eitaa logo
پارچه سرای متری ونوس
13.4هزار دنبال‌کننده
14.4هزار عکس
1.8هزار ویدیو
9 فایل
بسم الله الرحمن الرحیم فروش انواع پارچه های #متری 💥ارسال به سراسر کشور💥 برای سفارش به ایدی زیر پیام بدید👇👇 ثبت شفارس به ایدی زیر @sefaresh_venos ادمین تبادل ایدی زیر @Mhmd490 رضایت مندی و کد پیگیری ارسالی ها👇 @rezayat_mushtari
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💢سلام علیکم 💢 🌐اللهم عجل لولیک الفرج 🌐🤲 غافل شده ایم و سخت 🌊غرقِ خوابیم وقتش⏰ شده غربتِ تو را دریابیم هستی مَثَلِ کعبه و باید با 💖عشق... 👌هر جمعه به سمت👈ِ خیمه ات بشتابیم! ✍مرضیه_عاطفی نذر گل نرجس صلوات🔊 التماس دعای فرج 🤲
🔴 تلنگر! کسی آمد محضر آیت الله میلانی در مشهد. در اطراف حرم امام رضا علیه السلام مغازه داشت. عرض کرد: مغازه دارم در اطراف حرم، در ایامی که شهر شلوغ است و زائر زیاد، قیمت اجناس را مقداری بالا میبرم و بیشتر از نرخ متعارف میفروشم. حکم این کار من چیست؟ آیت الله میلانی فرمود: این کار "بی انصافی" است. مغازه دار خوشحال از این پاسخ و اینکه آقا نفرمود حرام است، کفشهایش را زیر بغل گذاشت و دست بر سینه عقب عقب خارج میشد. آقای میلانی با دست اشاره کرد به او که برگرد! برگشت! آقا دهانش را گذاشت کنار گوش مغازه دار و گفت: داستان کربلا را شنیده ای؟ گفت:بله! گفت: میدانی سیدالشهدا علیه السلام تشنه بود و تقاضای آب کرد و عمر سعد آب را از او دریغ کرد؟ گفت: بله آقا، شنیده ام. آقای میلانی فرمود: آن کار عمر سعد هم "بی انصافی" بود! ✅ این روزها باشیم ما را به دوستان خود معرفی کنید 👇 🎀 @RomaneMazhabi 🎀 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
پارچه سرای متری ونوس
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○ #رمان " #رویای_من "بر اساس داستان واقعی #قسمت_چهارم✍ #بخش_سوم 💜خیلی عجیب بود تا
○°●•○•°💢🦋💢°○°●°○ " "بر اساس داستان واقعی 🌼🌸نتیجه ی کار این بود که من کتک خورده و زخمی رفتم به همون اتاق و تازه هادی هم با من قهر کرد و دفتر حقوق رو نداد شبونه تمام وسایلم رو گشتم تا چند تا سکه پیدا کردم و از تو انباری رفتم تو حیاط خلوت و رفتم تو حیاط و زدم بیرون و خودمو به یک تلفن همگانی رسوندم و زنگ زدم به عمو ….. بشدت به گریه افتاده بودم اونم ترسیده بود جریان رو براش تعریف کردم و بهش گفتم الان بیاد آدرس رو دادم اونم با عجله گفت قطع کن الان خودمو می رسونم ….. و خودم پشت در خونه منتظر موندم تا اونا رسیدن،….. نزدیک عید بود ولی هنوز هوا شبها سرد می شد … 🌸🌼خیلی سردم بود ..بازم نرفتم تو. عمو با خانمش که با مامانم دوست بود اومده بود خودمو انداختم تو بغلش و های های گریه کردم …..سرشو با تاسف تکون داد و گفت نترس دیگه تنهات نمی زاریم…..منم زنگ در رو زدم .. هادی اومد دم در اون اصلا متوجه ی غیبت من نشده بودن … چون تا چشمش به من افتاد پرسید اینجا چیکار می کنی؟ ….با عمو رو بوسی کرد و رفتیم تو …اعظم نبض کار دستش بود ….تا اونا رو دید زد پشت دستش که بشکنه این دست که نمک نداره خاک بر سر ما که با این همه خوبی که در حق این چشم سفید کردیم بازم رفته قشون کشی …. 🌼🌸بگو چیکارت کردیم که این موقع شب مزاحم آدمای خوبی مثل شما شده نه ازش بپرسین غیر از اینه که بهش جا دادیم غذا دادیم محبت کردیم؟ نه بپرسین ؟ به علی قسم تو عزای مادرش نبود کاری که من نکرده باشم کی کارا رو کرد؟ تو بیمارستان کی بهش رسید؟کی شش ماهه تر و خشکش می کنه ؟ والله داره نا حقی می کنه آخه چرا مزاحم مردم شدی بگو ما چیکارت کردیم ؟…… 🌸🌼هادی تعارف کردو اونا نشستن و اعظم همین طور که غر می زد رفت تا چایی بزاره …. ولی من همین جور وایساده بودم …..عمو از هادی پرسید چرا دفتر حقوقشو نمی دی هادی جان ؟ گفت : تو رو خدا نگین این چه حرفیه الان میارم و بلند شد رفت و دفتر رو آورد ولی دست خودش نگه داشت و گفت : به خدا اسباب کشی خیلی سخته هلاک شدم حواس برای آدم نمی مونه که … عمو دستشو دراز کرد و گفت لطفا بده به من ..اونم با اکراه داد …. 🌼🌸عمو لای اونو باز کرد و گفت : شما چه جوری پولای توشو گرفتی ؟ نباید به شما می دادن تعجب می کنم فقط خودش می تونه بگیره شش ماه حقوق تو بود ….. یک جا خالیش کردی؟ گرفتار نبودی پولو بگیری عمو؟ ○°●○°•°♡◇♡°○°●°○ 🎀 @RomaneMazhabi 🎀 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
✨إِنَّمَا إِلَهُكُمُ اللَّهُ الَّذِي لَا إِلَهَ إِلَّا ✨هُوَ وَسِعَ كُلَّ شَيْءٍ عِلْمًا ﴿۹۸﴾ ✨معبود شما تنها آن خدايى است ✨كه جز او معبودى نيست و دانش او ✨همه چيز را در بر گرفته است (۹۸) 📚سوره مبارکه طه ✍آیه ۹۸ 🎀 @RomaneMazhabi 🎀 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
📚داستان کوتاه زنی روستائی که هرگز حرف دلنشینی از همسرش نشنیده بود، بیمار شد. شوهر او که راننده موتور سیکلت بود و از موتورش براى‌ حمل و نقل کالا در شهر استفاده مى‌کرد براى اولین بار همسرش را سوار موتورسیکلت خود کرد. زن با احتیاط سوار موتور شد و از دست پاچگی و خجالت نمی دانست دست هایش را کجا بگذارد که ناگهان شوهرش گفت: «مرا بغل کن.» زن پرسید: «چه کار کنم؟» و وقتی متوجه حرف شوهرش شد ناگهان صورتش سرخ شد. با خجالت کمر شوهرش را بغل کرد و کم کم اشک صورتش را خیس نمود. به نیمه راه رسیده بودند که زن از شوهرش خواست به خانه برگردند. شوهرش با تعجب پرسید: «چرا؟ تقریبا به بیمارستان رسیده ایم.» زن جواب داد: «دیگر لازم نیست، بهتر شدم. سرم درد نمی کند.» شوهر همسرش را به خانه رساند ولى هرگز متوجه نخواهد شد که گفتن همان جمله ى ساده ى «مرا بغل کن» چقدر احساس خوشبختى را در قلب همسرش باعث شده که در همین مسیر کوتاه، سردردش را خوب کرده است. عشق چنان عظیم است که در تصور نمی گنجد. فاصله ابراز عشق دور نیست. فقط از قلب تا زبان است و کافی است که حرف های دلتان را بیان کنید. 🎀 @RomaneMazhabi 🎀 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
كوه از بالانشيني، رتبه اي پيدا نكرد! جاده با افتادگي ، از كوه بالا ميرود 🍂 🎀 @RomaneMazhabi 🎀 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
📚درخت مشكلات نجار، تصمیم گرفت دوستی را برای صرف شام به خانه اش دعوت کند. موقعی که نجار و دوستش به خانه رسیدند. قبل از ورود، نجار چند دقیقه در سکوت، جلو درختی در باغچه ایستاد. بعد با دو دستش، شاخه های درخت را گرفت. چهره اش بی درنگ تغییر کرد. خندان وارد خانه شد، همسر و فرزندانش به استقبالش آمدند، برای فرزندانش قصه گفت، و بعد پس از صرف شامی ساده و مختصر با دوستش به ایوان رفتند تا با هم گپی بزنند. از آنجا می توانستند درخت را ببینند. دوستش دلیل رفتار نجار را پرسید. نجار گفت:این درخت مشکلات من است. آری موقع کار، مشکلات فراوانی پیش می آید، اما این مشکلات مال من است و ربطی به همسر و فرزندانم ندارد. وقتی به خانه می رسم، مشکلاتم را به شاخه های آن درخت می آویزم و روز بعد، وقتی می خواهم سر کار بروم، دوباره آنها را از روی شاخه بر می دارم. جالب این است که وقتی صبح به سراغ درخت می روم تا مشکلاتم را بردارم، خیلی ازمشکلات، دیگر آنجا نیستند و بقیه هم خیلی سبک تر شده اند. 🎀 @RomaneMazhabi 🎀 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
⚜ ذکر صالحین ⚜ 🌹داستانی زیبا و عارفانه 🔹ﻣﺮﺩﯼ ﺑﺎ ﭘﺪﺭﺵ ﺩﺭ ﺳﻔﺮ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﭘﺪﺭﺵ ﺍﺯ ﺩﻧﯿﺎ ﺭﻓﺖ. ﺍﺯ ﭼﻮﭘﺎﻧﯽ ﺩﺭ ﺁﻥ ﺣﻮﺍﻟﯽ ﭘﺮﺳﯿﺪ: «ﭼﻪ ﮐﺴﯽ ﺑﺮ ﻣﺮﺩﻩ ﻫﺎﯼ ﺷﻤﺎ ﻧﻤﺎﺯ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻧﺪ؟ » ﭼﻮﭘﺎﻥ ﮔﻔﺖ: «ﻣﺎ ﺷﺨﺺ ﺧﺎﺻﯽ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﯼ ﺍﯾﻦ ﮐﺎﺭ ﻧﺪﺍﺭﯾﻢ؛ ﺧﻮﺩﻡ ﻧﻤﺎﺯ ﺁﻧﻬﺎ ﺭﺍ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻧﻢ» ﻣﺮﺩ ﮔﻔﺖ : ﺧﻮﺏ ﻟﻄﻒ ﮐﻦ ﻧﻤﺎﺯ ﭘﺪﺭ ﻣﺮﺍ ﻫﻢ ﺑﺨﻮﺍﻥ! ﭼﻮﭘﺎﻥ ﻣﻘﺎﺑﻞ ﺟﻨﺎﺯﻩ ﺍﯾﺴﺘﺎﺩ ﻭ ﭼﻨﺪ ﺟﻤﻠﻪ ﺍﯼ ﺯﻣﺰﻣﻪ ﮐﺮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ: نماﺯﺵ ﺗﻤﺎﻡ ﺷﺪ! ﻣﺮﺩ ﮐﻪ ﺗﻌﺠﺐ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩ ﮔﻔﺖ: ﺍﯾﻦ ﭼﻪ ﻧﻤﺎﺯﯼ ﺑﻮﺩ؟ ﭼﻮﭘﺎﻥ ﮔﻔﺖ: ﺑﻬﺘﺮ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺑﻠﺪ ﻧﺒﻮﺩﻡ ﻣﺮﺩ ﺍﺯ ﺭﻭﯼ ﻧﺎﭼﺎﺭﯼ ﭘﺪﺭ ﺭﺍ ﺩﻓﻦ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺭﻓﺖ. ﺷﺐ ﻫﻨﮕﺎﻡ، ﺩﺭ ﻋﺎﻟﻢ ﺭﺅﯾﺎ ﭘﺪﺭﺵ ﺭﺍ ﺩﯾﺪ ﮐﻪ ﺭﻭﺯﮔﺎﺭ ﺧﻮﺑﯽ ﺩﺍﺭﺩ. ﺍﺯ ﭘﺪﺭ ﭘﺮﺳﯿﺪ: «ﭼﻪ ﺷﺪ ﮐﻪ ﺍﯾﻦ ﮔﻮﻧﻪ ﺭﺍﺣﺖ ﻭ ﺁﺳﻮﺩﻩ ﺍﯼ؟» ﭘﺪﺭﺵ ﮔﻔﺖ: ﻫﺮ ﭼﻪ ﺩﺍﺭﻡ ﺍﺯ ﺩﻋﺎﯼ ﺁﻥ ﭼﻮﭘﺎﻥ ﺩﺍﺭﻡ! ﻣﺮﺩ، ﻓﺮﺩﺍﯼ ﺁﻥ ﺭﻭﺯ ﺑﻪ ﺳﺮﺍﻍ ﭼﻮﭘﺎﻥ ﺭﻓﺖ ﻭ ﺍﺯ ﺍﻭ ﺧﻮﺍﺳﺖ ﺗﺎ ﺑﮕﻮﯾﺪ ﺩﺭ ﮐﻨﺎﺭ ﺟﻨﺎﺯﮤ ﭘﺪﺭﺵ ﭼﻪ ﮐﺮﺩﻩ ﻭ ﭼﻪ ﺩﻋﺎﯾﯽ ﺧﻮﺍﻧﺪﻩ؟ ﭼﻮﭘﺎﻥ ﮔﻔﺖ: «ﻭﻗﺘﯽ ﮐﻨﺎﺭ ﺟﻨﺎﺯﻩ ﺁﻣﺪﻡ ﻭ ﺍﺭﺗﺒﺎﻃﯽ ﻣﯿﺎﻥ ﻣﻦ ﻭ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﺑﺮﻗﺮﺍﺭ ﺷﺪ، ﺑﺎ ﺧﺪﺍ ﮔﻔﺘﻢ: «ﺧﺪﺍﯾﺎ ﺍﮔﺮ ﺍﯾﻦ ﻣﺮﺩ، ﺍﻣﺸﺐ ﻣﻬﻤﺎﻥ ﻣﻦ ﺑﻮﺩ، ﯾﮏ ﮔﻮﺳﻔﻨﺪ ﺑﺮﺍﯾﺶ ﺯﻣﯿﻦ ﻣﯽ ﺯﺩﻡ. ﺣﺎﻻ ﺍﯾﻦ ﻣﺮﺩ، ﺍﻣﺸﺐ ﻣﻬﻤﺎﻥ ﺗﻮﺳﺖ. ﺑﺒﯿﻨﻢ ﺗﻮ ﺑﺎ ﺍﻭ ﭼﮕﻮﻧﻪ ﺭﻓﺘﺎﺭ ﻣﯽ ﮐﻨﯽ؟» 🍂 🎀 @RomaneMazhabi 🎀 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🌸محصولات آرایشی مارک🌸 💄💄 💋💋 😍😍 بهترین‌ و محصولات زیبایی را از ما خریداری کنید🍀👇 https://eitaa.com/joinchat/1789788193Cc25946a1cc باهر خرید خوبی بگیرید🌸🍀
هدایت شده از تبادل موقت برای دیده شدن کانال.
😍😍 من پناهم دختر ۲۱ ساله ی زیبایی که از قشر مرفه هست عاشق پسر عموم بودم درست ی روز قبل عقدمون تو دام دشمنم افتادم و مجبور شدم باهاش عقد کنم. افتادم زیر دست امیر عرفان پسر پایین شهری غیرتی و خشنی که هیچی جلودارش نیست https://eitaa.com/joinchat/991559733Cff1e506def
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ﮐﻼﻍ ﻭ ﻃﻮﻃﯽ ﻫﺮﺩﻭ ﺯﺷﺖ ﺁﻓﺮﯾﺪﻩ ﺷﺪﻧﺪ. ﻃﻮﻃﯽ ﺍﻋﺘﺮﺍﺽ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺯﯾﺒﺎ ﺷﺪ ﺍﻣﺎ ﮐﻼﻍ ﺭﺍﺿﯽ ﺑﻮﺩ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﻃﻮﻃﯽ ﺩﺭ ﻗﻔﺲ ﺍﺳﺖ ﻭ ﮐﻼﻍ ﺁﺯﺍﺩ ﭘﺸﺖ ﻫﺮ ﺣﺎﺩﺛﻪ،ﺣﮑﻤﺘﯽ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺷﺎﯾﺪ ﻫﺮﮔﺰ ما ندانیم... 🎀 @RomaneMazhabi 🎀 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃