بســـم الـلـه الـــــرحمـن الـــرحیــم🩸
🕊زیارتنـامـه ی #شهـــــــداء🕊
🌹🌱اَلسَّـلامُ عَلَیـکُم یَا اَولِیـاءَ اللـهِ وَ اَحِبّـائَـهُ🌷اَلسَّـلامُ عَلَیـکُم یَا اَصفِیَـآءَ الـلهِ وَ اَوِدّآئَـهُ🌷 اَلسَـلامُ عَلَیـکُم یا اَنصَـارَ دیـنِ اللهِ🌷اَلسَـلامُ عَلَیـکُم یـا اَنصـارَ رَسُـولِ الـلهِ🌷اَلسَـلامُ عَلَیـکُم یـا اَنصـارَ اَمـیرِالمُـومِنـینَ🌷اَلسَّـلامُ عَلَیـکُم یـا اَنصـارَ فاطِـمَةَ سَیِّـدَةِ نِسـآءِ العـالَمیـنَ🌷اَلسَّـلامُ عَلَیـکُم یـا اَنصـارَ اَبـی مُحَمَّـدٍ الحَسَـنِ بـنِ عَلِـیٍّ الـوَلِیِّ النّـاصِـحِ🌷اَلسَّـلامُ عَلَیـکُم یـا اَنصـارَ اَبـی عَبـدِ اللـهِ🌷 بِـاَبـی اَنـتُم وَ اُمّـی طِبـتُم🌷وَ طابَـتِ الـاَرضُ الَّتـی فیها دُفِنـتُم ، وَفُـزتُـم فَـوزًا عَظـیمًا🌷فَیا لَیـتَنی کُنـتُ مَعَکُـم فَـاَفُـوزَ مَعَـکُم🌹🌱
🩸ســــــلام بـــر شهـــــــــدآء🩸
🌷@parastohae_ashegh313🌷
آسمان، وسعت چشمان تو را کم دارد
دلم اندازه زیبایی تو غم دارد
همچو رودی که صدای عطشش می آید...
دل دیوانه من از تو خوشش می آید...🥀
#برادرشهیدم
#داداشرسول
🌷@parastohae_ashegh313🌷
🦋مروری بر #وصیتنامه_سردار_سلیمانی
6⃣#قسمتششم
🌷🌷🌷
#رهبرعظیمالشان :
" ... گفتیم قهرمان امّت اسلامی است؛ چرا؟ چون #شهید_سلیمانی با حرکات خود و بالاخره با شهادت خود -شهادتش هم مکمّل این معنا بود- اسم رمز برانگیختگی و بسیج مقاومت در دنیای اسلام شد. الان در دنیای اسلام هر جایی که بنای مقاومت در مقابل زورگویی استکبار را داشته باشند، مظهرشان و اسم رمزشان شهید سلیمانی است ."
#حاج_قاسم #جان_فدا
#لبیک_یا_خامنه_ای
#اللهمعجللولیکالفرج
@parastohae_ashegh313
6.95M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#بخش_چهارم_زندگی_نامه_شهید
🎥 سربازی رفتنش هم مثل مدرسه رفتنش عجیب بود. ☺️
در پادگان هم، دست از شیطنت هایش برنداشت و صدای همه را درآورده بود و برای خودش مرخصی استعلاجی رد میکرد. 😅
بعد از تمام شدن سربازی اش پدرش سرمایه ای در اختیارش گذاشت تا با آن کسب و کاری راه بیندازد. مجید به فکر راه انداختن سفره خانه و قهوه خانه افتاد. بااینکه پدر و مادرش چندان موافق نبودند، اما کمکش کردند و خوشحال بودند که سرش به کار گرم میشود.
#شهیدمجیدقربانخانی
#اللهمعجللولیکالفرج
@parastohae_ashegh313
─━━━⊱❅✿•🌹•✿❅⊰━━━─
#بخشسوم 👇🏻
https://eitaa.com/parastohae_ashegh313/25124
#قسمت2
انگار که یک باره تمام پشتوانه هایم را از دست داده باشم، خودم را تنهای تنها میان هجمۀ عظیمی از مشکلات دیدم. درماندگی تمام وجودم را فراگرفت و عرق ســردی روی تنم نشســت. مات ومبهوت و بدون حتی کلامی گذرنامه ها را گرفتم. ذهنم قفل شده بود. این پا و آن پا کردم که به زهرا و سارا چه بگویم. نمی توانســتم تــوی چشمشــان نــگاه کنــم و بــا حرفــم، آب ســردی روی گرمــای اشتیاقشــان بــرای رفتــن بــه ســوریه بریزم. فکر برگشــتن به خانــه عذابم می داد. نگاهــی از ســر اســتیصال بــه دخترانــم انداختم. زهرا کــه گرفتگی را در صورتم دیــد، گفــت: «اتفاقــی افتــاده؟» گفتــم: «نه مامان جان.» ســردی و کمی یأس را در جوابم حس کرد و پرسید: «خُب پس چرا برگشتی؟!» خواســتم خودم را خونســرد نشــان بدهم: «یه مشــکل کوچیک پیش اومده. باید گذرنامه هامون تمدید بشــه.» یک باره شــادی از صورت معصومشــان محو شــد. مظلومیت نگاهشان، دلم را شکست. پس از ماه ها دوری که البته همه اش پر بود از هول و ولا برای ســلامتی پدرشــان، می خواســتند برای دیدن او به ســوریه بروند. سارا که دلتنگی اش نمودِ بیشتری داشت و کاسۀ صبرش حالا لبریز شده بود، پیشنهاد داد تا به مأموران بگوییم که خانوادۀ سردار همدانی هستیم.
🥀خاطرات همسر شهید سردار حسین همدانی🥀
@parastohae_ashegh313
#قسمت3
هرچنــد نمی توانســتم اعتراضــم را بــه ایــن صحبتــش پنهان کنم امــا برای اینکه جواب منفی ام خالی از عطوفت مادرانه نباشد، لبخند کم رنگی زدم و گفتم: «سار اجان! فکر می کنی بابات راضیه که ما اینجا از اسمش مایه بذاریم؟!» سارا سکوت کرد. انگار پدرش را روبه روی خودش می دید که می گوید: «ساراجان، صبور باش.» زهرا، دختر بزرگم که دوست داشت نظر خواهرش را بپذیرم به حمایت از سارا گفــت: «مــا کــه بــرای تفریح نمی ریم. بابا توی دمشــق منتظرمونه. راهی نداریم جز اینکه بگیم خونوادۀ سرداریم.» پــس از ماه هــا دوری، شــوق و اشتیاقشــان را بــرای دیــدنِ پدر می فهمیدم حتی می توانستم حس کنم که حسین هم توی فرودگاه دمشق ایستاده و برای دیدن دخترانش لحظه شماری می کند. سعی کردم کمی آرامشان کنم، گفتم: «توکلتون به خدا باشه من برای باز شدن گره این کار، صلوات نذر کردم. شمام یک کاری بکنید و از حضرت زینب بخواید که راهو باز کنه.» انــگار حرف هایــم کمــی رویشــان تأثیــر گذاشــت و دلشــان قــرار گرفــت.
🥀خاطرات همسر شهید سردار حسین همدانی🥀
@parastohae_ashegh313
#شهید_پورجعفری میگفت:
🔶 روزی در منطقه ای در سوریه، حاجی خواست با دوربین دید بزنه، خیلی محل خطرناکی بود، من بلوکی را که سوراخی داشت بلند کردم که بذارم بالای دیوار که دوربین استتار بشه
همین که گذاشتمش بالا تک تیرانداز بلوک رو طوری زد که تکه تکه شد ریخت روی سر و صورت ما!
حاجی کمی فاصله گرفت، خواست دوباره با دوربین دیدبزنه که این بار گلوله ای نشست
کنار گوشش روی دیوار، خلاصه شناسایی به خیر گذشت.
🔸 بعد از شناسایی داخل خانه ای شدیم برای تجدید وضو احساس کردم اوضاع اصلا مناسب نیست، به اصرار زیاد حاجی رو سوار ماشین کردیم و راه افتادیم.
هنوز زیاد دور نشده بودیم که همون خونه در جا منفجر شد و حدود هفده تن شهید شدند!
بعداز این اتفاق حاجی به من گفت:
🌹حسین امروز چند بار نزدیک بود شهید بشیم اما حیف...
#حاج_قاسم همیشه او را با نامِ کوچک «حسین» صدا میزد و میگفت:
🌹«اگر دو نفر در این دنیا من را حلال کنند .
من میتوانم شهید و وارد بهشت شوم؛ یکی خانمم و دیگری، حسین است.»
🔸 کسیکه خیلے وقتها به خاطر مشغله کاری اش، قبل از اذان صبح دم در خانه حاج قاسم منتظر مےایستاد....
حتی یک کارتن در ماشین داشت که نماز صبحش را روی آن میخواند و منتظر حاجی میماند !!!
موقع بازگشت هم وقتے مطمئن میشد حاج قاسم داخل خانه شده است به منزل خودش برمیگشت .
#سالروزولادت🎉
#شهیدحسینپورجعفری
#جان_فدا
#أللهم_عجل_لولیک_الفرج
@parastohae_ashegh313
10.27M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥#روایتگری
🌹جمله دلنشین #شهید_علی_شکرریز درباره #رفاقت برای خدا
راوی #جوادتاجیک
#أللهم_عجل_لولیک_الفرج
@parastohae_ashegh313