیم را روشن کردم و به رحیم نشانی دادم:
-رحیمجان اینجا چند تا خونه هست.
-خونهها سمت راست جاده هستن؟
-آره رحیم جان
-جلوتر از خونهها، یه آغل میبینید؟
-آره رحیمجان
-همینجا ماشینُ نگهدارید و پیاده برید.
وسط این حرفها بودیم که ماشین فرمانده، کنار دیوار یکی از خانهها ایستاد. سیدغفار هم ماشین را کنار ماشین او نگه داشت. پیاده شدیم. جیپیاس کار نمیکرد و فرمانده دنبال نقشه میگشت که ببیند باید از کدام سو برویم....
انتهای کتاب
یادشهداباصلوات
اللهمعجللولیکالفرج
─┅─🍃🌺🍃─┅─
@parastohae_ashegh313
شـهداۍ گـمـنـام ( زندگی به سبڪ شهدا )
#شهیدعباسدانشگر #راستی_دردهایم_کو ؟ 149 به جز صدای گاه به گاهِ خشخش بیسیم، صدای دیگری شنیده نمی
#شهیدعباسدانشگر
#راستی_دردهایم_کو ؟ 150
سه نفری ایستادیم کنار هم و نگاهمان را دوختیم به نقشه. ثانیههایی نگذشته بود که صدای سوتِ زوزهمانندی گوشم را آزرد. هر سه به هم نگاه کردیم اما نگاهمان طولانی نشد.
ذرههای شن و خاک با این صدا به رقص آمدهاند. از زمین بلند میشوند و چرخی میزنند و اینجا و آنجا آرام میگیرند... کسی انگار شنهای ساعت شنی را به آسمان پاشیده است. زمان را گم کردهام. لباسهایم، دستهایم، صورتم، خاکآلود است. زانوانم را با زمین آشتی دادهام. صورتم خاک را مسح میکند... سنگین شدهام انگار، اما نه، سبکم، خیلی سبک... زمان را گمکردهام... نشستهام پشت نیمکت و معلم کلاس چهارم دارد از روی کتاب، برایمان قصه طوطی و بازرگان را میخواند. جانِ من طوطی است که در قفس بازرگان افتاده. بازرگان خداست؛ مگر نگفت إنالله اشتری؟ و مگر نگفت إصطنعتک لنفسی؟ باید توی قفس جان ببازم تا آزادم کنند و جان بگیرم... در قفس که جان ببازم، از قفس که بیرون بروم، دوباره جان میگیرم و میتوانم پرواز کنم...
میروم توی حیاط خانه. بابا و مامان نشستهاند روی تختِ گوشهی حیاط و چای مینوشند. آفتابِ حزیران، از لابلای درختان حیاط خانه، میتابد و رگههای نور، خود را به گلهای باغچه میرسانند. این آفتاب اما چشمهایم را نمیزند. گنجشکها راه خانه را یاد گرفتهاند. مینشینند روی درخت انار و سروصدایشان حیاط را پر میکند. بابا، خیره به گنجشکها و غرق تماشای آنها و صدایشان است... صدایم میکند و دستم را میگیرد. دستهای بابا گرماند. گنجشکها را نشانم میدهد. طنین صدایش توی گوشهایم میپیچد و تکرار میشود:«عباس! مثل این گنجشکها پرواز کن...»
ذرههای ساعت شنی دارند آرام میگیرند اما هنوز پراکندهاند. توی صحن عقیله چرخی میزنم. فاطمه در اتاقش، روی سجاده نشسته است و ذکر میگوید. صدای سوت زوزهمانندی، خلوتم با فاطمه را، با بابا را و سکوت کلاسِ چهارم را بهم میزند. چشمهایم کمی میسوزند. اعتنا نمیکنم. هُرم گرما میپیچد در سرسرای قلبم؛ منشأ این گرما اما آفتاب نیست. حرفهای بابا توی قلبم تکرار میشود: مثل این گنجشکها پرواز کن... به حرف بابا گوش میدهم. زمان را گم کردهام... میخواهم بشمارم؛ جمع میکنم انگشتانم را... بشمار یک، دو، سه، چهار، پنج ... بیست!
#پایان
یادشهداباصلوات
اللهمعجللولیکالفرج
─┅─🍃🌺🍃─┅─
@parastohae_ashegh313
📚 تصاویر جلد کتاب های چاپ پیرامون شهید عباس دانشگر (به ترتیب چاپ از سمت چپ)
🌺 سالروز ولادت مدافع حرم
🌹 #شهیدعباسدانشگر
ألـلَّـھُـمَــ؏َـجِّـلْلِوَلـیِـڪْألْـفَـرَج
─┅─🍃🌺🍃─┅─
@parastohae_ashegh313