10.72M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥تصاویری حضور #حاج_قاسم سلیمانی در حرم #امام_رضا علیهالسلام
#شبتونامامرضایی💚
#نسالاللهمنازلالشهدا
#اللهمعجللولیکالفرج
@parastohae_ashegh313
بسم الله الرحمن الرحیم
#هر_روز_با_قرآن
📖 صفحه۳۶
شرکت در ختم قرآن برای فرج
#امام_زمان
#اللهمعجللولیکالفرج
@parastohae_ashegh313
036-baghare-ar-parhizkar.mp3
1.22M
ترتیل
قاری:استاد پرهیزکار
#صفحه_۳۶ #بقره
#سوره_۲ #جزء_۲
#اللهمعجللولیکالفرج
@parastohae_ashegh313
#زیارتنامه_شهدا #عهدباشهدا
🌷بسم الله الرحمن الرحیم🌷
🌷اَلسَّلامُ عَلَیڪُـــــم یَا اَولِـــــیاءَاللهِ و اَحِبّائَـــــہُ،اَلسَّلامُ عَلَیڪُـــــم یَا اَصـــــفِیَآءَاللهِ وَ اَوِدّآئَـــــہُ، اَلسَّلامُ عَلَیڪُـــــم یا اَنـــــصارَ دیـــــنِ اللهِ، اَلسَّـــــلامُ عَلَیڪُـــــم یا اَنـــــصارَ رَسُـــــولِ اللهِ، اَلسَّلامُ عَلَیڪُـــــم یا اَنصارَ اَمیرِالمُـــــؤمنینَ، اَلسَّـــــلامُ عَلَیڪُـــــم یا اَنـــــصارَ فـــــاطِمةَ سَیَّدةَ نِســـــآءِالعالَمینَ،
🌷 اَلسَّـــــلامُ عَلَیڪُـــــم یا اَنـــــصارَ اَبے مَحَمَّدٍ الحَـــــسَنِ بنِ عَلِیًَ الوَلِیَّ النّـــــاصِحِ، اَلسَّلامُ عَلَیڪُـــــم یا اَنصارَ اَبے عَبدِاللهِ،
🌷 بِـــــاَبے اَنتُم وَ اُمّے طِـــــبتُم، وَ طابَتِـــــ الاَرضُ الَّتے فیها دُفِـــــنتُم، وَ فُـــــزتُم فَوزًا عَظیمًا، فَیا لَیتَنے ڪُنتُــــــ مَعَڪُـــــم فَاَفُـــــوزَ مَعَڪُـــــم
#شهیدحمیدرضاالداغی
#الّلهُمَّصَلِّعَلَیمُحَمَّدٍوَآلِمُحَمَّدٍوَعَجِّلْفَرَجَهُمْ
#اللهمعجللولیکالفرج
@parastohae_ashegh313
شـهداۍ گـمـنـام ( زندگی به سبڪ شهدا )
#زیارتنامه_شهدا🕊 ✨اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَولِیاءَ اللهِ وَ اَحِبّائَهُ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا
💔 لحظه به اسارت در آمدن #قهرمان_چزابه
سرباز #شهید_ماشاءالله_پیل_افکن، در ادامه عملیات چزابه. شش شبانه روز در مقابل و پشت جبهه دشمن بدون وقفه برای نجات تیپ ۷۷خراسان از محاصره، با دشمنان جنگید و آنقدر از مهمات ذخیره و دپو شده دشمن استفاده کرد تا مهمات آن محدوده به پایان رسید، آنگاه با لب تشنه و بدن خسته و گرسنه، و چشم ترکش خورده ایی که ۶ شبانه روز نخوابیده، در محاصره دشمن قرار گرفت و تنهایی به اسارت دشمن در آمد.....🥀
#اللهمعجللولیکالفرج
@parastohae_ashegh313
شـهداۍ گـمـنـام ( زندگی به سبڪ شهدا )
🍃🌸🍃 🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷 زندگی نامه #سردار_شهید_مهدی_زینالدین کتاب ستارگان حرم کریمه #
🍃🌸🍃
🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷
زندگی نامه #سردار_شهید_مهدی_زینالدین
📔کتاب ستارگان حرم کریمه
#قسمت- سی وهشتم
لیلاچند ماهه بود.ازدستم گرفتش وگفت((خودم حمامش می کنم.)) هرچی اصرار کردم نیازی نیست، فایده نکرد.گفت((می خوام یاد بگیرم.)) در حمام را که بست، صدای گریه بچه بلند شد.آوردمش بیرون یک ریز گریه می کرد.مجیدکه آمد، لیلا را داد دستش وبه شوخی گفت (( مجید ، ما اصلاً این بچه رو نمی خوایم، باشه مال تو.)) شامپو زیاد زده بود.
✍🏻نویسنده کتاب #مهدی_قربانی
🌷نثار روح مطهر سردار شهید مهدی زینالدین #صلوات
#ادامه_دارد...
#اللهمعجللولیکالفرج
@parastohae_ashegh313
━━━━━━༺♥️༻ ━━━━━━
#فرمانده_قلب_ها
#قسمت131
آقام قبل از رفتن برای اینکه ما بدانیم خمس چیست، جمعمان کرد و به مامان گفت: «خمس سالآنه رو پیش آقای آخوند ملاعلی1 حساب کردم. نذار به این بچه ها بد بگذره تا من با حسین برم و برگردم.» آره درست شنیده بودم. آقام می خواست این دفعه پسرعمه ام، حسین را همراه خود به خرمشــهر ببرد. حالا دیگر هردومان بزرگ تر شــده بودیم، حســین هربار که من را می دید ســرش را پایین می انداخت و زود رد می شــد. من هم تا ســال دیگر به سن تکلیف می رسیدم و همین که عمه بهم می گفت: «عروس خودمی» سرخ می شدم و لپ هایم گُل می انداخت. حالا حسین، به من مثل یک دختربچۀ بازیگوش نگاه نمی کرد. برایش نامحرم بودم. وقتی می خواســت وارد خانه شــود، پشــت در چوبی می ایســتاد. در دوتا کُلون داشت، یک کُلون مردانه و یک کُلون زنانه. کُلون درِ مردانه را سه بار با فاصله می زد تا من و ایران سرمان را بپوشانیم بعد با مکث وارد می شد. جلوی دالآن تاریکه که ورودی خانه بود، کجکی می ایستاد و یاالله می گفت و داخل می شــد. بیشــتر اوقات چند تا نان ســنگک برشــتۀ خشخاشی هم دستش بود. مثــل آقــام هرچــه می خریــد، نصــف می کــرد. وقتــی به ســرویس می رفت، جای خالی اش را با همۀ حجب و حیایی که بینمان بود، احساس می کردم.
🥀خاطرات همسر شهید سردار حسین همدانی🥀
@parastohae_ashegh313
#قسمت132
کلاس دوّم راحت تر از قبل می گذشت. ایران کلاس ششم را می خواند و سال بعد به دبیرستان می رفت، از طرفی برایش خواستگار می آمد و مامانم امروز و فردا می کرد. تا پدر بعد از چند ماه از خرمشهر آمد. دست آقام سنگک تازه و روی دوش حسین، جعبۀ میوه بود. تا رسید مامانم از خواستگاری ایران گفت و مــن از داخــل «تِنِــوی»1 گــوش می کــردم. آقام می گفت: «ایران 31 سالشــه، حالا زوده.» و من یواشکی اخبار را برای ایران می بردم. هنوز سال به پایان نرسیده بود که آقام با ازدواج ایران موافقت کرد. او به خانۀ بخت رفت و من خیلی گریه کردم. زمستان سرد و یخبندان همدان فرا رسیده بود و برف و کولاک بیداد می کرد. آقــام یــخ حــوض را می شکســت وضــو می گرفــت و پــس از نمــاز دور کرســی می نشســتیم و بــا لــذّت تمــام، شــام می خوردیــم. وقــت خوابیدن، مــادرم یک کاســه آب، کنار کرســی می گذاشــت که هر کس بیدار شــد و تشــنه بود، بخورد. زیر کرســی داغ بود و بیرون کرســی ســرد. صبح که بیدار می شــدیم آب داخل کاسه، یخ زده بود.
🥀خاطرات همسر شهید سردار حسین همدانی🥀
@parastohae_ashegh313