#قسمت236
ماجراي مار
مهدي عموزاده
با تعجب ديدم مار تا نزديك ما آمده و بعد مسيرش را عوض كرده و از ما دور شده! آن شــب آقا ابراهيم چند خاطره خنده دار هم براي ما تعريف كرد. خيلي خنديديم.
بعد هم گفت: ســعي كنيد آخر شــب كه مردم مي خواهند استراحت كنند بازي نكنيد. از فردا هر روز دنبال آقا ابراهيم بودم. حتي وقتي فهميدم صبح ها براي نماز مسجد مي رود.
⭐️⭐️⭐️⭐️
من هم به خاطر او مسجد مي رفتم. تاثيــر آقا ابراهيم روي من و بچه هاي محل تا حدي بود كه نماز خواندن ما هم مثل او آهسته و با دقت شده بود.
مدتي بعد وقتي ايشان راهي جبهه شد ما هم نتوانستيم دوريش راتحمل كنيم و راهي جبهه شديم.
@parastohae_ashegh313
۲ اسفند ۱۴۰۱
۲ اسفند ۱۴۰۱
#کتاب_گویای « #نیمه_پنهان_ماه » روایتگر گوشهای از زندگی بزرگ مردِ کوچکی است که رشادت و شجاعتش زبانزد همرزمانش است. زندگی « #شهیدبیژن_بِهتویی » که شنیدنش را به شما پیشنهاد میکنیم.
#اللهمعجللولیکالفرج
@parastohae_ashegh313
۲ اسفند ۱۴۰۱
۲ اسفند ۱۴۰۱
#عاشقانهباخدا
💌دلنوشته
#شهیدمدافعحرمامینمنوچهریپور
♥️خدایا!
متشکرم که ما را
در خانوادههای شیعه به دنیا آوردی!
یاریمان کن تا اقتدار #حسین علیهالسلام را ادامه دهیم و دعای ما فقط عاقبت به خیری و بودن در رکاب حضرت صاحبالزمان (عجلالله) میباشد.
💔خدایا در شب اول قبر برما سخت نگیر!
به حق حضرت زینب کبری علیهاالسلام...
✨ما زنده بهآنیم که آرام نگیریم...
موجیم که آسودگی ما عدم ماست...
✍🏻امین منوچهری پور، ۹۸/۰۶/۱۵
#شبتونآرامباشهدا
#الّلهُمَّصَلِّعَلَیمُحَمَّدٍوَآلِمُحَمَّدٍوعجلفرجهم
#اللهمعجللولیکالفرج
@parastohae_ashegh313
۲ اسفند ۱۴۰۱
📣 م س اب ق ه ........... مـسـابـقه ✌️
ویژه همراهان با صفای کانال گذر عمر به سبک شهدا☺️👌
اعضای کانال میتوانند یکی از دو مورد ( مسابقه) زیر را انتخاب و در آن شرکت کنند
و از جوایز نفیس نقدی ( مادی) و غیر نقدی ( معنوی) کانال بهره مند شوند 🎁
1⃣ مـسـابـقـه ڪـتـاب خـوانـی
📚 از کتاب خواص و لحظه های تاریخ ساز ( مجموعه سخنان مقام معظم رهبری )
جلد ۱ ⬅️ از اول کتاب تا صفحه ۱۰۲ بحث مخالفت خواص با انتخاب حکم علی علیه السلام
✅ و پاسخگویی به سوالات مطروحه پیرامون محتوای کتاب
ضمناً پی دی اف کتاب در کانال موجود می باشد .
2⃣ مـطـالـعـه مـحـتـوای درس هـای مـوجـود در کـانـال
📌 از درس اول تا آخر درس هفدهم
✅ و پاسخگویی به سوالات مطرح شده
⏰ زمـان برگزاری مسابقه ⬅️ ۲۰ اسفند ماه ساعت ۲۱
@BeSabkeShohada 🍓
۲ اسفند ۱۴۰۱
۲ اسفند ۱۴۰۱
۳ اسفند ۱۴۰۱
زیارتنامهشهدا۩شهیدسلیمانی.mp3
1.25M
#زیارتنامه_شهــــــداء"🎧
✧بِسمِ اللّٰهِ الرَّحمٰن الرَّحیم✧
✿ اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یَا اَولِیاءَ اللہ وَ اَحِبّائَهُ
اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یَا اَصفِیَآءَ اللہ و َاَوِدّآئَهُ
اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصَارَ دینِ اللهِ
اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللہِ
اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ
اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ
اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَبے مُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِےّ الوَلِےّ النّاصِحِ
اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَبے عَبدِ اللهِ، بِاَبے اَنتُم وَ اُمّے طِبتُم وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم، وَ فُزتُم فَوزًا عَظیمًا فَیا لَیتَنے کُنتُ مَعَڪُم فَاَفُوزَ مَعَڪُم...✿
#شهیدحاجقاسمسلیمانی🎙
🌹هدیه به ارواح طیبه شهدا صلوات..
#اللهمصلعلیمحمدوآلمحمدوعجلفرجهم
#امامزمانعلیهالسّلام
#اللهمعجللولیکالفرجبحقزینبکبری
@parastohae_ashegh313
۳ اسفند ۱۴۰۱
#بدونتعارف . .
رفیق..!
مۍدونۍشھیـدیعنۍچۍ؟
یعنۍ:
بہخیرگذشت،نزدیڪبودبمیره.. :))
@parastohae_ashegh313
۳ اسفند ۱۴۰۱
۳ اسفند ۱۴۰۱
#فصل19
بهنام فكري شــد که اين چه شیوه ي جنگیدن است، اما چون بهروز مرادي بزرگتر بود و حرفي نزد، بهنام هم ســاکت ماند. بهروز، بهنام و سامي را انتخاب کرد. قرار شد چند نفر ديگر به کوچه ي روبه رو بروند و سروصدا کنند. بــه ســر کوچه و اولین خانه رســیدند. منورها در دل آســمان، نورافشــاني مي کردند. شب مثل روز روشن شده بود. منورهايي که در حال خاموشي بودند، ســوار بر چتر کوچكشــان، سقوط مي کردند و ســايه ها را کشدار و کج و معوج مي کردند. «شروع کنید!» بــا نهیب بهروز مرادي، بهنام و ســامي با لگد به جان درهــا افتادند. داخل خانه ها ســنگ يا نارنجك مي انداختنــد و مي گريختند. فرياد مرتضي در کوچه پیچید: «از اين ور... بكشید اين نامردها را... آرپي جي بزنید... امان شان ندهید!» بهنام کلافه شد. رو به بهروز مرادي گفت: «اين مرتضي چكار مي کند؟ با اين سروصدا، همه را به کشتن مي دهد.» مرتضــي اما کارش را مي کرد. ســروصدا مي کرد و ســنگ و نارنجك داخل خانه ها مي انداخت. ســامي که از عصبانیت، سفیدي چشــمانش ديده مي شد، دويد طرف بهروز و گفت: «اين با عراقي ها همدست شده و مي خواهد ما را به کشتن بدهد.» بهروز مرادي که به شك و ترديد افتاده بود، گفت: «تــو و بهنــام برويد يك گوشــه و آماده باشــید. اگر اتفاقي افتــاد، معطلنكنید!» «چرا متوجه نمي شــوي بهروز؟ اين مرتضي مشكوکه، مگر عراقي ها مغز خر خورده اند يا کرند که متوجه ي، اين همه سر و صدا نشوند؟» مرتضي دوان دوان سررسید و گفت: «بیايید بچه ها، يك خانه پر از عراقي آنجاست. مي رويم در خانه را مي شكنیم و...» بهنام حرف مرتضي را بريد. «و همه مان کشته مي شويم!» «نه، مطمئن باشید هیچ اتفاقي نمي افتد، بیايید!» زانوان بهنام به لرزه افتاد. نمي دانســت که ســرانجام کارشــان چه مي شود. مرتضي هیچ توضیحي براي کارهايش نمي داد. سر و صدا کنان، کوچه را قرق کرده بودند. مرتضي دوباره آمد و گفت: «کسي چاقو دارد؟» عمو جلیل گفت: «من سر نیزه دارم.» «بده من!» مرتضي سر نیزه را گرفت و گفت: «بهروز! تو و دو نفر پشــت بشكه هاي خالي مخفي شويد. بقیه هم پشت آن ديوار خرابه پنهان شويد. سامعي، تو با من بیا!» بهنام از پشــت بشــكه اي که مخفي شــده بود، ديد که مرتضي با ســر نیزه در حال ور رفتن با قفل در خانه اســت. گیج شــده بود که مي خواهد چه کند. ناگهان يك تیربار از روي پشت بام خانه ي جلويي، رو به آسمان و اطراف شروع به شلیك کرد. مرتضي، مصمم و بي توجه به گلوله هاي تیربار، با سماجت با در خانه ور مي رفت.
🌹داستان شهید بهنام محمدی🌹
@parastohae_ashegh313
۳ اسفند ۱۴۰۱