eitaa logo
شـهداۍ گـمـنـام ( زندگی به سبڪ شهدا )
1.8هزار دنبال‌کننده
14.9هزار عکس
3.9هزار ویدیو
41 فایل
•❤️|شـهیـد ســید مــرتـضـے آویـنــے: در عالمـ رازےاست کہ جز بـہ بهـای خــون فـــــاش نمـیشـود.💖 ایــنــجــا⇦ 『قـطـعـہ‌اےاز بـهشـ😍ــت』 『شـهـدای گمنـام』(زندگی به سبـ💚ــڪ شهـدا) 🌹°تخریب چی ڪانال ☜ @khomool2 🌹بیسیم چی: نداریم
مشاهده در ایتا
دانلود
؟ 104 ...مقر خلصه را به نیروهایی که از استان کرمانشاه آمده‌اند تحویل می‌دهیم و برمی‌گردیم به مقر تیپ در تل‌عزان. رحیم، امیر و احمد هم هستند. امروز، فرمانده دیگری به عنوان فرمانده فوج به منطقه آمد. نام جهادی‌اش جواد است. با خودش از ایران، عرقیجات هم آورده که همان اول، چشم بعضی از بچه‌ها را می‌گیرد! آموزش‌های تیراندازی را همچنان در منطقه «بلاس» ادامه می‌دهیم. در آموزش، مهم‌ترین اصل ارتباط گرفتن است؛ اما ناهمزبانی، کارمان را دشوار کرده است. از همان لحظه‌ای که وارد فرودگاه دمشق شدم، این کمبود را احساس کردم. این‌جا و آن‌جا گوش تیز می‌کردم و کلمه‌های پرکاربرد را به ذهنم می‌سپردم که به وقتش استفاده کنم! هر کلمه بیش‌تر، مساوی بود با ارتباط بیش‌تر! حق کلمه را ادا می‌کردم! دوست داشتم با نیروهای مقاومت ارتباط کلامی برقرار کنم و البته هرآن‌چه را که در این چند سال آموخته بودم، به آن‌ها بگویم. یک‌روز در منطقه بلاس، کار با یک اسلحه را آموزش می‌دادم. برای صحبت کردن از جزئیات اسلحه، کلمات عربی توی ذهنم ته می‌کشیدند! باز متوسل می‌شدم به زبان بدن! آخر هر جمله‌ای و اشاره‌ای می‌گفتم:«معلوم؟ معلوم؟» گاهی از چهره‌ها می‌شد فهمید که نیروها درست منظورم را نگرفته‌اند اما می‌گفتند معلوم! و من باز دست و پا شکسته ادامه می‌دادم! رزمنده‌های جوان عراقی، بازیگوشی می‌کردند. با اعتماد به نفس و با حرارت حرف می‌زدم و از قناصه می‌گفتم که ناگهان همه روی زمین خیز رفتند! اشاره کردم که یعنی چه شده؟ نمی‌دانستم چه کلمه‌ای گفته‌ام که به جای «توجه کن»، «خیز برو» معنی می‌داده! خنده‌ام را خوردم! به روی خودم نیاوردم و طبیعی‌اش کردم:«می‌خواستم ببینم بیدارید یا نه! قُم! بلند شید!»‌ آموزش که تمام شد، با بچه‌ها به زبان‌دانی‌ام خندیدیم؛ اشک بچه‌ها درآمده بود! کنار این خنده‌ها اما من همچنان از ندانستن زبان رنج می‌برم.... ادامه دارد یادشهداباصلوات اللهم‌عجل‌لولیک‌الفرج ─┅─🍃🌺🍃─┅─ @parastohae_ashegh313
شـهداۍ گـمـنـام ( زندگی به سبڪ شهدا )
#شهیدعباس‌دانشگر #راستی_دردهایم_کو ؟ 104 ...مقر خلصه را به نیروهایی که از استان کرمانشاه آمده‌اند
؟ 105 پیام می‌فرستم برای یکی از فرماندهان که دوست حاج‌حمید است:«حاجی! تنها چیزی که این‌جا موردنیاز است، دانستن زبان عربی است؛ توصیه کنید، دوستان زبان عربی یاد بگیرند... جوان‌های این‌جا باانگیزه و مستعدند اما از معارف اسلام و اهل‌بیت کم می‌دانند. ما ایرانی‌ها را هم خیلی دوست دارند و برایشان مهم است که ما چطور زندگی می‌کنیم اما متأسفانه به خاطر این که زبان بلد نیستیم، نمی‌توانیم زیاد با آن‌ها ارتباط بگیریم...» ما باید با رزمندگان جبهه مقاومت، بیش‌تر ارتباط بگیریم. باید با آن‌ها رفیق شویم؛ مسلمانانه! شاید این نگاه در میان برخی، کم‌رنگ باشد؛ برخی به زبان می‌آورند و برخی هم نه.... ادامه دارد یادشهداباصلوات اللهم‌عجل‌لولیک‌الفرج ─┅─🍃🌺🍃─┅─ @parastohae_ashegh313
؟ 106 که یادم می‌آید امروز، مراسم میثاق پاسداری در دانشگاه برگزار شده. اخبار را دنبال می‌کنم و از تلویزیون بخش‌هایی از مراسم را می‌بینم. آقا می‌گفت تفکر اسلامی شما را وادار می‌کند که زیر بار جبهه دشمن نروید؛ آقا می‌گفت که اگر مومن باشیم، دست برتر با ماست و جمله‌ای که شنیدنش، مثل همیشه چراغی شد در دلم:«جوان‌های عزیز...شما هستید که بار مسئولیت را بر دوش دارید...خرمشهرها در پیش است، نه در میدان جنگ نظامی، در میدانی که از جنگ نظامی سخت‌تر است...» سخت‌تر از جنگ نظامی... تمام رنج‌هایی که در این یک ماه و چند روز شاهدش بوده‌ام، جلوی چشمم رژه می‌روند و فکر می‌کنم همه این سختی‌ها، در برابر سختی کاری که آقا از آن حرف می‌زند، آسان است. زنگ می‌زنم به حاج‌حمید. خودم در چند آیین میثاق پاسداری حضور داشته‌ام و می‌دانم که حاج‌حمید از چند روز قبل، روز و شب نداشته تا این مراسم به بهترین شکل برگزار شود. به اندازه خودم، از او تشکر می‌کنم و حالی از هم می‌پرسیم. گلایه‌ای نکردم از این روزهایم اما حاج‌حمید صدای مرا می‌شناسد؛ لابد فهمیده که دوست دارم این‌جا بیش‌تر فعال باشم، بروم به خط... حرف‌هایمان که تمام می‌شود، هنوز جمله‌های آقا توی ذهنم سرگردان‌اند؛ باید فکر کنم. می‌خواهم به میثاق پاسداری‌ام عمل کنم... کاش آن‌ها که مخاطب سخن این مرد حکیم‌اند، گوش‌شان شنواتر شود... هزار حرف بر زمین مانده‌اش گواه است که آن‌چنان که باید او را نشنیده‌ایم... باید آگاهی‌ام را بیش‌تر کنم. ادامه دارد یادشهداباصلوات اللهم‌عجل‌لولیک‌الفرج ─┅─🍃🌺🍃─┅─ @parastohae_ashegh313
شـهداۍ گـمـنـام ( زندگی به سبڪ شهدا )
#شهیدعباس‌دانشگر #راستی_دردهایم_کو ؟ 106 که یادم می‌آید امروز، مراسم میثاق پاسداری در دانشگاه برگز
؟ 107 حسرت می‌خورم که با خودم کتاب‌های بیش‌تری به سوریه نیاورده‌ام تا از اندک‌‌وقت‌های خالی‌ام درست‌تر استفاده کنم. کتابِ «تاریخچه مختصر زمان» را با خودم آورده‌ام و گهگاه می‌خوانمش اما از وقتی آمده‌ام مطالعه‌ام کم شده. یادم می‌آید که پارسال همین موقع‌ها، طبق برنامه‌ریزی‌ام، مشغول خواندن «آزادی انسان» و «آزادی بندگی» علامه شهید و غرب‌زدگیِ جلال بودم. علامه، چندسالی است که دست مرا گرفته و از سرگشتگی نجاتم داده. آن روزها که توی دانشگاه دوره می‌گذاشتیم برای خواندن آثارش، اندیشه‌آلودترین دوران زندگی من است. و جلال؛ قلم جلال را دوست دارم و برای خودش، به خاطرِ ستیزش با متفکرنماها، به خاطر نامه‌اش به امام، به خاطر توجهش به حرم بقیع و به خاطر خسی در میقاتش احترام قائلم؛ و من این‌جا باز خسی در میقاتم. به امید روییدن جوانه‌ای بر درخت آگاهی‌ام، کتاب‌ها را ورق می‌زنم. احمد با خودش یک قرآن و یک مفاتیح آورده. بچه‌ها به شوخی می‌گویند مفاتیحِ پنج‌کیلویی! قرآنش را گوشه اتاق می‌گذارد که همه بتوانند بخوانند. قبل و بعد نمازها، قرآن را برمی‌دارم و کلمات خدا را مرور می‌کنم. شب که می‌شود باز پناه می‌برم به قرآن:«و لقد زینا السماء الدنیا بمصابیح...» آسمان را تماشا می‌کنم. غرق می‌شوم در زیباییِ شگفت آسمانِ شب؛ امان از آسمان دنیا! ادامه دارد یادشهداباصلوات اللهم‌عجل‌لولیک‌الفرج ─┅─🍃🌺🍃─┅─ @parastohae_ashegh313
؟ 108 یکی از فرماندهان درباره ارتباط با نیروهای عراقی، نکته‌ای گفت که به مذاق هیچ‌کدام از ما بچه‌های دانشگاه خوش نیامد. ما در دانشگاه ارزش و اهمیت تربیت و ارتباط را آموخته بودیم. منتظر نماندم که آن فرمانده حرف‌هایش را تمام کند. پریدم وسط حرفش و گفتم که مخالفم و استدلال کردم. حرف‌هایم را که شنید، گفت آن‌قدر با سردارها گشته‌ای که مثل سردارها حرف می‌زنی! حرف من اما این بود که باید با نیروهای عراقی، درست مثل برادرانمان رفتار کنیم؛ دوستانه و مشفقانه. باید با آن‌ها زندگی کنیم. رفتار ما با آن‌ها باید طوری باشد که ما را از خودشان بدانند و صدالبته هرجا که لازم است، رفتار قاطعانه‌ای داشته باشیم. یاد حاج‌حمید افتادم. او برایم، مصداق همه این مدل رفتارها بود. این تجربه‌ها به من کمک می‌کنند که بیش‌تر فکر کنم؛ حرف‌ها دارم برای حاج‌حمید... ادامه دارد یادشهداباصلوات اللهم‌عجل‌لولیک‌الفرج ─┅─🍃🌺🍃─┅─ @parastohae_ashegh313
شـهداۍ گـمـنـام ( زندگی به سبڪ شهدا )
#شهیدعباس‌دانشگر #راستی_دردهایم_کو ؟ 108 یکی از فرماندهان درباره ارتباط با نیروهای عراقی، نکته‌ای
؟ 109 ادامه حرف‌هایی که توی دلم مانده را با احمد می‌زنم. نشسته‌ایم جایی از منطقه؛ صدای تیر و خمپاره، موسیقی پس‌زمینه حرف‌هایمان شده‌ است. برایش از محبت می‌گویم: «محبت زندگی را لذت‌بخش‌تر می‌کند. اگر معلمی، به جای پرخاشگری، به بچه‌های کلاسش مِهر بدهد، بچه‌ها به او علاقه‌مند می‌شوند و بهتر درس می‌خوانند. اگر مردی به همسرش و زنی به همسرش، محبت کند و به زبان بیاورد که «دوستت دارم» زندگی‌شان شیرین‌تر می‌شود. اگر پدرها و مادرها با بچه‌هایشان با مهربانی رفتار کنند، از هر دوستی برای بچه‌هایشان دوست‌تر می‌شوند. محبت، دوستی‌های بین ما را محکم‌تر می‌کند. اسلام دین محبت است اما حیف که ماها...» . ادامه دارد یادشهداباصلوات اللهم‌عجل‌لولیک‌الفرج ─┅─🍃🌺🍃─┅─ @parastohae_ashegh313
؟ 110 در مقر، سگی هست که با هم ارتباط برقرار کرده‌ایم! کسی چه می‌داند، شاید این سگ، روزی روزگاری نگاه‌بان گله‌ای بوده و حالا جنگ، او را تک و تنها و بی‌گله گذاشته. از وقتی آمده‌ایم این‌جا به او غذا می‌دهم. هرچند منظره خوبی نیست که یک حیوان، در برابر گرفتن غذا، مُنقاد تو باشد و دم تکان بدهد، اما خب، در محبت به حیوان‌ها هم لذت هست. بچه‌های فوج، اسمش را جسی گذاشته‌اند! امروز صبح که بیدار شدیم، پوتین‌هایم سر جایشان نبودند! احمد می‌گفت چون با جسی زیاد شوخی می‌کنی، او هم با تو شوخی کرده و پوتینت را برده! حیاط را که زیر و رو کردم، پوتینم را کنار لانه جسی پیدا کردم! حدس احمد درست از آب درآمد. جسی، شوخی‌شوخی پوتین را جویده بود و زیپش را هم پاره کرده بود. مجبور شدم با بند، کفش را ببندم به پایم که بشود پوشیدش! بچه‌ها دست گرفته بودند و شوخی می‌کردند که این هم نتیجه غذا دادن به سگ! اما خب؛ جسی سگ است و سگی می‌کند و من آدمم و آدمی! او کار خودش را می‌کند و من کار خودم را. عصر با احمد رفتیم که برای پوتینم زیپ بخریم. من پشت فرمان نشستم و احمد، سلاح به دست جاده را می‌پایید و آیت‌الکرسی می‌خواند. هرچه گشتیم، تعمیرکارِ کفش پیدا نکردیم. ناکام ماندم! ناگزیرم از این که از یک پوتین دیگر استفاده کنم. ادامه دارد یادشهداباصلوات اللهم‌عجل‌لولیک‌الفرج ─┅─🍃🌺🍃─┅─ @parastohae_ashegh313
شـهداۍ گـمـنـام ( زندگی به سبڪ شهدا )
#شهیدعباس‌دانشگر #راستی_دردهایم_کو ؟ 110 در مقر، سگی هست که با هم ارتباط برقرار کرده‌ایم! کسی چه
؟ 111 مترجممان یکی از نیروهای رزمنده عراقی بود و ده دوازده سالی را هم در ایران گذرانده بود. عصر که با هم حرف می‌زدیم، دیدم دل پری از نیروهای تکفیری و داعشی دارد. می‌گفت تکفیری‌ها به اجساد شهدای ما بی‌احترامی می‌کنند و ما هم باید با نیروهای داعشی که اسیر یا کشته می‌شوند مثل خودشان رفتار کنیم. وسوسه شدم که با او گفتگو کنم. حرف‌هایش را شنیدم. من این خشم را درک می‌کردم و می‌فهمیدم که وقتی آدمیزاد ببیند که با پیکر رفیقش چه کرده‌اند، آرام و قرار از کفش می‌رود اما باز یادم آمد که بگویم، داعش، داعش است و داعشی می‌کند و من آدمم و آدمی! ما که پیروان علی(علیه‌السلام) هستیم نمی‌توانیم و نباید مثل تکفیری‌ها رفتار کنیم. خیلی از این‌ها را که توی خط مقدم می‌بینیم، دشمنان اصلی ما نیستند؛ فریبشان داده‌اند و عقل را از وجودشان و انسانیت را از قلبشان ربوده‌اند. طاقت نمی‌آورد. می‌پرد وسط حرف‌هایم. صورتش گر می‌گیرد وقتی از پیکرِ رفیقش می‌گوید که داعشی‌ها مثله‌اش کرده بودند. دستم را آرام روی مشتِ گره‌کرده‌اش می‌گذارم و می‌گویم می‌دانم، سخت است... درد دارد... اما اگر اجساد کشته‌شده‌های آن‌ها به دست ما افتاد، ما با آن‌ها انسانی رفتار می‌کنیم؛ اگر اسلحه را زمین گذاشتند و توبه کردند، آغوش ما برای داعشی‌های توبه‌کرده هم باز است. اندک‌اندک می‌کوشیدم تا بر آتشِ خشمش که گویی به بیراهه می‌رفت، آبی بریزم. حرف‌ها را که می‌شنید، به فکر فرومی‌رفت. چراغی در دلش روشن شد. هم‌دل شدیم. انسان همچنان موضوع اصلی نبرد ماست؛ ما برای نجات انسان می‌جنگیم... حرف‌هایمان که تمام می‌شود، می‌روم توی خلوتم؛ مفاتیح را برمی‌دارم و گشتی می‌زنم بین دعاها... این عبارت تکرارشونده در دعاها، دلم را گرم می‌کند:«فافعل بی ما انت اهله...» خدایا! من انسانم، با من چنان رفتار کن که سزاوار آنی... پازل گفتگویم با آن رزمنده عراقی تکمیل می‌شود... ما هم باید با دیگران، چنان رفتار کنیم که سزاوار آنیم؛ نه الزاما آن‌گونه که سزاوارش هستند... .... ادامه دارد یادشهداباصلوات اللهم‌عجل‌لولیک‌الفرج ─┅─🍃🌺🍃─┅─ @parastohae_ashegh313
؟ 112 امروز رحیم و امیر به روستای «قراصی» منتقل شدند. من و احمد همچنان در مقر تل عزان ماندیم. شش‌هفت‌ماه قبل نیروهای ارتش سوریه و مجاهدان توانسته بودند دشمن را از قراصی، خان‌طومان و مزارع اطراف آن عقب برانند و کنترل قراصی را به دست بگیرند. شرایط امروز قراصی اما پایدار نیست. این روستا، یکی از خطوط مقدم درگیری با دشمن بوده و تحویل تیپ سیدالشهداء(علیه‌السلام) داده شده بود. این نگرانی وجود دارد که تروریست‌ها قراصی را از دست نیروهای خودی بگیرند. من و احمد همچنان اجرای میدان تیر و کار آموزش تیراندازی به نیروها را بر عهده داریم. امروز فرصتی شد و با فاطمه صحبت کردم. می‌گفت قرار است پدرش برای مدتی نسبتا طولانی به عراق سفر کند و در تهران تنها می‌مانند. عمو خواسته بود که بعد از مأموریتم، بی‌معطلی برگردم پیش فاطمه و زن‌عمو. خودم هم احساس می‌کنم که حضورم در کنارشان لازم است... ادامه دارد یادشهداباصلوات اللهم‌عجل‌لولیک‌الفرج ─┅─🍃🌺🍃─┅─ @parastohae_ashegh313
شـهداۍ گـمـنـام ( زندگی به سبڪ شهدا )
#شهیدعباس‌دانشگر #راستی_دردهایم_کو ؟ 112 امروز رحیم و امیر به روستای «قراصی» منتقل شدند. من و احمد
؟ 113 دشواری کار در منطقه را که می‌دیدم به این فکر می‌کردم که اگر صفر تا صد کار دست خودمان باشد، هماهنگی‌ها بیش‌تر می‌شود و می‌توانیم بهتر عمل کنیم. یک روز که دور هم نشسته بودیم، همین را گفتم. گفتم که باید ساماندهی و آماده‌سازی نیروها بر عهده خودمان باشد؛ چون وقتی این مسئولیت را قبول کنیم، نیروها را بهتر می‌شناسیم و در حین کار، هم تجربه کسب می‌کنیم و هم می‌توانیم نو به نو این تجربه‌ها را در کار استفاده کنیم. اگر این کار را می‌کردیم ابتکار عمل بیش‌تری داشتیم و نیروهای کم‌تری از ما به شهادت می‌رسیدند. این حرف‌ها بی‌تأثیر نبود. من به فاصله کوتاهی به عنوان فرمانده گروهان معرفی شدم. سنگینی این مسئولیت را روی شانه‌هایم احساس می‌کردم. تلاشم برای شناخت بیش‌تر منطقه، مضاعف شد. می‌خواستم وجب به وجب منطقه را بشناسم. از هرکس که اندک اطلاعاتی داشت، استفاده می‌کردم و سوال می‌پرسیدم. فکر کنم کلافه‌شان کرده بودم! سلاح جدیدی اگر می‌یافتم، بازش می‌کردم و اجزاء آن را دقیق می‌دیدم و کار کردن با آن را یاد می‌گرفتم. ادامه دارد یادشهداباصلوات اللهم‌عجل‌لولیک‌الفرج ─┅─🍃🌺🍃─┅─ @parastohae_ashegh313
؟ 114 هفت‌هشت روزی از خردادماه گذشته است. امروز با احمد سری به منطقه نیرب زدیم. نیم‌ساعتی با مقر فاصله دارد. راستی! نیرب، شهرِ مهاجرنشین است و فلسطینی‌ها در آن پرشمارند. افغانستانی‌ها، پاکستانی‌ها و عراقی‌ها را هم می‌توانی در نیرب ببینی. شهر، قبلا حالت اردوگاهی داشته و هنوز هم نمی‌شود پیشوند شهر را برایش به کار برد. خیابان‌ها، حال و هوایِ ایرانِ دهه شصت را در تصوراتمان زنده می‌کنند اما زندگی، این‌جا جریان دارد. مردم نیرب، به ما ایرانی‌ها بسیار علاقه دارند و احترام‌مان می‌کنند. بچه‌ها برای خرید گهگاه به نیرب می‌آیند. این‌جا روغن زیتون‌های خوبی دارد! در غذاهای محلی این‌جا، روغن زیتون کاربرد زیادی دارد؛ حتی یک نوع لبنیات خوشمزه دارند که در آن روغن زیتون می‌ریزند! من به سرم زده که برویم و برای بچه‌ها شیرینی بخریم! شیرینی، وسط جنگ می‌چسبد! گاهی همین کارهای به ظاهر کوچک، حال آدم را جا می‌آورد!... ادامه دارد یادشهداباصلوات اللهم‌عجل‌لولیک‌الفرج ─┅─🍃🌺🍃─┅─ @parastohae_ashegh313
شـهداۍ گـمـنـام ( زندگی به سبڪ شهدا )
#شهیدعباس‌دانشگر #راستی_دردهایم_کو ؟ 114 هفت‌هشت روزی از خردادماه گذشته است. امروز با احمد سری به
؟ 115 بعضی از مغازه‌ها در نیرب بازند. بالاخره یک شیرینی‌فروشی پیدا می‌کنیم و کمی شیرینی می‌خریم و به سمت تل عزان راه می‌افتیم. اما با خودم می‌گویم حالا که تا این‌جا آمده‌ایم، بگذار چیز دیگری هم بگیریم؛ کلاه! مغازه‌ای پیدا کردیم که کلاه می‌فروخت. دو تا خریدم. احمد متعجب می‌پرسید چرا شیرینی و کلاه؟ گفتم شیرینی بچه‌ها را خوشحال می‌کند و کلاه هم خب شاید لازمشان بشود! تنخواه داشتیم اما دوست نداشتم با پول چیزی بخرم. باید مراقب باشیم که پول بیت‌المال، اسراف نشود. در شرایط عادی شاید اسراف نکردن، ساده‌تر باشد اما هنر این است که در شرایط سخت، در میانه‌ی جنگ، مراقب بیت‌المال باشی. نمی‌شود که در حرف، پیرو علی(علیه‌السلام) باشیم اما مثل علی(علیه‌السلام) دلواپس بیت‌المال نباشیم... وسط این حرف‌ها، احمد هم هوس خرید سوغات می‌کند: روغن زیتون. پول همراهش نبود. به اندازه صد و اندی هزار تومان از پول سوری قرضش دادم. می‌گفت وقتی برگشتیم ایران، به همین اندازه پس می‌دهم. به شوخی گفتم، باید به قیمت روزِ ارز حساب کنی! روغنِ زیتون هم به سبد خریدمان اضافه شد. خریدمان دارد به پایان می‌رسد که یک کودک سوری، به سویمان می‌آید و ابراز نیاز می‌کند. می‌شناسمش. دفعه قبل که به نیرب آمده بودیم، دیده بودمش و از غذای کنسروی‌مان به او داده بودم. فروشنده‌ی میان‌سالِ یکی از مغازه‌ها، انگار ناراحت شده باشد از این که کودک، حرمت میهمان را نگه نداشته است. متعرض شد که چرا مزاحم‌شان می‌شوی؟ آن‌قدر تندی کرد که آن کودک، با گریه فرار کرد! می‌روم به دنبال دوستِ کوچکِ سوری‌ام. دستی به سرش می‌کشم و با او گرم می‌گیرم. هرطور شده می‌خندانمش که اثر اشک‌ها از چهره مغمومش پاک شود. برایش یک تُن ماهی می‌خرم و کمی هم پول می‌گذارم توی جیب کوچکش. با هم عکس می‌اندازیم که برای فاطمه بفرستم. سروسامانی به اینترنتم می‌دهم و به تل عزان برمی‌گردیم. بچه‌ها با دیدن شیرینی‌ها خوشحال می‌شوند. هرازچندگاهی هم آجیل‌های توراهیِ مادر را می‌ریختم توی ظرفی و می‌آوردم برای بچه‌ها که با هم بخوریم. بچه‌ها دست می‌گرفتند که همه‌اش را بیاور دیگر! می‌گفتم حالا حالاها این‌جا هستیم، زیاد بخوریم، زود تمام می‌شود! ادامه دارد یادشهداباصلوات اللهم‌عجل‌لولیک‌الفرج ─┅─🍃🌺🍃─┅─ @parastohae_ashegh313