شهدای گمنام(زندگی به سبک شهدا)
🌷 🍃 🍃 🌷 🍃 🍃 🌷
🌹شهید مصطفی چمران🌹
💠پَــــنـــد نـــٰـامــہ شٌــــهَــــدا 💠
خدایا تو می دانی که تاجرپیشه نیستم،
و تجارت با #عشق را #کفر میشمارم و در مقابلِ پرستشِ تو که نیاز #طبیعی قلب من است اجری نمی خواهم ، و #شرم دارم که در مقابل تو بایستم و #خیال داد و ستد با تو را داشته باشم.
من به خود اجازه نمی دهم که خود را در برابر تو چیزی به #حساب آورم که به فکر #معامله بیفتد!
من از خود چیزی ندارم که در معامله با تو ارائه دهم ،
(هر چه هست متعلق به توست.)
💝یا فاطمـــة الزهرا سلام الله علیها (ام الشهدا)
#پند_نامه_شهدا
#شهید_مصطفی_چمران
#یاد_شهدا_باصلوات
#شبیه_شھـــــدا_رفتار_ڪنیم
─┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅─
@parastohae_ashegh313
─┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅─
#کلام_بزرگان ✋🏻
آنان که به من بدی کردند،👊🏻
مرا هشیار کردند..💡
آنان که از من انتقاد کردند،✍🏻
به من راه و رسم زندگی آموختند..☝️🏻
آنان که به من بی اعتنایی کردند،😒
به من صبر وتحمل آموختند..😇🍃
آنان که به من خوبی کردند،🌝
به من مهر، وفا و دوستی آموختند..🎭
پس خدایا..🏻
به همه آنان که
باعث تعالی دنیوی🌏
و اُخروی 💫 من شدند؛
خیر و نیکیِ دنیا و آخرت عطا بفرما🌈✨
#شهید_مصطفی_چمران
#راه_شهدا 🌹
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️
@parastohae_ashegh313
#حتما_بخونید👇😍
همسر او تعریف میکند :
❣یادم میآید مادرم به سختی مریض و در بیمارستان بستری بود.
به اصرار مصطفی تا آخرین روز در کنار مادرم و در بیمارستان ماندم.
❣او هر روز برای عیادت به بیمارستان میآمد.
مادرم به مصطفی میگفت: همسرت را به خانه ببر.
ولی او قبول نمیکرد و میگفت: باید پیش شما بماند و از شما پرستاری کند.
❣بعد از مرخص شدن مادرم از بیمارستان ، وقتی مصطفی به دنبالم آمد و سوار ماشین شدم تا به خانه خودمان برویم، مصطفی دستهای مرا گرفت و بوسید و گریه کرد و گفت:
از تو بسیار ممنون هستم که از مادرت مراقبت کردی.
❣با تعجب به او گفتم: کسی که از او مراقبت کردم مادر من بود نه مادر شما… چرا تشکر میکنی؟!
او در جواب گفت: این دستها که به مادر خدمت میکنند برای من مقدس است. دستی که برای مادر خیر نداشته باشد، برای هیچ کس خیر ندارد و احسان به پدر و مادر دستور خداوند است.
#شهید_مصطفی_چمران 🌷
#مردان_خدا
#احسان_به_پدرومادر
#همسرانه_شهدا
🎈نگفت این حجابش درست نیست🎈
یادم هست در یکی از سفرهایی که به روستاها میرفت ، همراهش بودم. داخل ماشین هدیهای به من داد
اولین هدیهاش به من بود و هنوز ازدواج نکرده بودیم
خیلی خوشحال شدم و همانجا باز کردم و دیدم روسری است ، یک روسری قرمز با گلهای درشت
من جا خوردم ، اما او لبخند زد و به شیرینی گفت :« بچهها دوست دارند شما را با روسری ببینند.»
از آن وقت روسری گذاشتم و مانده. من میدانستم بچهها به مصطفی حمله میکنند که چرا شما خانمی را که حجاب ندارد میآوری مؤسسه ، اما برایم عجیب بود که مصطفی خیلی سعی میکرد مرا به بچهها نزدیک کند...
نگفت این حجابش درست نیست ، مثل ما نیست ، فامیل و اقوامش آنچنانیاند.
اینها خیلی روی من تاثیر گذاشت.
او مرا مثل یک بچه کوچک قدم به قدم جلو برد ، به اسلام آورد.
نُه ماه ...
نُه ماه زیبا با هم داشتیم و بعد ازدواج کردیم...
📑 بخشی از کتاب «نیمه پنهان ماه؛ چمران به روایت همسر شهید»
به روایت غاده جابر ، همسر شهید
♥ #همسرانه_شهدا
♡ #شهید_مصطفی_چمران
┄┅┅✿❀🌹❀✿┅┅┄
@parastohae_ashegh313
┄┅┅✿❀🌹❀✿┅┅┄
🌱✨
" از در آمد تو . گفت " لباسای نظامی من کجاست؟ لباسامو بیارین. "
رفت توی اتاقش، ولی نماند. راه افتاده بود دور اتاق.
شده بود مثل وقتی که تمرین رزم تن به تن می داد.
ذوق زده بود.
بالاخره صبح شد و رفت.
فکر کردیم برگردد، آرام می شود.
چه آرام شدنی! تا نقشه ی عملایت را کامل کند.
نیروها را بفرستد منطقه، نه خواب داشت نه خوراک.
می گفت "امام فرمودن خودتون رو برسونید کردستان.
" سریک هفته، یک هواپیما نیرو جمع کرده بود.
📗منبع : کتاب یادگاران،
جلد یک
کتاب شهید چمران،
ص 38
#شهید_مصطفی_چمران
--
--
--
| @parastohae_ashegh313 |
#رمز_موفیقت
#شهید_مصطفی_چمران
به مصطفی میگفتم: «من نمیگویم خانه مجلل باشد، ولی یک مبل داشته باشد که ما چیز بدی از اسلام نشان نداده باشیم که بگویند مسلمانها چیزی ندارند، بدبختند
مصطفی به شدت مخالف بود، میگفت: «چرا ما این همه عقده داریم؟ چرا میخواهیم با انجام چیزی که دیگران میخواهند یا میپسندند نشان دهیم خوبیم؟ این آداب و رسوم ماست
نگاه کنید این زمین چقدر تمیز است مرتب و قشنگ. این طوری زحمت شما هم کم میشود، گرد و خاک کفش هم نمیآید روی فرش».
ما مجسمههای خیلی زیبا داشتیم که بابا از آفریقا آورده بود.
خودمان دوتا همه را شکستیم. میگفت: «اینها برای چه؟ زینت خانه باید قرآن باشد به رسم اسلام. به همین سادگی
وقتی مادرم گفت: «شما پول ندارید من برایتان وسایل خانه میآورم
مصطفی رنجید گفت: «مساله پولش نیست مساله زندگی من است که نمیخواهم عوض شود».
┄┅═✧❁🖤❁✧═┅┄
@parastohae_ashegh313
┄┅═✧❁🖤❁✧═┅┄
#سیره_شهدا
#شهید_مصطفی_چمران
#به_روایت_همسر
از خانه خانواده ام در لبنان که خیلی مجلل بود،کراهت داشت.
مجسمه های خیلی زیبا و گران قیمت داشتند از جنس عاج که پدرم از آفریقا به سوغات آورده بود،مصطفی خیلی ناراحت بودو
یک روز هر دوی آن ها را شکست،گفت اینها برای چیست؟
گفتم:زینت و زیبایی خانه ...
گفت:زینت خانه باید قرآن باشد به رسم اسلام؛به همین سادگی ..!
وقتی مادرم گفت:شما پول ندارید من برایتان وسایل خانه میآورم
مصطفی رنجید گفت:مساله پولش نیست مساله زندگی من است که نمیخواهم تجمل گرا و اسیر مادیات شوم.
@parastohae_ashegh313