شـهداۍ گـمـنـام ( زندگی به سبڪ شهدا )
🌷🍃🌷 🍃🌷 🌷 غصه دار مادر پهلو شکسته در سال ۱۳۶۳ ،يک روز که با تويوتای گردان،بهمراه سردار شهيد "بهداش
🌷🍃🌷
🍃🌷
🌷
#خاطره
ايشان علاقه زيادی به ولايت و رهبری داشتند...
بعد از ازدواج ما ،ايشان به تهران رفتند تا با امام ملاقات کنند . اما در آنجا به او اجازه ديدار را از نزديک ندادند ولی او با اين وجود دو روز تمام در پشت درب بيت رهبری بدون آب و غذا نشستند تا اينکه يکی از ياران امام نزد امام رفتند وبه او گفتند که يک بسيجی برای ديدن شما آمده و دو روز است که برای ملاقات خصوصي پافشاري کرده و پشت درب مي نشيند . امام دستور داد:که او را نزد امام ببرند . ناصر موفق شد با امام ملاقات خصوصي داشته باشد . امام سر ناصر را بوسيد و سخنی زير گوشش گفت: که شهيد آن را به هيچ کس نگفت.
ناصر بهترين رزمنده در جبهه معرفي شد و از امام جمعه ی اهواز انگشتری هديه گرفت .که روي عقيق آن نوشته بود:
روح منی خمينی بت شکنی خمينی
به نقل از : همسر شهید ناصر بهداشت
#ادامه_دارد
#شناخت_لاله_ها
@parastohae_ashegh313
🌷
🍃🌷
🌷🍃🌷
شـهداۍ گـمـنـام ( زندگی به سبڪ شهدا )
🌺 اول کربلا بعد مکه... وقتی برای رفتن به حج او را انتخاب کردند معاونش شهيد شير سوار را به جای خود
#خاطره
در محوطه گردان به همراه سردار شهيد بهداشت ايستاده بوديم .
در همين هنگام يکی از برادران که از مرخصی برگشته بود ، رو به من کرد و گفت : پدرت بيمار است ، پيغام داد که به شهر بر گردی .
من گفتم : ان شاءالله چند روز ديگر مرخصی می گيرم و می روم .
سردار بهداشت که ناظر بر گفتگويمان بود
گفت : چند روز ديگر نه همين الآن به ديدن پدرت برو .
چند لحظه مکث کردم و گفتم : برادر من تازه آمدم ! ن شاءالله چند روز ديگر بر ميگردم .
هنوز حرفم تمام نشده بود که او گفت : من فرمانده تو هستم .
به تو می گويم : بخاطر احترام به پدرت ، همين الآن به مرخصی برو .
به هر حال به خانه بر گشتم و وقتی ماجرا را براي پدرم باز گو کردم با آن حال بيمارش به ترمينال رفت و بليطی تهيه کرد و به من داد و گفت :کپسرم برايت بليط گرفتم
فردا صبح دوباره به جبهه برو و سلام مرا به"بهداشت" برسان و بگو خداوند خيرش بدهد و من هميشه برايش دعا می کنم ».
#شهید_ناصر_بهداشت
#ادامه_دارد
@parastohae_ashegh313
شـهداۍ گـمـنـام ( زندگی به سبڪ شهدا )
#رمز_موفقیت #خودسازی_و_مبارزه_با_نفس 🕊 #وصیت_نامه_شهید_اصغر_ده_حقی🥀 💥«سلام به همسر عزیزم ـ ان شا
#خاطره
#رمز_موفقیت
#خودسازی_و_مبارزه_با_نفس
🚶وقتی بچه ها رفتند.آمدم پیش ابراهیم.
هنوز متوجه حضور من نشده بود توی حال خودش بود.با تعجب دیدم.
📌هرچند لحظه،سوزنی را به صورتش و به پشت پلک چشمش می زند،
😳یکدفعه با تعجب گفتم:چیکارمیکنی داش ابرام؟
تازه متوجه حضور من شده بود.جا خورد و برگشت گفت:هیچی چیزی نشده. اصرار کردم که باید بگی جون من.
مکثی کرد و گفت:سزای کسی که چشمش به نامحرم بیفته همینه.😔
اون موقع نفهمیدم چی می گه.🤔
بعدها در تاریخ بزرگان خواندم دیدم آنها برای جلوگیری از آلوده شدن به گناه #خودشان_را_تنبیه می کنند.
👈از صفات دیگرش این بود که اگر میخواست با زنی نامحرم حتی از بستگان صحبت کند به هیچ وجه سرش را بالا نمی آورد.به قول دوستانش:ابراهیم به زن نامحرم آلرژی داشت!👉
@parastohae_ashegh313
❃↫🌷«بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن»🌷↬❃
#خاطره
#پیاده_روی_اربعین
سال 93 اربعین پیاده رفت کربلا که بیست وپنج ساله بود اراده خاصی به حضرت عباس علیه السلام داشت وقتی وارد حرم شده بودن به علت اذحام جمعیت پاروی پایش می گذارند چون پاهایش تاول زده بود بشدت درد می گیرد و رضا ناخودآگاه فریاد می زند که همزمان جمعیت زیاد
اونو به دیوار می کوبد و به زمین
می افتد ؛ خودش می گفت من تنبیه شدم که به دیوار کوبیده شدم نباید صدایم رو در حرم حضرت عباس بلند می کردم وشروع به گریه وتوبه می کند ؛ اولین نذرش برای استخدام در آتشنشانی با اولین حقوقش گوسفندی در روز تاسوعا برای حضرت عباس علیه السلام بود .که اولین وآخرین سالی بود که نذرش راداد.
#شهید_رضا_نظری🌷
#شهید_اتش_نشان
⚫️ @parastohae_ashegh313
#خاطره
🌹سر سفره خاطرات🌹
شانزدهم اسفندماه سال 66 بود. به عنوان تداركات آتشبار به همراه 'حسين وفايى' و تعدادى ديگر از برادران وظيفه براى رساندن آذوقه و لوازم مورد نياز به توپهايى كه در خط بودند به سمت 'پل سيدالشهدا (ع)' واقع در منطقه 'ماووت' رفتيم كه بر اثر سيل ويران شده بود. وسايل را به وسيله يك فروند هليكوپتر به آن دست پل برديم. ساعت يك بعدازظهر با بى سيم تماس گرفتيم و يك دستگاه تويوتا از خط آمد. لوازم را داخل آن گذاشتيم و راه افتاديم. چيزى نگذشت كه بنزين ماشين تمام شد. مدتى منتظر مانديم تا ماشينى از آنجا رد شد و از آن بنزين گرفتيم. به راه ادامه داديم. نزديكيهاى خط دوباره بنزين تمام كرديم. خيلى غصه خورديم. چون بچه ها چند روز بود غذا نداشتند و بى صبرانه منتظر ما بودند. ناگهان چشممان افتاد به تويوتاى آسيب ديده اى كه در عمليات از كار افتاده بود. برادر 'وفايى' گفت: خدا را چه ديده اى شايد در اين لاشه بنزينى باشد. گفتم: چطور ممكن است، اين يك جاى سالم ندارد. خلاصه با نا اميدى به طرف آن رفتيم. ديديم باكش پر بنزين است
┄┅═✧❁🖤❁✧═┅┄
@parastohae_ashegh313
┄┅═✧❁🖤❁✧═┅┄
6.99M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#خاطره
💍 خرید حلقه ازدواج #شهیدمدافع_حرم_نویدصفری از زبان همسر شهید.
#سالروزشهادت🏷
#شهادت_مبارک💌
┄┅═✧**❁♥️❁**✧═┅┄
@parastohae_ashegh313
┄┅═✧**❁♥️❁**✧═┅┄
🌷آرزو داشت اسرائیل را نابود کند
مادر شهید میگوید: «مصطفی مدتی برای آموزش خلبانی رفت، و با اینکه چشمانش ضعیف بود اشکال نگرفتند، اما وقتی پاهایش را جفت کردند و دیدند کمی حالت پرانتزی دارد قبولش نکردند. از او پرسیدم: «برای چه میخواستی خلبان شوی؟ برای اینکه شغل خلبانی درآمد خوبی دارد؟» گفت: «نه مامان، آرزو داشتم خلبان شوم و هواپیما را پر از مهمات کنم و دشمنان کشورمان را بزنم.»
آن دنیا را برایت آباد میکنم
مادر شهید سید مصطفی موسوی درباره روزی که مصطفی برای رفتن به سوریه از او رضایت گرفت بیان میکند: «یک روز آمد کنار من نشست و گفت مامان، برای هر کسی یک روز، روز عاشورا است، یعنی روزی که آقا امام حسین(ع) ندای «هل من ناصر» را سر داد و کسانی که رفتند و با امام ماندند، «شهید و رستگار» شدند، ولی کسانی که نرفتند چه چیزی از آنها مانده است؟»، تعجب کردم و گفتم: «مصطفی جان مگر تو صدای «هل من ناصر» شنیدی؟» گفت: «دوست داری چه چیزی از من بشنوی؟» گفت: «مامان میخواهم یک مژده به تو بدهم، اگر از ته قلب راضی بشوی که به سوریه بروم، آن دنیا را برایت آباد میکنم و دنیای زیبایی برایت میسازم که در خواب هم نمیتوانی ببینی»، گفتم: «از کجا معلوم میشود که من قلبا راضی نشدم؟»، مصطفی گفت: «من هر کاری میکنم بروم سوریه، نمیشود، علت اصلیاش این است که شما راضی نیستید، اگر راضی شوی خدا هم راضی میشود، اگر راضی نشوی فردای قیامت جواب حضرت زهرا(س) و حضرت زینب(س) را چه میدهی؟» مادر ادامه داد: «من در مقابل این حرف، هیچ چیزی نتوانستم بگویم و از ته قلبم راضی شدم. قبل از رفتن، به من گفت: «خیلی برایم دعا کن تا دست و دلم نلرزد و دشمن در نظرم خوار و ذلیل بیاید.»
منبع خبر: باشگاه خبرنگاران جوان
📚موضوع مرتبط :
#شهید_مصطفی_موسوی
#شهید_مدافع_حرم
#خاطره
تاریخ تولد
#08_18
┄┅═✧❁🖤❁✧═┅┄
@parastohae_ashegh313
┄┅═✧❁🖤❁✧═┅┄
🔷تنها دختر چادری مدرسه🔹
#چادرانه
یکی از همکلاسیهای شهید نقل میکند: نخستین باری که طاهره را با چادر دیدم، تابستان سال 58 بود که ایام تعطیلات به منزل داییاش (حجتالاسلام مظلوم) آمده بود، چند باری به کوچه آمد و با چادری که بر سر داشت، نمیتوانست بازی کند ولی بازی بچهها را مدیریت میکرد، اتفاقاً سال بعد در مدرسه، وقتی او را دیدم، با رفتاری محبتآمیز با هم برخورد میکردیم، البته چندان با هم صمیمی نشده بودیم، دیدارهای ما لحظهای و موقتی بود.
یک روز، دم ظهر بود، میخواستم وارد مدرسه بشوم، برای رفتن به مدرسه باید از کوچه پس کوچهها رد میشدیم، هنگام ظهر، خلوت بود و من از این خلوتی، احساس ترس و نگرانی کردم، بیشتر نگرانی من تا رسیدن به پیچهای کوچه بود، از دور طاهره و ماریا حجازی را دیدم، طاهره برخلاف من و همه بچه ها که با لباس فرم به مدرسه میآمدیم، چادر بر سر داشت، احساس خوشحالی و حسی از اطمینان اطمینان به من دست داد، با دیدن او و ماریا ترسم برطرف شد، آن لحظه این سئوال در ذهنم ایجاد شد که معمولاً دانشآموزان دختر با لباس فرم و مانتو به مدرسه میروند و هیچ کدام چادر سر نمیکنند، پس چرا فقط طاهره چادری است؟! آن زمان، تصور این بود که چادر مال آدمهای بزرگ سال و حداقل میان سال است و خانمهای بالای 30 یا 40 سال باید چادر سر کنند.
این فرهنگِ قبل از انقلاب بود و در ذهن ما رسوخ کرده بود، این در شرایطی بود که برخی از معلمان، به رسم قبل از انقلاب، حجاب اولیه نداشتند، چون هنوز معلمها پاکسازی نشده بودند، این سئوال از سر کوچه تا داخل مدرسه فکرم را به خود مشغول کرد، چادر! مقنعه! اکنون که بیش از سی سال از شهادتش می گذرد، هنوز در این فکرم که چرا طاهره در آن فضا، تنها دختر چادری مدرسه بود.
منبع :فارس نیوز
🌈🌈🌈🌈🌈🌈🌈🌈
#شهیده_سیده_طاهره_هاشمی
#خاطره
🗓مناسبت مرتبط:
زمان شهادت
#11_06
┄┅═✧❁🖤❁✧═┅┄
@parastohae_ashegh313
┄┅═✧❁🖤❁✧═┅┄