eitaa logo
شـهداۍ گـمـنـام ( زندگی به سبڪ شهدا )
1.8هزار دنبال‌کننده
14.9هزار عکس
3.9هزار ویدیو
41 فایل
•❤️|شـهیـد ســید مــرتـضـے آویـنــے: در عالمـ رازےاست کہ جز بـہ بهـای خــون فـــــاش نمـیشـود.💖 ایــنــجــا⇦ 『قـطـعـہ‌اےاز بـهشـ😍ــت』 『شـهـدای گمنـام』(زندگی به سبـ💚ــڪ شهـدا) 🌹°تخریب چی ڪانال ☜ @khomool2 🌹بیسیم چی: نداریم
مشاهده در ایتا
دانلود
عـراقـے سـرپـران 😱 اولین عملیاتی بود که شرکت می‌کردم😢 بس که گفته بودند ممکن است موقع حرکت به سوی مواضع دشمن ، در دل شب عراقی‌ها بپرند تو ستون و سرتان 🧔🏻 را با سیم مخصوص از جا بکنند دچار وهم و ترس شده بودم😨 ساکت و بی صدا در یک ستون طولانی که مثل مار 🐍 در دشتی می‌خزید جلو می‌رفتیم جایی نشستیم. یک موقع دیدم یک نفر کنار دستم نشسته و نفس نفس می‌زند کم مانده بود از ترس سکته کنم فهمیدم که همان عراقی سرپران است😬 تا دست طرف رفت بالا معطل نکردم با قنداق سلاحم🔫 محکم کوبیدم توی پهلویش و فرار را بر قرار ترجیح دادم🏃‍♂ لحظاتی بعد عملیات شروع شد. روز بعد در خط بودیم که فرمانده گروهان مان گفت : دیشب اتفاق عجیبی افتاده😳 معلوم نیست کدام شیر پاک🍼 خورده‌ای به پهلوی فرمانده گردان کوبیده که همان اول بسم الله دنده هایش خرد و روانه بیمارستان شده 🚑 از ترس صدایش را در نیاوردم🤭 که آن شیر پاک خورده من بوده ام 🤪🤨 @parastohae_ashegh313
🙃 هوس کردم با بی سیم عراقی ها را اذیت کنم 📞 گوشی بی سیم را گرفتم روی فرکانس یک عراقی که از قبل به دست آورده بودم ، چند بار صدا زدم : " صفر من واحد. سمعونی اجب" بعد از چند بار تکرار صدایی جواب داد : "الموت لصدام" تعجب کردم و خنده بچه ها بالا رفت 😄. از رو نرفتم و گفتم : " بچه ها ، انگار این ها از یگان های خودمان هستند. بگذارید سر به سرشان بگذاریم."🤨 به همین خاطر در گوشی بی سیم گفتم: "انت جیش الخمینی"👮🏻‍♂ طرف مقابل که فقط الموت بلد بود گفت: "الموت بر تو و همه اقوامت"😐 همین که دیدم هوا پس است ،‌ عقب نشینی کرده ،‌ گفتم : "بابا ما ایرانی هستیم و شما را سر کار گذاشته بودیم ☺️ ولی او عکس العمل جدی نشان داد😠 و اینبار گفت : "مرگ بر منافق ! بالاخره شما را هم نابود می کنیم 🤦‍♂ نوکران صدام ، خود فروخته ها..." دیدم اوضاع قمر در عقرب شد ، بی سیم را خاموش کرده و دیگر هوس سر به سر گذاشتن عراقی ها نکردیم 😂 @parastohae_ashegh313♥️🌱
😄😄 راننده آمبولانس🚑 بودم در خط حلبچه، یک روز با ماشین بدون زاپاس رفته بودم جلو شهید و مجروح بیاورم. دست بر قضا یکی از لاستیکها پنچر شد😱 رفتم واحد بهداری و به یکی از برادران واحد گفتم: پنچرگیری این نزدیکی ها نیست؟🙄 مکثی کرد و گفت: چرا چرا پرسیدم: کجا؟😍 جواب داد: لاستیک را باز کن ببر آن طرف خاکریز (منظورش محل استقرار نیروهای عراقی بود)🤦🏻‍♂ به یک دو راهی می رسی🤔 بعد دست چپ👈 صد متر جلوتر سنگر پنچرگیری پسرخالمه! 😐😛 برو آنجا بگو منو فلانی فرستاده اگر احیانا قبول نکرد با همان لاستیک بکوب به مغز سرش ملاحظه منو هم نکن🤭😂 @parastohae_ashegh313
🌱🌿❣ 😄😄 🤭😅 اول ڪه رفته بوديم گفتند كسي حق ورزش ڪردن🚶‍♂ نداره يہ روز يڪي از بچه ها رفت ورزش🏃‍♂ كرد مامور عراقے👮‍♂ تا ديد اومد در حالي ڪه خودڪار✏️ و ڪاغذ📋 دستش بود براي نوشتن اسم دوستمون جلو آمد و گفت : مااسمك؟ اسمت چيه؟🤭 رفيقمون هم ڪه شوخ😉 بود برگشت گفت : گــچ پــژ 🙄 باور نمي ڪنيد تا چند دقيقہ اون مامور عراقي هر ڪاري ڪرد اين اسم رو تلفظ ڪنه نتونست☹️ ول ڪرد گذاشت و رفت و ما همينطور مي خنديديم🤪 @parastohae_ashegh313
😂😄😉 خودش خيلي بامزه😉 تعريف مي كرد؛ حالا كم يا زيادش رو ديگہ نميدونم🤷🏻‍♂ مي گفت: در يكي از عمليات ها برادري مجروح ميشه و به حالت اغما و از خود بيخودي مي افته...😴 بعد، آمبولانسي🚑 كه شهداي منطقه را جمع مي كرده و به معراج مي برده از راه مي رسه و او را قاطي بقيه ميندازه بالا🤭 و گاز ماشين رو میگیره و دِ برو راننده در آن جنگ و گريز تلاش مي كرده كه خودش رو از تيررس دشمن دور كنه و از طرفي مرتب ويراژ🚨 مي داده تا توي چاله چوله هاي ناشي از انفجار نيفته ، كه اين بنده خدا در اثر جابه جايي وفشار به هوش مياد و يك دفعه خودش رو ميان جمع شهدا ميبينه🧐🙁 اول تصور مي كنه كه ماشين داره مجروحين رو به پست امداد مي بره🙂 اما خوب كه دقت مي كنه🧐 مي بيند نه، انگار همه برادرا شهيد شدن🥀 و تنها اونه كه سالم هست😱 دستپاچه ميشه و هراسان بلند ميشه میشینه وسط ماشين و با صداي بلند بنا مي كند داد و فرياد كردن كه:😫 برادر! برادر! 😩 منو كجا مي بريد، من شهيد نيستم، نگه دار ⭕️ مي خوام پياده شم🚶‍♂ منو اشتباهي سوار كرديد نگه دار من طوريم نيست... راننده كه گويي اول حواسش جاي ديگه ای بوده، از آينه زير چشمي نگاه ميندازه و با همون لحن داش مشتيش🕺 ميگه: تو هنوز بدنت گرمه، حاليت نيست🤒 تو شهيد شدي، دراز بكش، دراز بكش😧 بذار به كارمون برسيم او هم دوباره شروع مي كنه كه : به پير و پيغمبر من چيزيم نيست، خودت نگاه كن ببين🧐 راننده میگه بعداً معلوم ميشه خودش وقتي برگشته بود مي گفت: اين عبارات را گريه😭 مي كردم و مي گفتم. اصلا حواسم نبود كه بابا! حالا نهايتاً تا يه جايي ما رو میبره ، بر مي گرديم ديگه نمیخواد که ما رو زنده به گور كنه🤦🏻‍♂ اما اونم راننده ي با حالي بود😎 چون اين حرفا رو اونقدر جدي ميگفت كه باورم شده بود شهيد شده ام😍😅 @parastohae_ashegh313
😄😄 🍷 در عملیات کربلای پنج نیروهای لشکر 5 نصر در موقعیت سخت و خطرناکی قرار گرفتند. ما داخل سنگر کوچکی که گروهی از فرماندهان از جمله برادر شوشتری (جانشین فرمانده قرارگاه )در آن حضور داشتند،نشسته بودیم. سردار شوشتری از آنجا به کمک بی سیم📞 به هدایت عملیات مشغول بود و گویی اصلا در جمع ما قرار نداشت و روحش پیش نیروهای در خط بود. در آن بین برادر سعید مؤلف اناری برداشت🙊 و داشت آب لمبو می کرد تا بخورد😋 وقتی فشارهایش را به انار بیش تر می کرد. گفتم :«آقا سعید! الان می ترکه ها !»🙄 اما آقا سعید گوش نکرد😏 و ناگهان انار ترکید😱 و مقدار زیادی آب انار روی سر و صورت شهید شوشتری ریخت🤭🚶‍♂ یکدفعه آقای شوشتری بهت زده😦 از جا پرید و چون هوش و حواسش در سنگر نبود. نگاهی به اطراف کرد و با گوشی بیسیم📞 محکم به سر من زد🤕 و دوباره به کارش مشغول شد😑 بعد از دفع حمله ی دشمن ، وقتی که آرامش به خط برگشت جرات کردم و به ایشان گفتم : «حاج آقا ! سعید بود که انار را روی شما ریخت ، شما چرا مرا زدید ؟»😥 گفت :« هرچه بود ، تمام شد🤫 او دور بود و شما نزدیک ! من هم کار داشتم نمی شد او را بزنم !!» 🤭😎😆 @parastohae_ashegh313
😄😂 در به در دنبال آبــــ💧 مےگشتيم جايى كه بوديم آشنا نبود، وارد نبوديم تشنگى فشار آورده بود😓 «بچه ها بيايين ببينين😍... اون چيه؟» يك تانكر بود😳 هجوم برديم طرفش🚶‍♂ اما معلوم نبود چى توشه🤷🏻‍♂ روى يه اسكله نفتى هر چيزى مى تونست باشه😞 گفتم: « كنار... كنار... بذارين اول من يه كم بچشم☝️ اگه آب بود شما بخورين» با احتياط شيرش رو باز كردم ، آب بود😍 به روى خودم نياوردم🤭 یه دلِ سير آب خوردم بعد دستم رو گذاشتم روى دلم نيم خيز پا شدم اومدم اين طرف🤭 بچه ها با تعجب😳 و نگرانى نگام مى كردن پرسيدند «چى شد؟...»🙁 هيچى نگفتم دور كه شدم، گفتم «آره... آبه... شما هم بخورين...» يك چيزى از كنار گوشم👂 رد شد خورد به ديوار پوتين بود...👢 😂😂🌺 @parastohae_ashegh313
😍😂 📿 يكي از شب‌ها، در سنگر اجتماعي نماز جماعت مغرب و عشا برپا بود✨ حدود 20 نفر به‌راحتي مےتوانستيم در آن سنگر با هم نماز جماعتــ بخوانيم. يڪے از برادران جلو رفتــ و شروع ڪرد به خواندن نماز بقيه هم به او اقتدا كردند رڪعت دوم را ڪه خواند، نشست تا تشهد بگويد🤭 در همين حين يڪي از بچه‌هاے آذربايجانے، ڪه آن لحظه نماز نمي‌خواند و فقط براي اذيت در صف اول پشت سر امام جماعت ايستاده بود - با سوزن و نخ🤫 انتهاي پيراهن او را به پتوے ڪف سنگر دوختـــ و به همان حال، در جاي خود نشست. بقيه ڪه متوجه ڪار او شده بودند، به خود فشار ‌آوردند🤢 تا جلوي خنده‌شان را بگيرند امام جماعت تشهد را ڪه گفت، خواست براي خواندن رڪعت سوم بلند شود ڪه احساس كرد🤔 لباسش به جايي گير كرده بريده بريده گفت: بحول ... بحول ... بحول ... ا... ا... نتوانست بلند شود😦 ناگهان صداي انفجار خنده در سنگر پيچيد😂😂😂 همه به دنبال او كه اين كار را كرده بود، دويدند🚶‍♂ و از سنگر بیرون رفتند. @parastohae_ashegh313
🍪🍪 ای زیر تانک بروید🤭😱 شما بسیجی هستید یا یک مشت بازمانده قوم مغول !؟🧐 -   الهی کاتیوشا تو فرق سرتون بخوره و پلاکتونم نمونه که شناسایی بشید! -   ای خدا، دادِ منو از این مزدورهای مسلمان نما بگیر!🤲😕 بچه های گردان هرهر می خندیدند😂 و کسایی که اسماعیل رو کتک زده بودن به او چنگ و دندان نشون می دادن😤 و تهدید به قتلش می کردن☝️😠 فریاد زدم: 🗣«مسخره بازی بسه! واسه چی این بنده خدا را به این روز انداختید؟» یکی از اونها که معلوم بود حال و روز درست و حسابی نداره گفت: « از خود خاک بر سرش🤭 بپرسید. آهای اسماعیل دعا کن تو منطقه عملیاتی گیرت نیارم یک آر پی جی حرومت می کنم!»😱 اسماعیل که پشت سر من پناه گرفته بود، هرهر خندید😄 و آنها عصبانی تر شدن😡 گفتم: «چی شده اسماعیل؟ تعریف کن!» اسماعیل گفت: « بابا اینها دیونه اند حاجی. بهتره اینها را بفرستی تیمارستان.  خدا بدور با من اینکار را کردند با عراقیها چی می کنن» -   خب بلبل زبونی نکن. چه دسته گلی به آب دادی؟ -   هیچی. نشسته بودیم و از هم حلالیت میخواستیم که یک هو چیزی یادم افتاد😱 قضیه مال سه چهار ماه پیشه آن موقع که کردستان و بالای ارتفاعات بودیم. خوب !... یک بار قرار شد من قاطرمان🐴 را ببرم پایین و جیره غذا و آب بیاورم. موقع برگشتن از شانس من قاطر خاک تو سر، سرش را سبک كرد🙊 و بسته های بیسکویت که زیر شکمش سرخورده بود خیس شد.»🤥😑 یکی از بچه ها نعره زد: «می کشمت نامرد. حالم بهم خورد»🤭🤢 اسماعیل با شیطنت گفت: «دیگه برای برگشتن به پایین دیر بود. ثانیاً بچه ها گشنه بودند. بسته های بیسکویت را روی تخته سنگی گذاشتم تا خشک شدند👻 و بعد بردم دادم بچه ها، همین نامردها لمباندند و چقدر تعریف کردند که این بیسکویت ها خوشمزه است و ملس است و ...»😂 بچه هایی که دورم جمع بودند از خنده ریسه رفتند. خودم هم به زور جلوی خنده ام را گرفته بودم😂 @parastohae_ashegh313
😂😄 🤫 یه بار تو پادگان شهید مصطفی خمینی تا پادگان وحدتی مسابقه دو🏃 استقامت برگزار شده بود و وسط راه خسته🚶 شدم. هم خودم خسته شده بودم😐 هم قیافه جدی بچه ها خیلی می زد تو ذوقم🤨 مونده بودم چه کار کنم🤔 که هم رفع خستگی باشه و هم ایجاد خنده کنه بین بچه ها و برادران بهداری که بی کار نگامون می کردن🤭😜 یه لحظه خودم رو به حالت بی حالی🤕 رو زمین انداختم و مثل غش کرده ها در آوردم😦 همه بچه ها داد می زدن بهداری 😱 بهداری!😱 برادران بهداری👨‍⚕ جلو چشم همه برا کمک بدو بدو🏃‍♂ اومدن. شاید از اینکه یه کاری براشون بوجود اومده خوشحالم شده بودن😍 همین‌که بدو بدو و با یه برانکارد نزدیکم رسیدن ، در یه لحظه بلند شدم و پا بفرار گذاشتم! 😂😂 صدای خنده😄😄 بچه ها در اومده بود و بچه های بهداری هاج و واج دنبالم میومدن. @parastohae_ashegh313
بوي پتو يا يوي شيميايي🤢 در عمليات خيبر يه روز شيميايي زدند🤭 يڪي از بچه‌ ها گفت : شنيده‌ام براي جلوگيري از شيميايي شدن ، پارچه‌ اي را خيس كرده و مقابل دهان و بيني خود مي‌گيرند😶🙄 خيلي سريع براي يافتن دستمال خيس به سمت سنگر دويديم🏃‍♂ داخل سنگر ، هركس به دنبال آب و دستمال مي‌گشت ، كه جواد ظرف آبي را روي پتويي ريخت و گفت : بچه‌ها بياييد و هريك گوشه‌اي از اين پتو را جلوي دهان و بينيتان بگيريد🤦‍♂ ناگهان متوجه شديم كه بوي پتو از بوي شيميايي هم بدتر است😬 چون ظهر همان روز مقداري آبگوشت روي آن ريخته بود و بچه‌ها آن را همان‌طور جمع كرده و در گوشه‌ اي گذاشته بودند تا در فرصتي مناسب بشويند😬😑 خلاصه ، جواد در اين موقعيت با خنده گفت : اه اه! بوي اين پتو از شيميايي بدتره🤐 @parastohae_ashegh313🌿
😄😄 😉 آن چيز را که چيز بود،چيزش کنيد:🧐 مسأله اي که پشت ِ بي سيم براي هر دو طرف روشن بود. شَل و شولِتيـــــــم : مخلصتيــــم✋ حـديث ِ ننــه : پند و اندرز فرمانده راجــع به جبهــه🗣 خــاله کوکب : تـدارکات چي گردان👨‍🍳 خــلوت ِ عشاق : سنگــر کمين🤭 روحيـــه : کمپـوت ِ ميوه🥫🍐😋 ظلمـت ِ نَـفــسي : کباب🥓 و غــذاهاي لذيذ🍗😋 فانــوس ِ حـُسينيــــه : بچه هاي نماز شب خــوان🌟 مــومن ِ خــدا پنچر کــرده : جانباز ، کسي که در عمليات به شـدت مجروح ميشد😧 ياماها دوگوش : قاطر هايي🐴 که در منـــاطق جنگي بودن @parastohae_ashegh313