eitaa logo
شـهداۍ گـمـنـام ( زندگی به سبڪ شهدا )
1.8هزار دنبال‌کننده
14.9هزار عکس
3.9هزار ویدیو
41 فایل
•❤️|شـهیـد ســید مــرتـضـے آویـنــے: در عالمـ رازےاست کہ جز بـہ بهـای خــون فـــــاش نمـیشـود.💖 ایــنــجــا⇦ 『قـطـعـہ‌اےاز بـهشـ😍ــت』 『شـهـدای گمنـام』(زندگی به سبـ💚ــڪ شهـدا) 🌹°تخریب چی ڪانال ☜ @khomool2 🌹بیسیم چی: نداریم
مشاهده در ایتا
دانلود
😅😅😅 با اهواز صحبت کنید🤭😱😄 یکی از برادران بسیجی که به تازگی با هم دوست شده بودیم، یک روز مرا کنار کشید و گفت: اگر کاری نداری بیا با هم برویم تا مخابرات📞 پرسیدم: تو که خیلی وقت نیست اعزام شدی. گفت: درسته، اما حقیقت اش اینه که خانواده ام موافقت نمی کردند بیایم، من هم برای اینکه از دستشان خلاص بشوم گفتم جبهه نمیرم، می روم برای کار 🙄 پرسیدم: حالا می خوای چه کنی؟🤔. گفت: میریم مخابرات شماره میدم شما صحبت کن، بگو که دوستم هستی و ما در تبریزیم و با هم کار می کنیم، من نتوانستم بیام، بعداً خودم تماس می گیرم ☎️ آقا رفتیم مخابرات، شماره را دادیم تلفنچی گرفت: الو، منزل فلانی، با اهواز صحبت کنید🤭🤭🤭 گوشی را دادم دست خودش گفتم: مثل اینکه دیگه کار خودت هست بیا صحبت کن.😅😅😅 ╔═•♡🌸♡•════•♡❣♡•═╗ @parastohae_ashegh313 ╚═•♡❣♡•════•♡🌸♡•═╝
"ترسيدم روز بخورم ريا بشه"😅 توي بچه‌ها خواب من خيلي سبك بود. اگر كسي تكان مي‌خورد، مي‌فهميدم.🙃 تقريباً دو سه ساعت⏰ از نيمـه شب گذشته بود.خوروپف😴 بچه‌هايي كـه خسته بودند، بلند شده بود.😶 كه صدايي توجهم🧐 را جلب كرد.اول خيال كردم دوباره موش🐭 رفته سراغ ظرف‌هااما خوب كه دقت كردم،🤨ديدم نه، مثل اين‌ كه صداےچيز خوردن يك جانور دو پا است🙄😑 يكي از بچه‌هاي🧔 دسته بـود. خوب ميشناختمش‌ مشغول جنگ هسته‌اے بود.😂 آلبالو بود يا گيلاس،🍒نمي‌دانم. آهسته طوري كه فقط خودش بفهمد، گفتم:😐 «اخوي، اخوي! مگه خدا روز را از دستت گرفته كه نصف شب با نفست مبارزه مي‌كني؟🤔🙄 او هـم بے معطلی پـاسـخ داد: ترسيـدم روز بخـورم ريـا بشـه😂🤣 •┈┈••✾•🍃🌸🍃•✾••┈┈• @parastohae_ashegh313 •┈┈••✾•🍃🌸🍃•✾••┈┈•
| 🌿 در دوران اسارت تقريبا همه سعي مي كردند نامه اي بنويسند و براي خانواده شان بفرستند😅 بين بچه هاي اسير هم عده اي كم سواد و بي سواد بودند كه مي گفتند نامه شان را يكي ديگه بنويسه🙃 اون روز ها هم براي ما چند تا كتاب آورده بودند در زندان از جمله نهج البلاغه 🍁 يه روز ديديم يكي از بچه هاي كم سواد اومد گفت من يك نامه از نامه هاي حضرت علي رو از نهج البلاغه که خيلي هم بلند نبود نوشتم رو اين كاغذ براي بابام . ببينيدخوبه😎 گرفتيم ديديم نامه ي امير المومنين به معاويه است كه اين رفيقمون برداشته براي پدرش نوشته كلي خنديديم 😅 💛:)) •┈┈••✾•🍃🌸🍃•✾••┈┈• @parastohae_ashegh313 •┈┈••✾•🍃🌸🍃•✾••┈┈•
😂😂😂 🌸 شفاعت🤲 خیلی شوخ و با روحیه بود.😉😍 وقتی مثل بقیه دوستان به او التماس دعا🤲 می‌گفتیم یا از او تقاضای «شفاعت» می‌کردیم👇👇👇 می‌گفت👈مسئله‌ای نیست دو قطعه عکس🧔🏻 سه در چهار و یک برگ فتوکپی شناسنامه📄 بیاور ببینم برایت چکار می‌توانم بکنم.🤷🏻‍♂ در ادامه هم توضیح می‌داد که حتماً گوشهایت پیدا باشد🤭😄 عینک هم نزده باشی👨🏻‍🏫 شناسنامه هم باید عکس‌دار باشد!😅😅😅 @parastohae_ashegh313
🍃😉😄🍃 ! گاهی حسودیمان می‌شد از اینکه بعضی اینقدر خوش‌خواب بودند😴 سرشان را نگذاشته روی زمین انگار هفتاد سال بود که خوابیده‌اند😳 و تا دلت بخواهد خواب سنگین بودند، توپ بغل گوششون شلیک می‌کردی، پلک نمی‌زدن😴😴😴 ما هم اذیتشون می‌کردیم😜 دست خودمون نبود. کافی بود مثلاً لنگه دمپایی👡 یا پوتین‌هامون👢 سرجاش نباشه، دیگه معطل نمی‌کردیم😉 صاف می‌رفتیم بالا سر این جوانان خوش خواب: 📣📣📣 «برادر برادر!» دیگه خودشون از حفظ بودند، هنوز نپرسیدیم: «پوتین ما را ندیدی؟» با عصبانیت می‌گفتند:😡 «به پسر پیغمبر ندیدم.» و دوباره خُر و پُف‌شان بلند می‌شد😴 اما این همه ماجرا نبود. چند دقیقه بعد دوباره: «برادر برادر!»😄 بلند می‌شد این دفعه می‌نشست: «برادر و زهرمار دیگه چی شده؟»🤭😡 جواب می‌شنید: «هیچی بخواب خواستم بگم پوتینم پیدا شد!»😅😅 @parastohae_ashegh313
😉😄😂 رفتم اسم بنویسم📄 برای اعزام به جبهه😊 گفتند سنّت کمه🤭 یه کم فکر کردم🤔 یه راهی به ذهنم رسید☝️... رفتم خونه و شناسنامه خواهرم رو برداشتم😍😍 « ه » سعیده رو با دقت پاک کردم شد سعید👏👏👏 این بار ایراد نگرفتند و اعزامم کردند😍 هیچ کس هم نفهمید😄 از آن روز به بعد دو تا سعید توی خونه داشتیم🤦‍♂ @parastohae_ashegh313
✨😉😄😂✨ 😍آن شب یکی از آن شب‌ها بود؛ بنا شد از سمت راست یکی یکی دعا🤲 کنند، اولی گفت: «الهی حرامتان باشد…»😕 بچه‌ها مانده بودند که شوخی است، جدی است؟ بقیه دارد یا ندارد؟🤔 جواب بدهند یا ندهند؟ که اضافه کرد: «آتش🔥 جهنم» و بعد همه با خنده گفتند: «الهی آمین.»😅🤗 😍نوبت دومی✌️ بود، همه هم سعی می کردند مطالب شان بکر و نو👌 باشد. تأملی کرد و بعد دستش را به طرف آسمان گرفت🤲 و خیلی جدی گفت: «خدایا مار و بکش…»😱🤭 دوباره همه سکوت کردند 😐 و معطل ماندند که چه کنند و او اضافه کرد: «پدر و مادر مار 🐍و هم بکش!»🙄😄 😝بچه‌ها بیش تر به فکر فرو رفتند🤔 خصوصاً که این بار بیش تر صبر کرد، بعد که احساس کرد خوب توانسته بچه‌ها را بدون حقوق سرکار بگذارد، گفت: «تا ما را نیش نزند!»😂😂 @parastohae_ashegh313
🌱 🌾 🌱 😉😄😂 🌸🤨 🤦🏻‍♂نمیدونم چکار کرده بودن کـه فرماندهشون بعد از کلی صغری و کبری چیدن و منبر رفـتن داشت می گفت: برادرا !!! دیگه تکرار نشه☝️ یکی از آن برادرها با صدای بلند پرسید: حاجی اگه تکرار بشه چی میشه؟🤷🏻‍♂ و حاجی کـه لابد تصور می کردند الان است که از کوره😐😑😠 در برود جواب داد: هـیچی؛ با ایـن دفعه می‌شه دو دفعه!✌️😄 @parastohae_ashegh313
🍄🍄🍄 😄🤭 بیچاره تدارکاتچی ها!👨‍🍳 از شوخی های😍 بچه ها لحظه ای در امان نبودند. امان از وقـتی کـه یکی از این برادرها مجروح می شد یا اتفاقی برایش می افتاد😱 هرکس از راه می رسید چیزی می گفت از قبیل: اینا خون نیست؛ می دونی چیه؟🤓 دیگری حرفش را تکمیل می کرد که: معلومه؛ آب کمپوت های آلبالو🍒 و گیلاسه🍒 که خودشون می خوردن😋 و به ما نـمی دادند! و سومی: دیدید از کجاتون در اومد.😜 چقدر بگیم حـق وناحق نکنید!😎 مـجروح با آن حال نزار نه می توانست بخندد😄 نه می توانست گریه😭 کند. @parastohae_ashegh313
😂😄😄 🍎 سخن در باب فواید خوراکیها😋 بود. از جمله خواص میوه ها🍐🍌🥝 هر کس هر چه می دانست، کم و زیاد، درست و غلط مطرح می کرد. من هم که هیچ چیز بلد نبودم، برای اینکه کم نیاورده باشم گفتم: سیب🍎، سیب🍏 با آلبالو🍒 و گیلاس🍒 و هندوانه🍉 و چه می دانم زردآلو🍋 خیلی توفیر دارد. شنیده م هر کس صبح ناشتا یک سیب بخورد☝️ ظهر بعد از غذا یکی ✌️ و آخر شب قبل از خواب هم یکی☝️✌️ مکثی کردم و ادامه دادم: آنوقت ظرف کمتر از بیست و چهار ساعت سه تا سیب خورده است😎، تصورش را بکنید! @parastohae_ashegh313
🤓 بعضی از بچه‌ها خیلی بی‌میل غذا🍛 می‌خوردند🧐 كسی كه آنها را نمی‌شناخت فكر می‌كرد بیمار هستند، به قول معروف، خوردن را زیاد جدی نمی‌گرفتند و هر وقت كسی ازآنها می‌پرسید:«چرادرست غذا نمی‌خوری؟ می‌گفت : برادر اشتهام عینكی شده یعنی چیزی نمانده تا كور شود.😎😛😄 @parastohae_ashegh313
😄 😉😍 آنقدر از بدنم خون رفته بود که به سختی می توانستم به خودم حرکتی بدهم😞 تیر وترکش هم مثل زنبور🐝 ویزویز کنان از بغل و بالای سرم می گذشت. هر چند لحظه آسمان شبزده با نور منورها☄ روشن می شد. دور و بریهام همه شهید🥀 شده بودند جز من. خلاصه کلام جز من جانداری🦋 در اطراف نبود. تا این که منوری💥 روشن شد و من شبح دو نفر را دیدم که برانکارد به دست میان به دنبال مجروح می گردند. با آخرین رمق😓 شروع کردم به یا حسین و یا مهدی کردن. آن دو متوجه👈 من شدند. رسیدند بالای سرم اولی خم شد و گفت:حالت چطوره برادر؟✋ - سعی کردم دردم را بروز ندهم و گفتم:خوبم، الحمدلله☺️ - رو کرد به دومی و گفت:« خوب مثل این که این بنده خدا زیاد چیزیش نشده🙄 برویم سراغ کس دیگر🚶‍♂ جا خوردم😕🤭 اول فکر کردم که می خوان بهم روحیه بدن😊 و بعد با برانکارد ببرندم عقب👌 اما حالا می دیدم که بی خبال من شدن و می خوان برن😳 زدم به کولی بازی:😫«ای وای ننه مردم!کمکم کنید دارم می سوزم! یا امام حسین به فریادم برس! و حسابی مایه گذاشتم😩 آن دو سریع برگشتند و مرا انداختند رو برانکارد برای این که خدای نکرده از تصمیم شان صرف نظر نکنند به داد و هوارم ادامه دادم🗣 امدادگر اولی گفت: می گم خوب شد برش داشتیم، این وضعش از همه بدتر بود🤕 ببین چه داد وفریادی می کنه!🙄 دومی تأیید می کرد و من هم خنده ام😎 گرفته بود که کم مانده بود با یک تعارف شاه عبدالعظیمی😛 از دست بروم @parastohae_ashegh313