#سبک_زندگی_شهدا
💢 تقصیر منه، منو ببخش...
🔹 مشغول کار شده بودم و حواسم به حامد نبود. یهو از روی صندلی افتاد و سرش شکست. سریع بردمش بیمارستان و سرش رو پانسمان کردم.🤕
⁉️ منتظر بودم یوسف بیاد و با ناراحتی بگه چرا سهل انگاری کردی؟ چرا حواست نبود؟
🔹 وقتی اومد مثل همیشه سراغ حامد رو گرفت. گفتم: خوابیده.
بعد شروع کردم آروم آروم جریان رو براش توضیح دادن.
فقط گوش داد. آروم آروم چشم هاش خیس شد و لبش رو گاز گرفت.
بعد گفت:
💔تقصیر منه که این قدر تو رو با حامد تنها می زارم، منو ببخش!
من که اصلا انتظار هچنین برخوردی رو نداشتم، از خجالت خیس عرق شدم.🥀
#شهید_یوسف_کلاهدوز
#خاطرات_شهدا
اللهمعجللولیکالفرج
@parastohae_ashegh313
#خاطرات_شهدا
❤️ به عشق حضرت زینب علیهاالسلام
🔸 بار دومی که میخواست به سوریه برود خیلی ناراحت بودم میگفتم یکبار رفتیدکافی است برای چه دوباره می روید، کنارم نشست وگفت
⁉️ اگرمابه سوریه نرویم چه کسی میخواهدبه نیروهای مردمی سوریه کمک کند؟ مردمی که مظلومندوزیربارحملات تکفیری ها، له میشوند، کسی نیست آنهارایاری رساند، من به خاطراسلام میروم تااجازه ندهم حضرت زینب یک باردیگر به اسارت دربیاید،
بااین حرف هامرا متقاعدکردند بااینکه مدام گریه می کردم ولی دربرابر حضرت زینب تسلیم شدم وراضی هستم به رضای خدا.
🌺 دختر شهید در ادامه عنوان میکند:
بعدازشنیدن خبرشهادت پدرجزخنده کاری نمیتوانستم بکنم زیراهرکسی آرزوی شهادت راداردو واقعاخوشحال بودم که پدرم شهیدشده چون لیاقتش راداشت زیرااین فیض عظیم نصیب هرکسی نمیشود.
🔸راوی:دختر شهید مدافع حرم
#شهید_جبار_دریساوی
اللهمعجللولیکالفرج
@parastohae_ashegh313
#خاطرات_شهدا
❄️ زمستان بود و دم غروب کنار جاده یه زن و یک مرد با یک بچه مونده بودن وسط راه. من و علی هم از منطقه بر میگشتیم. تا دیدشون زد رو ترمز و رفت طرفشون.
❓پرسید: کجا میرین؟
مرد گفت: کرمانشاه.
علی گفت: رانندگی بلدی گفت بله بلدم علی رو کرد به من گفت: سعید بریم عقب. مرد با زن و بچهاش رفتن جلو و ما هم، عقب تویوتا.
‼️عقب خیلی سرد بود. گفتم: آخه این آدم رو میشناسی که این جوری بهش اعتماد میکنی؟ اون هم مثل من میلرزید، لبخند زد و گفت:
🔅"آره ، اینا همون کوچ نشینایی هستن که امام فرمود به تمام کاخ نشین ها شرف دارن. تمام سختی های ما توی جبهه به خاطر ایناست "
ـ ـ ـــــ🌷᯽🌷ـــــ ـ ـ
#شهید_علی_چیت_سازیان
الّلهُمَّصَلِّعَلَیمُحَمَّدٍوَآلِمُحَمَّدٍوَعَجِّلْفرَجَهُمْ
الّلهُــمَّ_عَجِّــلْ_لِوَلِیِّکَــــ_الْفَــرَج
@parastohae_ashegh313
#خاطرات_شهدا
سیدمحمد با قرآن و صندلی از اتاقش اومد.
صندلی را گذاشت کنار در، رفت رو صندلی ایستاد.
قرآن را بالا نگه داشت.📖
گفت: باباجون، از زیر قرآن رد شو.آقا رضا قرآن رابوسید و رد شد.
سید محمد گفت: باباجون، دوباره...
آقا رضا برگشت، قرآن بوس کردو دوباره رد شد.
شب از نیمه گذشته بود.
من و سید محمد پایین نرفتیم.
آقا رضا از پله ها پایین می رفت.
من و سید محمد کاسه آب را پشت پاش ریختیم.🍃
صدایش از تو راه پله میومد؛
میگفت: مواظب خودتون باشید، خداحافظ......✨
سریع دویدیم پشت پنجره. می خواستیم تا آخرین لحظه ببینیمش.🍃
📸 رفقای آقا رضا تو کوچه بودن. آقا رضا که اومد پیششون، شروع کردن به عکس گرفتن؛ جا به جا میشدن و عکس میگرفتن.
من و سید محمدم از طبقه دوم ساختمان، شاهد این صحنه ها بودیم. خیلی برام عجیب و همچنین تلخ بود.
تو ذهنم هزار فکر و خیال میومد.
«نکنه این آخرین عکسها باشه، نکنه این آخرین باری باشه که خنده های آقا رضا را میبینم. نکنه این آخرین دیدارمون باشه.........»💔
آقا رضا سرش را بالا آورد و دستش را تکان داد و گفت: خداحافظ.....
سوار ماشین شدن و رفتن....🍃
بعد 33 روز شهید شد...
آخرین دیدارمون شد ساعت یک بامداد 15 فروردین سال 1395...
درست، شب تولدم...
شب تولدم رفت و با خودش تمام خوشی ها و لذت های دنیایم را برد...🥀
نقل از همسر مدافع حرم
#شهید_سیدرضا_طاهر
یادشهداباصلوات
اللهمعجللولیکالفرج
@parastohae_ashegh313
1.91M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌟مهمان ویژه....
دل مـا ...
تنگِ همین یڪ لبخنـد
و تو در خنده مستانه خود میگذری
نوش جـانـت ، امّــا ...
گاهگاهی به دل خسته ما هم نظری ..!
#شهید_سید_حمیدرضا_هاشمی
#شهید_محسن_کیخوایی
#خاطرات_شهدا
یادشهداباصلوات
اللهمعجللولیکالفرج
┄┄┅═✧❁🌻❁✧═┅┄┄
@parastohae_ashegh313
|🌹°•🕊|
#خاطرات_شهدا
🔸بهش گفتم: «دایی جون! چیه هی میگی میخوام شهید شم؟! بابا تو هم مثل بقیه جوونا بیا و تشکیل خانواده بده، حتما پدر خوبی میشی و بچههای خوبی تربیت میکنی، مثل خودت.»
☀️بهم گفت: «میدونی چیه دایی؟! شهدا چراغاند. چراغ راه تو تاریکی امروز. دایی من میخوام چراغ باشم.»
🏷 راوی: دایی شهید
#شهید_حسین_ولایتی_فر
📥 امامزادگان عشق
#شب_جمعه یادشهداباصلوات
اللهمعجللولیکالفرج
┄┅═══✼🦋✼═══┅┄
@parastohae_ashegh313
#خاطرات_شهدا
✅ شکرانه شهادت
☘همسر شهید رحیم کابلی با یادآوری خاطرات همسرش میگوید:
" حاج رحیم همیشه به من میگفت: هر وقت خبر شهادتم را شنیدی خدا را شکر کن و نماز شکر بخوان.
🍃 گفته بود تنهایت نمیگذارم. من هم طبق سفارش او عمل کردم. بدون اینکه قطره اشکی بریزم بعد از شنیدن خبر شهادتش نماز شکر خواندم.
حاجرحیم زمان شهادتش روزه بود. هر وقت روزه میگرفت لبش خشک میشد. شهادت گوارای وجودش باشد. وقتی خبر شهادتش را شنیدم گفتم آقا رحیم به تو تبریگ میگویم به آرزویت رسیدی.
مدافع حرم
#شهیدرحیمکابلی
یادشهداباصلوات
اللهمعجللولیکالفرج
@parastohae_ashegh313
#خاطرات_شهدا
✴️ دانشجوی شهیدی که در آمریکا استاد بیخدای خود را شیعه کرد...
🔸پروفسور محمد لگنهاوسن میگه: توی دانشگاه تگزاس یه دانشجوی ايرانی داشتم بنام اكبر ملكی نوجهدهی. بعد از مدتی دیدم کلاس نمیاد؛ تا اینکه يه روز توی دانشگاه در حال پخش تبلیغات درباره اسلام و انقلاب ایران دیدمش. رفتم و بهش گفتم: چیكار ميكنی؟ چرا ديگه كلاس نميای؟
♦️گفت: ما توی كشورمون انقلاب كرديم و من فكر میكنم مهمه كه دانشجويان اينجا هم درباره انقلاب اسلامی ايران اطلاع درستی داشته باشند. گفتم: كار خوبیه؛ اما كلاس هم بيا؛ من هم همهی تبليغات شما رو میخونم. ايشان قبول كرد و چند كتاب پیرامون اسلام برام آورد. کتابها رو خوندم و شروع كرديم با اكبر دربارهی اعتقاداتش صحبت كردن؛ و كمكم دوست شديم. اکبر خيلی صادقانه صحبت ميكرد و هيچ شكی درباره اعتقاداتش نداشت. با هم درباره شيعه و سنی هم صحبت كردیم. البته من در مورد اینکه شیعه بشم یا سنی شکی نداشتم. میگفتم یا بی خدا میمونم یا شیعه میشم.
📚اکبر كتابهای دیگهای هم برام آورد كه بهترين آنها يك ترجمه از #نهج_البلاغه؛ و یک ترجمه از جلد اول الميزان بود. يكی از ويژگيهای اكبر اين بود که هم با دانشجويان خط امام همكاری میكرد، هم با دانشجويانی که به ديدگاه امام نزديك نبودند، ارتباط برقرار میکرد. از زمان آشنا شدن با اكبر، تا مسلمان شدنم تقريبا سه سال طول كشيد. اما مدتی قبل از گفتن شهادتین دیگه اکبر رو ندیدم؛ تا اینکه از نزدیکانش شنیدم رفته ایران و در جنگ شهید شده...
#شهید_اکبر_ملکی_نوجه_دهی
اللهمعجللولیکالفرج
@parastohae_ashegh313
#خاطرات_شهدا
⛔️ او هیچگاه از بیتالمال استفاده نکرد ....
🔸برای ملاقات با آیت الله حائری به شیراز رفته بودیم. بعد از این که برنامههایمان را به انجام رساندیم، دیدیم فرمانده سپاه شیراز ماشین خودش را با یک راننده برای برگرداندن ما به اهواز، آماده کرده است. حاج آقا میثمی گفت: «من بلیط اتوبوس گرفتهام» فرمانده سپاه شیراز اصرار کرد. حاج آقا میثمی گفت: «اصرار نکنید، اتوبوس دو راننده پایه یک دارد. یکی که خسته شد، دیگری میراند. بنابراین لازم نیست یک نفر به خاطر من بیخوابی بکشد. از طرف دیگر، من و چهل نفر دیگر با یک وسیله نقلیه میرویم؛ در استهلاک ماشین و سوخت صرفهجویی میشود»
🔸🔹🔸🔹🔸
🔹 بار دیگر، در شوش، از ساعت نه صبح تا یک بعد از ظهر تلاش کرد تا با تلفن عمومی با خانواده اش تماس بگیرد. گفتم: حاج آقا، سپاه که پنج خط تلفن دارد، از آنجا زنگ میزنیم، پولش را به حساب سپاه واریز میکنیم. گفت: نخیر، میخوام از #بیت_المال به هیچ شکلی استفاده نکنم. اگر خودم کوچکترین استفاده شخصی بکنم، دیگر به آن آقای نوعی نمیتوانم بگویم از بیت المال استفاده نکن. حتی هر ماه مبلغی از حقوق خود را به حساب سپاه واریز میکرد، مبادا از تلفن استفاده کرده باشد و هزینه آن را بیت المال بپردازد
🌹خاطره ای بیاد روحانی شهید عبدالله میثمی
📚کتاب "عبدالله" نویسنده: سردار سید علی بنی لوحی
🌱ولادت ۱۲ خرداد ۱۳۳۴ - شهید میثمی، نماینده امام در قرارگاه مرکزی خاتم الانبیاء(ﷺ) - دوران جنگ تحمیلی
#شهید_عبدالله_میثمی
( الگوی عملی برای مسئولین)
#انتخابات
اللهمعجللولیکالفرج
@parastohae_ashegh313
#خاطرات_شهدا
💠 سید رسول در مراسم خواستگاری گفت كه هدف من جبهه رفتن و شهید شدن است و ازدواج من به دلیل كامل شدن دینم است تا یادگاری از خود داشته باشم. او با وجود سن كم، سراپا صداقت و راستی بود.»
🔸پدرم كمی در قبول این ازدواج تردید داشت، من خواب دیدم كه لباس عروسی بر تن دارم و برادرم- كه شهید شده بود- آمد و پیشانی مرا بوسید و تبریك گفت و گفت: تو عروس فاطمه الزهرا (سلام الله علیها) شدی، خوشا به سعادتت، عاقبتبه خیر شدی، وقتی از خواب بیدار شدم،به این ازدواج و وصلت رضایت دادم.
✍ راوی ؛ همسرشهید
#شهید_سیدرسول_اشرف
#روز_ازدواج
اللهمعجللولیکالفرج
@parastohae_ashegh313
#خاطرات_شهدا
⭕️ رسیدگی حاج احمد متوسلیان به خانواده ضد انقلاب!
🔸 یکی از فرماندهان حزب دموکرات روبه روی حاج احمد در مریوان می جنگید. به گوش حاج احمد می رسد که زن و بچه فرمانده حزب دموکراتِ ضد انقلابِ دشمنِ تو ، در همین شهر مریوان با فقر دارد دست و پا می زند و کسی را ندارد که کمکش کند. احمد ، ساعت ۱۱ شب بلند می شود و به خانه دشمن ضد انقلاب خود می رود.
درب خانه را می زند. زن با ترس درب خانه را می بندد که حاج احمد پای خود را لابه لای درب می گذارد و به او می گوید: « نترس خواهرم؛ من احمد متوسلیانم. » زن با لحن و برخورد احمد آرام می شود. احمد دست در جیبش می کند و می گوید: « من ماهی چهار هزار تومان حقوق می گیرم. بیا این دو هزار تومان مال تو و دو هزار تومان هم مال من! خدا بزرگ است می رساند ... »
✍ راوی سردار مجتبی عسکری (برنامه ماه عسل)
🗓 ۱۴ تیرماه، سالروز ربوده شدن جاویدالاثر #حاج_احمد_متوسلیان و یاران همراهش
#شب_جمعه
شادی ارواح طیبه شهدا صلوات
الّلهُمَّصَلِّعَلَیمُحَمَّدٍوَآلِمُحَمَّدٍوَعَجِّلْفرَجَهُمْ
الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَالْفَـــرَج
@parastohae_ashegh313
#خاطرات_شهدا
🌸 زهرایی که در روز سوم محرم فاطمه صغیره و رقیه نام می گرفت...
✨چهار سال پیش درست حوالی همین ساعات بود که صدای پرستار توی راهروی بیمارستان پیچید بگید بابای بچه بیاد...
🔸سوم محرم بود دخترمان به دنیا آمد و پرستار عادل را صدا میزد حالم کمی که بهتر شد بابای دخترمان لبخندی زد و گفت امروز سوم مُحرمه روز حضرت رقیه میشه خواهش کنم اسمشو بذاریم رقیه...
❗️گفتم نه من نذر دارم اگه خدا ده تا دخترم بهم بده اسمشونو بذارم زهرا...
🔺لبخند دلنشین تری تحویلم داد و گفت باشه بذاریم زهرا اما به یه شرط...
🌸 نمیدانستم چه شرطی میخواهد بگذارد پرسشگرانه نگاهش کردم و ادامه داد روز سوم محرم و روز شهادت حضرت رقیه سلام الله علیها اسم دخترمون باشه رقیه از عشقش به این بانوی سه ساله باخبر بودم پس شرطش را با جان و دل قبول کردم.
💔عادل جان بابای زهرا امروز سوم محرم است بیا و دخترت را رقیه صدا کن بیا و روی موهایش دست بکش و روضه ی خرابه بخوان بیا و توی گوشش نجوا کن همه عالم میدونن که دخترا بابایی ان بابا نیاد نمیخوابن منتظر لالایی ان لطفاً در محضر بی بی سه ساله ما را دعا کن...
🏷 راوی همسر شهید حاج عادل رضایی...
#شهید_حاج_عادل_رضایی
#شب_جمعه
شادی ارواح طیبه شهدا صلوات
الّلهُمَّصَلِّعَلَیمُحَمَّدٍوَآلِمُحَمَّدٍوَعَجِّلْفرَجَهُمْ
الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَالْفَـــرَج
@parastohae_ashegh313