eitaa logo
شـهداۍ گـمـنـام ( زندگی به سبڪ شهدا )
1.8هزار دنبال‌کننده
14.9هزار عکس
3.9هزار ویدیو
41 فایل
•❤️|شـهیـد ســید مــرتـضـے آویـنــے: در عالمـ رازےاست کہ جز بـہ بهـای خــون فـــــاش نمـیشـود.💖 ایــنــجــا⇦ 『قـطـعـہ‌اےاز بـهشـ😍ــت』 『شـهـدای گمنـام』(زندگی به سبـ💚ــڪ شهـدا) 🌹°تخریب چی ڪانال ☜ @khomool2 🌹بیسیم چی: نداریم
مشاهده در ایتا
دانلود
🤭😄 🤦🏻‍♂ در خاطرات برادر عراقی فرمانده لشگر علی ابن ابی طالب امده است: با زحمت زیاد خودم را از آب بیرون کشیدم و بی‌حال روی زمین افتادم🍂 ناگهان متوجه صدای قایق‌های🚣‍♂ خودی شدم. بچه‌های یکی از گردان‌های لشکر قم آمدند. مرا شناختند و به عقب منتقل کردند. بی‌هوش شدم. در بیمارستان🏨 شهید دستغیب شیراز چشم‌هایم را باز کردم. بالای تخت من کاغذی زده بودند که نوشته بود: «عراقی»🧐 خانم پرستاری وارد اتاق شد و تا به تخت من رسید، محکم بر سر من کوبید🤕 و گفت: «ای قاتل عراقی!»😱😠 من که بی‌رمق روی تخت افتاده بودم، به او گفتم: من عراقی نیستم، فامیلی من عراقی است.🤒😄 @parastohae_ashegh313
نماز شب پر ماجرا 🙃 سرش مي‌رفت نماز شبش نمي‌رفت . هر ساعتي براي قضاي حاجت 🍃 بر مي‌خواستيم ، در حال راز و نياز و سوز و گداز بود. گريه مي‌كرد مثل ابر بهار . با بچه‌ ها صحبت كرديم . بايد يه فكر چاره‌اي مي‌افتاديم؛راستش حسوديمان مي‌شد. ما نماز صبح را هم زورمان مي‌آمد بخوانيم،آن وقت او نافله بجا مي‌آورد🙈 تصميم‌مان را عملي كرديم در فرصتي كه به خواب عميقي 😴 فرو رفته بود يك پاي او را به جعبه‌ي مهمات كه پر از ظرف قاشق و چنگال بود گره زديم😢 بنده ي خدا از همه جا بي‌خبر ، نيمه شب از جايش برمي‌خيزد كه برود تجديد وضو کند ، تمام آن وسايل كه به هيچ چيز گير نبود ، با اشاره‌اي فرو مي‌ريزد روي دست و پايش 😂🤦‍♂ تا به خود بجنبد از سر و صداي آن‌ها همه سراسيمه از جا برخاستيم 😳 و خودمان را زديم به بي‌خبري : برادر نصف شبي معلوم است چه كار مي‌كني؟🤷🏻‍♂ ديگري : چرا مردم‌ آزاري مي‌كني ؟ 😱 آن يكي : آخر اين چه نمازي است كه مي‌خواني ؟😡 و از اين حرف‌ها...! 📚 كتاب فرهنگ جبهه (شوخي طبعي ها) ، صفحه ۱۱۸ •┈┈••✾•🍃♥️🍃•✾••┈┈• @parastohae_ashegh313 •┈┈••✾•🍃♥️🍃•✾••┈┈•
ريشتو روي پتو ميذاري يا زيرش ؟😐 بعد از ظهر يكي از روزهاي خنك پاييزي سال 64 يا 65 بود.كنار حاج محسن دين شعاري ، مسئول تخريب لشكر 27 محمد رسول الله (ص) در اردوگاه تخريب يعني آنسوي اردوگاه دو كوهه ايستاده بوديم و با هم گرم صحبت بوديم🗣 يكي از بچه هاي تخريب كه خيلي هم شوخ و مزه پران بود از راه رسيد و پس از سلام و عليك گرم ، رو به حاجي كرد و با خنده گفت : حاجي جون ! يه سوال ازت دارم خدا وكيلي راستشو بهم ميگي🙄 حاج محسن ابروهاشو بالا كشيد 🤨 و در حالي كه نگاه تندي به او انداخته بود گفت:پس من هر چي تا حالا ميگفتم دروغ بوده؟!!😠 بسيجي خوش خنده كه جا خورده بود سريع عذرخواهي كرد و گفت : نه ! 😱 حاجي خدا نكنه ، ببخشين بدجور گفتم. یعني مي خواستم بگم حقيقتشو بهم بگين... حاجي در حالي كه مي خنديد 🙃 دستي بر شانه او زد و گفت: سؤالت را بپرس. -مي خواستم بپرسم شما شب ها وقتي مي خوابين ، با توجه به اين ريش بلند و زيبايي كه دارين ، پتو رو روي ريشتون مي كشيد يا زير ريشتون؟🤦‍♂ حاجي دستي به ريش حنايي رنگ و بلند🧔🏽 خود كشيد.نگاه پرسشگري به جوان انداخت و گفت چي شده كه شما امروز به ريش بنده گير دادي؟🤷🏻‍♂ - هيچي حاجي همينجوری - همين جوري ؟ كه چي بشه؟ - خوب واسه خودم اين سوال پيش اومده بود خواستم بپرسم. حرف بدي زدم؟!😢 - نه حرف بدي نزدي . ولي... چيزه...🤭 حاجي همينطوري به محاسن نرمش دست مي كشيد.نگاهي به آن مي انداخت معلوم بود اين سؤال تا به حال براي خود او پيش نيامده بود و داشت در ذهن خود مرور مي كرد🧐كه ديشب يا شب‌هاي گذشته هنگام خواب،پتو را روي محاسنش كشيده يا زير آن🤔 جوان بسيجي كه معلوم بود به مقصد خود رسيده است ، خنده اي كرد و گفت : نگفتي حاجي😎ميخواي فردا بيام جواب بگيرم؟ و همچنان مي خنديد 🤪 حاجي تبسمي كرد و گفت:باشه بعدا جوابت رو ميدم يكي دو روزي گذشت. دست بر قضا وقتي داشتم با حاجي صحبت مي كردم همان جوانك بسيجي از كنارمان رد شد.حاجي او را صدا زد.جلو كه آمد پس از سلام و عليك با خنده ريز و زيركي☺️ به حاجي گفت : چي شد حاج آقا جواب ما رو ندادي؟!🍃 حاجي با عصابنيت آميخته به خنده گفت : پدر آمرزيده! يه سوالي كردي كه اين چند روزه پدر من در اومده😬 هر شب وقتي مي خوام بخوابم فكر سؤال جنابعالي ام . پتو رو مي كشم روي ريشم، نفسم بند مي آد 😂 مي كشم زير ريشم سردم ميشه🤣 خلاصه اين هفته با اين سؤال الكي تو نتونستم بخوابم . هر سه زديم زير خنده. دست آخر جوان بسيجي گفت : پس آخرش جوابي براي اين سوال من پيدا نكردي ؟ 🤪😢 📚 نشريه ي شاهد جوان شماره ي ۵۳ @parastohae_ashegh313
نــمــاز جــمــاعــت 🤪 در منطقه المهدی در همان روزهای اول جنگ پنج جوان به گروه ما ملحق شدند. آنها از یک روستا با هم به جبهه آماده بودند چند روزی گذشت . دیدم اینها اهل نماز نیستند !😕 تا اینکه یک روز با آنها صحبت کردم بندگان خدا آدم های خیلی ساده ای بودند...🙃 آنها نه سواد داشتند نه نماز بلد بودند فقط به خاطر علاقه به امام (ره) آماده بودند جبهه...☺️ از طرفی خودشان هم دوست داشتند که نماز را یاد بگیرند💚 من هم بعد از یاد دادن وضو ، یڪی از بچه ها را صدا زدم و گفتم : این آقا پیش نماز شما،هر کاری کرد شما هم انجام بدید. من هم کنار شما می ایستم و بلند بلند ذکر های نماز را تکرار می کنم 🗣 تا یاد بگیرید. ابراهیم به اینجا که رسید 👀 دیگر نمی توانست جلوی خنده اش را بگیرد چند دقیقه بعد ادامه داد در رکعت اول وسط خواندن حمد امام جماعت شروع کرد سرش را خاراندن ، یکدفعه دیدم آن پنج نفر شروع کردند به خاراندن سر!!🤦‍♂ خیلی خنده ام گرفته بود اما خودم را کنترل می کردم😇 اما در سجده وقتی امام جماعت بلند شد مُهر به پیشانیش چسبیده بود و افتاد🙄 پیش نماز به سمت چپ خم شد که مهرش را بردارد یکدفعه دیدم همه آنها به سمت چپ خم شدند و دستشان را دراز کردند😧 اینجا بود که دیگر نتوانستم تحمل کنم و زدم زیر خنده🤣 •┈┈••✾•🍃♥️🍃•✾••┈┈• @parastohae_ashegh313 •┈┈••✾•🍃♥️🍃•✾••┈┈•
😉😄😂 ایستگاه بدنسازی🏋‍♂ = ایستگاه صلواتی اوشین پلو = برنج سفید🍚 بدون مخلفات ایران تایر = پوتینهای بسیجی ایران گونی = شلوار👖 و اورکت🧥 بسیجی ساخت وطن🇮🇷 حلوا خور = کسی‌که هرگز شهید نمی‌شود و از همه عملیات ها سالم بازمی‌گردد. پا لگدکن = نماز شب خوان📿 بی ترمز = بسیجی عاشق خاکریز اول (حکایت از شجاعت و به کام خطر رفتن) برادران مزدور = نیروهای عراقی و دشمن😏 آدمکش گردان = امدادگر👨‍⚕ (کنایه از ناشی بودن نیروهای امدادرسان خصوصا در شرایط عملیاتی) برمی‌گردم، یا با رخت؛ یا با تخت یا با یخ = یا زنده می مانم، یا مجروح می شوم، یا شهید می شوم🤷🏻‍♂ بوی چلوکباب🥓 = بوی شب عملیات ترکش اِوا خواهری🤷‍♀ = ترکش فوق العاده ریز و ناچیز که بدن را گویی ناز می داد و اصابت آن اسباب خجالت بود! @parastohae_ashegh313
😉😄 !🤭 خدا رحمت کند🤲 شهید اکبر جمهوری را، قبل از عملیات از او پرسیدم: در این لحظات آخر راستش را بگو چه آرزویی داری و از خدا چه می خواهی؟ پسر فوق العاده بذله گویی😜 بود. گفت: با اخلاص بگویم؟ گفتم: با اخلاص. گفت: از خدا دوازده فرزند پسر👦🏻 می خواهم تا از انها یک دسته عملیاتی درست کنم خودم فرمانده دسته شان باشم. شب عملیات آنها را ببرم در میدان مینها رها کنم بعد که همه یکی پس از دیگری شهید شدند😳 بیایم پشت سیمهای خاردار خط، دستم را بگیرم به کمرم و بگویم: آخ کمرم شکست!😱🤭😉 @parastohae_ashegh313
😜😉😄 يكي ميگفت: پسرم اينقدر بي تابي كرد تا بالاخره براي 3 روز بردمش جبهه وروجك خيلي هم كنجكاو بود و هي سوال ميكرد: بابا چرا اين آقا يه پا نداره؟ بابا اين آقاسلموني نميره اين قدر ريش داره ؟ بابا اين تفنگ گندهه اسمش چيه ؟ بابا چرااين تانكها چرخ ندارند؟ تا اينكه يه روز برخورديم به يه بنده خدا كه مثل بلال حبشي سياه بود.به شب گفته بود در نيا من هستم . پسرم پرسيد بابا مگه تو نگفتي همه رزمنده ها نورانين؟ گفتم چرا پسرم! پرسيد پس چرا اين آقا اين قدر سياهه ؟ منم كم نياوردم و گفتم : باباجون اون از بس نوراني بوده صورتش سوخته،فهميدي؟😄😄 @parastohae_ashegh313
😉😄😂 در منطقه سومار، خط مقدم بودیم که با ماشین🚚 ناهار🍚 آوردند. به اتفاق یکی از برادران رفتیم غذا🍛 را گرفتیم و آوردیم. در فاصله ماشین تا سنگر خمپاره💣 زدند. سطل غذا را گذاشتیم روی زمین ودرازکش شدیم، برخاستیم دیدیم ای دل غافل🤦🏻‍♂ سطل برگشته وتمام برنج ها نقش زمین شده است. از همانجا با هم بچه ها را صدا 🗣 زدیم و گفتیم: باعرض معذرت، امروز اینجا سفره انداختیم، تشریف بیاورید سر سفره تا ناهار از دهان نیفتاده😋 وسرد نشده. همه از سنگر آمدند بیرون. اول فکر می کردندشوخی میکنیم، نزدیک تر که آمدند باورشان شد که قضیه جدی هست🤭😄 @parastohae_ashegh313
🍀🍀 😉😄😄 توے خط مقدم فاو بودیم بچه ها سرآرپی جی رو باز میڪردند و داخلش سیر میریختند شلیڪ ڪه میڪردیم براثرانفجار و گرما،بوے تند سیر فضا رومےپوشاند بیچاره عراقے ها فڪر میڪردند ایران شیمیایے زده! یه ترسے وجودشون رو مےگرفت ڪه بیا و ببین😂😂 @parastohae_ashegh313
🤭😉😄 شب عمليات پشت خط ميخ کوب منتظر رمز عمليات بوديم. يکي از بچه ها زير لب ذکري📿 مي خوند. با خودم گفتم حتما ديگه رفتنيه. جلو تر رفتم ببينم چه ذکري مي خونه. ديدم زير لب آهنگ پلنگ صورتي🤦🏻‍♂ رو زمزمه مي کنه: ديرن ديرن😂 @parastohae_ashegh313
😂😂 😴😴 افرادی را دیده بودم که موقع نماز شب خواندن، محافظه کاری می کردند، تا مبادا دیگران بفهمند و ریا شود. آهسته می آمدند و آهسته می رفتند و یا اگر کسی متوجه می شد، با شوخی و کنایه مانع از لو رفتن قضیه می شدند. اما این یکی دیگر خیلی بی رودربایستی بود، شب که می شد، بالای سر بچه ها می ایستاد و می گفت: «زود باشید بخوابید، می خوام نماز شب بخوانم.»🤭😱😆 @parastohae_ashegh313
😄😄 پسر فوق‌العاده بامزه و دوست داشتني بود. بهش مي‌گفتند «آدم آهني» يك جاي سالم در بدن نداشت. يك آبكش به تمام معنا بود. آن‌قدر طي اين چند سال جنگ تير و🏹 تركش خورده بود كه كلكسيون تير و تركش شده بود. دست به هر كجاي بدنش مي‌گذاشتي جاي زخم و جراحت كهنه و تازه بود. اگر كسي نمي‌دانست و جاي زخمش را محكم فشار مي‌داد و دردش مي‌آمد، نمي‌گفت مثلاً (آخ آخ آخ آخ آخ) 🧐 يا ( درد آمد فشار نده) 😕 بلكه با يك ملاحت خاصي😍 عملياتي را به زبان مي‌آورد كه آن زخم و جراحت را آن‌جا داشت. مثلاً كتف راستش را اگر كسي محكم مي‌گرفت مي‌گفت: « آخ بيت‌المقدس» 🤭 و اگر كمي پايين‌تر را دست مي‌زد، مي‌گفت: «آخ والفجر مقدماتي»😄 و همين‌طور «آخ فتح‌المبين» ، «آخ كربلاي پنج و...» تا آخر بچه‌ها هم عمداً اذيتش مي‌كردند و صدايش را به اصطلاح در مي‌آوردند تا شايد تقويم عمليات‌ها را مرور كرده باشند.😄😄 @parastohae_ashegh313