eitaa logo
شـهداۍ گـمـنـام ( زندگی به سبڪ شهدا )
1.9هزار دنبال‌کننده
13.6هزار عکس
3.2هزار ویدیو
38 فایل
•❤️|شـهیـد ســید مــرتـضـے آویـنــے: در عالمـ رازےاست کہ جز بـہ بهـای خــون فـــــاش نمـیشـود.💖 ایــنــجــا⇦ 『قـطـعـہ‌اےاز بـهشـ😍ــت』 『شـهـدای گمنـام』(زندگی به سبـ💚ــڪ شهـدا) 🌹°تخریب چی ڪانال ☜ @Khomool2 🌹°بیسیم چی ڪانال ☜ @Hasibaa2
مشاهده در ایتا
دانلود
قسمت۳ شهید ناصر قاسمی این چشمه جوشان تعهد و وفا و اخلاص، علاوه بر فعالیتهای سیاسی، فعالیتهای فرهنگی و اجتماعی بسیاری نیز در شهرها و روستاهایاطراف داشت و در هر فرصتی به کمک مردم و محرومین می‌شتافت. 🌻🌻🌻 با شروع جنگ تحمیلی، علی‌رغم نیاز شدید به فعالیت های پشت جبهه با اصرار و تأکید فراوان راهی مناطق عملیاتی جنوب ‌شد، در عملیات بستان مجروح گردید که ایشان را برای مداوا به یکی از بیمارستان‌های اصفهان منتقل کردند و پزشکان نهایت تلاش خود را برای نجات یکی از ارزشمندترین فرزندان اسلام و قرآن به عمل آوردند ولی سرانجام در روز بیستم آذرماه 1360 روح بزرگ و ناآرام او به ملکوت اعلی پیوست و به آرامش ابدی رسید. مزار مطهر این شهید بزرگوار اسلام در شهر زرقان در جوار حرم عارف و شاعر شهید سید عمادالدین نسیمی قرار دارد @parastohae_ashegh313
قسمت۴ 🌹بخش خاطرات🌹 مجری و برنامه‌ریز فعالیتهای قبل از پیروزی انقلاب: قبل از انقلاب، معمولاً برنامه‌ریزی حرکتها و مسیرها و انتظامات و اعلام برنامه‌ها به عهدۀ ناصر بود، امافقط به این کارها اکتفا نمی‌کرد و هر کاری را که لازم بود انجام می‌داد. ایشان بارها در مراسم مختلف قبل از انقلاب سخنرانی کرد. اجرای سرود «خمینی ای امام» نیز از ابتکارات ایشان بود که همزمان با تهران، در زرقان نیز به اجرا در آمد و تأثیر عجیبی در روح مردم داشت. 🌻🌻🌻 امافقط به این کارها اکتفا نمی‌کرد و هر کاری را که لازم بود انجام می‌داد. ایشان بارها در مراسم مختلف قبل از انقلاب سخنرانی کرد. اجرای سرود «خمینی ای امام» نیز از ابتکارات ایشان بود که همزمان با تهران، در زرقان نیز به اجرا در آمد و تأثیر عجیبی در روح مردم داشت. @parastohae_ashegh313
شهرك المهدي علي مقدم، حسين جهانبخش دو ماه پس از شــروع جنگ، ابراهيم به مرخصي آمد. با دوستان به ديدن او رفتيم. درآن ديــدار ابراهيم از خاطرات و اتفاقــات جنگ صحبت مي كرد. اما از خــودش چيزي نمي گفت. تا اينكه صحبت از نماز وعبادت رزمندگان شــد. يكدفعه ابراهيم خنديد وگفت: درمنطقه المهدي در همان روزهاي اول، پنج جوان به گروه ما ملحق شدند. آن ها از يك روستا باهم به جبهه آمده بودند. چند روزي گذشت. ❄️❄️❄️❄️ ديدم اين ها اهل نماز نيستند! تا اينكه يك روز با آن ها صحبت كردم. بندگان خدا آدم هاي خيلي ساده اي بودند. آن ها نه سواد داشتند نه نماز بلد بودند. فقط به خاطر عاقه به امام آمده بودند جبهه. از طرفي خودشــان هم دوست داشتند كه نماز را ياد بگيرند. من هم بعد از ياد دادن وضو، يكي از بچه ها را صدا زدم و گفتم: اين آقا پيش نماز شما، هر كاري كرد شما هم انجام بديد. من هم كنار شــما مي ايستم و بلندبلند ذكرهاي نماز را تكرار مي كنم تا ياد بگيريد. ابراهيم به اينجا كه رسيد ديگر نمي توانست جلوي خنده اش را بگيرد. چند دقيقه بعد ادامه داد: در ركعت اول، وســط خواندن حمد، امام جماعت شــروع كرد سرش را خاراندن، يكدفعه ديدم آن پنج نفر شروع كردند به خاراندن سر!! خيلــي خنده ام گرفت امــا خودم را كنترل كردم. ❄️❄️❄️❄️ اما درســجده، وقتي امام جماعت بلند شد ُمهر به پيشانيش چسبيده بود و افتاد. پيش نماز به ســمت چپ خم شــد كه مهرش را بردارد. يكدفعه ديدم همه آن ها به سمت چپ خم شدند و دستشان را دراز كردند! اينجا بود كه ديگر نتوانستم تحمل كنم و زدم زير خنده! @parastohae_ashegh313
🌷 از خط جدا نشوید و چادر، این هدیه (سلام‌‌الله‌علیها ) را که امانتی دست شما هست را پاسداری کنید. 🏷 وصیت شهید به دو فرزندش: ❤️ خانم فاطمه ی عزیز، را همیشه رعایت کن. مثل مادرت چادر را که دست شما امانت است، پاسداری کن. 💔 محمدحسین عزیز، شما را ندیدم، اما می دانم که شما هم مثل خواهرت هدیه ی حضرت رقیه (سلام‌‌الله‌علیها ) به من هستید. با این که خیلی دوست داشتم ببینمت، اما نشد. چون من صدای کمک خواستن بچه های شیعیان را می شنیدم و نمی توانستم به صدای کمک خواستن آنها جواب ندهم. 🕌 مدافع حرم " تاریخ شهادت 1آبان ۱۳۹۴ ─┅═ঊঈ🌷ঊঈ═┅─ @parastohae_ashegh313 ─┅═ঊঈ🌷ঊঈ═┅─
همسرانه💞 همسر شهید جواد جهانی می‌گفتند: من در تلفنم، نام همسرم را شهیـد زنـده ذخیره کرده بودم. یک روز اتفاقی آن را دید و درباره علتش سوال کرد! به ایشان گفتم: آن‌قدر جوانمردی و اخلاق در شما می‌بینم و عشق شهادت داری که برای من شهید زنده‌ای. قبل از رفتنش برای آخرین‌بار صدایم زد و گفت: شماره‌اش را بگیرم. وقتی این کار را کردم، دیدم شماره مرا با عنوان شریک جهادم و مسافر بهشت ذخیره کرده‌بود. گفت: از اول زندگی شریک هم بوده‌ایم و تا آخر خواهیم بود و فکر نکنی دوری از شما برایم آسان است اما من با ارزش‌ترین دارایی‌ام را به خدا می‌سپارم و می‌روم. آن‌قدر مرا با خانواده شهدا انس داده بود که آمادگی پذیرفتن شهادت ایشان را داشتم. شام غریبان امام حسین علیه‌السلام بود که در خیمه‌ی محله‌مان شمع روشن کردیم، ایشان به من گفت دعا کنم تا بی‌بی زینب قبولش کند. من هم وقتی شمع روشن می‌کردم، دعا کردم اگر قسمت همسرم شهادت بود، من نیز به شهدا خدمت کنم و منزلم را بیت‌الشهدا قرار دهم. 🥀@parastohae_ashegh313🥀
✨ جستجوگران نـــور✨ 📍کبوتر پیام‌رسان آفتاب، سنگين و داغ به زمين مي ريخت. بچه ها در گرمايي طاقت سوز، عاشقانه به دنبال بقاياي پيكر شهدا بودند. از صبح علي الطلوع كار را شروع كرده بودند. نزديكي هاي غروب بود كه بچه ها خواستند قدري استراحت كنند. راننده ي بيل مكانيكي كه سرباز زحمت كشي بود بنام «بهزاد گيج لو» چنگك بيل را به زمين زد و از دستگاه پياده شد. بچه ها روي خاكريزي نشسته و مشغول استراحت و نوشيدن آب شدند. در گرماي شديد كه استخوان هاي آدم را به ستوه مي آورد، ناگهان متوجه شديم كه كبوتر سپيد و زيبا، بال و پر زنان آمد و روي چنگك بيل نشست و شروع كرد به نوك زدن به بيل!! بچه ها ابتدا مسأله را جدي نگرفتند، ولي چون كبوتر هي به بيل نوك مي زد و ما را نگاه مي كرد، اين صحنه براي بچه ها قابل تأمل شد. يكي از رفقا كلمن را پر از آب كرد و در كنار خودمان روي خاكريز قرار داد. اندكي بعد كبوتر از روي بيل بلند شد و خود را به كنار ظرف آب رساند. لحظاتي به درون كلمن آب نگاه كرد و دوباره به ما خيره شد. بدون اين كه ترسي داشته باشد، مجدداً پريد و روي چنگك بيل نشست و باز شروع به نوك زدن كرد...! دقايقي بعد از روي بيل پر كشيد و در امتداد غروب آفتاب گم شد! منظره ي عجيبي بود. همه مات و مبهوت شده بودند. هركس چيزي مي گفت در اين ميان «آقا مرتضي» رو به بچه ها كرد و گفت: «بابا، به خدا حكمتي در كار اين كبوتر بود...!» ساير بچه ها هم همين نظر را دادند و در حالي كه هم چنان در مورد اين كبوتر حرف هاي تازه اي بين بچه ها رد و بدل مي شد، شروع به كار كرديم. جست وجو را در همان نقطه اي كه كبوتر نوك مي زد ادامه داديم. با اولين بيلي كه به زمين خورد، 💚سر يك شهيد با يك كلاه آهني بيرون آمد.💚 در حالي كه موهاي سر شهيد به روي جمجمه باقي بود و سربند «يا زيارت يا شهادت» نيز روي پيشاني شهيد به چشم مي خورد! ما با بيل دستي بقيه ي خاك ها را كنار زديم. پيكر تكيده ي شهيد در حالي كه از كتف به پايين سالم به نظر مي رسيد از زير خاك نمايان شد. بچه ها با كشف پيكر گلگون اين شهيد غريب، پرده از راز حكمت آميز آن كبوتر سفيد برداشتند. راوي : شهيد حاج علي محمودوند 🕊•••|@parastohae_ashegh313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌷به یاد آنهایی که جز استخوانهایشان چیزی از جسمشان نمانده اما..... عظمت و شکوه غیرت و روحشان عالم را فرا گرفته.. ─┅═ೋ❅❄️❅ೋ═┅─ @parastohae_ashegh313 ─┅═ೋ❅❄️❅ೋ═┅─
قسمت۵ نا امید نشدن از رحمت خدا: موقعی که تبلیغات علیه رژیم شاه به اوج خود رسید، رژیم با شدت بیش‌تری با نیروهای انقلاب برخورد می‌کرد، بعضی از بچه‌ها ناامید شدند و گفتند فایده‌ای ندارد 🌻🌻🌻 تبلیغات ناصر و بچه‌ها به صورت تعلیق درآمده بود ولی ناصر گفت خداوند روزنه‌ای باز می‌کند نباید ناامید باشیم. خداوند می‌فرمایند: «ناامید نباشند جز گروه کافران» بعد از آرام شدن اوضاع، ناصر و بچه‌ها دوباره تبلیغات را به اوج خود رساندند. @parastohae_ashegh313
حلال مشکلات يکي از دوستان شهيد از پيامبر(ص) ســؤال شــد: «کداميــک از مؤمنين ايماني کامل تــر دارند؟ فرمودند: آنکه در راه خدا با جان و مال خود جهاد کند1» سردار محمد کوثري( فرمانده اسبق لشكر حضرت رسول9) ضمن بيان خاطراتي از ابراهيم تعريف مي كرد: در روزهاي اول جنگ در سرپل ذهاب به ابراهيم گفتم؛ برادر هادي، حقوق شما آماده است هر وقت صاح مي داني بيا و بگير. در جواب خيلي آهسته گفت: شما کي مي ري تهران!؟ گفتم: آخر هفته. 💫💫💫💫 بعدگفت: سه تا آدرس رو مي نويسم، تهران رفتي حقوقم رو در اين خونه ها بده! من هم اين کار را انجام دادم. بعدها فهميدم هر سه، از خانواده هاي مستحق و آبرودار بودند. از جبهه برمي گشــتم. وقتي رسيدم ميدان خراسان ديگر هيچ پولي همراهم نبود. به سمت خانه در حرکت بودم. اما مشغول فكر؛ الان برسم خانه همسرم و بچه هايم از من پول مي خواهند. تازه اجاره خانه را چه كنم!؟ 🌷🌷🌷 @parastohae_ashegh313
حاجی صدامونو داری ؟! حاجی قربونِ خنده‌ات ؛ یه کاری بکن! حاجی داعش از کفِ خیابونا رسید وسطِ حرم! حاجی دارن علی‌اصغرامونو می‌کشن! حاجی داری صدامو ؟! حاجی برِس به دادمون :) 🖤 ─┅═ೋ❅❄️❅ೋ═┅─ @parastohae_ashegh313 ─┅═ೋ❅❄️❅ೋ═┅─
✨جستجوگران نور✨ از همرزمان شهید پازوکی میگوید: یادم هست یک روز صبح مجید پازوکی گفت:"دیشب خواب دیدم زیر همین جاده­ای که ما از طلائیه به سمت جزیره مجنون میرویم،سنگ قبر شهداست" و ما از همان روز زیر خاکهای جاده­ای که هر روز با ماشین از آن میگذشتیم،چند شهید یافتیم که معلوم بود عراقیها عمدا روی آنها با لودر خاک ریخته­اند و جاده درست کرده بودند 🕊 🌱•••|@parastohae_ashegh313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✍🏻 نامه ی پسر به تمام سرزمینم 🇮🇷 💌 سلام خواهرم خوبی؟ 💔 بابا سرش رفت تا روسری از سر شما نرود. ⁉️ تو برای پدرم افتخار میڪنی؟ ⁉️ تو بخاطر پدرم چڪاری میتوانی انجام بدهی ! پسر ╔═•♡❤️♡•════•♡🌷♡•═╗ @parastohae_ashegh313 ╚═•♡🌷♡•════•♡❤️♡•═╝