eitaa logo
شـهداۍ گـمـنـام ( زندگی به سبڪ شهدا )
1.8هزار دنبال‌کننده
14.9هزار عکس
3.9هزار ویدیو
41 فایل
•❤️|شـهیـد ســید مــرتـضـے آویـنــے: در عالمـ رازےاست کہ جز بـہ بهـای خــون فـــــاش نمـیشـود.💖 ایــنــجــا⇦ 『قـطـعـہ‌اےاز بـهشـ😍ــت』 『شـهـدای گمنـام』(زندگی به سبـ💚ــڪ شهـدا) 🌹°تخریب چی ڪانال ☜ @khomool2 🌹بیسیم چی: نداریم
مشاهده در ایتا
دانلود
『°•.≼😂≽.•°』 آشپز وكمك آشپز، تازه وارد بودند و با شوخي بچه ها ناآشنا. آشپز، سفره رو انداخت وسط سنگر و بعد بشقاب ها رو چيد جلوي بچه ها. رفت نون بياره كه عليرضا بلند شد و گفت: (( بچه ها ! يادتون نره ! )) آشپز اومد و تند و تند دوتا نون گذاشت جلوي هر نفر ورفت. بچه ها تند نون هارو گذاشتند زير پيراهنشون. كمك آشپز اومد نگاه سفره كرد. تعجب كرد. تند و تند براي هرنفر دوتا كوكو گذاشت و رفت. بچه ها با سرعت كوكوها رو گذاشتند لاي نون هائي كه زير پيراهنشون بود.😆 آشپز و كمك آشپز اومدن بالا سر بچه ها. زل زدند به سفره. بچه ها شروع كردند به گفتن شعار هميشگی: (( ما گشنمونه ياالله ! ))🙈 كه حاجي داخل سنگر شد و گفت: چه خبره؟ آشپز دويد روبروي حاجي و گفت: حاجي! اينها ديگه كيند! كجا بودند! ديوونه اند يا موجي؟!! فرمانده با خنده پرسيد چي شده؟😅 آشپز گفت تو يه چشم بهم زدن مثل آفريقائي هاي گشنه هرچي بود بلعيدند!!😱 آشپز داشت بلبل زبوني ميكرد كه بچه ها نونها و كوكوهارو يواشكي گذاشتند تو سفره. 😝 حاجي گفت اين بيچاره ها كه هنوز غذاهاشون رو نخوردند! آشپز نگاه سفره كرد. كمي چشماشو باز وبسته كرد. 😳 با تعجب سرش رو تكوني داد و گفت: جل الخالق !؟ 😯 اينها ديونه اند يا اجنه؟!‌ و بعد رفت تو آشپزخونه .. هنوز نرفته بود كه صداي خنده ي بچه ها سنگرو لرزوند ...😂😂😂 ٵللِّھُمَ؏َـجِّݪ‌لِوَلیڪَ‌الفَࢪج°•🌱📿 ═══✼🍃🌹🍃✼══ ╭┅───────────┅╮ ❣️@parastohae_ashegh313❣ ╰┅───────────┅╯
۴ تعداد مجروحین بالا رفته بود فرمانده از میان گرد و غبار انفجارها دوید طرفم و گفت : سریع بی‌سیم بزن عقب و بگو یک آمبولانس بفرستند مجروحین را ببرد! شاستی گوشی بی‌سیم را فشار دادم و بخاطر اینکه پیام لو نرود و عراقی‌ها از خواسته‌مان سر در نیاورند، پشت بی‌سیم با کد حرف زدم گفتم: ” حیدر حیدر رشید ” چند لحظه صدای فش فش به گوشم رسید. بعد صدای کسی آمد: – رشید بگوشم. + رشید جان! حاجی گفت یک دلبر قرمز بفرستید! -هه هه دلبر قرمز دیگه چیه ؟ + شما کی هستی؟ پس رشید کجاست؟ – رشید چهار چرخش رفته هوا. من در خدمتم. + اخوی مگه برگه کد نداری؟ – برگه کد دیگه چیه؟ بگو ببینم چی می‌خوای؟😅🙈😂 دیدم عجب گرفتاری شده‌ام، از یک‌طرف باید با رمز حرف می‌زدم، از طرف دیگر با یک آدم ناوارد طرف شده بودم😄😄😂 + رشید جان! از همان‌ها که چرخ دارند! – چه می‌گویی؟ درست حرف بزن ببینم چی می‌خواهی ؟😅😅 + بابا از همان‌ها که سفیده. – هه هه! نکنه ترب می‌خوای. + بی‌مزه! بابا از همان‌ها که رو سقفش یک چراغ قرمز داره🚨👉 – ای بابا! خب زودتر بگو که آمبولانس می‌خوای!🚒😂🙈😅 کارد می‌زدند خونم در نمی‌آمد. هر چه بد و بیراه بود به آدم پشت بی‌سیم گفتم.😂😂 شاد باشید😁🌺😁╭┅───────────┅╮ ❣️@parastohae_ashegh313❣ ╰┅───────────┅╯
😅 . . .  الله اڪبر، سر نماز هم بعضی دست بردار نبودند... به محض اینڪه قامت می بستی،دستت از دنیا! ڪوتاه می شد و نه راه پس داشتی و نه راه پیش پج پج ڪردن ها شروع می شد. . مثلا می خواستند طوری حرف بزنندڪه معصیت هم نڪرده باشند واگر بعد از نماز اعتراض ڪردی بگویند ما ڪه با تو نبودیم!! . اما مگر می شد با آن تڪه ها ڪه می آمدند آدم حواسش جمع نماز باشد؟ . مثلا یڪی می گفت :_ واقعاڪه می گویند نماز معراج مومن است این نماز ها را می گویند نه نماز من و تو را . . دیگری پی حرفش را می گرفت ڪه :من حاضرم هر چی عملیات رفتم بدهم دو رڪعت نماز او را بگیــرم ... . و سومی می گفت : مگر می دهد پسر؟ و از قماش این حرف ها ... اگر تبسمی گوشه لبمان می نشست بنا می ڪردند به تفسیر ڪردن:ببین !ببین ملائڪه دارند غلغلڪش می دهند. . و این جا بود ڪه دیگر نمی توانستیم جلوی خودمان را بگیریم و لبخند به خنده تبدیل می شد... . خصوصا آن جا ڪه می گفتند :مگر ملائکه نامحرم نیستند؟😂 و خودشان جواب می دادند:خوب با دستڪش غلغلڪ می دهند... 📚برگرفته از : فرهنگ جبهه @parastohae_ashegh313🌱
😄 در مدتی که در حلب بود، زبان عربی را دست و پا شکسته یاد گرفته بود. اگر نمی‌توانست کلمه‌ای را بیان کند با حرکات دست و صورتش به طرف مقابل می‌فهماند که چه می‌خواهد بگوید. یک‌روز به تعدادی از رزمنده‌های نبل و الزهراء درس می‌داد. وسط درس دادن ناگهان همه دراز کشیدند!🙄 به عربی پرسید: چتون شده؟! گفتند: شما گفتید دراز بکشید!😐😂 به جای این که بگوید ساکت باشید، کلمه‌ای به کار برده بود که معنی‌اش می‌شد دراز بکشید! به روی خودش نیاورد، گفت: می‌خواستم ببینم بیدارید یا نه!😁 بعد از کلاس که این موضوع را برای دوستانش تعریف کرد،آن‌قدر خندید و خندیدند که اشک از چشمانشان جاری شد.😅😂 راوی : همرزم شهید @parastohae_ashegh313
🌱 سینه زنی 🌱 افسر بعثی آﻣﺪ و رو ﻛﺮد ﺑـﻪ ﻣـﺎ و ﮔﻔـﺖ : ﭼـﺮا ﺷﻤﺎ ﺳﻴﻨﻪ می زﻧﻴﻦ و ﺑﺪن ﻫﺎ ﺗﻮن رو ﺳﻴﺎه میﻛﻨـﻴﻦ 😃 اﻳﻦ ﭼـﻪ ﻋﺰادارﻳـﻪ ﻛـﻪ ﺷـﻤﺎ ﺑـﻪ ﺧﻮدﺗـﻮن آسیب می رﺳﻮﻧﻴﻦ، اﻳﻦ ﻛﺎر ﺣﺮاﻣﻪ !" 😒 از ﺣﺮﻓﻬﺎش ﺧﻨﺪه ﻣﺎن ﮔﺮﻓﺖ . یکی از ﺑﭽـﻪ ﻫـﺎ، ﺑﻠﻨﺪ ﺷﺪ و ﮔﻔﺖ ﭼﻪ ﻃﻮر وقتی ﺷﻤﺎ ﺑﺪن ﻣﺎ رو ﺑـﺎ ﻛﺎﺑﻞ ﺳﻴﺎه میﻛﻨﻴﻦ ﺣﺮام ﻧﻴﺴﺖ ولی ﻋﺰاداری ﺑـﺮاي اﻣﺎم ﺣﺴﻴﻦ ﺣﺮاﻣﻪ؟ 😏 اﻓﺴﺮ، ﻛﻪ ﺣﺴﺎبی ﮔﻴﺮ اﻓﺘﺎده ﺑـﻮد، ﺣﺮفی ﺑـﺮای ﮔﻔﺘﻦ ﻧﺪاﺷﺖ من و ﻣﻦ ﻛﺮد و رﻓﺖ 😢 @parastohae_ashegh313
🥰 بسم الله گفتیم و با لندرور فکستنی جهاد که بیشتر به یه خر لنگ شباهت داشت، حرکت کردیم. دوست شوخ طبع ما که بین من و راننده نشسته بود باب شوخی را باز کرد؛ چکشی کنار دستش بود که اون رو بجای دنده کنار دست راننده نگه داشت. ☺️ راننده عصبی که حواسش جمع انفجارها بود به جای دنده اصلی دستش روی چکش رفت و اون رو به جای دنده عوض کرد، مواظب بودیم که راننده عصبی خنده هامون رو نبینه. 😜😊 راننده که قصد داشت سرعت ماشین بیشتر بشه، دوباره با عصبانیت شدیدتر دنده کذائی – یعنی چکش – که همکارم محکم گرفته بود را جابجا کرد، اما هیچ تغییر در حرکت ماشین به وجود نیامد!!! به ناگاه چشم راننده به چکش افتاد و خنده های ما را دید 😡😡 با عصابانیت محکم کوبید روی ترمز!!! ماشین سرجایش میخ شد و سر ما کوفته شد به شیشه جلو. 👳‍♂👳 در همین حین چند متر اونطرف تر درست جلوی ما، روی جاده یه خمپاره منفجر شد که اگه در همون حال حرکت می کردیم، تیکه بزرگمون گوشمون بود!!! حالا دیگه راننده عصبانی هم کمی آروم شده بود و با نگاه مهربون خودش گویی می خواست از شوخی بجای دوست ما تشکر کنه. ☺️ @parastohae_ashegh313
بخاﻃﺮ ﺧﻮاﻧﺪن ﻧﻤﺎز ﺟﻤﺎﻋﺖ ، ﻣﺎ را ﺑﺮدﻧﺪ ﻣﻘﺮ ﻋﺮاﻗﻲﻫﺎ ، اﻓﺴﺮي ﻛﻪ ﻣﻮرد ﺗﻤﺴﺨﺮ ﺑﭽـﻪﻫـﺎ ﺑـﻮد و ﺑِﻬِـﺶ ﭼﻴﻨﮓ ﭼﺎﻧﮓ ﭼﻮﻧﮓ ﮔﻔﺘﻪ ﻣﻲ ﺷـﺪ، آﻣـﺪ و ﺷـﺮوع ﻛﺮد ﺑﻪ ﺳﺨﻨﺮاﻧﻲ و ﺗﻬﺪﻳﺪ ﮔﻔﺖ 👌 "اﮔﻪ ﻫﻤﻪ ﺗـﻮن رو ﻫﻢ ﺑﻜﺸﻴﻢ، ﻛﺴﻲ از ﻣﺎ ﺑﺎزﺧﻮاﺳﺖ ﻧﻤﻲﻛﻨﻪ ﻫﺮﻛﻲ ﻣﻲﺧﻮاد ﻧﻤﺎز ﺟﻤﺎﻋﺖ ﺑﺨﻮﻧﻪ ﺑﻴﺎد اﻳﻦ ور ﺑـﺸﻴﻨﻪ ﺗـﺎ اﻋﺪاﻣﺶ ﻛﻨﻴﻢ " 👌 ﺑﭽﻪﻫﺎ ﻛﻪ از ﺣﺮف ﻫﺎي او ﺧﻨﺪه ﺷﺎن ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺑﻮد، ﻳﻜﻲ ﻳﻜﻲ ﺑﻠﻨﺪ ﺷﺪﻧﺪ و رﻓﺘﻨﺪ ﻧﺸﺴﺘﻨﺪ آن ﻃـﺮف او ﻛﻪ ﻣﺎت و ﻣﺒﻬﻮت ﻣﺎﻧﺪه ﺑﻮد ﻟﺤﻨﺶ را ﻋﻮض ﻛـﺮد و ﮔﻔﺖ "ﺷﻤﺎ ﭼﻨﺪ روزي ﺑﻴﺸﺘﺮ ﻣﻬﻤﻮن ﻣﺎ ﻧﻴـﺴﺘﻴﻦ ، ﺳﻌﻲ ﻛﻨﻴﻦ ﻧﻤﺎز ﺟﻤﺎﻋﺖ و دعا نخونید😭😭 @parastohae_ashegh313
گـلـولـه تـوپــ 🤔 منطقه شلمچه بچه ها همگی رفته بودن مرخصی ما ی تعدادی موندیم ، رفتم با موتور 250 بچه ها رو از دیدگاه بیارم عقب 😞 تو راه داشتیم میگفیتم و میخندیدیم😅 همینجور که داشتیم میخندیدیم و شکلات یام یام 🍫 میخوردیم ی گلوله اومد خورد در چند قدمیمون درست پشت خاکریز گلوله توپ هم بود😱 ی دفعه همه جا رو دود و خاک برداشت از توی دود ها که رد شدیم دیدیم همه ایستادن فکر کردن ک ما رفتیم رو هوا☹️ واقعا ی معجزه بود چقد با اون گلوله ها خوش بودیم😂 🧔🏻 برادر ایمانجانی از دیدبانی ┄┅═══🍃🌸🍃═══┅┄ @parastohae_ashegh313 ┄┅═══🍃🌸🍃═══┅┄
🌸اعزام2 هنوز جمع و جور نشده بودیم که فرمانده پادگان از راه رسید و برادری که همراه ما بود نزد فرمانده آمد و بعد احوالپرسی پوشه ها را تحویل پاسدار همراه فرمانده داد من همچنان دنبال راهی می‌گشتم هر طوری شده یکاری بکنم والا که باید برگردم آخه همین سه ماه پیش بود از همینجا برگشته بودم ( یکی چپ یکی راست) یعنی سمت چپها برگردن سمت راستی ها بمانند هنوز اسم 30-40 خوانده نشده بود که با صدای بلندی اسم من خوانده شد برادر عبداله اکبری اینو گفت و پوشه را انداخت سمت چپ و انگار آسمان گرد سرم چرخ میخورد افتادم زمین رضا یکی از دوستام که همرام بود به فرمانده گفت آقا سید غش کرد فرمانده هم گفت از استرس است و آمد بطرفم معلوم بود نگرانم شده بود ، من که دستپاچه شده بودم تا دیدم فرمانده به این سمت میاد سریع بلند شدم و پشت سر رضا ایستادم و فرمانده که وضعیت عادی شده را دید برگشت اما من ناگهان مانند عقابی که بشکار خود حمله کرده باشد با یک چشم هم زدن به سمت پوشه ها دویدم و پوشه ای که درشت روی آن اسمم نوشته شده بود و برداشتم به مانند یوز مازندران جلوی چشم ۲۰۰_۳۰۰ تا نیرو بطرف نیزارها دویدم و داخل نی ها مخفی شدم یکی دو نفری از بچه ها دنبالم آمدند اما وقتی یک پشه پشت گوشش نیش زد برگشتند دیکه هیچکس دنبالم نیامد ولی فرمانده همانطور که خونسرد بود گفت اینجا بقدری پشه است که او دو دقیقه ای نمیتونه داخل نیزار بمانه ( پشه ها خودشان برش می‌گردانند) عده ای زده بودند زیر خنده و نظم از هم پاشید و هر کسی چیزی می‌گفت ،عده ای می‌گفتند مار نیشش زد فرار کرد😂😂😂 خخخ ، و دیگری می گفت امان از نیش پشه ها 😂😂😂خخخ و اون دیگری امان از درد شکم ..😂😂.. و من صدای آنها را می‌شنیدم و پشه ها دمبدم پشت را گوشم سرخ میکردند برادرعبدالله اکبری @parastohae_ashegh313
🌸 بچه درس خوان در عملیات فاو، حالت آماده باش به خود گرفته بودیم. دشمن دائماً منطقه را با منور روشن می کرد، در همان لحظات رعب آور متوجه یکی از همرزمان شدم که در چند متری من کتابی در دست گرفته و تند و تند مطالعه می کند،😳 با تعجب پرسیدم چه می خوانی؟ قرآن است یا دعا؟ جواب داد: کتاب درسی است، ☺️ چند روز دیگر در مجتمع رزمندگان باید امتحان بدهم. با پوزخندی به ایشان گفتم: حالا ببین تا چند ثانیه دیگر زنده ای که درس آماده می کنی؟ عجب حوصله ای داری، تو دیگه کی هستی بابا!!! خنده ای کرد و با چهره ای بسیار آرام گفت: اگر شهید شدیم الحمدالله، اگر نشدیم لااقل نمره خوبی بگیریم که آبروی رزمنده ها را نبریم. این برادر در جریان عملیات به شهادت رسید و راهی بهشت شد. @parastohae_ashegh313
🌸تئاتر دو ﻧﻔﺮ از ﺑﭽﻪ ﻫﺎ، ﻫﻤﻴﺸﻪ ﺑﺎ ﻫﻢ ﺷﻮخی داﺷـﺘﻨﺪ ﻳﻚ ﺷﺐ ﻛﻪ ﺗﺌﺎﺗﺮی در ﺣﺎل اﺟﺮا ﺑﻮد ، آن دو، ﻧﻘﺶ ﻣﻘﺎﺑﻞ ﻫﻢ ﻗﺮار ﮔﺮﻓﺘﻨﺪ . در ﻳـﻚ ﺻـﺤﻨﻪ، ﻗـﺮار ﺑـﻮد اﺑﻮاﻟﻔﻀﻞ، ﻛﺸﻴﺪه ای ﺑﺰﻧـﺪ ﺗـﻮی ﮔـﻮش اﺳـﻤﺎﻋﻴﻞ اﻟﺒﺘﻪ ﻛـﺸﻴﺪه آرام ، اﺳﻤﺎﻋﻴﻞ ﻛﻪ ﺧﻴﺎﻟﺶ از اﻳﻦ ﺑﺎﺑـﺖ راﺣــﺖ ﺑــﻮد، ﺻــﻮرﺗﺶ را آورد ﺟﻠــﻮ ﻛــﻪ ﻣــﺜﻼً اﺑﻮاﻟﻔﻀﻞ ﻫﻢ ادای ﻛﺸﻴﺪه زدن درﺑﻴﺎورد . اﺑﻮاﻟﻔﻀﻞ ﻛﻪ ﻣﻨﺘﻈﺮ اﻳﻦ ﻓﺮﺻـﺖ ﺑـﻮد ﭼﻨـﺎن زد ﺗﻮی ﮔﻮش اﺳﻤﺎﻋﻴﻞ ﻛﻪ ﻣﺜﻞ آدم ﻫﺎی ﺑـﺮق ﮔﺮﻓﺘـﻪ، ﺧﺸﻜﺶ زد . دﺳﺘﺶ را ﮔﺬاﺷـﺖ روی ﺻـﻮرﺗﺶ و ﻫﻤﺎن ﻃﻮر ﻛﻪ ﻣﺎﻟﺸﺶ می داد، ﻫﺮ ﭼﻪ سعی می ﻛـﺮد ﻋﺎدی ﺑﺮﺧﻮرد ﻛﻨﺪ ، ﻧﺸﺪ. ﺗﻌـﺎدﻟﺶ ﺑـﻪ ﻫـﻢ ﺧـﻮرد ، ﺣﺮف ﻫﺎ را ﻗـﺎطی ﻛـﺮد و ﺑِـﺮ و ﺑِـﺮ ﺗـﻮی ﺻـﻮرت اﺑﻮاﻟﻔﻀﻞ ﻧﮕﺎه ﻣـی ﻛـﺮد. ﻫـﻢ اﺑﻮاﻟﻔـﻀﻞ ﺧﻨـﺪه اش ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺑﻮد و ﻫﻢ تماشاچی @parastohae_ashegh313
🌸آموزش امداد گری🌻🌻 لشگر ۱۴ امام حسین تعدادی از رزمندگان برای اموزش امدادگری گردانهای عملیاتی ثبت نام کردیم مربی اموزش که یک پرستار کارکشته بود گفته بود بهترین کار بر بالین یک رزمنده زخمی روحیه دادن به اون فرد زخمی هست بعد از یک دوره ده روزه مربی برای امتحان و امادگی امداد گران از یکی از رزمندگان؟؟؟؟ درخواست کرد و پرسید؟ شما الان رسیدی بالای سر یک رزمنده که سر در بدن نداره اولین و بهترین کاری که انجام میدی چییه ؟؟؟ رزمنده هم با توجه به اموزش مربی که گفته بود بهترین کار روحیه دادن به مجروح هست گفت 👌👌 اول بهش میگم برادرجون چی شده و روحیه بهش میدم 🌻🌻 بقیه زدن زیر خنده گفتن این رزمنده که دیگه شهید شده و سر در بدن نداره برادر رزمنده سلمانی از کاشان ❤️❤️❤️❤️ @parastohae_ashegh313